eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند... از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. 💠 یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد.. http://eitaa.com/cognizable_wan یادمان باشد با گران شدن چند تا تخم مرغ واجبات شرعی بوی بهانه ندهد
⛔ خانم باهوش دستوری صحبت نکن! ❌مردها ازاینکه ازخانمشون بشنوند خوششون نمیاد! ⬇از حرفهایی مثل: عزیزم ممکنه میشه لطف میکنی و... استفاده کنید! 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ پیش از 🔹با معایب و محاسن خانواده ها قبل از ازدواج آشنا شوید محاسن خانواده‌ها خانواده و رفتار تک تک اعضای خانواده بر زندگی شما تاثیرگذار خواهد بود. ✍باید در مورد موارد زیر سوال کنید: مادرهمسرتان چه رفتارهای مثبتی دارد؟ مادر همسرتان با چه کادوهایی شاد می شود؟ مادر او چه روزهایی از سال را مهم می داند؟ پدرهمسرتان چه رفتارهای مثبتی دارد؟ چه کادوهایی پدر او را خوشحال می کند؟ ویژگی های خواهر و برادر و شخصیت کلی آن ها چگونه است؟ علایق هر یک از خواهر و برادر ها چگونه است؟ مادربزرگ و پدربزرگ تا چه حد در زندگی آن ها تاثیرگذار هستند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️🍃❤️ ❣رابطه تان را احيا كنيد. ‼️نگذاريد به راحتي از دست برود. 💞نبضش را بگيريد هر از گاهى ببينيد ميزند؟! 💚هرچقدر هم كم جان،احيائَش كنيد. 💓بعضى رابطه ها فقط ميخواهند❤️ 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💠 💫 🔶 💐 🔹 وقتی ماشینی نمی‌‌خورد باید آن را هل دهید و البته در ابتدای هل دادن، انرژی زیادی صرف می‌شود تا ماشین ذره‌ای بخورد. اگر لحظه‌ی تکان خوردن ماشین، تلاش خود را ادامه دهید می‌بینید که دیگر لازم نیست انرژی اولیه را صرف کنید و حرکت ماشین می‌شود.🚗 🔹 گاهی زن یا مرد به دستور یا به تشخیص درست خود، برای تغییر فضای سرد زندگی، انرژی زیادی صرف می‌کنند تا شیوه رفتاری و گفتاری و حتی اندیشیدن خود را دهند. در ابتدا عکس‌العمل‌های مثبت کوچک و موقّتی از همسر خود مشاهده می‌کنند. اما این تصور است که با تلاش جدید من، تحوّل و تحرّک عظیم از همسرم مشاهده کنم.✨🍀 🔹 دقت کنید مهم این است که تلاش و شیوه شما بوده چرا که عامل تغییر و حرکت جزئی کنونی همسرتان شده است و درست مانند دادن ماشین بعد از حرکت اولیه، از اینجا به بعد باید همین روش و تلاش جدید خود را مدتها ادامه دهید تا شاهد تغییر و حرکت تصاعدی همسرتان باشید.🌈 🔹 هرگز تغییر رفتار او را با رفتار و حرکت دیگران نکنید. مهم شروع حرکت اوست.🌺 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*ببينيد چه‌ خواب‌هایی برای اين خاک دیده‌اند* *ایشان عضو مرکزی جنبش‌ سبز هستند که‌ زبان به‌ اعتراف گشوده‌اند* *اين نه صحبت‌های یک بسیجی‌ و نه‌ قالیباف و نه‌ عضو مجلس‌ فعلی است* *پیشنهاد می‌کنم حتما اين ویدئو را ملاحظه فرمائید*. 🔺🔺🔺🔺🔺 http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی فرزندتان آشفته می شود پریشانی اش را کوچک نشمارید. ❌ چیزی نشده که اینقدر ناراحت شدی. به جای آن صراحتا نظرتان را در مورد احساسات او بیان کنید. ✅ حق میدم بهت وقتی یه مدت طولانی روی این بازی کار کزدی و آن طور که دلت میخواست از آب در نیومد. وقتی ناکامی کودک درک شود، ساده‌ تر با آن مشکل کنار می آید. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⬅️ دلخوری‌ها را به‌موقع برطرف کنید: 🎗اگر از موضوعی ناراحت هستید، دلخوری‌های به ظاهر کوچک را با همسرتان در میان بگذارید. 🍥 این درددل‌ها باید با جرو بحث‌های بیهوده تفاوت داشته باشد؛ البته این به همسر شما بستگی دارد که چطور از شما حمایت و اوضاع را آرام کند. حتماً قبل از مطرح کردن موضوع ، روشن بگید که قصد شما کمک گرفتن است تا بتوانید مشکل را حل کنید تا رابطه بین شما و خانواده همسر خراب نشود ، و اینکه همسر شما بداند که برداشت منفی ندارید . 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
»»﷽«« "داستان کهف الشهدای ولنجک تهران" «رضا پند» مسئول روابط عمومی کهف‌الشهداء در گفت‌وگو با خبرنگار دفاع‌پرس، داستان پر فراز و نشیب کهف‌الشهداء را این‌گونه روایت کرده است: سال ۱۳۸۶ اهالی مؤمن محله «ولنجک» درخواست دادند که ما می‌خواهیم در محله خود میزبان شهدا باشیم؛ لذا بعد از چندبار نامه‌نگاری با این موضوع موافقت شد و بعد از این‌که محل خاکسپاری شهدا مشخص شد، مردم نیت می‌کنند که با حضور در مکانی که به‌عنوان محل خاکسپاری شهدا انتخاب شده بود، ۴۰ شب روی این خاک‌ها بنشینند و زیارت عاشورا بخوانند؛ برای این‌که هم خودشان آماده استقبال از شهدا شوند و هم این‌که این مکان از نظر معنوی آماده شود. بعد از این‌که چند شب از این موضوع گذشت، همسایه‌هایی که مشرف به محل تعیین شده برای خاکسپاری شهدا سکونت داشتند، وقتی در آپارتمان‌های خود دیدند که عده‌ای در ساعات پایانی شب در این محل جمع می‌شوند و زیارت عاشورا می‌خوانند، تعجب کرده و بعد از پرس‌وجو، متوجه شدند که قرار است در این محل شهدا خاکسپاری شوند؛ لذا از این موقع، شروع به مخالفت کردند و مسائلی مانند این‌که حق ندارید این‌جا شهید بیاورید، این‌جا قبرستان نیست، قیمت زمین‌های ما پایین می‌آید و این‌جا گَرد مُرده می‌آید و موجب تشنج فرزندمان می‌شود و... را مطرح کردند؛ اما با وجود این بهانه‌ها، مردم به این صحبت‌ها اعتنا نکردند؛ تا این‌که یک روز که یک لودر را برای مسطح کردن زمین محل خاکسپاری شهدا آورده بودند، یک خانمی جلوی لودر خوابید و گفت: «مگر این‌که از روی جنازه من رد شوید که بخواهید این‌جا شهید خاکسپاری کنید.» این موضوعات موجب شد تا متولیان خاکسپاری شهدا با سردار «محمد باقرزاده» رییس وقت بنیاد حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس تماس بگیرند و از وی کسب تکلیف کنند؛ سردار «باقرزاده» نیز در همین زمینه یک استخاره‌ با قرآن کریم گرفت و بعد از آن، از متولیان پرس‌وجو کرد که آیا در آن اطراف غار وجود دارد؟ متولیان خاکسپاری شهدا نیز بعد از جست‌وجو، غاری را در این اطراف پیدا کرده و موضوع را به سردار «باقرزاده» اطلاع دادند. این غار به صورت طبیعی وجود داشت و قبل از انقلاب هم سازمان زمین‌شناسی برای استقرار تجهیزات لرزه‌نگاری خود، آن را تراش زده و بزرگ‌تر کرده بود؛ اما از آن استفاده خاصی نشده و سال‌ها دست نخورده باقی مانده بود. دلیل این‌که سردار باقرزاده سؤال کرده بود که آیا در آن محدود غار وجود دارد، این بود که در استخاره وی آیه ۱۶ سوره «کهف» آمده بود که می‌گوید « ﷽ و (به آن‌ها گفتیم) هنگامی که از آنان و آن‌چه جز "خدا" می‌پرستند کناره‌گیری کردید، به غار پناه ببرید که "پروردگارتان"(سایه) رحمتش را بر شما می‌گستراند و در این امر، آرامشی برای شما فراهم می‌سازد!» (همین آیه امروز بر سر در ورود کهف‌الشهداء نگاشته شده است). بعد از جریان این استخاره، سردار «باقرزاده» گفت که آخر هفته در حسینیه محله «ولنجک» قرار بگذارید تا مخالفان و موافقان خاکسپاری شهدا بیایند و آن‌جا صحبت‌ها گفته شده و تصمیم‌ها گرفته شوند. آخر هفته موافقان و مخالفان در حسینیه «ثارالله» جمع شدند و سردار «باقرزاده» درباره این‌که اگر در عملیات‌های دوران دفاع مقدس کار‌های ما گره می‌خورد به قرآن پناه می‌بردیم و درباره این موضوع که چرا ما شهدا را از قبرستان‌ها به بطن زندگی مردم آوردیم و... صحبت کرد تا این‌که به موضوع استخاره‌اش درباره خاکسپاری شهدا در ولنجک رسید. بعد از این که سردار «باقرزاده» حرف‌های خود را زد، گفت که من می‌روم و خودتان درباره این موضوع تصمیم بگیرید؛ چراکه شما میزبان شهدا هستید؛ لذا بعد از این که سردار «باقرزاده» رفت، نسبت به خاکسپاری شهدا در آن زمینی که از قبل مشخص شده بود، مخالفت و نتیجه بر این شد که شهدا در این غار خاکسپاری شوند " شادی روح شهدا صلوات " 📚http://eitaa.com/cognizable_wan
حقیقتاً دوست دارم بدانم نوشته‌های دفتر علی، خیالی است یا داستان جوانی که از اصل قضیه کناره گرفته و حالا احساسش فروکش کرده، با تسلط و تحلیل، گذشته‌اش را نوشته است. همیشه این دیر فهمیدن‌ها چقدر زجر آور است؛ وقتی می‌فهمی که زمان گذشته است و دیگر نمی‌توانی کاری انجام بدهی. قالیچه را بر می‌دارم. کتابم را زیر بغلم می‌گیرم و در پناه سایه‌ی دیوار حیاط دراز می‌کشم. اگر نمی‌ترسیدم که اهل خانه بیدار شوند، فواره‌ی حوض را باز می‌کردم و از صدای آب لذت می‌بردم. در این فضا حال و حوصله‌ی خواندن درباره‌ی تاریخ آمریکا را ندارم. کتاب را بالای سرم می‌گذارم که نبینمش. دستم را زیر سر ستون می‌کنم. بوی ریحان و تره حالم را جا می‌آورد. به قول مسعود: چینه دان احساسم پر از لذت می‌شود. خیره می‌شوم به قامت کشیده‌ی ریحان‌ها و برگ‌هایی که از دو طرف دستشان را باز کرده‌اند. ماچ صدا داری برایشان می‌فرستم که صدای خنده‌ی علی متوقفم می‌کند: _ حال می‌کنی‌ ها. لبم را تو می‌کشم و نگاهن را بالا می‌آورم، دمپایی می‌پوشد و می‌آید: _عشق‌اند این ریحون‌ها. با تعجب چشمانش را گشاد می‌کند _دیگه نه به این غلظت. این جنس مذکر، اگر کمی دلش را روغن کاری می‌کرد، دنیا خیلی قشنگ‌تر می‌شد. اصلاً کجا ظرافت و لطافت را می‌شود حالی این‌ها کرد. هر چند که هروقت دلشان بخواهد، قوه‌ی ادراکه‌ی تشخیص زیبایی‌شان بالاست. و الا که مثل بُلَها فقط نگاهت می‌کنند و تو باید ممنون باشی که قضاوتت نمی‌کنند. می‌نشینم تا علی‌ هم بنشیند. می‌گوید: _ خوشمزگی و خوش‌بویی‌شو قبول می‌کنم، اما درک لذت عشق را باید دفاع کنی. شانه بالا می‌اندازم و می‌گویم: _ تو دراز بکش و از زاویه‌ی دیدی که من داشتم چند دقیقه نگاه کن، بعد حست رو بگو. بلند می‌شوم و کمی از قالیچه فاصله می‌گیرم تا تمرکزش بهم نریزد. علی دراز می‌کشد؛ حالا دارم از بالا ریحان‌ها را می‌بینم. همه‌ی دست‌ها رو به آسمان بلند شده‌اند. چه با نشاط ... یاد باغچه‌ی طالقانمان می‌افتم. ظهرها و غروب‌ها با چه ذوقی سبزی می‌چیدم. دلم برای آن روز‌ها تنگ شده است‌. پدربزرگ وقتی سبزی می‌کاشت و به درخت‌ها رسیدگی می‌کرد، هم صحبتشان می‌شد، گاهی برایشان حافظ و سعدی زمزمه‌ می‌کرد. گاهی همین‌طور که بیل می‌زد درد دل هم می‌کرد، زمانی خسته کنار جوی آبشان می‌نشست و تسبیحش را به یاری می‌گرفت و لذت‌مند نگاهشان می‌کرد. فرق آن میوه‌ها و سبزی‌ها را فقط موقع خوردن می‌فهمیدی‌. کنارشان می‌نشینم. نوازششان می‌کنم. زیر دستانم تکان می‌خورند. حال خوشی پیدا می‌کنم. گروهی را هماهنگ به رقص وا داشته‌ام. می‌گوید: _ دارم کم‌کم حرفتو قبول می‌کنم. ریحانی را می‌چیند و همین‌طور که بو می‌کند رو به آسمان دراز می‌کشد. و زمزمه می‌کند : .... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
_عشق. عشق برای تولد یک ریحون، زیبایی یک ریحون، عطر یک ریحون.‌ کاش می‌شد این درک و حس رو منتقل کنی‌ به بقیه. مگر چشم و گوش را از آدم‌ها گرفته‌اند که فریاد زیبایی طبیعت را نمی‌شنوند و نمی‌بینند‌. خودشان را به دیدن مصنوعات عادت داده‌اند و دل به یک گل و سبزه نمی‌دهند. _ بعضی حس‌ها رو باید آدم خودش دریافت کنه. وقتی براش بگی نمی‌تونه همراهت جلو بره. نهایت و نتیجه‌ای برای این فکر کردن نمی‌بینه. _ نهایتش رسیدن به خالق زیبایی‌هاست که توی خوشگل پر سوال دیوونه رو آفریده که خواب رو از کله‌ی آدم می‌پرونی. متعجب بر می‌گردم سمتش: _ دفترم! نگو که ندیدی و برنداشتی و چه‌قدر خوشحال نشدی؟ برو بیار، فکر عاقبتت باش. هلش می‌دهم عقب و روی فرش می‌نشینم. کتابم را بر می‌دارم؛ و خودم را مشغول نشان می‌دهم. کمی در سکوت نگاهم می‌کند. محل نمی‌گذارم. صدایش را تحکمی بلند می‌کنه که: _ لیلا خانوم! دفتر من رو شما نباید بر می‌داشتی.‌ به خالق زیبایی‌ها قسم، اگر من تا برسم داخل اتاق و دفتر را سر جاش نگذاشته باشی اون وقت... کتاب را می‌بندم: _ خالق زیبای من رو قسم نخور، برادر زشت! چون کور خوندی. به جان این ریحون‌ها قسم که تا آخرش رو نخونم محاله برگردونم‌. نرم می‌شود: _ لیلا جان! -برادر جان! استثنائا با هیچ تهدید و تطمیعی مجاب نمی شوم. وخندان به ابروهای بالا رفته و چشمان درشتش نگاه می کنم. لب هم می کشد و سری تکان می دهد : - باشه باشه. منتظر باش! می خواهد بلند شود که دستش را می گیرم و می گویم : - داداش! داشتی راجع به موج یه چیزی می گفتی. مکثی می کند و می گوید : - خودت که اهل فکری، بقیه اش را بگو. سرم را پایین نی اندازم. - خب بدترین حالتش، طعنه به تمام مشکلاتیه که داشتم. - خواهری! من غلط بکنم طعنه بزنم. گزینه ی بعدی... - پس بهترین حالتش تحلیل سختی هاییه که داشتم. - بهترشد. گزینه ی سوم؟ با انگشتانم بازی می کنم و می گویم : - بازیم می دی؟ می گوید : - نه. گزینه ی دال را علامت بزن. و بلند می شود و می رود. دوست ندارم گزینه ی دال را پیدا کنم؛ هرچند که ذهنم مقابل ((دوست ندارم)) می ایستد. گزینه ی دال حتما صبر کردن یا انجام دادن کاری است که دوست نداری، اما به صلاحت است. حتی اگر موج هایش زندگی ات را در جهت دیگری جلو ببرد و صدایت به شکایت بلند شود. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
پسرها از مغرب رفته بودند بیرون و حالا با حالاتی مشکوک بر می گردند. علی روزنامه ای را که خریده باز می کند. مادر اشاره ای می کند و او انگار که تازه متوجه منظور مادر شده باشد، بلند می شود و روزنامه را دست سعید می دهد : - لیلا بیا کارت دارم. می رود سمت اتاق، حرکات و نگاه ها عادی نیست، با تردید می پرسم : - چی کار؟ مسعود و سعید خودشان را مشغول حل جدول نشان می دهند. - هیچی بیا می خوام ببینم نظرت درباره ی اینایی که خریدیم چیه؟ جانمازم را کناری می گذارم و دنبالش می روم : - چی؟ لباساتون؟ الان ازم می پرسی که خریدی؟ قبلش باید می گفتی همراهتون می اومدم. در را پشت سرم می بندد. نفس عمیقی می کشد و می رود از توی کمد دیواری چند قواره پارچه در می آورد و می گوید : - دست شما رو می بوسه. پارچه ها را روی تخت می گذارد. تازه متوجه نقشه شان می شوم. می گویم : - عمرا من این ها رو بدوزم. کنار تخت می نشینم و پارچه ها را یکی یکی بر می دارم : - چه عجب سلیقه به خرج دادید! علی آبی راه راه سفید را برمی دارد : - اینو سعید انتخاب کرده. و بعد به پارچه ای که خط های باریک سبزدارد اشاره می کند : - من و مسعود هم مثل هم گرفتیم. - مثل هم؟ چقد هم که شما دو تا شبیه هم هستید! پارچه را روی تخت می گذارد : - من که سلیقه ام همینه. مسعود هم به خاطر اینکه شلوارش سبز تیره است گرفت. به تخت تکیه می دهم و دستم را زیر سرم ستون می کنم : - اونوقت بقیه اش؟ - هیچی دیگه. سر اون بحثی که شما چند شب پیش راه انداختی که چرا جنس چینی و خارجی می خرید و روضه خوندی برای بیچاره کارگر ایرانی که انگار خودتان بی کار بشید و این حرفا. زل می زند توی چشمانم و محکم می گوید: - خریدهامون رو پس دادیم و اینارو خریدیم که تو جوون ایرانی بی کار نمونی و پول تو جیب تو بره. از مردم کُره که کمتر نیستیم . همین طور نگاهش می کنم . من حرف ها را به مسعود گفته بودم که داشت نظریات دوستان خوابگاهی اش را بلغور می کرد . نمی دانستم به این زودی سرخودم آوار می شود . زیر چشمی نگاهش می کنم و می گویم : - دماسنج رو کی اختراع کرد؟ بد نیست الان دانشمندامون ، روسنج هم اختراع کنند. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
علی همان طور که مقابل آیینه موهایش را شانه می کند می گوید : - اختراع شده. سنگ پای قزوین. با دلخوری می گویم : - علی من این همه کار دارم. چه جوری برای شما سه تا لباس بدوزم؟ - اوه، انگار داره کوه می کنه. داری دو صفحه درس می خونی دیگه. - با شونه ی من شونه نکن. گوش نمی دهد. عطرم را هم بر می دارد و زیر گلویش می مالد. مقابل این همه اعتماد به نفس فقط می توانم چشم غره ای بروم. صبر می کنم ببینم این شخصیت سنگ پا بودن را چقدر ادامه می دهد. فایده ندارد. کوتاه نمی آید. دادم بلند می شود: - مامان! مامان! بیا این پسر تو از اتاق ببر. می روم سمت در که سعید در را باز می کند و پشتش هم کله ی مسعود که می گوید: - زنده ای علی؟ خودتی یا روحت؟ سعید با آرنجش مسعود را هل می دهد به عقب و دوباره در را می بندد. از کارشان تعجب می کنم. علی تکیه داده به دیوار و می خندد. نگاه موشکافانه ام را که نی بیند، سرش را پایین می اندازد و آرام می گوید : - لیلا! می خواهم چند لحظه حوصله کنی و حرفامو بشنوی. دلم می خواد کمکم کنی تا بتونم کمکت کنم . گنگ تر می شوم و از تغییر حالتش جا می خورم. چیزی درونم را به آشوب می کشد. مکث می کند. حالم را می فهمد که حرفش را نیمه رها می کند. علی مصمم است که مرا وادار به کاری کند که دل خواهم نیست. به دیوار روبه رویی اش تکیه می دهم و آرام سر می خورم تا کمی قرار بگیرم. بدون آنکه نگاهم کند می گوید: - گاهی اتفاقی میافته که در آن دخیل نیستی ؛ اما از شیرینی و تلخی اش سهم می بری. آب چشمانم را قورت می دهم تا اشک نشود. - تو زندگی همه ی مردم سختی و گرفتاری هست. همه ی آدم ها از خوب تا بد. خاص و عام هر کدوم یه جوری درگیرن؛ امابرای بعضی، مشکل ها بزرگند وبرای بعضی کوچیک، از نگاه هرکسی مشکل خودش بزرگه وبرای بقیه کوچک و حل شدنی. طاقت نمی آورم که یک طرفه بگوید و یک نفره بشنوم. خودم را آرام نشان می دهم و می گویم: - مگه غیر از اینه؟ نفسش را بیرون می دهد و نگاه از فرش برمی دارد و به قاب خاتم بالای سرم می دوزد : - تو یه نکته رو ندید می گیری! این که مشکل هرکسی بزرگ تر از ظرفیت روحی اش نیست. هر چند هم که براش مثل کوه دماوند باشه. - نسبت تناسبی حساب می کنی علی؟ - آره دقیقا، هر کسی مثل یه کسر بخش پذیره! صورت و مخرجش باهم تناسب داره! حرف درستش را کامل نمی گوید. نگاهی آرمانی دارد و من لجوجانه نمی خواهم خاص باشم: - اما همه ی کسرها بخش پذیر نیستن؛ گاهی تا بینهایت اعشار می خورند. چشمش را می بندد و سکوت کوتاهش را می شکند: - چرا تقریب نمی زنی قال قضیه رو بکنی؟ چرا توی قصه ی خودت مدام صورت و مخرج رو ضرب می کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
مه غلیظی از ای کاش ها روی ذهنم پایین می آید. هروقت وجودم را مه می گیرد، همه ی قدرت های ذهنی ام ناکارآمد می شود. نیاز به کسی پیدا می کنم که کمکم کند؛ تا ترس تنها بودن در این فضا زمین گیرم نکند. - لیلا! کاش مه سنگین ذهنم، مثل شبنم می نشست روی سلول های پژمرده ی روحم و صبح که می شد، با نم شبنم ها بیدار می شدم. - لیلا میدونی امشب برات تولد گرفتیم . اگر شبنم ها به هم وصل شوند و یک راه درست کنند، مثل یک رود باریک جاری می شوند و چقدر زیبا می شود! علی زمزمه می کند: - من الان نمی خوام بحث کنم. فقط یک خواهش دارم، تو رو خدا یک چند ساعتی بی محلی نکن. آب ها می ریزند و ناگهان سراب می شود. خشکی سلول هایم باعث می شوند که فریاد تشنگی شان بلند شود. تازه می فهمم که این شبنم ها خیالات بوده و سلول ها هنوز خشک و تشنه اند. علی منتظر جواب من نمی ماند: - لیلا! هرچقدر هم که سخت باشه، باید امشب رو رعایت کنی. حداقل به حرمت این که پدره، تو هم نمایش یک دختر خوب رو بازی کن. آروم تر از آنکه بدانم علی می شنود ی انه می گویم : - امشب کاری را که قبول ندارم انجام بدم روزهای بعد باید چه کنم؟ علی تو پسری، احساست مثل من درگیر نمیشه، سالها حسرت بودن کنار پدر و مادر رو نداشتی. مجبورنشدی آرزوهاتو دور بریزی. تو.... حرفم را می برد. صدایم را شنیده و این حرفها درونم تکرار نشده است. می گوید: - لیلا! خواهش می کنم این جوری نگو، من احساسم کم رنگه. چرا فکر می کنی همه چیز رو می دونی؟ شاید اون دلیلی که تو رو آنقدر ناراحت کرده، اصلش چیز دیگه ای باشه. چشم از صورتش می گیرم و می گویم : - پس بگو باید بی خیال همه ی لذت ها و دوست داشتنی هام بشم. باید به داشته و نداشته م اعتراض نکنم و بگم همه چیز خوبه. خنده ی مسخره ای می آید پشت لبم و بیرون نمی زند. - خواهر من. یک عمر با نارضایتی و اعتراض سرکردی، نتیجه اش چی شد؟ نمی خواهم جوابش را بدهم. خودم را مشغول صاف کردن پایین دامنم می کنم. لب هایش را باز می کنم؛ چین می دهم. گل های ریز دامنم به حرف می آیند. همیشه عاشق گل های ریزم. کوچک اند اما پر از حرف اند. می گویم : - تو همیشه زور گویی. لبخند تمسخرش را می شنوم اما صورت معترضش را نگاه نمی کنم. حالت نگاه و ابروی در همش را تصور می کنم : - شاید من زورگو باشم، اما غلط نمی گم. بگو کجای حرفم اشتباهه و به نفع تو نیست؛ من قبول می کنم. می گم ضعفت همه ی آینده ات رو بر باد می ده، فکرت رو خراب می کنه، جهت حرکتت رو عوض می کنه، زندگی رو سخت نکن لیلا. نمی گم فراموشش کن، اما نگذار موج سنگینی بشه و تو رو غرق کنه. خودت تموم خاطره ها و اثراتش را مدیریت کن. لیلا ببین... گریه نکن. با سرعت دستم را بالا می برم و روی صورت خیسم می کشم. داشتم در خیالم ریزترین خاطرات تلخ را جست و جو می کردم. صدای سعید همراه با انگشتی که به در می زند از گنگی بیرونم می کشد. با آستین صورتم را خشک می کنم. در را باز می کند و اول چند ثانیه به صورت من خیره می شود. می گوید : - حل کردی یا حل کنم؟ علی لبخند میزند و سری تکان می دهد:..... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
💮 دلایل بی‌وفایی مردان به همسرانشان ☘️ رفتار تحکم‌آمیز زن با شوهر ♻️ سرزنش کردن مرد توسط زن ☘️ بی‌توجهی زن به رابطه‌ی زناشویی ♻️ توجه بیشتر زن به خانواده‌ی پدری خود ☘️ تمرکز بیش از حد زن بر روی فرزندان و یا دوستان ♻️ وقتی زن مانند یک مادر با همسرش رفتار می‌کند ☘️ وقتی زن بذر شک و تردید را در ابتدای رابطه می‌کارد ♻️ زنانی که به کار و مادیات بیشتر اهمیت می‌دهند 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
مطمئن ترین راه برای ثروتمند شدن این است که کار موفقی را برای خود طرح ریزی کنید و به مرحله ی اجرا درآورید. هیچکس با کار کردن برای دیگران ثروتمند نمی شود. تولیدات یا خدمات شما کافی است تنها ده درصد بهتر از رقیبانتان باشد تا راه را برای ثروتمند شدن شما هموار کند. 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
به جای تلاش برای رقابت، باید یاد بگیرید راه نرفته ای، برای پیروزی وجود دارد. راهی که درآن، همه تخم مرغ هایتان را در یک سبد نگذارید؛ یعنی سرمایه گذاریهای متفاوت انجام دهید. 👤 استفان رابینز 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️بهترين آموزگاران آنهايی هستند كه به تو نشان می دهند كجا را نگاه كنی اما نمی گويند چه ببينی... 👤الكساندرا ترنفر 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️بیست سال طول میکشد تا خوش نامی بیافرینی و چند دقیقه طول میکشد،تا خرابش کنی؛ اگر اینگونه فکر کنی، متفاوت عمل خواهی کرد. 👤وارن بافت 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔳⭕️دانایی جایزه اوقاتی است که شنیدید، در حالی که ترجیح میدادید حرف بزنید‼️ 👤داگ لارسون 🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan