#همسرانه_خانم_وآقا
گفتگوی مثبت و ایجاد فضایی مثبت برای زندگی به هر دوی شما این توان را میدهد که با انگیزه بیشتری به آینده زندگی خانوادگیتان فکر کنید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
*دانشجویی گلایه می کرد که من هر چه در یخچال خوابگاه میگذارم خورده میشه. چه کنم؟*
*به او گفتم آنها را در یک جعبه یا کارتن بزار و فامیلت را پشت کارتن و یا جعبه بنویس تا بدانند که شخصی و مال شماست.*
*گفت اتفاقا" همیشه مینویسم ولی باز هم دیگران تصرف میکنند.*
*گفتم مگه فامیلت چی هست؟*
*گفت صلواتی !*
😆😀😁🤣
#طنز
*✔️http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دادن پول به فقیر و ارزش آن
http://eitaa.com/cognizable_wan
«عقلانیت در سنگر خانواده»
✅ آیت الله حائری شیرازی ره:
💚 پدر وقتی خوش اخلاق و با تحمل و باحوصله باشد، بچه باشخصیت میشود. حوصلۀ پدر، حوضی است که بچه در آن رشد میکند. بچه، مثل «ماهی» است و «حوصلۀ پدر» مثل حوض.
💚 آن پدری که حوصلهاش زیاد است، مثل دریاچه است و بچه تا حدّ ماهیهای دریاچه رشد میکند و بزرگ میشود. پدری که از این هم باحوصلهتر است، مثل یک دریاست، بچه مثل ماهی در دریا، به اندازۀ نهنگ قدرت و جرأت پیدا میکند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
باید مرد زندگی را به گونهای اداره کرد و به او جهت داد که هم در راه زندگی همراه باشد و هم احساس نکند در زندگی هیچ حقی ندارد و همسرش تمام امور را به دست گرفته است.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶🔶
**وضو درمانی*
👈وضو ؛ راهی برای رفع انرژیِ منفی 👉
هروقت که سردرد دارید ... عصبی هستید و یا احساس میکنید که روحتان سنگین شده وضو بگیرید
لطفاً متن زیر را بادقت بخونید
وضو گرفتن فلسفه ی خاصی برای خودش دارد و ربطی به دین و مذهب ندارد و تعریفی از دنیای تو در توی ماست.
با اینکار شما انرژی منفی رو دفع میکنید ... به چه صورت ؟؟؟
آب یکی از پاک ترین و مقدس ترین منابع موجود روی کره خاکیست که با استفاده از آن شما دفع انرژی منفی میکنید و انرژی مثبت و پاکی آب رو به درون وجودتان منتقل میکنید ...
کف دستان شما چاکراست هنگام شستن دست انرژی منفی رو تخلیه میکنید بعد نوبت به شستن صورت میرسد .
بالای پیشانی شما یک چاکرای دیگر است که شما با ریختن آب از بالای صورت به سمت پائین تخلیه انرژی منفی میکنید ،
نوبت شستن دستها میرسد آقایان روی آرنج چاکرا دارند و خانومها پشت آرنج که شما با شستن آن به صورت وارونه یعنی ریختن آب از بالای آرنج به سمت پایین دفع انرژی منفی میکنید
نوبت به شستن چاکرای هفت که همان مسح سر است میرسد و باز همان عمل برعکس . یعنی از سمت فرق سر به پایین ...
اگر دقت کرده باشید هنگام وضو گرفتن تنها جایی که از پایین به بالا شسته میشود مسح پاست .
شما از نقطه ی انگشت شست پا دست خود را به سمت بالا میکشید . چرا ؟؟؟
... تنها جاییکه انرژی مثبت به بدن برمیگردانید مسح پا میباشد
.در تمام مراحل وضو گرفتن با هفت چاکرای بدن سر و کار داریم
در تمام مراحل از تمام چاکراها به وسیله ی آب که منبع پاکی و قداسته انرژی های منفی بدن رو به سمت خارج دفع کرده و در ... مرحله ی آخر وضو گرفتن انرژی مثبت رو وارد بدن میکنیم
وضو گرفتن علاوه بر اینکه یکی از راه های دفع انرژی منفی و جذب انرژی مثبت است باعث آرامش انسان هم میشود ...
مثلا هروقت که سردرد دارید ... عصبی هستید و یا احساس میکنید که روحتان سنگین شده وضو بگیرید🌹
*زندگیتون پر از آرامش*
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دلایل_ناراحتی_و_دعوا_بین_زوجین
🌀خانه نشینی
🌀ساعات کاری اضافه
🌀عدم رسیدگی به وضع ظاهری
🌀بی توجهی
🌀حسادت مفرط
🌀نگاه منفی به خانواده همسر
🌀نبودبرنامه
🌀سکوت
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خانمی که صبح تاشب نگرانست که مبادا همسرش به او خیانت کند،وقتی برای عشق ورزیدن وتوجه به نکاتِ ارزشمند باقی نمیگذارد.صبح تاشب به این فکر میکند که چطورهمسرش را کنترل کند.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
بـﺎ ﯾﮏ ﻧﺎﺑﯿﻨﺎ ﻣﯿﺸود ﺁﻫﻨﮓ ﮔﻮﺵ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﮐﺮ ﻭ ﻻﻝ ﻣﯿﺸود ﺷﻄﺮﻧﺞ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﻣﻌﻠﻮﻝ ﺫﻫﻨﯽ ﻣﯿﺸود ﺭﻗﺼﯿﺪ،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺑﯿﻤﺎﺭ ﺳﺮﻃﺎﻧﯽ ﻣﯿﺸود از زندگی گفت،
ﺑﺎ ﯾﮏ ﺁﺩﻡ ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺭﻭﯼ ﻭﯾﻠﭽﺮ ﻣﯿﺸود قدم زد،
ﻭﻟﯽ،
ﺑﺎ یک ﺁﺩﻡ بی احساس،
ﻧﻪ ﻣﯿﺸود ﺣﺮﻑ ﺯﺩ،
ﻧﻪ ﺑﺎﺯﯼ ﮐﺮﺩ ،
ﻧﻪ ﻗﺪﻡ ﺯﺩ،
ﻭ ﻧﻪ ﺷﺎﺩ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﺮﺩ !!!! یک ضرب المثل چینی می گوید:
برنج سرد را می توان خورد،
چای سرد را می توان نوشید ،
اما نگاه سرد را نمی توان تحمل کرد... !!
http://eitaa.com/cognizable_wan
روزی پسری از خانواده نسبتا مرفه، متوجه شد مادرش از همسایه فقیر خود نمک خواست
متعجب به مادرش گفت که دیروز کیسه ای بزرگ نمک برایت خریدم، برای چه از همسایه نمک طلب می کنی؟
مادر گفت: پسرم، همسایه فقیر ما، همیشه از ما چیزهایی طلب میکند، دوست داشتم از آنها چیز ساده ای بخواهم که تهیه آن برای آنها سخت نباشد، درحالی که هیچ نیازی به آن ندارم، ولی دوست داشتم وانمود کنم که من نیز به آنها محتاجم، تا هر وقت چیزی از ما خواستند، طلبش برای آنها آسان باشد، و شرمنده نشوند...
*"فرهنگی که باید با آب طلا نوشت"*
http://eitaa.com/cognizable_wan
یکی از اصلیترین پایههای شخصیت سالم، داشتن "اصالت" است
این که تن به انجام هركاری نمیدی،
به این معنی نیست كه نمیتونی !
بهش میگن "چهارچوب" !
چهارچوبی كه خودت برای خودت تعریف میكنی و پایه و اساسش از "خانواده" شكل میگیره...
كسی كه چهارچوب داره، "اصالت" داره...
اصالت رو نه میشه خرید، نه میشه اداش و درآورد و نه میشه با بزك و دوزك بهش رسید !
اصالت یعنی
دلت نمیاد دل بشكنی،
دلت نمیاد دو رو باشی،
دلت نمیاد آدما رو بازی بدی …
این بیعرضگی نیست !
اسمش "اصالته"...
http://eitaa.com/cognizable_wan
وقتی به دنیا آمدم، دکترها گفتند تا 24 ساعت آینده خواهم مرد! اکنون 41 سال گذشته است. تمام آن دکترها فوت کردهاند و تنها دکتر زنده از آن جمع من هستم!
دکتر شان استفنسون
🧠 http://eitaa.com/cognizable_wan
پسر زنی به سفر دوری رفته بود
و ماه ها بود که از او خبری نداشتند.
بنابراین زن دعا می کرد که او سالم به خانه باز گردد.
این زن هر روز به تعداد اعضاء خانواده اش نان می پخت
و همیشه یک نان اضافه هم می پخت و پشت پنجره می گذاشت
تا رهگذری گرسنه که از آنجا می گذشت نان را بر دارد.
هر روز مردی گوژ پشت از آنجا می گذشت و نان را بر میداشت
و به جای آنکه از او تشکر کند می گفت:
.
«کار پلیدی که بکنید با شما می ماند
و هر کار نیکی که انجام دهید به شما باز می گردد.
.
این ماجرا هر روز ادامه داشت
تا اینکه زن از گفته های مرد گوژ پشت ناراحت و رنجیده شد.
او به خود گفت: او نه تنها تشکر نمی کند
بلکه هر روز این جمله ها را به زبان می آورد.
نمی د انم منظورش چیست؟
یک روز که زن از گفته های مرد گوژ پشت کاملا به تنگ آمده بود تصمیم گرفت از شر او خلاص شود
بنابراین نان او را زهر آلود کرد
و آن را با دستهای لرزان پشت پنجره گذاشت،
اما ناگهان به خود گفت: این چه کاری است که میکنم؟
بلافاصله نان را برداشت و در تنور انداخت
و نان دیگری برای مرد گوژ پشت پخت.
مرد مثل هر روز آمد و نان را برداشت و حرف های معمول خود را تکرار کرد و به راه خود رفت.
آن شب در خانه پیر زن به صدا در آمد.
وقتی که زن در را باز کرد ، فرزندش را دید که نحیف و خمیده
با لباسهایی پاره پشت در ایستاده بود
او گرسنه، تشنه و خسته بود
در حالی که به مادرش نگاه می کرد،
گفت مادر اگر این معجزه نشده بود نمی توانستم
خودم را به شما برسانم.
در چند فرسنگی اینجا چنان گرسنه و ضعیف شده بودم
که داشتم از هوش می رفتم.
ناگهان رهگذری گوژ پشت را دیدم که به سراغم آمد.
او لقمه ای غذا خواستم و او یک نان به من داد و گفت:
«این تنها چیزی است که من هر روز میخورم
امروز آن را به تو می دهم زیرا که تو بیش از من به آن احتیاج داری
وقتی که مادر این ماجرا را شنید
رنگ از چهره اش پرید. به یاد آورد که ابتدا نان زهر آلودی برای مرد گوژ پشت پخته بود
و اگر به ندای وجدانش گوش نکرده بود
و نان دیگری برای او نپخته بود، فرزندش نان زهرآلود را می خورد.
به این ترتیب بود که آن زن معنای
سخنان روزانه مرد گوژ پشت را دریافت.
.
هر کار پلیدی که انجام می دهیم با ما می ماند
و نیکی هایی که انجام می دهیم
به ما باز می گردند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه ای افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد. اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذراند کسی نمی آمد. سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و دارایی های اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشت دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متأسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه چیز از دست رفته بود. از شدت خشم و اندوه درجا خشکش زد و فریاد زد: خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد. مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید من در اینجا هستم؟
آنها جواب دادند، ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم!!
✨به یاد داشته باش:
اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن، علائمی باشد که عظمت و بزرگی خدا را به کمک می خواند.
و فراموش نکنید هیچ کار خدا بدون حکمت نیست
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷بسیار زیبا وخواندنی... 👌
🌾 *سلام. ببخشید این تبلت من صفحش یهویی تاریک شد.*
*بله حتما یه نگاهی بهش میندازم ممکنه ال سی دیش سوخته باشه اگر سوخته بود عوضش کنم؟*
*بله لطفا*
*-فردا بعد از ظهر بیایید تحویل بگیرین.*
*روز بعدش رفتم و تبلت را سالم بهم تحویل داد.هزینش را پرسیدم گفت: هیچ چی فقط کابل فلش شل شده بود همین.*
*تشکر کردم و اومدم بیرون.....*
*نشستم تو ماشین ولی دلم طاقت نیاورد ..میتونست هر هزینه ای را به من اعلام کنه.... من خودم را آماده کرده بودم...*
*کنار پاساژ یک شیرینی فروشی بود.یک بسته شکلات گرفتم و رفتم پیشش ، گذاشتم رو پیشخون و بهش گفتم: دنیا به آدم هایی مثل شما نیاز داره..هیچوقت عوض نشوید.*
*از بالای عینکش یه نگاهی بهم کرد و متوجه موضوع شد.*
*لبخندی بهم زد و گفت: عین جمله پدرم را تکرار کردین..حیف که ماه پیش بخاطر کرونا از دنیا رفت..*
*تسلیت گفتم و ازش خداحافظی کردم... در راه برگشت به این فکر میکردم که تغییر در آدم ها به تدریج اتفاق میفته تنها چیزی که میتونه ما را در مسیر درستکاری و امانت داری حفظ کنه یک جمله ساده از عزیزترین آدم زندگیمونه...*
*هیچوقت عوض نشوید...*
🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
14.28M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مداحی اربعینی
دل ادمو میبره پیاده روی اربعین
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_ششم
سرش را کج گرفته ، انگار دارد گذشته را از زاویه ی دیگری نگاه می کند.
دلم می خواهد شانه را بردارم و موهایش را شانه کنم .
یقه ی لباسش را درست کنم .
وای چقدر دلم می خواهد برایش متکا بگذارم تا چشمان قرمزش راببندد و بخوابد؛ اما او دلش می خواهد مرا آرام کند:
- من گاهی از خونه می زدم بیرون و پیاده چند ساعت راه می رفتم و اصلا نمی فهمیدم کجا می رم و چرا دارم توی این مسیر می رم .
گاهی هم سر به کوه می گذاشتم .
چند بار شد که شب هم نتونسشم بیام پایین و همون بالا موندم .
مخصوصا اون وقتایی که دربه در جواب می موندم .
نفسی می کشم و لبم را جمع می کنم و می گویم :
-هوای مه آلود هنوز هم هست .
علی پاهایش را ستون می کند و کتاب را کنارش روی زمین می گذارد .
- فضای مه آلود برای همه ی آدم ها هست.
اگه کمک های بابا و مامان نبود ، نمی دونم چی میشد .
ذهنم روی دور تند بازبینی گذشته می افتد .
تصاویر لحظه هایی که هر چقدر هم سعی می کردم بی خیالش بشوم و با دوستانم باشم و هزار مشغولیت مزخرف دیگر فراهم کنم ، بازهم بود .
آرام می گویم :
- وقتی هیچ اطلاعی از فردات و هیچ دسترسی به گذشته ات نداری، وقتی هیچ تسلطی بر چپ و راست زندگی ات نداری، وقتی کسی را نداری تا همدم و همرازت بشه و درکت کنه ....
شاید اگر من هم کنار پدر و مادرم بودم ، می تونستم به راحتی علی از پیچ و خم های سخت زندگی گذر کنم ، آن هم در نوجوانی که در حیرت داری دست و پا می زنی .
می دلنم که دارم حاصل چند سال حیرانی ام را در چند جمله ی ناقص می گویم .
- ما آدما گاهی یه جوری می ریم و می آییم، یه جوری حرف می زنیم، انگار آینده تو مشتمونه و کاملا مطمئنیم که فردا زنده ایم و همه ی کارها طبق برنامه ای که چیدیم جلو میره ، اینا همش بلوفه .
علی آرام زمزمه می کند :
- و در به در کسی بودی که توی این فضا دستت رو بگیره .
چشمم را می بندم . دربه در بودن جمله ی کاملی است . هم جایی ساکنی،
هم می دانی که مسافری . قبرستان که می روی زود بیرون می آیی تا حقیقت مردن را ، مسافر بودن را برای خودت غیر ممکن ببینی .
مرگ هست اما نه برای من .
بلند می شود که برود . دفترم را هم میزند زیر بغلش . حرفی نمی زنم .
تا می آیم اعتراض کنم می پرسد :
- چیه ؟
جواب می دهم :
- هیچی . فکر نمی کنی بد نیست اگه اجازه بگیری !
می خندد و می گوید :
- چقدر خوندن این کتاب طولانی شده!
- هم می خونم ،هم فکر می کنم ، هم نقد می کنم . آبروی فرهنگ در بوق کرده شان را ، خودشان توی یه رمان بر باد داده اند .
من مرده ی این اعتماد به نفس غربی ها هستم .
علی با تعجب نگاهم می کند :
- این قدر نقد دقیق ارائه می دی چرا دعوتت نمی کنن برای همایش های ادبی؟
- به جان خودت اگه قبول کنم.
- خواهر من! درست نقد کن .
می نشینم . گلویم را صاف می کنم :
- خدمتتون عرض کنم که کتاب ((جان شیفته)) از رومن رولان ، یک شاهکار ادبی فرانسوی است که به طرز عجیبی واقعیت های تمدن اروپا رو نشان می دهد .
با دستش ریشش را منظم می کند. دلم می خواهد . هرچه دق دلی از کلاه گشادی که غربی ها سر ما گذاشته اند یکجا با دو جلد توی سر علی بکوبم.
مسخره ام می کند !
- و شما الان تعجب کرده ای که این قدر شیفته ی آنها بودی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هفتم
_ علی نخوندیش ببینی چه بساط بزن ، بکش، تجاوز کن، بخور و ببر داشتند .
می گوید:
_ حداقل کتاب که می خونی یه نقد نصف صفحه ای و شبکه ها مجازی بذار .
این قدر بی کار نگرد
و می رود . حال ندارم رختوابم را بیندازم.
متکایی را که علی زیر سرش گذاشته بود می گذارم زیر سرم .
می خواهم درباره ی زندگی آینده ام کمی بیشتر از همیشه فکر کنم .
شاید هم خیال بافی کنم .نمی دونم در این اوضاع ناسالم اطرافم و آه و نالهی دوستانم ، عقل سالمی هست که شود به آن تکیه کرد .
پلکهایم سنگین می شود .....
دفتر علی سنگین نیست . اما ندانستن اینکه این داستان چه کسی است که علی در دفترش نوشته ، آزاردهنده است . تا دفتر را از دست ندادم باید تمامش کنم .
شب برایش سنگین و سخت شده است . قبلا منتظر می ماند تا شب برسد و از خستگی های روزانه اش به پرده ی سیاه شب پناه ببرد ، اما این شب ها از فکر و خیال بی چاره شده است .
پیش ترها جایی خوانده بود که (( خوبی ها و مهربانی ها هم می تواند تورا تا جهنم بکشانند)) انسان اگر نفس خودش را زیر پا نگذاشته باشد ، خوبی ها و زیبایی ها مغرورش می کند . قابیل که از اول جنایتکار نبود .
گاه خودش را زیر ذره بین می گذاشت ، گاه دوستان دور و اطرافش را .
گاهی خوب اند ، گاهی پایش که بیافتد ، حاضرند هزار بدی بکنند تا به آنچه که دلشان می خواهد برسند . این متن تمام هستی او را رو آورد .
مادر متوجه حال و روزش شده بود . مدارا می کرد . پدر یکی دوبار سر صحبت را باز کرد تا مشکل فکر و دلش را بفهمد . گفته بود که هنوز تکلیف خودم با خودم روشن نیست .
صحرا ظاهرا خیلی در دانشگاه مراعات می کرد ، ولی کم کم داشت در لحظات خلوت فکرش راه پیدا می کرد .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_هشتم
صحرا به هر بهانه ای هم صحبتش می شد .
برادرش ، درسش، تنهایی اش، مشکل دوستش ، سوال های ذهنش ...
_ شما به من شک داری و ازم دوری می کنی !
این حرف صحرا مثل پتک می خورد توی سرش .
شک یعنی چه ؟ دوری کردن او از صحرا ، که از روی تردید به این کار بود .
_ همین که میفهمم پیاممو ، ایمیلمو، نوشته مو خوندی آرامش می گیرم .
همین قدر همراهی ت برام کافیه . راضی ام .
چهاردهم اسفند بود . روزهای آخر نفس کشیدن زمستان.
با ذهن آشفته ای که به هم زده بود تا صبح خوابش نبرد .
دم سحر عطش عجیبی داشت . به طلب آب از اتاق بیرون آمد . مادر را دید که سر سجاده اش نشسته است . دنبال پناه می گشت . مقابلش نشست .
برای آنکه به چشمان مادر نگاه نکند حاشیه های سجاده را به بازی گرفت .
مادر از چشمان او حال و روزش را خواند .
این مدت شاید مراعات کرده و حرفی نزده ، اما مگر می شود که حالش را نفهمیده باشد .
مادر عادتش داده بود روی پای فکر و تدبیر خودشان بایستند و هرجا صلاح دیدند لب به سخن باز کنند .
اجازه می داد که تجربه کنند ، شکست بخورند ، بلند شوند، زخمی بشوند ، اما نشکنند و نا امید نشوند .
هرچند این مدت حالش این قدر بد بود که مجبور شد لب باز کند . مادر لبخندی زد و دستش را میان موهای آشفته اش کشید .
چقدر به این نوازش و کلام مادر نیازمند بود !
به سجده رفت و سَر که از سجاده برداشت ، مطمئن بود این سجده و دعای مادر ، گره از کارش باز خواهد کرد ، اما این که چه طور باز می شود و او چه قدر باید تاوان بدهد ، نمی دانست .
به استاد برای پروژه ی عملی قول داده بود . بعد از اینکه گفت و گویشان تمام شد و خواست از اتاقش بیرون برود ، استاد گوشی ای را به طرفش گرفت و گفت :
_ قبل از شما خانم کفیلی همراهش را جا گذاشت .
من دارم می رم ،شما بهش بده .
چشمی گفت و گوشی را از استاد گرفت .
پا از اتاق بیرون نگذاشته بود که گوشی توی دستش لرزید . بی اختیار نگاه به صفحه کرد . انگار کسی کیش و ماتش کرده بود .
"عزیز دل من " روی صفحه افتاد . شماره هم آشنا بود . آنقدر تکراری و آشنا که نخواهد همراهش را در بیاورد و برای اطمینان مطابقت بدهد .
متحیر چند لحظه ای به صفحه نگاه کرد . دردی از گیج گاهش شروع شد و در تمام سرش دور زد . زنگ گوشی قطع شد و لحظاتی بعد ، پیامی روی صفحه اش آمد .
_ عزیزدلم ، قرار ساعت دو رو فراموش نکن . سفارشتو هم تهیه کردم . خوش می گذره . میام دنبالت . بای .
اگر دیوار پشت سرش نبود تا کمرش را بگیرد ، حتما همان وسط سالن می نشست .
کمی گذشت تا از منگی درآمد . تازه فهمید چه شده است .
فوران عصبانیت داشت تعادل روانی اش را به هم می زد .
قدم برداشت سمت کلاس . دلش می خواست از کلاس بیرون بکشدش و بپرسد چرا ؟ بی اختیار وسط سالن ایستاد . هوای سالن انگار تمام شده بود و قلبش سنگینی می کرد .
گوشی توی دستش ، انگار آتشی بود که داشت می سوزاندش . آن را به نگهبانی دانشگاه سپرد و دستش را گرفت زیر شیر آب سرد .
فکر می کرد همین الان است که تاول بزند .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_نهم
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد .
اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود .
شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد .
چون مغزش هیچ انرژی نداشت .
_ می خوای باهم صحبت کنیم .
می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد .
دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد .
_ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه .
چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی .
خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ،
گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه .
این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه .
فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند .
جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت .
مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد .
مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد.
هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت .
هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند .
در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد .
پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند.
دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم .
علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند .
حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام .
مسعود غر می زند :
_این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن .
مادر کم صبر و عصبی می گوید :
_ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم .
سعید می گوید :
_ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_پنجاهم
_ فکرکن ، یه درصد ، اگه مبینا و من بودیم ، علی و سعید و مسعود نبودند .
هوم چه خوش می گذشت .
علی می گوید :
_ باشه باشه آبجی خانم . بعدا به هم می رسیم .
مسعود موهایم را از پشت می کشد . سعید یک بسته آدامس نشانم می دهد و
می گوید :
_ خب حالا که ما ، در عالم هستی نیستیم پس شرمنده ، من و دو برادران می خوریم ، شما هم توی این عایم با مبینا جونت خوش باش .
پدر آدامس را دوتایی برمی دارد و سهم مرا می دهد . پدر می گوید :
_ ولی وجدانا با این طرح ، خواهر و برادری کم رنگ شد .
عمو و عمه و خاله و دایی هم که کلا از صحنه ی عالم حذف میشه .
و تکانی به خودش می دهد و سروصدایی می کند . پدر با آرنج ضربه ای حواله ی پهلوی مسعود می کند :
_ د پسر آروم بگیر . نترس کسی از تنگی جا نمرده !
سعید ادامه می دهد :
_ فرهنگ و تغییر دادن دیگه . به جای اینکه مردم این باور رو داشته باشن که روزی رو خدا می ده ، گفتن روزی رو خودمون می دیم که از پس خرجی بیش از دوتا بر نمی آییم . خدا که نباشه ، مردم که درحد خدا نیستن ، کم می آرن .
و مادر که حرف آخر را محکم می زند :
_ اول ذهن زن ها رو عوض کردن که هر کاری رو با شان و با کلاس تر از مادری کردن بدونند .
زن ها سختی کار بیرون از خونه رو به سختی بچه داری ترجیح دادند .
مسعود بلند می گوید : _ لیلا خانم! با شما بودند .
الان باید دوتا بچه داشته باشی . من هم دایی شده باشم .
اصلا تو اگر شوهر کرده بودی الان تو ماشین شوهرت بودی جای ماهم این قدر تنگ نبود . اصلا تو چرا اینجایی ؟ مگه خونه و زندگی و ماشین نداره شوهرت ؟!
این مسعود واجب القتل شده.😳
فقط مانده ام مرگ موش را از کجا بخرم توی غذایش بریزم یک دور برود و برگردد ، بلکه زبانش فیلتر شده باشد .
بحثی است بین علی و سعید درباره ی طرح مهندسی شهرک کاهگلی شان و استقامت آن مقابل زلزله ، که ترجیح می دهم گوش ندهم .
در افکار بیابانی خودم فرو می روم.
دلم می خواست کمی می ایستادند و می شد روی این تپه های کوتاه و بلند قدم می زدم . سکوت مرموز بیابان ها برایم همیشه عجیب بوده است .
خصوصا این جاده که حال و هوایی دوست داشتنی دارد .
هرقدمی که به سمت حرم برمی دارم ، انگار از کویر پر ترک ، پا کنده ام و سبزه زاری لطیف را مقابلم دارم .
حس شیرین آرامش وادارم می کند نفس عمیقی بکشم و با شادابی درون خودم نگه ش دارم .
هوای حرم می رود به تک تک سلول هایم سر می زند و دست تمام فکر و خیال های غاصب را می گیرد و به بیرون پرت می کند . پاک سازی می شوم .
هیچ جا نیست که از در ورودی اش تا سنگ ها و آب و کبوترش این طور مرا مجذوب خودش کند .
یاد ندارم که در خانه ای را بوسیده باشم ، اما اینجا، مقابل بلندای سر در حرم که می ایستم ، حس فزاینده ای در تمام وجودم به جریان می افتد که ناخودآگاه سرم را به احترام پایین می کشد . دستم را از زیر چادر بیرون می آورم و بر در می گذارم . قانع نمی شوم .
لبانم را به در می چسبانم و می بوسمش . نور را لمس می کنم و می بوسم . دوست دارم صورتم را بچسبانم به همین درو ساعتی این محبت لطیف را مزمزه کنم .
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#دروغ های رایجی که والدین هرگز نباید به کودکان خود بگویند❗️
🌸برای فلان چیز پول نداریم
به او بگویید قرار است خانهی بزرگتری بخرید و بههمینخاطر نمیتوانید فلان چیز را برایش تهیه کنید. به او کمک کنید بفهمد که گاهیاوقات برای انجام کاری که به نفع خانواده است، باید از خودگذشتگی کرد.
🌸تو بهترین نقاش دنیایی، کارت فوقالعادهست!
وقتی خودتان هم واقعا چنین عقیدهای ندارید، فرزندتان را تحسین نکنید. باور کنید یا نه، کودکان آنقدر هم که شما فکر میکنید گول نمیخورند. در عوض میتوانید خلاقیت او در کارش را تحسین کنید. او را برای کارها و تواناییهایی تحسین کنید که باور دارید حقیقت دارند، نه برای هر کار معمولی که از او میبینید.
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه
یک زن هرگز از ابراز عشقهای مرد زندگیش خسته نخواهد شد،
به زبان آوردن دوستت دارم،
موجب می شود که زن به عشق واقعی مرد زندگیش پی ببرد،
و آن را احساس کند..
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan