#مردی_در_آینه
#قسمت_چهل_نهم: قلبی که دیگر نمی زد
لالا ديگه نمي تونست حرف بزنه ... فقط گريه مي کرد ... مي لرزيد و اشک مي ريخت ...
با هر کلمه اي که از دهانش خارج شده بود ... درد رو بيشتر از قبل حس مي کردم ... جاي ضربات چاقو روي بدن خودم آتيش گرفته بود ...
- من ترسيده بودم ... اونقدر که نتونستم از جام تکون بخورم... مغزم از کار افتاده بود ...
اون که رفت دويدم جلو ... کريس هنوز زنده بود ... يه خط خون روي زمين کشيده شده بود و اون بي حال ... چشم هاش داشت مي رفت و مي اومد ... نمي تونست نفس بکشه ... سعي کردم جلوي خونریزی رو بگيرم ... اما همه چی تموم شد ... کریس مرد ...
تنفس مصنوعي هم فايده اي نداشت ... قلبش ايستاد ... ديگه نمي زد ...
چند دقيقه فقط اشک مي ريخت ... گريه هاي عميق و پر از درد ... و اون در اين درد تنها نبود ...
اوبران با حالت خاصي به من نگاه مي کرد ... انگار فهميده بود حس من فراي تاسف، ناراحتي و همدردي بود ... انگار حس مشترک من رو مي ديد ...
نمي دونستم چطور ادامه بدم ... که حاضر به بردن اسم قاتل بشه ... ضعف و بي حسي شديدي داشت توي بدنم پيش مي رفت و پخش مي شد ...
- توي همون حال بودم که يهو از دور دوباره ديدمش ... داشت برمي گشت سراغ کريس ... منم فرار کردم ... ترسيدم اگر بمونم من رو هم بکشه ...
اون موقع نمي دونستم چقدر قدرت داره ... بعد از مرگ کريس فهميدم اون واقعا کي بود ...
- تو رو ديد؟ ...
- فکر مي کنيد اگه منو ديده بود يا مي فهميد من شاهد همه چيز بودم ... الان زنده جلوي شما نشسته بودم؟ ... اون روز هم توي خيابون ترسيدم ... فکر کردم شايد من رو ديده و تو رو فرستاده سراغم ...
دستم رو گذاشتم روي ميز ... تمام وزنم رو انداختم روش و بلند شدم ... سعي مي کردم خودم رو کنترل کنم اما ضعف شديد مانع از حرکت و گام برداشتنم مي شد ... آروم دستم رو به ديوار گرفتم و از اتاق بازجويي خارج شدم ...
تنها روي صندلي نشسته بودم ... کمي فرصت لازم داشتم تا افکارم رو جمع کنم ...
اوبران هم چند لحظه بعد به من ملحق شد ...
- توماس ... بدجور رنگت پريده ... همه ماجرا رو شنيدي ... با لالا هم که حرف زدي ... برگرد بيمارستان و بقيه اش رو بسپار به ما ... تو الان بايد در حال استراحت ... زير سرم و مسکن باشي ... نه با اين شکم پاره اينجا ...
چند لحظه بهش نگاه کردم ... چطور اين همه رفاقت و برادري رو توي تمام اين سال ها نديده بودم؟ ... حالا که قصد رفتن و تموم کردن همه چيز رو داشتم ... اوبران فرق کرده بود؟ ... يا من تغيير کرده بودم؟ ...
نفس عميقي کشيدم و دوباره از جا بلند شدم ... آخرين افکارم رو مديريت کردم و برگشتم توي اتاق بازجويي ...
http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_چهل_نهـــم
✍نذریه، می خوام ببرم امامزاده
_الویه ی نذری؟!
_اوهوم... یه وقتایی به نیت خانوم جون حلوا می پزم و می برم؛ یه وقتایی هم که نذر می کنم الویه یا نون پنیر سبزی و این چیزا...
_خب چرا این همه زحمت؟ چندتا غذا بخر و خیلی شیک برادر ببر
خندید و تخم مرغ های آب پز شده را برداشت تا رنده کند. همیشه عاشق ناخنک زدن به تخم مرغ آب پز بود اما حالا دلش زیر و رو می شد از بوی عجیبش. انگار ارشیا منتظر پاسخش بود، گفت:
_این که خودت درست کنی یه چیز دیگست. خانوم جون همیشه می گفت عطر و بوی غذای نذری که بپیچه تو خونه خودش شفاست.
_خدا رحمتشون کنه. کمک نمی خوای؟
_نه ممنون
_باید بریزیشون تو این نونا؟
_آره
_زیاد بهش سس بزن، مزه دار بشه
خندید و کمتر از همیشه سس زد!
_زیادیش خوب نیست آخه... مردم چربی و قند و هزارتا مرض دارن نمیشه که ناپرهیزی کرد.
باور نمی کرد که ارشیا این همه عوض شده باشد، که کمکش کند برای پر کردن نان های باگت و به شوخی بگوید"حاجت بده شاید!" و حتی پیشنهادش را برای همراهی رد نکرده و می خواست بعد از چند روز از خانه دوتایی بیرون بروند. کجا بهتر از امامزاده اسماعیل؟ فقط کاش این سرگیجه های لعنتی و دل آشوبه دست از سرش برمی داشت تا طعم خوشی را بیشتر بچشد. کاش می دانست باید چطور به او بگوید که دارد بابا می شود...
انگار برایش سخت بود که جلوی مردم با عصا راه برود. اخم کرده بود و فکش را محکم بهم فشار می داد. ریحانه نگران بود که زمین نخورد، نایلون ساندویچ ها را توی دستش گرفته بود و آهسته کنار او قدم بر می داشت.
_می خوای کمکت کنم؟
_نه... ممنون
دوباره رفته بود توی فاز غرور و بدقلقی. خودش را هرطور بود تا کنار درخت تنومندی که توی حیاط بود کشید و بعد همانجا نشست. نفسش را فوت کرد بیرون و به نگاه دلواپس او لبخند رنگ پریده ای زد. عصاها را کنار گذاشت و گفت:
_برو به کارت برس من اینجا نشستم تا بیای. عجله نکن ولی خیلیم طولش نده
_چشم!
خواب بود یا بیدار؟ موقع نماز ظهر بود و تقریبا شلوغ، ساندویچ ها را پخش کرد و نمازش را خواند. سجده ی شکر بعد از نمازش طولانی تر از همیشه شد... اشک های روی صورتش را پاک کرد، سریع زیارت کرد و در آخرین لحظه گفت:
_یا امامزاده اسماعیل، خودت کمکم کن... نمی خوام زندگیم دوباره بهم بریزه و بدبخت بشم. تکلیف این بچه ی بی گناه رو معلوم کن... یجوری که جاش هنوز نیومده بینمون محکم باشه و گره ی خوشبختیمون بشه نه کور گره ش...
از در که بیرون زد و کفش هایش را پوشید ارشیا را دید که آرام آرام به سمت خروجی می رفت... هول شد و تا کنارش دوید. حتما طاقتش تمام شده بود.
_خوبی ارشیا؟
_بله... چه خبره که دوییدی؟
_ترسیدم فکر کردم طول کشید اعصابت خراب شدو داری میری
_حالا تموم شد؟ بریم؟!
_بله الان ماشینو از پارک درمیارم
با ارشیا آمده بود زیارت و نذری هایی که دوتایی درست کرده بودند را پخش کرده بود! عجیب بود ولی واقعی..
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رنج_مقدس
#قسمت_چهل_نهم
نشست توی اولین تاکسی و برعکس مسیرش راه افتاد .
اصلا یادش نیست که چگونه پیاده شده . نمی دانست چه طور از کوه بالا رفت . چه طور به پناهگاه رسید . فقط دوساعتی که آنجا بود ، انگار روح در کالبدش نبود .
شب باحالی خراب به خانه رسید . مادر را دید که داشت بافتنی می بافت . جواب سلامش را خسته داد . برایش شربت آورد ، خوشحال شد .
چون مغزش هیچ انرژی نداشت .
_ می خوای باهم صحبت کنیم .
می خواست تنها باشد ، اما هم به سکوت نیاز داشت و هم به کسی که حرف هایش را بر شانه ی او بگذارد .
دراز کشید ، مادر کنارش نشست و دست هایش را شانه ی موهای پسرش کرد .
_ سختی اگه نباشه ، زندگی افسرده ات می کنه .
چون تو هیچ انگیزه ای برای تلاش پیدا نمی کنی .
خب این وسط رنج هایی هم پیش می آد . گاهی تقصیر خود آدمه ،
گاهی از طرف دیگرانه . می دونی مادر ! مهم سختی نیست . مهم اینه که متوجه بشی منشا این رنج از کجاست ؟ به کجای زندگیت ممکنه آسیب بزنه .
این رنج از عمل خودت بوده یادیگران . اگر به خاطر خودته ، ریشه اش رو شناسایی کنی و برطرفش کنی . اگرهم از طرف دیگران بوده باید بتونی درست مدیریتش کنی تا خیلی آسیب نزنه .
فهمید دردی که دچارش شده را باید تحمل کند .
جای زخمی که کفیلی زده بود می سوخت . چند روزی دانشگاه نرفت .
مادر از او هیچ نپرسیده بود . صحرا برای او مشغولیتی ذهنی بود که کم کم داشت در دلش جاباز می کرد . پاک کردن رد پای او سخت بود ، اما باید این سختی را به جان می خرید . این چند روز ، سرش مشغول افکار ریز و درشتی شده بود و مهم تر از همه شان این که او نمی خواست زندگی یک نسل را با یک انتخاب نا عاقلانه به تباهی بکشد .
مگر نه اینکه مادر ریشه ی نسل است ؟ ریشه ی فاسد ثمره ندارد.
هست و نیست پدر این پژو است و می خواهد ما را که ثمره و هست و نیستش هستیم ببرد زیارت .
هنوز روحیه ام خیلی نیامده سرجای خودش تکیه بزند و فرمانروایی کند .
در هم پیچیدگی افکارم کم بود ، برخورد سهیل بیشترش کرد .
پدر تدارک سفر می بیند و می دانم که می خواهند مرا یاری دهند.
دروغ چرا ؟ مثل لاک پشت شده ام ، این چند روز تا ولم می کنند می روم در لاک چهاردیواری خودم و نقاشی می کشم .
علی که هیکلی تر است می شود راننده . نمی دانم چرا پدر علی را وادار نمی کند تا زیبایی اندام برود . مادر هم جلو می نشیند .
حالا ما چهار نفر باید عقب بنشینیم . سخت است ، اما نشد ندارد.
پدر پهلوی من می نشیند که کنار پنجره ام .
مسعود غر می زند :
_این شعار " دوبچه کافیه " راسته ها. سر به تن بقیه نباشه . این حرفا برای همین جاهاست دیگه پدرمن .
مادر کم صبر و عصبی می گوید :
_ مزخرف ترین شعار ممکن که من اصلا گوش ندادم .
سعید می گوید :
_ خودم پایه تم مامان ! غصه نخور.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan