هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
✍علامه تهرانی (ره) :
هر کس در عصر پنج شنبه برود بر سر قبر مادرش و پدرش و طلب مغفرت کند ، خداوند عزوجل طبقه هایی از نور به قلب آنان افاضه می کند و آنها را خشنود می گرداند و حاجات این کس را بر می آورد. أرحام انسان در عصر پنجشنبه منتظر هدیه ای هستند و لذا من در بین هفته منتظرم که عصر پنج شنبه برسد و بیایم بر سر قبر پدر و مادرم و فاتحه بخوانم.
📕 معاد شناسی
علامه طهرانی ، ج ۱ ، ص ۱۹۰
امروز پنجشنبه
یادی كنيم ازمسافرانی
که روزي درکنارمان بودند
و اكنون فقط یاد و خاطرشان
در دلمان باقی ست
با ذكر فاتحه و صلوات
"روحشان راشادکنیم
🌸اللهم صل علی محمد وآل محمد و عجل فرجهم🌸
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_یکم
شيريني هاي زندگي كوتاه است و زود فراموش مي شود، اما تا دلت بخواهد اثر تلخي ها فسيلي است. كنجكاوي در تلخي هاي زندگي ديگران، بيرون كشيدن اين فسيل هاست. دوست دارم بقيه ي ماجراي او و صحرا را بدانم. دل به دريا مي زنم و مي روم سراغش. سرش چنان روي برگه هاي مقابلش خم است كه فقط موهايش را مي بينك. استقبال از اين با شكوهتر نديده بودم. حتما بد موقع است، اما چاره اي ندارم. بالاخره كه ميخواهد بخوابد.
گوشه اتاقش مي نشينم و به در و ديوار نگاه مي كنم. يك تغيير دكوراسيون اساسي نياز دارد.هر چه سعيد خطاطي كرده، مسعود به ديوار چسبانده،در هم و نامنظم. كاغذ ديواري پيدا نيست؛ اما متن ها آن قدر پر حرف هست كه بتواند دقايقي طولاني مثل الان من اين جا بماني و لذت ببري. چقدر اين اتاق ها بدون آن ها جمع و جور و ساكت است. اين يك هفته كلي با هم بحث داشته ايم. مسعود دارد با خودش مي جنگد. ديروز برايش پيام دادم كه:
-اصلا چرا بايدهمه درس هايمان را از آن ور آب بياوريم؟ وقتي خودشان از ما گرفته اند. تو بشين كتاب درسي تدوين كن تا كف آن ها ببرد.
او هم نوشت:
- «وقتی قدر ندانسته شود چه فايده؟»
نوشتم:
- «يا شيخ! شما گروهی بشويد از خودت و خوارزمی و بگرد بوعلی سينا و زکريا و ملاصدرا و... را هم پيدا کن. چنان کار ارائه دهيد که نه تنها در ايران تحويلتان بگيرند که همين نخبه دوستان خارجه، مقابل در خانه ترورتان هم بکنند.»
مسعود شکلک اخم فرستاد.
رو می کنم به علی و می گويم:
- می دونی علی؟ صداقت دو جوره.
سرش را بلند می کند.
- آدم بايد با خودش صادق باشه. انقدر بدم می آيد از کسايی که سر خودشون کلاه می ذارن. بعضی های ديگه که می خوان خدا رو هم دور بزنن. با خودشون که هيچ، با خدا هم رو راست نيستن. اينا که ديگه خيلی احمقن.
دقيق نگاهم می کند. بنده خدا حتماً دارد همراه با کلمه ها، صورتم را هم تجزيه و تحليل می کند تا زودتر اصل حرفم را بفهمد.
چشم هايش نمی گذارد بقيه حرف هايم را بزنم. کمی مکث می کنم و می گويم:
- می شه مهربون تر هم نگاه کرد. اگر نگاه از جنس محبت باشه انرژی ای پراکنده می شه و آرامشی ايجاد می کنه که می تونه مقابل ناراحتی ها بايسته و سختی ها رو قابل تحمل کنه.
طاقت نمی آورد:
- ليلا اگر دکلمه خوندنت تموم شد اصل حرفت رو بزن.
بهم برمی خورد. خودش خواست. محکم می گويم:
- من تا اون جايی شو خوندم که از او خواستگاری کرد. می خوام يا بدی بقيه شو بخونم يا خودت برام تعريف کنی
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_دوم
صورتش جمع می شود و چشمانش تنگ. تغییر چهره اش را ندید می گیرم تا به قول خودش شجاعتم پودر نشود. هنوز حرفی نزده است. این خیلی خوب است. مزمزه کردن قبل از پرتاب هر حرفی. باید این خصوصیت شگفتی آفرین را همراه با حرف زدن تمرین کنم. هم کنترل کلام دارم و هم کنترل مخاطب. سکوتش می شکند و می گوید:
-نمی خوام ریحانه خانم بفهمه.
این حرفش یعنی...وای یعنی که قصه ی غصه ی خودش بوده است. لال می شوم و نگاهم را از صورت علی به دیوار شلوغ اتاق می دوزم. بلند می شود و دفتر را از توی کمدش در می آورد. برخوردش خیلی غیر منتظره بود. فکر می کردم حداقل یک اخمی، توبیخی، اما نه...
بدون آن که نگاهی به علی بیندازم، از اتاقش بیرون می روم. حوصله ی پشت میز نشستن را ندارم، در اتاق را می بندم و دراز می کشم، دفتر را باز می کنم.
مانده بود بین اصل و مقدمه. اگر می شد هر دو را ترک کرد، از این افکار لعنتی راحت می شد. صحرا برایش مقدمه ای شده بود که اگر ترکس نمی کرد، گام بعدی را حتما اشتباه بر می داشت. دلش می خواست که بقیه ی ترم را نرود تا از شنیدن صحبتهای سر کلاس، پیغام و پیغام ها راحت شود. چندین بار ادامه ی زندگی را با اصلیت صحرا نوشت، بی حضور او هم ترسیم کرد. از شروع تا نهایتش را. اما عقلش هر بار فریادی می زد که نمی توانست مقابلش «چرا؟»بیاورد.
هر بار مدد از آسمان می گرفت تا بتواند روزهایش را به سلامت روی زمین، شب کند. اسم حالش حتما عشق نبود. محبت هم نبود. چون کورش نکرده بود و عقلش سر جایش بود.
تا این که آن روز افشین دم دانشگاه با ماشین مقابلش ترمز کرد و خواست تا جایی
با هم بروند. از همه جا بي خبر سوار شد.
نميتوانست با كسي كه عزيز دلِ صحرا است، راحت باشد. اما نتوانست مقابل تقاضايش هم مخالفتي بكند. رفت تا بيرون شهر. دوزاري اش افتاد، هر چند دير.
بدون حرف پياده شد و به ماشين تكيه داد. چاقويش را كه در آورد فقط نگاهش كرد.برگشت سمت او و با فرياد گفت:
-مي كشمت. همين جام چالت مي كنم.
عكس العملي نداشت كه نشان دهد. دو نفر بودند. يكي زخم خورده و ديگري فريب خورده.
-هان؟چته؟خفه شدي؟ يا دست از سر صحرا بردار و گورتو گم كن، يا...
چاقو را بالا آورد. مي دانست كه نمي زند. عصبانيتش از كار صحرا بود، نه از او. دنبال مقصر دروغي مي گشت. چه بايد مي گفت كه آرام شود. سكوتش بدتر بود.
گفته بود:
-من با دختري ازدواج ميكنم كه براي خودم باشه افشين. با خانم كفيلي نه سبقه اي دارم، نه شباهتي. خيالت راحت.
چاقو را پرت كرد و گفت:
-دروغ مي گي.
يقه اش را گرفت و محكم به ماشين كوبيدش. درد ستون فقراتش را تحمل كرد. نبايد حرفي مي زد كه ديوانه ترش كند، اما افشين نمي توانست خودش را كنترل كند. مشت هايش را كه گرفت...لگدهايش را كه خورد...صداي فريادش كه به سرفه تبديل شد، فهميد كه آب از جاي ديگر گل آلود است.
-افشين، كفيلي ديوانه چي گفته كه مثل گاو شاخ مي زني؟
تمام بدنش درد مي كرد. دلش نيامده بود بزندش. بي مروت چه مشت هاي....
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_سوم
بي مروت چه مشت هاي سنگيني داشت.
-تو بهش چي گفتي كه غير از تو رو نه مي بينه و نه مي خواد؟فقط راستشرا بگو والّا اين چا قو رو بر مي دارم و بهت رحم نمي كنك.
به نفع خودش حرف زده بود، به ضرر كفيلي حرف نزده بود. منّ و منّ زيادي كرده بود تا بگويد كه اصلا نه فكري براي ازدواج دارد و نه شرايطي و نه اين كه صحرا برايش موضوعيت دارد...
افشين شكسته شده بود. با صداي خفه اي گفت:
-پس چرا اين لعنتي منو نميبينه؟ حس مي كنم بودنش با من همش براي تحريك توئه. بميري بميري...
پياده راه افتاده بود كنار جاده ي فرعي. تنهايي بهتر مي توانست با خودش كنار بيايد. وقتي كنار پايش ترمز كرد، فهميد كه حرف هايش را قبول كرده است. عقب ماشين دراز كشيده بود. احساس مي كرد كه بدن دردمندش نيازمند استخر است.
از استخر كه آمد. دلش مي خواست كسي هم پيدا شود روحش را ماساژ بدهد. از پيچ كوچه كه پيچيد، سينه به سينه ي پدر شد. پدر دستش را چنان محكم فشار داد كه تمام فكر و خيالش را جمع دردش كرد. معلوم بود كه مادر طاقتش از حال گرفته ي او طاق شده و شرح حال داده است. گوشه ي دنج و ساكت، همان مسجد محله بود كه پدر بي وقت درش را كوبيد و خادم، خوشحال از ديدن پدر راهشان داد.
وسعت و خنكاي آن جا خواب آلودش كرد.خسته بود. صداي گنجشك ها هم شده بود آهنگ پس زمينه ي گفت و گويي كه منتظر بود تا شروع بشود.
نشست و تكيه به ديوار داد. پدر شانه به شانه اش تكيه داد. دستش را به تسبيحش گرفت، صداي دانه هاي تسبيح مثل چك چك آب بود. طنين دل آرامي داشت. پدر سكوت را شكست و گفت:
-سنگ به چاهت انداخته اند؟
چرا نگفت ديوانه انداخته؟ چرا نگفت ديوانه شده اي و سنگ به چاه انداخته اي؟مي خواست چه نتيجه اي بگيرد؟گفت:
-تا ديوانه رو كي بدونيد؟
-خوشم مي آيد كه اصل رو مي بيني نه فرع رو؟ ديوانه دردسر مي سازه، و الا سنگ همه جا هست.
-اصل من ديوانه هستم!
ديگر حرفي نزد. نفسش را اگر بيرون نمي داد، شش هايش مي تركيد. حالا كه دانسته بود چه بلايي سرش مي آيد بايد كمكشمي كرد. شايد زودتر بايد كمك مي گرفت. سكوتش يعني اين كه تا خودت چه بخواهي؟ گفت:
-محتاج صد عقل شدم. تنهايي نمي تونم.
لبخندي زد كه مزه ي تلخي را در وجودش زنده كرد. رويش را به سمت ديگري چرخاند.تكيه از ديوار برداشت و روبه روي پدر دو زانو نشست و نگاهش كرد. پدر سرش را برگرداند و مردمك چشمانش را در صورت او چرخاند. دلش براي نوازش پدر تنگ شده بود. چه زود كودكي را پشت سر گذاشته بود پدر دست بالا آورد و آرام نوازشش كرد و ريش هاي كم پشت صورتش را مرتب كرد فارغ از خيالات و افكار پدر گفت:
-تا نميدونستيد، من هم نميخواستم بدونيد. دوست نداشتم فكر كنيد كه شما داريد اون سر دنيا براي حفظ اعتقاداتون مي جنگيد يا براي زنده ماندن كشور جووني تون رو داديد. اما جوون خونه ي خودتون داره از دست مي ره. اما حالا كه مادر همه چيزو گفته، حرف بزنيد.
طوفاني و مضطرب بود. همان طوى كه نوازش مي كرد، زمزمه كرد:
-همه چيزو نگفته، باوركن كه هيچ نگفته. فقط گفت:تكنيك جنگيدن را به جوون خودت هم ياد بده.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_چهارم
اوف. چه دردناك با خبر شده است. كاش نامه ها را داده بودتا بخواند، اما اين را نگفته بود.
-من نمي دونستم كه وقتي اون جا هستم ، اين جا همه شما را رها مي كنن. فكر مي كردم وقتي آب و نون برام مي شه فرع، حتمابراي مسئولين مملكتي سرنوشت شما جوون ها مي شه اصل.
آب دهانش را به سختي قورت داد. پدر كي دستش را گرفته بود؟
-يك وقتي فقط خودت مهم هستي، يك وقتي اصلا خودي نبايد وجود داشته باشه تا مهم باشه. الان غصه ي من، تو نيستي؛ همه ي دشمن هاي كه به طرف تو جوان شيعه سنگ مي اندازن، همه ي بروبچه هايي كه از ضربه ي سنگ دشمن زخمي مي شن،به كدوم عقل پناه مي برند؟ الان كي فرهنگ زندگي عاقلانه رو براي شما فرياد مي زنه. اين جا خيلي ها كه آب و دون دارن ضد فرهنگ ايران و اسلام خرج مي كنن. اين جوونايي كه تو كوچه پس كوچه دارند زخم فرهنگ غرب و امريكايي رو مي خورند چي مي شن؟ كي كمكشون مي كنه؟
راست مي گويد. وا مي رود از حقيقتي كه فراتر از ذهن او درون وجود پدرش مي جوشد و در رگ هاي قلبش رسوب مي كند. خيلي نمانده تا پدر دق كند. با صداي آرامي ميگويد:
-وقتي حركت مي كني ديگه خيلي نميشه تغيير برنامه داد. اگر قبلش فكر كردي و عزمت رو جزم كردي،همه كار كرده اي، اما بعد از حركت درگير حاشيه ها مي شي. به سختي مي افتي تا بخواي يك ساختمان را خراب كني و از نو بسازي.
مي فهمد چه مي گويد.
-آره بابت، منظورم همون فرصت هاي خوب زندگيته كه داره مي سوزه.
سرش را پايين مي اندازد. راست مي گويد پدر، اشتباهاتش دارد مي سوزاندش آرام مي گويد:
- درستش مي كنم. شما غصه نخور.
آه پدر، آتشي است كه به دل جنگل مي افتد:
-پدر نشدي علي جان. پدر مهرباني ش در ذهن احد الناس نمي گنجه، دل سوزيش هم خودش رو بيش تر مي سوزونه، چون فرزندش باورش نمي كنه، برادري و همراهيش رو هم سنگين و دير قبول مي كنه.
-من همه زندگي شما هستم كه اين جا جلوتون نشسته، سرافكنده تون نمي كنم.
سرش را پايين مي اندازد و ادامه مي دهد:
-شايد گاهي به خاطر جواني يه حركت اشتباه هم بكنم، اما مي شه به محبت و برادري شما تكيه كرد، يعني من شما را به عنوان عقلم قبول دارم. چه پيشم باشيد و چه نباشيد.
سكوت مثل مسكني در وجودشان مي نشيند. گنجشكي از پنجره ي باز مسجد داخل مي شود و كنارشان مي نشيند و نوك به قالي مي زند.
-علي جان! جواني من و تو چه فرقي داره؟
صدايش درد و غم را با هم دارد. سرش را بالا مي آورد. دوست ندارد به خاطر او گوشه ي چشمان قهوه ايش چروك بيفتدو ابروانش در هم برود. صلابت و متانت صورتش را از هميشه بيش تر مي خواهد.
-غير از چروك هاب صورتم و سفيدي موهام، تو همون، همه ي من هستي؛جواني من، عقل من. بلكه بايد بيشتر از من باشي. پس فرق كجاست علي؟
عالم خلقت كار خودش را يكسان انجام مي دهد. مخلوقات هستند كه زير همه چيز مي زنند، هم زمام آمدن منجي را به تأخيى مي اندازند؛هم زمينه را آلوده مي كنند.
آدميزاد از جان خودش چه مي خواهد كه اين قدر بي رحمانه عقل را پس مي زند و با شهوتش مي خواهد تك عمر دنيايي اش را اداره كند.
-فرق شما با من و مسعود و سعيد و همه ي اين هايي كه اين طور توي خيابوناي
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_هفتاد_پنجم
شهر مي بينيد، مي دوني چيه؟ شما اول شنيديد، بعد حركت كرديد. از مردمش هم شنيديد؛ وقتي هم حرف مي زد بلند گو هايي نبود كه صداشو خدشه دار كنه، اما الانهمه اش دور ما شلوغه. چقدر برامون برنامه و حاشيه و سردرگمي درست كردن.اگه همين حالا شما بياييد توي دانشگاه ما، بچه هاي زيادي شما رو ك جوون و جوونيت را گذاشتي براي دفاع از همين ها. قبول ندارند و سايد اصلا تكفيرت هم بكنن.
پدر انگار دلش مي خواسته غير از اينها را بشنود. او نمي تواند دلش را به دست بياورد. چشمانش رد اسليمي ها را مي گيرد و در آبي شان غرق مي شود تا شايد كمي به آرامش برسد. توقع دارد حرف را پدر تمام كند.
-نمي گم هميشه، اما گاهي ميشه سر بزني به كسي كه اگه دستت رو سمتش دراز كني، محكم مي گيره و همراهت مي آد تا برسي.
من اون عقل رو، اون دست پر محبت رو تجربه كردم. هر وقت كنار عقلم به مشورت نشسته، سود كردم.
مكث مي كند. منتظر است پدر واضح تر حرف بزند. اما بلند مي شود و آرام از او مي گذرد. سود و ضررش را گم كرده است. ميل و عقلش در هم شده است. آب و آتشش و زمين و زمانش را نمي تواند اداره كند. مديريت غايبي مي خواهد ك هم سيرابش كند و هم آتشش را به نور برساند. همان ابراهيم آتش خاموش كن، عيساي معجزه گر يا موساي به طور رفته را مي خواهد. بالاخره محبت كسي را مي طلبد كه زرتشتي و مسيحي و يهودي و مسلمان در پي اش بوده اند.
تا الله اكبر نماز، در همان جا مي ماند تا بتواند از تلخي اين امتحان، شيريني بيرون بياورد.
دفتر را مي بندم.
دستم روي لبم محكم مي شود تا باز نشودبه فرياد. چشمانم را مي بندم تا به خودم بگويم خوابم و هر چه خوانده ام در بيداري نبوده است و اگر چشم باز كنم ديگر هيچ خبري نيست. دلم مي خواهد علي در را باز كند و بگويد
اين قصه ي خيالي را براي قوت گرفتن نويسندگي اش كار كرده است. از اولش هم شك كرده بودم، اما انگار دلم نمي خواست باور كنم. دلم طالقان را مي خواهد و همراهي كوه و پناه امام زاده را. كسي به دراتاقم مي زند و در آرام باز مي شود. چشم باز مي كنم و سر مي چرخانم. علي است كه آرام در را پشت سرش مي بندد. مقابلم مي نشيند و دفتر را بر مي دارد. حرفي نمي زند. من هم دلم نمي خواهد حرفي بزنم. حالا معناي خيلياز حرف هاي علي را مي فهمم. تا الان فكر مي كردم مدام نصيحتم مي كند،اما داشته دريافت هايش را برايم هجي مي كرده است. هر چند ته دلم خوشحال مي شوم ك علي از شيريني هوس به لذت عقل پناه برده است.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan
#اقایان بخوانند
🔴زمانی از دید همسرتان یک شوهر قابل اعتماد هستید که👇🏼
💠هویت خود رابشناسید،از تواناییهایی خودبا خبرباشید و درکل تکلیف خودرا بازندگی بدانید⬅️نه اینکه سر درگم و بیهدف باشید
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
✨
💕 رابطه های خوب با حرفای قشنگ شروع می شه
👈 ولی با رفتارای درست دوام پیدا می کنه.
❌ بیشتر آدما اولشو خیلی خوب بلدن ولی در ادامه پر از اشتباهند
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️اگر می خواهیـد
همیشه شـریک زندگی تان را شاد نگه دارید
در حضور دیگران
از توانایـی های او تعـریف و تمـجید کنید
همسر خوب یه پایه از پایه های آرامش مطلقه
🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan