eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
كارما ميگه : بعضي وقتا بايد تو زندگي رنج بكشي ؛ نه به خاطر اينكه آدم بدي بودي بلكه به خاطر اينكه درك نكردي كجا بايد دست از خوب بودن برداري!!! 『 http://eitaa.com/cognizable_wan
*🌸مژده🌸* ☺️ احکام پاسخگویی قم درخدمت شماست * احکام خود را با نام مرجع تقلید به سامانه 👈 30009640 ارسال و پاسخ را دریافت نمائید* همچنین می توانید از طریق این سایت👈 ╭─═ঊঈ🔻🔻ঊঈ═─╮ 30009640.ir ╰─═ঊঈ🔺🔺ঊঈ═─╯ سوال خود را رایگان (بدون هزینه پیامکی) ارسال کنید پاسخ از طریق پیامک به خط شما ارسال می شود *✳️نشر این پیام برای شماست* ✳️http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸✳️ ✳️🌸✳️
جملات ممنوعه: ❌بمیرم از دستت راحت بشم! ❌دیگه مامانت نیستم! ❌لولو میخوره تورو! ❌غذا نخوری کوچولو میمونی! ❌پلیس دستگیرت میکنه! لجبازی بین دو تا پنج سالگی طبیعی است و کودک بین این سنین به دلیل خودمختاری لجاجت می‌کند و دوست ندارد به حرف والدین خود گوش دهد. برای مجبور کردن کودک او را نترسانید. 🍃🌸 🌸JOin👇 👶🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
📌 انسان‌ها عاشق شمردن مشکلاتشان هستند اما لذت‌هایشان را نمی‌شمارند! اگر آنها را هم می‌شمردند می‌فهمیدند که به اندازه کافی از زندگی لذت برده‌اند... http://eitaa.com/cognizable_wan
📛 بزرگترین خیانت زنان به خودشان ♨️ زنان خواسته یا ناخواسته ، مردان خود را در معرض خیانت قرار می دهند . ♨️ قصه از آنجا شروع می شود که زن ، در کنار شوهر خود ، عکس دختر و زنان بی حجاب ماهواره یا تلویزیون یا فضای مجازی 📵 نگاه می کند 😡 ♨️ و یا عکس دختران هم کلاسی و فامیل را ، به شوهرش نشان می دهد 😳 ♨️ و یا پای شوهر خود را به مهمانی های مختلط و قاطی از محرم و نامحرم 😱 ، باز می کند ♨️ مخصوصا در عروسی ها و میهمانی های فامیلی که حیا در آنها کمتر است 😔 ♨️ و حتی ممکن است برای جلب توجه و چشم و هم چشمی ، شوهر خود را به وسط میدان آورده و با او رقص و ... می کند 😱 📛 شاید به نظر آنان ، این کار هیچ اشکالی نداشته باشد و حتی با این توجیه که من به شوهر خودم اعتماد دارم یا اون چشمش پاکه ، مذهبیه یا فلان دختر مثل خواهرشه و... به سادگی از این موضوع بگذرد 🆑 اما باید این را به زنان گفت : 👈 که با استمرار این امر ، خیانت بزرگی در حق خودشان و بنیان خانواده کرده اند . 📵 چون با این کار ، مردان تنوع طلب شده و به دنبال زنان دیگر می روند 😡 و اینجاست که خیانت مردان به زنان ، آغاز می شود 🌷 اگر مرد آنقدر مرد باشد که به جای خیانت ، برود یک بار ازدواج موقت یا دائم بکند 👈 از نظر روانشناسی خیلی خوب و عالی است و حتی به نفع زن است 🌷 چون نهایتا بازگشتش به زن اول خواهد بود 👈 و حتی در چشم مرد ، زن اولش ، عزیزتر و جذابتر خواهد شد 🌷 و بنیان خانواده محکمتر می شود 📛 اما وای به روزی که شوهرش ، نامرد باشد ♨️ هر روز با یک جنس مخالف ، به صورت نامشروع و حرام ، در ارتباط مخفیانه خواهد بود ♨️ و کم کم ، میل جنسی او به زن خود کم شده ، ♨️ بعد طلاق عاطفی و در نهایت طلاق محضری و... 📵 پس خانمای عزیز 📵 از هم اکنون مراقب بنیان خانواده خود باشید 👈 و به ماهواه 📡 و تلویزیون 🖥 و فضای مجازی 📱 به عنوان یک دشمن واقعی و جدی ☠️ ، نگاه کنید . http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🐾 ميدونيد يك روش تربيت بچه لوس چيه؟ وقتي به فرزندتون نه بگيد وقتي گريه و زاري كرد جلوش كوتاه بيايد فرزندتون تبديل بچه لوس ميشه. وقتي كودك ميبينه در جواب "نه" والدين دست به مانور و بازي و گريه ميزنه و به هدفش ميرسه و نه رو به بله تبديل كنه، معمولا در بزرگسالي شنيدن نه براي او بازي تازه يست. بنابراين تا ميتونيد به بچه نه نگيد اما وقتي نه گفتين با مانورهاي كودك كوتاه نياييد. 🍃🌸 🌸JOin👇 👶🏻 http://eitaa.com/cognizable_wan
کودکانی که بیشتر حضور فیزیکی پدران خود را احساس می‌کنند، از آستانه‌ی تحمل استرس، توانایی حل مسئله، مدیریت احساسات و مهارت‌ های اجتماعی بالاتری برخوردارند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
👏همسرتان را تشويق كنيد 🔗 زوج هايى كه يكديگر را تشويق و تحسين مى كنند به اعتماد به نفس يكديگر و افزايش علاقه بينشان كمك مى كنند 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌هرگز داد نكشید وتحقیر نكنید 💟مهربانی ونرمی درسخن آنچنان در دل زنان نفوذ می‌كند كه تاثیرش هزاران برابر فریاد است 🔺فریادو تحقیرشما را از چشم همسرتان می‌اندازد 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️اربعین یعنی چهل منزل عزا ▪️اربعین یعنی غریبی ، بی کسی ▪️اربعین یعنی همه دلواپسی فرارسیدن اربعین سرور و سالار شهيدان حضرت ابا عبدالله الحسین علیه السلام تسلیت باد🙏🏻🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شرح احوالات فقیه عالیقدر،علامه حسن زاده آملی(ره) از زبان ایه الله علامه جوادی آملی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 مراسم وداع با پیکر علامه فقید حضرت آیت الله حسن زاده آملی در آمل 🔺پیکر این عالم ربانی امروز در زادگاهشان، روستای ایرا به خاک سپرده می شود.
⚫⚫⚫⚫⚫⚫ حضرت علامه حسن‌زاده آملی: ﺑﻪ ﺟﺎﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ "ﻋـﺎﺑـﺪ" ﺑﺎﺷﯽ، "ﻋـَﺒﺪ" ﺑـﺎﺵ! ﺷـﯿﻄﺎﻥ ﻫﻢ ﻗﺮﯾﺐ ﺑﻪ 6000 ﺳـﺎﻝ ﻋﺒـﺎﺩﺕ ﮐﺮﺩ، ﻋـﺎﺑـﺪ ﺷﺪ، ﺍﻣﺎ "ﻋـَﺒـﺪ" ﻧـﺸﺪ ... ﺗــﺎ ﻋـَﺒـﺪ ﻧـﺸﻮﯼ، ﻋﺒﺎﺩﺗﺖ ﺳـﻮﺩﯼ ﺑﻪ ﺣﺎﻟﺖ ﻧـﺪﺍﺭﺩ؛ ﻋـَﺒﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﯾﻌﻨﯽ: ﺑﺒـﯿﻦ ﺧﺪﺍﯾﺖ ﭼﻪ ﻣﯽﺧـﻮﺍﻫﺪ، ﻧﻪ ﺩﻟﺖ...!!! 🖤🖤🖤🖤🖤 http://eitaa.com/cognizable_wan
بدنم می سوزد. آتش در تمام تنم زبانه می کشد. چشمم را که باز می کنم، حس می کنم حرارت از چشمانم بیرون می زند. می سوزد و اشک سرازیر می شود. می بندمش. کسی سرم را نوازش می کند؛ اما از ورای هرم گرما نمی توانم ببینم. - لیلاجان! خوبی خواهری؟ یک بار فکر می کردم خوبی حس است یا فعل؟ أما الآن می گویم: خوبي الماس این است که نایاب است. نه! من دیگر هیچ وقت خوب نیستم. - چی شدید تو و مصطفی؟ اسم مصطفی در ذهنم تکرار می شود. چه بر سر من و مصطفی آمد. الآن او هم تب کرده است؟ او هم بیمارستانی شده است؟ حتما از غصه ی دردهای شیرین است. نمی توانم حرف بزنم. تا دکترها اجازه بدهند و برویم یک روز طول می کشد. نگران تبم هستند که پایین نمی آید. توی ماشین، علی آهسته برایم حافظ می خواند. جز این تحمل هیچ ندارم. سراغ مصطفی را نمی گیرم. می ترسم از جوابها. چه قدر پیر شده، شاید هم چشمان من دیدش عوض شده است. دنیا تب کرده است. مادر برایم شربت عسل و کاسنی می آورد. نمی خواهم؛ یعنی نمی توانم که بخواهم، نفرت معده ام هنوز بر طرف نشده است. چهل و هشت ساعتی در تب می سوزم. این روزها که به ساعت نمی گذرد. به ثانیه دور می زند و برای من دیر و تلخ می گذرد. باید امشب اسم تک تک افراد اطرافم را بنویسم و ببینم که کدامشان کمکم کرده تا من کس دیگری بشوم؛ متفاوت متغير پیش رو. دنبال بی نهایت رفتن با کدامشان ممکن است ؟ همه که اهل ماندن و گندیدن هستند. باید کسی را پیدا کنم که مثل همه نباشد. هزاران فکردر مغز سوزانم، می آید و می رود؛ یعنی اگر مصطفی همان ابتدا تن به همراهی با شیرین می داد، او خراب نمی شد؟ مصطفی که بوده، من هم که نبودم، پس چرا شیرین آن قدر زشت زندگی کرده است؟ من حتم دارم اگر عفیف می ماند، حالا بچه هم داشتند. چه با هم، چه با دیگری. دیشب فهمیدم که شیرین از تمام کارهایش در این مدت، نه تنها لذت نمی برده، بلکه زجر سنگین بر باد دادن حیا و نور وجودش در لحظات تنهاییش، او را کشته است. شاید هم لذت واقعی را مصطفی می برده که هربار هوسش را به بند می کشیده و در سخت ترین سن، خودش را پاک نگه داشته است. اصلا اصل لذت همین است. به آنی که شأن تو نیست، دل نبازی؛ هرچند که بهترین جلوه را مقابلت کند. الحق که حضرت امیر علیه السلام چه فرموده است: بها و ارزش شما بهشت است، به کمتر از بهشت خودتان را نفروشید. درتب که می سوزم، موحد می شوم. حتمأ مصطفی هم که در بند ترک هوس بوده، رنجی را که تحمل کرده، ثمره اش شده همین. این سه روزه بدون او عجیب سخت گذشت. پنج روز بیشتر تا قرار عقد باقی نمانده است. همه ساکت اند تا شیرین تصمیم بگیرد. حتی مصطفی که دلم برایش تنگ شده و از نبودنش می ترسم؟ یعنی تا کی باید در حسرت لحظه ای بهتر باشم؟ بیست سال کنار پدربزرگ و مادربزرگ به این امید طی کردم که روزی کنار خانواده قرار می گیرم. هرچند که آن بیست سال هم جز سختی دوری هیچ غصه ای نداشتم. یک دانه ای بودم زیر چتر محبت شدید و ناز و نوازش. حتی وقتی هم که مریض بودند و پرستارشان بودم، زبانشان آن قدر محبت می ریخت به پایم که مشتاقانه دورشان می چرخیدم. دنبال مقصر گشتم و گشتم تا يقه ی پدری را گرفتم که بیش از همه سر می زد و محبت می کرد. شاید چون جلوی چشمم بود. یا شاید چون مظلوم تر و کم حرف تر بود. شاید هم خودش خواست که سیبل تمام اتهامات من بشود، اما بقیه راحت باشند. بعد که همه ی این ها تمام شد مصطفی آمد. پر محبت و پرنشاط ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
ولی راستی مقصر این لحظات تلخ فعلی من کیست؟ باید این بار یقه ی چه کسی را بچسبم و مقصر بدانم؟ نکند تمام زندگی چای قند پهلوست. تلخی اش یک استکان و شیرینی اش اندازه ی قندی کوچک است و من باید راضی باشم که یک استکان چای تلخ را با قندی کوچک بخورم، یعنی پدر مرا بخشیده ؟ تاوان خودخواهی هایم را می دهم؟ می خواهد خیلی مست دنیا نشوم و خودم را گم نکنم. یاد گلبهار می افتم. یاد دوستانش و استدلال هایشان. مدل تلخی و رنج زندگی آنها با من خیلی فرق می کند. آن ها نمی دانند از دنیا چه می خواهند. تئاتر شادی بازی می کنند. مجسمه ی شادی می شوند، آن ها واقعیت زندگیشان بازیگری است. من که این طور فکر نمی کردم. من قائل به رنج مقدس بودم. رنجی که از دنیا می بینی تا طالبش نشوی. مثل شیر مادر که بعد از دو سال برای بچه ضرر دارد و مادر، مادۂ تلخی می مالد تا کودک دیگر طلب شیر نکند، غذاخور شود و رشد کند. پس من چه مرگم شده که در همه رنج هایم دنبال مقصر می گردم تا یقه اش را بچسبم و او را به دیوار بکوبم. مصطفی رنج مقدسی کشیده تا پاک بماند. حقش نیست که دچار زحمت شود. مادر که اعتقاد دارد خدا می خواهد وصلت پاکان رخ بدهد. خدايا! این تردیدها از کجا آمده که میل رفتن ندارد. کنار چشمه از تو خواستم دستم را بگیری، پس چه شد؟ حتما این تدبیر پدر همان دست محبت است که دوست دارد خودم محکم بگیرم و رها نکنم. شب پنجم بدون مصطفی است. شیرین برای پدر پیام زده بود: - «کاش من پدر و مادری مثل شما داشتم. به لیلا بگید تا آخر عمرش، چشم من حسرت زده ی زندگی اش می مونه. البته هم بگید ببخشه.» زیر آسمان سجاده می اندازم. دنبال یک بی نهایت هستم؛ کسی که بشود همیشه در جست وجویش بود و همیشه هم داشتش. خسته شده ام از هر چیزی که یک زمانی تمام می شود. محدودیت ها کلافه ام می کند. باید همه ی کلاف های سردرگم زندگی ام را باز کنم. به هر کدام از بودهای دور و برم که دل بسته ام، بعد از مدتی، کوچکی شان افسرده و دل مرده ام کرده است. عالم و آدم نمی تواند دل خواهم بشود. سردم می شود؛ اما گرمای التماس اینکه می خواهم زیر چترش برای همیشه بمانم، حرارتی ایجاد می کند که سرما را نفهمم. صبح از خانه بیرون می زنم. با پدر راهی می شویم. پدر گفته بود: دنیا همش همینه . اگه همین چند سال زندگی، پراز ارزش افزوده و مقاومت در مقابل هوس های سطحی نباشه ، پشیمان می شی. این روزها جاده ی جمکران چشم انتظارتر و گریان تر از همه است. چند روز بیشتر تا نیمه ی شعبان نمانده است. تا برگردیم غروب شده است. صدای مسعود و علی تا سر کوچه می آید. معلوم است که دوباره دارند والیبال بازی می کنند. کلید می اندازم و در را باز می کنم. از سروصدایشان خنده ام می گیرد. توپ که می افتد توی حوض، تازه متوجه می شوم که چهار نفرند. مصطفى مات می ماند. چه لاغر شده است! سعید می آید سمتم و بغلم می کند: - این پنج روز اندازه ی پنج سال سخت گذشت. و می رود داخل خانه . مسعود وعلی هم دستی تکان می دهند و می روند... می ماند مصطفی و من و توپی که توی حوض چرخ می خورد و موج ایجاد می کند. مصطفی خم می شود و توپ را برمی دارد. می آید سمت من. قلبم تپش می گیرد. نگاهم به قطره های آب است که از توپ می چکد. کنار هر قدمش قطره ای هم می افتد. مقابلم می ایستد و توپ را به سمتم می گیرد. مانده ام که در چرخه ی گردون دنیا که هرچرخشش موج امتحانی را به سمت تو راه می اندازد، این آب حیات چه می کند؟ دست مصطفی که زیر چانه ام می نشیند و سرم را بالا می آورد، تازه صورت گر گرفته و چشمان خسته ی زیبایش را می بینم. - لیلاجان ! قرار نیست تنها باشی! با هم می سازیم. نه فضای مه آلود دارم، نه قطره های شبنم را، این بار حس دانش آموزی را دارم که سر جلسه ی امتحان نشسته ام. بی اختیار می گویم: - می ترسم. - اگر در جاده ای که امروز در آن قدم زدی می مانی، آرام باش. نمی گذارد حرفی بزنم. دستم را می گیرد و می بردم سمت زمین بازی. چادر و مقنعه ام را در می آورم. موهای آشفته ام را با دستش صاف می کند. پشت تور، سرویس را که می زند، تازه دوزاری ام می افتد که با مصطفی وارد بازی دنیا شده ایم ... ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 ارواح در عالم برزخ (قسمت اول) 💠مقدمه: نوشتار حاضر نوعی برداشت از تجسم و بازتاب اعمال آدمی در جهان آخرت است که با استفاده از آیات و روایات به تصویر ذهنی درآمده‌اند و ان شاالله که منشأ تذکر و بیداری قرار گیرد. 🌻لازم به ذکر هست که ما از کتابی استفاده میکنیم که در آن از احادیث و روایات معتبر استفاده شده و مورد تایید عالم گران‌قدر «آیت الله جعفر سبحانیست» و مورد استقبال قرار گرفته است... قسمت اول: حالت احتضار: 💠چند روز بود که درد سراسر وجودم را فرا گرفته و به شدت آزارم می‌داد. سرانجام مقدمات مرگ من با فرا رسیدن حالت احتضار فراهم شد. 💥کم کم پاهایم را به سمت قبله چرخاندند. همسر، فرزندان، خویشان و برخی دوستان اطرافم را گرفته بعضی از آن‌ها اشک در چشم‌هایشان حلقه بسته بود. ❄️چشمانم را به آرامی فرو بستم و در دریایی از افکار فرو رفتم. با خود اندیشیدم که عمرم را چگونه و در چه راهی صرف نموده و اموال هرچند اندک خود را از کدام راه به دست آورده و در کدامین مسیر خرج کرده‌ام. فکرش به شدت آزارم می‌داد، از شدت اضطراب چشمانم را گشودم. ⚡️در این هنگام ناگاه متوجه سفید پوش بلند قامتی شدم که دستانش را بر نوک انگشتان پاهایم نهاده بود و آرام و آهسته به سمت بالا می‌کشاند، 🍀 در قسمت پاها هیچ‌گونه دردی احساس نمی‌کردم اما هرچه دستش به طرف بالا می‌آمد درد بیشتری در ناحیه فوقانی بدنم احساس می‌کردم گویا همه دردهای وجودم به سمت بالا در حرکت بود. 🌾تا اینکه دستش به گلویم رسید. تمامی بدنم بی حس شده بود اما سرم چنان سنگینی می‌کرد که احساس می‌کردم هر آن ممکن است از شدت فشار بترکد و یا چشمانم از حدقه درآید. 🍃عمویم که پیرمردی ریش سفید بود جلو آمد و با چشمان اشک آلود گفت: عمو جان شهادت را بگو... 🌱من می‌گویم و تو تکرار کن: اشهد ان لااله الاالله و اشهد انّ محمداً رسول الله و انّ علیاً ولی الله و ... او را می‌دیدم و صدایش را می‌شنیدم. 🔅لب‌هایم به آرامی تکانی خورد و چون خواستم شهادتین را بر زبان جاری کنم یکباره هیکل‌های سیاه و زشتی مرا احاطه کردند و به اصرار از من خواستند شهادتین را نگویم ✅ شنیده بودم شیاطین هنگام مرگ برای گرفتن ایمان تلاش می‌کنند اما هرگز گمان نمی‌کردم آن‌ها در اغفال من توفیقی داشته باشند.... ادامه دارد... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 سرگذشت ارواح در عالم برزخ (قسمت ۲) ◾️عمویم دوباره صورتش را به من نزدیک کرد و شهادتین را به من تلقین نمود. همین که خواستم زبانم را تکان دهم دوباره شیاطین به تلاش افتادند اما این بار از راه تهدید وارد شدند... 💥 لحظه عجیبی بود، از یک طرف آن شخص سفید پوش با کارهای عجیبش و از طرف دیگر اصرار عمویم بر گفتن شهادتین و از سوی دیگر ارواح خبیثه که سعی در ربودن ایمان، در آخرین لحظات زندگیم داشتند. 💠زبانم سنگین و گویا لب‌هایم بهم دوخته شده بود. واقعاً درمانده شده بودم. دلم می‌خواست از این وضع رنج آور نجات می‌یافتم اما چگونه؟ از کدام راه؟ به وسیله چه کسی؟ ✨ در این کشاکش ناگهان از دور چند نور درخشان ظاهر شدند، با آمدن آن‌ها مرد سفیدپوش به تعظیم ایستاد و آن چهره‌های ناپاک فرار کردند، 💫 هرچند در آن لحظه آن نورهای پاک و بی نظیر را نشناختم اما بعدها فهمیدم که آن‌ها ائمه اطهار (علیم السلام) بودند که در آن لحظه حساس به فریاد من رسیدند و از برکت وجود آن‌ها چهره‌ام باز و سبک شده، لب‌هایم را تکان دادم و شهادتین را زمزمه کردم. 🌼 در این لحظه دست‌های آن سفیدپوش از روی صورتم گذشت و من که در اوج درد و رنج بودم ناگهان تکانی خورده و آرام شدم. ✅انگار تمام دردها و رنج‌ها برای اهالی آن دنیا جا نهاده بودم، زیرا چنان آسایش یافتم که هیچ‌گاه مثل آن روز آزادی و آرامش نداشتم .. ✳️حال زبان و عقلم به کار افتاده بود، همه را می‌دیدم و گفتارشان را می‌شنیدم. 🔆در این لحظه نگاهم به آن مرد سفیدپوش افتاد. پرسیدم: تو کیستی؟ از من چه می‌خواهی؟ همه اطرافیانم را می‌شناسم جز تو. 🔰گفت: تا حال باید مرا شناخته باشی من ملک الموت هستم. از شنیدن نامش ترس و اضطراب وجودم را لرزاند. ⚜ خاضعانه در مقابلش ایستادم و گفتم: درود خدا بر تو فرشته الهی باد، نام تو را بارها شنیده‌ام با این حال در آستانه مرگ هم نتوانستم تو را بشناسم، آیا برای تمام کردن کار از من اجازه می‌خواهی؟ ♦️فرشته مرگ در حالی که لبخند می‌زد گفت: من برای جدا کردن روح از بدن، محتاج به اجازه هیچ بنده‌ای نیستم و تو هم اگر خوب دقت کنی دار فانی را وداع گفته‌ای، خوب نگاه کن آن جسد توست که در میان جمع بر زمین مانده است. 🔷به پایین نگاه کردم. وحشت و اضطراب سراسر وجودم را فراگرفته بود. جسدم در میان اقوام و آشنایان بدون هیچ‌گونه حرکتی بر زمین افتاده بود و همسر و فرزندان و بسیاری نزدیکانم، در حالیکه در اطراف جنازه‌ام خیمه زده بودند، ناله و فریادشان به آسمان بلند بود،با خود اندیشیدم: اینان برای چه و برای که این‌گونه شیون می‌کنند؟! 🌷 ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
ارواح در عالم برزخ (قسمت ۳) ✅صدای ملک الموت را شنیدم که می‌گفت: این جماعت را چه شده؟ به خدا قسم من به او ظلم نکردم؛ روزی او از این دنیا تمام شده است. 💠اگر شما هم جای من بودید به دستور خدا، جان مرا می‌گرفتید. اطاعت و عبادت من بر درگاه الهی این است که هر روز و شب دست گروه زیادی را از دنیا قطع کنم.نوبت به شما هم می رسد... ♨️جمعیت به کار خود مشغول و گوش شنیدن این هشدارها را نداشتند. آرزو می‌کردم ای کاش در دنیا یک‌بار برای همیشه این هشدارها را شنیده بودم تا درسی برای امروزم بود. اما ...افسوس و صد افسوس! ◼️پارچه‌ای بر بدنم کشیدند و پس از ساعتی بدنم را به غسالخانه بردند، مکان آشنایی بود، بارها برای شستن مرده هامان به اینجا آمده بودم. 🔷در این حال، متوجه غسال شدم که بدون ملاحظه، بدنم را به این سو و آن سو می‌چرخاند. به خاطر علاقه‌ای که به بدنم داشتم، بر سر غسال فریاد می‌زدم: آهسته‌تر! مدارا کن! اما او بدون کوچک‌ترین توجهی به درخواست‌های مکرر من، به کار خویش مشغول بود. 🔵آن روزها فکر می‌کردم خرید کفن، یک عمل تشریفاتی است، اما .. چه زود بدنم را سفیدپوش کرد. واقعاً دنیا محل عبور است. ✨با شنیدن صدای دلنشین الصلوة... الصلوة...الصلوة...نوعی آرامش به من دست داد.. 🍀چون نماز تمام شد،جنازه‌ام را روی دست‌هایشان بلند کردند و ترنم روح نواز شهادتین، بار دیگر دلم را آرام کرد. من نیز بالای جنازه‌ام قرار گرفتم و به واسطه علاقه‌ام به جسد، همراه او حرکت کردم. 💥تشییع کنندگان را می‌شناختم. باطن بسیاری از آن‌ها برایم آشکار شده بود . چند تن از آن‌ها را به صورت میمون می‌دیدم در حالیکه قبلاً فکر می‌کردم آدم‌های خوبی هستند. 🌼 از سوی دیگر، یکی از آشنایان را دیدم که عطر دل انگیز و روح نوازش، شامه‌ام را نوازش می‌داد. این در حالی بود که من او را به واسطه ظاهر ساده‌اش محترم نمی‌شمردم، شاید هم غیبت دیگران، او را از چشمم انداخته بود و یا .... 💠تابوت بر روی شانه دوستان و آشنایان در حرکت بود و من همچنان، با نگرانی از آینده، آنهارا همراهی می‌کردم. در حالیکه بسیاری از تشییع کنندگان، زبانشان به ترنم عاشقانه لااله الاالله و ... مشغول بود. ❌ دو نفر از دوستانم آهسته به گفتگو مشغول بودند. به کنارشان آمدم و به حرف‌هایشان گوش سپردم. عجبا! سخن از معامله و چک و سود کلان و..می‌کنید؟ چقدر خوب بود در این لحظات اندکی به فکر آخرت خویش می‌بودید، به آن روزی که ‌دستتان از زمین و آسمان کوتاه خواهد شد و پرونده اعمالتان بسته و هرچقدر مانند من مهلت بطلبید، اجازه برگشت نخواهید داشت ... ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
*❌تلنگـــــــــــــر* *هروقت* *خواستی «پارچه‌ای» بخری؛* *آنرا در دست «مچاله كن»* *و بعد رهايش كن،* *اگر «چــروک » برنداشت،* *«جنس خـوبی» دارد.* *🍁«آدم‌ها»، نیز «همينطورند!!!»🍁* *«آدم‌هايی» كه بر اثر «فشارها»، و «مشكلات»، «اخلاق، و رفتارشان» عوض می‌شود،* *و «چروک » بر میدارند،!!* *اينها «جنس خوبی» ندارند* *و برای «رفاقت»، «معاشرت»، «مشارکت»، «ازدواج» و «اعطای مسئولیت به ایشان»،* *به هیچ وجـه «گزینـهٔ مناسبی» نخواهند بود.* http://eitaa.com/cognizable_wan
📌گفتنی‌ها را به همسرتان بگویید، اما به‌موقع! 🔹منتظر نمانید به این امید که شاید روزی خودش متوجه شود. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❤️ لقب هایی که والدین به فرزندشان می دهند در عمق وجود وی به شخصیت تبدیل می شود و در اغلب موارد جهت گیری ذهنی و فکری کودک را ترتیب می دهد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
❌در صورت بروز اشتباه از جانب مرد،درجبران اشتباه،هم پای او بکوشید و خودرا کنارنکشید ✅اگرهمسرتان متوجه اشتباهش نیست،بدون جبهه گیری وملامت،دوستانه به او یادآوری کنید 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭕️به همسرتان بگویید چقدر خوشبخت هستید. 🔸 زن ها دوست دارند همسرشان به رابطه ای که دارد افتخار کند و به دلیل آرامشی که در این رابطه دارد هم از آن ها قدردانی کند. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
خواسته‌های چیزهای کوچک اما مهم‌اند. بعضی مردها فکر می‌کنند اگر یک‌بار همسرشان را سورپرایز کنند برای باقی عمرشان بس است، اما اشتباه می کنند. می‌توانید در راه برگشت به خانه شیرینی مورد علاقه‌ همسرتان را بخرید، یا کتاب جدیدی که در موردش صحبت کرده را برایش بگیرید. مطمئن باشید که کارهای کوچک، بسیار حال او را خوب و خوشحالش می‌کند و حتما قدردان شما خواهد بود. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹 زوج‌ها باید یکدیگر را محترمانه خطاب کنند تا دیگران هم با احترام با آن‌ها برخورد کنند. 🔸 اگر زن و شوهری در جمع‌های فامیلی با کلمات نامناسب همدیگر را صدا کنند، مطمئن باشند که بقیه هم همان طور آن‌ها را صدا خواهند کرد. همچنین زوج‌ها نباید حتی در ذهن شان هم نسبت به هم نظر سوء داشته باشند. ✅ وقتی مرد یا زنی نسبت به همسرش مدام فکرهای بد کند، روی رفتارش تاثیر می‌گذارد و در ارتباط با همسرش به مشکل بر خواهد خورد. 🏡 http://eitaa.com/cognizable_wan
💞 با کسى دوستى و رفت و آمد کن ؛ 👈 که موجب عزّت و سربلندى تو باشد . 💞 و با کسى که ، 💞 مى خواهد از تو بهره ببرد ؛ 💞 و خودنمائى کند ؛ 👈 همدم مباش . 🌸 امام صادق عليه السلام 📖 وسائل الشيعه : ج ۱۱ ، ص ۴۱۲ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 👇🏻 📲 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆تجربه پس از مرگ علامه حسن زاده آملی 🔆حضرت استاد در این خصوص مکاشفه‌ای را نقل می‌فرمایند: در سحر شب یکشنبه 5 مردادماه 1348 بعد از ادای نافله شب و نافله و فریضه صبح در اربعینی که ذکر جلاله «الله» را هر روز بعد از نماز صبح به عددی خاص داشتم، بعد از این ذکر به توجه نشستم که ناگهان جذبه و حالتی دست داد و بدن طوری به صدا در آمد و می‌لرزید، آن چنان صدایی که مثلاً تراکتور روی سنگ‌های درشت و جاده ناهموار می‌رود، دیدم که جانم از بدنم مفارقت کرد و متصاعد شد ولی در بدنی مثل بدن عالم خواب قرار دارد، تا قدری بالا رفت. دیدم در میان خانه‌ای مانند پرنده‌ای که در خانه‌ای در بسته گرفتار شده است و به این طرف و آن طرف پرواز می‌کند و راه خروج نمی‌یابد، تخمیناً در مدت یک ربع ساعت گرفتار بودم و به این سو و آن سو می‌شتافتم، دیدم در این خانه زندانیم، نمی‌توانم به در بروم، سخنی از گوینده‌ای شنیدم و خود او را ندیدم که به من گفت: این محبوس بودنت بر اثر حرف‌های زیاد و بیخود تو است، چرا حرف‌هایت را نمی‌پایی!؟ 🔆من در آن حال چندین بار خدای متعال را به پیغمبر خاتم(ص) برای نجاتم قسم دادم و به تضرع و زاری افتادم که ناگهان چشمم به طرف شمال خانه افتاد که دیدم دریچه‌ای که یک شخص آدم بتواند به در رود برویم گشوده شد، از آنجا در رفتم و پس از به در آمدن چندین به سوی مشرق در طیران بودم و دوباره به جانب قبله رهسپار شدم. 🔅و هنگامی که از حبس رهایی یافتم، یعنی از خانه به در آمدم، آن خانه را بسیار بزرگ و مجلل دیدم، که در میان باغی بنا شده است و آن باغ را نهایت نبود و آن را درخت‌های گوناگون پر از شکوفه سفید بود که در عمرم چنان منظره‌ای ندیدم. 🔅و می‌بینم که به اندازه ارتفاع درخت‌ها در هوا سیر می‌کنم به گونه‌ای که رویم، یعنی مقادیم بدنم همه به سوی آسمان است و پشت به سوی زمین و به اراده و همت و فرمان خود نشیب و فراز و بسیار خدای متعالی را به پیغمبر خاتم و همه انبیاء قسم دادم که کشف حقایقی برایم دست دهد و در همین حال به خود آمدم. 🔅آن محبوس بودن چند دقیقه، بسیار در من اثر بد گذاشت به گونه‌ای که بدنم خسته و کوفته شده بود و سرم و شانه‌هایم همه سخت درد گرفت و قلبم به شدت می‌زد. ♨️http://eitaa.com/cognizable_wan