eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
دختر خطاب به نامزدش : می دونی فردا عمل قلب دارم؟ پسر: آره عزیز دلم دختر: منتظرم میمونی؟ پسر رویش را به سمت پنجره اطاق دختر بر میگرداند تا دختر اشکی که از گونه اش بر زمین میچکد را نبیند پسر: منتظرت میمونم عشقم دختر: خیلی دوستت دارم پسر: عاشقتم عزیزم... بعد از عمل سختی که دختر داشت و بعد از چندین ساعت بیهوشی کم کم داشت هوشیاری خود را به دست می آورد به آرامی چشم باز کرد و نام پسر را زمزمه کرد و جویای او شد پرستار: آرووم باش عزیزم تو باید استراحت کنی دختر: ولی اون کجاست؟ گفت که منتظرم میمونه به همین راحتی گذاشت و رفت پرستار: در حالی که سرنگ آرامش بخش را در سرم دختر خالی میکرد رو به او گفت: میدونی کی قلبش رو به تو هدیه کرده؟ دختر: بی درنگ که یاد پسر افتاد و اشک از دیدگانش جاری شد ، گفت: آخه چرا؟؟؟ چرا به من کسی چیزی نگفته بود و بی امان گریه میکرد.😩 پرستار: شوخی کردم بابا رفته بشاشه الان میآد!!! وجدانن من خودم فکر نمیکردم داستان اینطوری تموم شه ولي بالاخره آدمیزاده دیگه دستشوییش میگیره 😂😂😂😂😂 Join👇 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
💁🏼‍♀ ‏عمه ام تو اینستاگرام یه پیج زده دستبندای📿 دست ساز خودشو میفروشه💰 🤦🏻‍♀ مامانم ام یه پیج فیک باز کرده میره زیر پستاش مینویسه همینو تو مترو میدن 5 تومن 😐😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan 💊😎😜💊
اهل دلي ميگفت : تاريخ تولدت مهم نيست، تاريخ تحولت مهمه. اهل کجا بودنت مهم نيست، اهل و بجا بودنت مهمه. منطقه زندگيت مهم نيست، منطق زندگيت مهمه. درود برکسانی که دعا دارندو ادعا ندارند نيايش دارند و نمايش ندارند. حيا دارند و ريا ندارند. رسم دارند و اسم ندارند. ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 گوش کنیم به گفته رسول خدا صلی الله علیه و سلم که فرمودند: «اگر با میخ آهنی در سر یکی کوبیده شود بهتر است از این که زن غیرمحرم را لمس کند» 🔸 بسیاری از زنان و مردان مسلمان هستند که بر خود ستم می کنند و با غیر محرم دست می دهند، و عذرهایی می آورند که از گناه زشت تر هست!!! 🔹 می گویند: دلمان پاک است!!! گویا قلبشان از قلب رسول خدا صلوات الله علیه پاکتر است! و می گویند اصل نیت انسان است!!! 🔸 آیا (نعوذبالله) به خداوند می خندند؟ 🔹 وقتی اصل عمل گناه است، پس نیت به چه کار آید؟ 🔸 برادر و خواهر مسلمان توجه کن: اگر با اره سرت را نصف کنند بهتر است برایت تا با نامحرم دست بدهی. برادر عزیز : ❌دختر عمو ❌دختر عمه ❌دختردایی ❌دخترخاله ❌زن برادر ❌خواهرزن 🔹 تمام این زنها برایت نامحرم، و دست دادن با آنها و غیر از آنها حرام است. و خواهر گرامی آگاه باش : ❌پسر عمو ❌پسرعمه ❌پسردایی ❌پسرخاله ❌برادرشوهر ❌شوهر خواهر 🔸 دست دادن با تمام این مردها و نامحرمان دیگر، برایت حرام است. گفتار مؤمنان وقتى به سوى خدا و پيامبرش خوانده شوند تا ميانشان داورى كنند تنها اين است كه مى گويند : سمـــعنا واطــــعنا (شنيديم واطاعت كرديم) اينانند كه رستــگارنــد (51) 📚 سوره نور🌺 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
طول روز یه مرد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😕😕❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 طول روز یه زن 📞😄😍😊😘😜?💃?📞😁😳😂😭😰😱😓😡📞😋😆😵😏😇😉😗😌😳📞😀😜😭😞😫😡📞😜😲😕😠😍😘😳💃?📞?😀😃😄☺😙😞📞😂😢😋😡💌💃😌😘😍💓😋😅😂😘😍😊😃💋😁😘📞😔📞😃📞😒😌😫😫😫😫😫😫 اون سه تا قلب مردا مال زمانیه که ننشون زنگ میزنه 😂😂😂😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan 💊😎😜💊
تن صدایش از هیجان می لرزید. پژمان خنده اش شدت گرفت. عاشق همین دیوانه بازی هایش بود. -بریم خونه. ** بلاخره این لباس را پوشید. سفیدیش حسابی برای قلبش آرام بخش بود. دسته گل قرمزش را درون دستش فشرد. پژمان پایین منتظر بود. ولی این بار تا تصویر پژمان را از آیفون آرایشگاه ندید پایین نرفت. مار گزیده بود. ترجیح می داد احتیاط کند. اصلا تا مدت ها بدون پژمان هیچ جا نمی رفت. می ترسید. هر بار که قدمی به پژمان نزدیک می شد بلایی به سرش می آمد. انگار طالعش نحس بود. یا شاید هم به قول مادرش بخت و اقبال نداشت. به محض باز شدن در آرایشگاه به سمت پژمان پرواز کرد. پژمان با چشمان براق نگاهش کرد. -چقدر خوشگل شدی. آیسودا لبخند زد. -ممنونم عزیزدلم. دوربین فیلمبردار به دنبالشان بود. نمی توانست زیاد حرکات خاص خودشان را داشته باشند. اول از همه آتلیه رفتند. کار که تمام شد به سمت گلخانه رفتند. جایی که پژمان آماده کرده بود. فضا با فانوس ها روشن شده بود. همه چیز زیادی رمانتیک بود. مهمانانشان کم بود. انتخاب خودش و آیسودا بود. شاید حدود صد نفر مهمان. خاله سلیم برایشان اسپند دود کرده بود. دور سرشان چرخید. صدای جیغ و سوت می داد. بلندگوها که آهنگ پخش می کردند صدایشان سرسام آور بود. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. ولی این وسط آیسودا چشم چرخاند تا مردی را ببیند که ادعای پدر بودن می کرد. ظاهرا هنوز نیامده بود. جریان را با حاج رضا و عمویش در جریان گذاشته بود. آن دو سکوت کردند. ولی ظاهرا کمی از آینده می ترسیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کنار گوش پژمان گفت: نیومده. پژمان به آهستگی گفت: مطمئنم میاد. -از کجا؟ پژمان جوابش را نداد. ولی ظاهرا خیلی مطمئن بود. آنقدر که واقعا حرفش عملی شد. یوسف درون یک کت و شلوار مارک مشکی رنگ داخل شد. پاپیون سیاه رنگی زده بود و نگاهش براق. خیلی ها نمی شناختنش. ولی همان هایی هم که می شناختنش از ترس نفسشان رفت. انگار توقع دیدنش را بعد از این همه سال نداشتند. چهره اش هنوز هم جوان و جذاب بود. مستقیم بی توجه به بقیه به سمت عروس و داماد رفت. عمویش یحیی فورا دستش را مقابل ژاکلین گرفت. انگار می ترسید توجه یوسف را جلب کند. ابدا نمی خواست یوسف بداند یک دختر دیگر هم دارد. یوسف چهره اش باز بود. ولی لبخندی روی صورتش نداشت. پژمان و آیسودا به احترامش بلند شدند. آیسودا فورا گفت: فکر نمی کردم که بیاین. -امشب شب عروسی تنها دخترمه. پژمان نگاهش روی یحیی ماند. یوسف دست درون جیبش کرد و جعبه ای درآورد. یک گردنبد تمام جواهر بود. آیسودا حیرت زده به گردنبد نگاه کرد. واقعا زیبا بود. -خیلی خوشگله. یوسف لبخند زد. -خوش اومدی یوسف. صدای حاج رضا بود. نگاهش به سمت برادر زنش برگشت. چقدر رضا پیر شده بود. دستش را به سمتش دراز کرد. -پیر شدی رضا. لبخند دستش را به گرمی فشرد. نه پژمان و نه آیسودا هیچ کدام در مورد خلاف های یوسف حرفی نزده بودند. سوفیا هم که از ترسش پایش را از خانه بیرون نگذاشت. یحیی هم بلاخره دل کند و جلو آمد. -خوش اومدی داداش. -چقدر آدم آشنا اینجا می بینم. حرفش تلخ بود. و البته کنایه ی واضحی از آدم هایی که تنهایش گذاشتند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.” http://eitaa.com/cognizable_wan
بنده اے ” خدا ” را گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشتہ اے! پس چرا دعا ڪنم؟ ” خداوند ” فرمود: شاید نوشتہ باشم …! هر چہ ” دعا ڪرد ” 🌺🌻🌺🌻🌺🌻 http://eitaa.com/cognizable_wan
یحیی دست روی بازویش گذاشت. -خیلی وقته رفتی. -رفتم چون شماها دست ازم کشیدین. کسی زیادی توجهی به آنجمع دور عروس و داماد نداشت. همه فکر می کردند یک بحث ساده است. ولی در اصل گلایه یوسف از همگی بود. یحیی لبخند زد:اشتباه می کنی. آیسودا کنجکاو شد. -چیو اشتباه می کنه عمو؟ پژمان این بار مداخله کرد. -شاید باید بعضی از حقایق رو بشه. یحیی تیز نگاهش کرد. اشاره ی واضح پژمان به ژاکلین بود. پژمان پوزخند زد. ابدا برایش مهم نبود. این مرد جوری به زندگیش چنگ زده بود که هیچ رقمه حاضر نبود حقیقت وجود دخترش را بگوید. آیسودا به خواهر احتیاج داشت. یوسف به دخترش. درست بود که یوسف در این برهه از زمان مرد درستی نبود. ولی با این حال حق داشت بداند دختر دیگری هم دارد. یوسف ساکت بود. نمی خواست دخالت کند. یحیی پوزخند زد. -پژمان جان بهتر نیست دو دستی زنتو بچسبی تا اتفاقی براش نیفته؟ اخم های پژمان درهم گره خورد. آیسودا با پرخاش گفت: عمو جان حرمت نگه دارید، پژمان حرفی بدی نزده. همه تا حدودی متوجه شده بودند آیسودا به شدت عصبی می شود وقتی یکی حتی نگاه چپ به شوهرش بیندازد. همین طور که پژمان صد برابر بیشتر برای زنش مایه می گذارد. یحیی دستی در هوا تکان داد. -ظاهرا اومدن به این عروسی برای ما وقت تلف کردن بوده. پژمان پوزخندی زد و گفت: برای شما بله، ولی برای ژاکلین نه! یحیی خشکش زد. آیسودا و یوسف به پژمان نگاه کردند. حاج رضا با تامل گفت: این جاش نیست پژمان. یوسف چهره اش درهم شد. -چه خبره اینجا؟ -از داداشتون بپرسید. یحیی ترسیده گفت: من چیزی برای گفتن ندارم. -خاله وقت مرگش یه چیز دیگه می گفت. -دروغ بوده. دای کر کننده ی موزیک مانع این می شد که صدایشان به کسی برسد. همه آن وسط می رقصیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی جلسه ی خانوادگی آنها درست وسط عروسی تامل برانگیز بود. حاج رضا گفت: جاش نیست، دندون سر جیگر بذار. -جاشه دایی جان، جاشه، زن من به خواهرش احتیاج داره. یوسف و آیسودا شوکه به پژمان نگاه کردند. آیسودا دست پژمان را گرفت: چی گفتی؟ یحیی کلافه و عصبی مدام دستش را تکان می داد. انگار می ترسید دخترش را بگیرند. پژمان با ملایمت گفت: خاله قبل مرگش اینو گفت، ژاکلین در اصل خواهر توئه و دختر شما... یوسف ناباور به دهان پژمان چشم دوخته بود. تنها چیزی که درون ذهنش زنگ می خورد خوشبختی بود. با اشتباه آرش، او صاحب دو دختر شده بود. -انگار خاله زمان فرارش حامله بوده، بعدم از ترس اینکه پدرت پیداش کنه به محض دنیا اومدن ژاکلین اونه به خانواده ی عموت که از قضا بچه ای نداشتن میده. یحیی بی حال روی یکی از صندلی ها نشست. ژاکلین و مادرش که کنجکاو بودند به جمع پیوستند. -چی شده آقا یحیی؟ یوسف ه زن برادرش نگاه کرد. -چطوری زن داداش؟ مرضیه شوکه نگاهش کرد. فکرش را هم نمی کرد مردی که کنار عروس و داماد ایستاد یوسف باشد. چون فقط پشتش به آنها بود. یحیی هم که وقتی به سمت عروس و داماد رفت حرفی نزد. -یوسف... نگاه یوسف به سمت ژاگلین کشیده شد. خنده اش گرفت. برعکس آیسودا که دقیقا شبیه مادرش بود، ژاکلین کاملا شبیه خودش بود. قد بلند با چهره ای شبیه خودش اما زنانه. به ژاکلین نزدیک شد. عینکی بود. ولی از پشت عینک هم می شد چشمان درشت عسلی رنگش را دید. -ژاکلین؟ ژاکلین فقط نگاهش کرد. اصلا نمی فهمید این مرد کیست؟ فقط حس می کرد نگاهش خیلی خاص است. مرضیه فورا لبخند زد. -برادرشوهر... یوسف تیز گفت: حق ندارم دخترمو ببینم. ژاکلین حیرت زده گفت: مامان؟! آیسودا بازوی پژمان را سفت چسبیده بود. -چرا نگفتی بهم؟ -فرصت دادم عموت بهت بگه. -اون هیچ وقت نمی خواست کسی نزدیک ژاکلین بشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆 روز ۲۴ ذی الحجه 💠 روز مباهله- نزول آیه تطهیر- نزول آیه ولایت ⬅️ روزی اسٺ ڪہ رسول خدا صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَاله با نصارای نجران مُباهلہ ڪرد. ✨پیش از آنڪہ خواسٺ مُباهلہ ڪند عبا بر دوش مبارڪ گرفٺ و حضرٺ علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را داخل در زیر عبا نمود و گفت پروردگارا هر پیغمبری را اهل بیتی بوده است که مخصوص ترین خلق بوده اند به او، خداوندا اینها اهل بیت منند پس ایشان را کاملا پاک گردان و از آنها هر گونه شک و گناه را برطرف کن. 💫 پس جبرئیل نازل شد و آیه تطهیر در شأن ایشان آورد: “إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا” سوره احزاب، آیه۳۳ (خدا می خواهد پلیدی را از شما دورکند و شما را چنان که باید پاک دارد.) 🔸پس حضرٺ رسول صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله آن چهار بزرگوار را بیرون برد از برای مباهلہ چون نگاه نصاری بر ایشان افتاد و حقّیّت آن حضرٺ و آثار نزول عذاب مشاهده ڪردند جرأت مُباهله ننمودند و استدعای مصالحه و قبول جزیه نمودند . ⬅️ همچنین در این روز نیز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در حال رڪوع انگشتری خود را بہ سائل داد و آیہ ولایت"اِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّه" در شأن ایشان نازل شد. ✅ اعمال این روز: اوّل: غسل دوّم: روزه سوّم: دو رڪعت نماز و آن مثل روز عید غدیر اسٺ (دو رڪعٺ اسٺ؛ در هر رڪعٺ، یڪ مرتبہ حمد و ده مرتبہ توحید، ده مرتبہ آیةالڪرسے و ده مرتبہ سوره قدر خوانده مےشود و بهتر اسٺ پیش از اذان ظهر خوانده شود.) و نیز روایٺ شده اسٺ بعد از نماز هفتاد مرتبہ استغفار ڪند. چهارم: خواندن دعاے مباهلہ ڪہ شبیہ بہ دعاے سحرهای ماه رمضان اسٺ: اللهم انی اسئلك من بهائك بابهاء ......... پنجم: شایسته است در این روز صدقه بر فقراء به جهٺ تَأسّی به مولای متقیان امیرالمؤمنین علی علیه السلام و زیارت ڪردن آن حضرت و بهتر اسٺ زیارت جامعه خوانده شود. 📗متن و شرح کامل دعاها و اعمال در مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طبیعت کشف گونه های جدیدی از حیات در عمیق ترین جای پوسته ی زمین http://eitaa.com/cognizable_wan