#فراری #قسمت_649
تن صدایش از هیجان می لرزید.
پژمان خنده اش شدت گرفت.
عاشق همین دیوانه بازی هایش بود.
-بریم خونه.
**
بلاخره این لباس را پوشید.
سفیدیش حسابی برای قلبش آرام بخش بود.
دسته گل قرمزش را درون دستش فشرد.
پژمان پایین منتظر بود.
ولی این بار تا تصویر پژمان را از آیفون آرایشگاه ندید پایین نرفت.
مار گزیده بود.
ترجیح می داد احتیاط کند.
اصلا تا مدت ها بدون پژمان هیچ جا نمی رفت.
می ترسید.
هر بار که قدمی به پژمان نزدیک می شد بلایی به سرش می آمد.
انگار طالعش نحس بود.
یا شاید هم به قول مادرش بخت و اقبال نداشت.
به محض باز شدن در آرایشگاه به سمت پژمان پرواز کرد.
پژمان با چشمان براق نگاهش کرد.
-چقدر خوشگل شدی.
آیسودا لبخند زد.
-ممنونم عزیزدلم.
دوربین فیلمبردار به دنبالشان بود.
نمی توانست زیاد حرکات خاص خودشان را داشته باشند.
اول از همه آتلیه رفتند.
کار که تمام شد به سمت گلخانه رفتند.
جایی که پژمان آماده کرده بود.
فضا با فانوس ها روشن شده بود.
همه چیز زیادی رمانتیک بود.
مهمانانشان کم بود.
انتخاب خودش و آیسودا بود.
شاید حدود صد نفر مهمان.
خاله سلیم برایشان اسپند دود کرده بود.
دور سرشان چرخید.
صدای جیغ و سوت می داد.
بلندگوها که آهنگ پخش می کردند صدایشان سرسام آور بود.
به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند.
ولی این وسط آیسودا چشم چرخاند تا مردی را ببیند که ادعای پدر بودن می کرد.
ظاهرا هنوز نیامده بود.
جریان را با حاج رضا و عمویش در جریان گذاشته بود.
آن دو سکوت کردند.
ولی ظاهرا کمی از آینده می ترسیدند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
#فراری #قسمت_650
کنار گوش پژمان گفت: نیومده.
پژمان به آهستگی گفت: مطمئنم میاد.
-از کجا؟
پژمان جوابش را نداد.
ولی ظاهرا خیلی مطمئن بود.
آنقدر که واقعا حرفش عملی شد.
یوسف درون یک کت و شلوار مارک مشکی رنگ داخل شد.
پاپیون سیاه رنگی زده بود و نگاهش براق.
خیلی ها نمی شناختنش.
ولی همان هایی هم که می شناختنش از ترس نفسشان رفت.
انگار توقع دیدنش را بعد از این همه سال نداشتند.
چهره اش هنوز هم جوان و جذاب بود.
مستقیم بی توجه به بقیه به سمت عروس و داماد رفت.
عمویش یحیی فورا دستش را مقابل ژاکلین گرفت.
انگار می ترسید توجه یوسف را جلب کند.
ابدا نمی خواست یوسف بداند یک دختر دیگر هم دارد.
یوسف چهره اش باز بود.
ولی لبخندی روی صورتش نداشت.
پژمان و آیسودا به احترامش بلند شدند.
آیسودا فورا گفت: فکر نمی کردم که بیاین.
-امشب شب عروسی تنها دخترمه.
پژمان نگاهش روی یحیی ماند.
یوسف دست درون جیبش کرد و جعبه ای درآورد.
یک گردنبد تمام جواهر بود.
آیسودا حیرت زده به گردنبد نگاه کرد.
واقعا زیبا بود.
-خیلی خوشگله.
یوسف لبخند زد.
-خوش اومدی یوسف.
صدای حاج رضا بود.
نگاهش به سمت برادر زنش برگشت.
چقدر رضا پیر شده بود.
دستش را به سمتش دراز کرد.
-پیر شدی رضا.
لبخند دستش را به گرمی فشرد.
نه پژمان و نه آیسودا هیچ کدام در مورد خلاف های یوسف حرفی نزده بودند.
سوفیا هم که از ترسش پایش را از خانه بیرون نگذاشت.
یحیی هم بلاخره دل کند و جلو آمد.
-خوش اومدی داداش.
-چقدر آدم آشنا اینجا می بینم.
حرفش تلخ بود.
و البته کنایه ی واضحی از آدم هایی که تنهایش گذاشتند.
🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan