eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💁🏼‍♀ ‏عمه ام تو اینستاگرام یه پیج زده دستبندای📿 دست ساز خودشو میفروشه💰 🤦🏻‍♀ مامانم ام یه پیج فیک باز کرده میره زیر پستاش مینویسه همینو تو مترو میدن 5 تومن 😐😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan 💊😎😜💊
اهل دلي ميگفت : تاريخ تولدت مهم نيست، تاريخ تحولت مهمه. اهل کجا بودنت مهم نيست، اهل و بجا بودنت مهمه. منطقه زندگيت مهم نيست، منطق زندگيت مهمه. درود برکسانی که دعا دارندو ادعا ندارند نيايش دارند و نمايش ندارند. حيا دارند و ريا ندارند. رسم دارند و اسم ندارند. ❣http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸 گوش کنیم به گفته رسول خدا صلی الله علیه و سلم که فرمودند: «اگر با میخ آهنی در سر یکی کوبیده شود بهتر است از این که زن غیرمحرم را لمس کند» 🔸 بسیاری از زنان و مردان مسلمان هستند که بر خود ستم می کنند و با غیر محرم دست می دهند، و عذرهایی می آورند که از گناه زشت تر هست!!! 🔹 می گویند: دلمان پاک است!!! گویا قلبشان از قلب رسول خدا صلوات الله علیه پاکتر است! و می گویند اصل نیت انسان است!!! 🔸 آیا (نعوذبالله) به خداوند می خندند؟ 🔹 وقتی اصل عمل گناه است، پس نیت به چه کار آید؟ 🔸 برادر و خواهر مسلمان توجه کن: اگر با اره سرت را نصف کنند بهتر است برایت تا با نامحرم دست بدهی. برادر عزیز : ❌دختر عمو ❌دختر عمه ❌دختردایی ❌دخترخاله ❌زن برادر ❌خواهرزن 🔹 تمام این زنها برایت نامحرم، و دست دادن با آنها و غیر از آنها حرام است. و خواهر گرامی آگاه باش : ❌پسر عمو ❌پسرعمه ❌پسردایی ❌پسرخاله ❌برادرشوهر ❌شوهر خواهر 🔸 دست دادن با تمام این مردها و نامحرمان دیگر، برایت حرام است. گفتار مؤمنان وقتى به سوى خدا و پيامبرش خوانده شوند تا ميانشان داورى كنند تنها اين است كه مى گويند : سمـــعنا واطــــعنا (شنيديم واطاعت كرديم) اينانند كه رستــگارنــد (51) 📚 سوره نور🌺 ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
طول روز یه مرد 😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😕😕❤😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐😐 طول روز یه زن 📞😄😍😊😘😜?💃?📞😁😳😂😭😰😱😓😡📞😋😆😵😏😇😉😗😌😳📞😀😜😭😞😫😡📞😜😲😕😠😍😘😳💃?📞?😀😃😄☺😙😞📞😂😢😋😡💌💃😌😘😍💓😋😅😂😘😍😊😃💋😁😘📞😔📞😃📞😒😌😫😫😫😫😫😫 اون سه تا قلب مردا مال زمانیه که ننشون زنگ میزنه 😂😂😂😂 ‌ http://eitaa.com/cognizable_wan 💊😎😜💊
تن صدایش از هیجان می لرزید. پژمان خنده اش شدت گرفت. عاشق همین دیوانه بازی هایش بود. -بریم خونه. ** بلاخره این لباس را پوشید. سفیدیش حسابی برای قلبش آرام بخش بود. دسته گل قرمزش را درون دستش فشرد. پژمان پایین منتظر بود. ولی این بار تا تصویر پژمان را از آیفون آرایشگاه ندید پایین نرفت. مار گزیده بود. ترجیح می داد احتیاط کند. اصلا تا مدت ها بدون پژمان هیچ جا نمی رفت. می ترسید. هر بار که قدمی به پژمان نزدیک می شد بلایی به سرش می آمد. انگار طالعش نحس بود. یا شاید هم به قول مادرش بخت و اقبال نداشت. به محض باز شدن در آرایشگاه به سمت پژمان پرواز کرد. پژمان با چشمان براق نگاهش کرد. -چقدر خوشگل شدی. آیسودا لبخند زد. -ممنونم عزیزدلم. دوربین فیلمبردار به دنبالشان بود. نمی توانست زیاد حرکات خاص خودشان را داشته باشند. اول از همه آتلیه رفتند. کار که تمام شد به سمت گلخانه رفتند. جایی که پژمان آماده کرده بود. فضا با فانوس ها روشن شده بود. همه چیز زیادی رمانتیک بود. مهمانانشان کم بود. انتخاب خودش و آیسودا بود. شاید حدود صد نفر مهمان. خاله سلیم برایشان اسپند دود کرده بود. دور سرشان چرخید. صدای جیغ و سوت می داد. بلندگوها که آهنگ پخش می کردند صدایشان سرسام آور بود. به سمت جایگاه عروس و داماد رفتند. ولی این وسط آیسودا چشم چرخاند تا مردی را ببیند که ادعای پدر بودن می کرد. ظاهرا هنوز نیامده بود. جریان را با حاج رضا و عمویش در جریان گذاشته بود. آن دو سکوت کردند. ولی ظاهرا کمی از آینده می ترسیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 کنار گوش پژمان گفت: نیومده. پژمان به آهستگی گفت: مطمئنم میاد. -از کجا؟ پژمان جوابش را نداد. ولی ظاهرا خیلی مطمئن بود. آنقدر که واقعا حرفش عملی شد. یوسف درون یک کت و شلوار مارک مشکی رنگ داخل شد. پاپیون سیاه رنگی زده بود و نگاهش براق. خیلی ها نمی شناختنش. ولی همان هایی هم که می شناختنش از ترس نفسشان رفت. انگار توقع دیدنش را بعد از این همه سال نداشتند. چهره اش هنوز هم جوان و جذاب بود. مستقیم بی توجه به بقیه به سمت عروس و داماد رفت. عمویش یحیی فورا دستش را مقابل ژاکلین گرفت. انگار می ترسید توجه یوسف را جلب کند. ابدا نمی خواست یوسف بداند یک دختر دیگر هم دارد. یوسف چهره اش باز بود. ولی لبخندی روی صورتش نداشت. پژمان و آیسودا به احترامش بلند شدند. آیسودا فورا گفت: فکر نمی کردم که بیاین. -امشب شب عروسی تنها دخترمه. پژمان نگاهش روی یحیی ماند. یوسف دست درون جیبش کرد و جعبه ای درآورد. یک گردنبد تمام جواهر بود. آیسودا حیرت زده به گردنبد نگاه کرد. واقعا زیبا بود. -خیلی خوشگله. یوسف لبخند زد. -خوش اومدی یوسف. صدای حاج رضا بود. نگاهش به سمت برادر زنش برگشت. چقدر رضا پیر شده بود. دستش را به سمتش دراز کرد. -پیر شدی رضا. لبخند دستش را به گرمی فشرد. نه پژمان و نه آیسودا هیچ کدام در مورد خلاف های یوسف حرفی نزده بودند. سوفیا هم که از ترسش پایش را از خانه بیرون نگذاشت. یحیی هم بلاخره دل کند و جلو آمد. -خوش اومدی داداش. -چقدر آدم آشنا اینجا می بینم. حرفش تلخ بود. و البته کنایه ی واضحی از آدم هایی که تنهایش گذاشتند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
در روزگارهای قدیم جزیره ای دور افتاده بود که همه احساسات در آن زندگی می کردند: شادی، غم، دانش عشق و باقی احساسات . روزی به همه آنها اعلام شد که جزیره در حال غرق شدن است. بنابراین هر یک شروع به تعمیر قایقهایشان کردند. اما عشق تصمیم گرفت که تا لحظه آخر در جزیره بماند. زمانیکه دیگر چیزی از جزیره روی آب نمانده بود عشق تصمیم گرفت تا برای نجات خود از دیگران کمک بخواهد. در همین زمان او از ثروت با کشتی یا شکوهش در حال گذشتن از آنجا بود کمک خواست. “ثروت، مرا هم با خود می بری؟” داستان کوتاه عاشقانه ثروت جواب داد: “نه نمی توانم. مفدار زیادی طلا و نقره در این قایق هست. من هیچ جایی برای تو ندارم.” عشق تصمیم گرفت که از غرور که با قایقی زیبا در حال رد شدن از جزیره بود کمک بخواهد. “غرور لطفاً به من کمک کن.” “نمی توانم عشق. تو خیس شده ای و ممکن است قایقم را خراب کنی.” پس عشق از غم که در همان نزدیکی بود درخواست کمک کرد. “غم لطفاً مرا با خود ببر.” “آه عشق. آنقدر ناراحتم که دلم می خواهد تنها باشم.” شادی هم از کنار عشق گذشت اما آنچنان غدق در خوشحالی بود که اصلاً متوجه عشق نشد. ناگهان صدایی شنید: ” بیا اینجا عشق. من تو را با خود می برم.” صدای یک بزرگتر بود. عشق آنقدر خوشحال شد که حتی فراموش کرد اسم ناجی خود را بپرسد. هنگامیکه به خشکی رسیدند ناجی به راه خود رفت. عشق که تازه متوجه شده بود که چقدر به ناجی خود مدیون است از دانش که او هم از عشق بزرگتر بود پرسید: ” چه کسی به من کمک کرد؟” دانش جواب داد: “او زمان بود.” “زمان؟ اما چرا به من کمک کرد؟” دانش لبخندی زد و با دانایی جواب داد که: “چون تنها زمان بزرگی عشق را درک می کند.” http://eitaa.com/cognizable_wan
بنده اے ” خدا ” را گفت: اگر سرنوشت مرا تو نوشتہ اے! پس چرا دعا ڪنم؟ ” خداوند ” فرمود: شاید نوشتہ باشم …! هر چہ ” دعا ڪرد ” 🌺🌻🌺🌻🌺🌻 http://eitaa.com/cognizable_wan
یحیی دست روی بازویش گذاشت. -خیلی وقته رفتی. -رفتم چون شماها دست ازم کشیدین. کسی زیادی توجهی به آنجمع دور عروس و داماد نداشت. همه فکر می کردند یک بحث ساده است. ولی در اصل گلایه یوسف از همگی بود. یحیی لبخند زد:اشتباه می کنی. آیسودا کنجکاو شد. -چیو اشتباه می کنه عمو؟ پژمان این بار مداخله کرد. -شاید باید بعضی از حقایق رو بشه. یحیی تیز نگاهش کرد. اشاره ی واضح پژمان به ژاکلین بود. پژمان پوزخند زد. ابدا برایش مهم نبود. این مرد جوری به زندگیش چنگ زده بود که هیچ رقمه حاضر نبود حقیقت وجود دخترش را بگوید. آیسودا به خواهر احتیاج داشت. یوسف به دخترش. درست بود که یوسف در این برهه از زمان مرد درستی نبود. ولی با این حال حق داشت بداند دختر دیگری هم دارد. یوسف ساکت بود. نمی خواست دخالت کند. یحیی پوزخند زد. -پژمان جان بهتر نیست دو دستی زنتو بچسبی تا اتفاقی براش نیفته؟ اخم های پژمان درهم گره خورد. آیسودا با پرخاش گفت: عمو جان حرمت نگه دارید، پژمان حرفی بدی نزده. همه تا حدودی متوجه شده بودند آیسودا به شدت عصبی می شود وقتی یکی حتی نگاه چپ به شوهرش بیندازد. همین طور که پژمان صد برابر بیشتر برای زنش مایه می گذارد. یحیی دستی در هوا تکان داد. -ظاهرا اومدن به این عروسی برای ما وقت تلف کردن بوده. پژمان پوزخندی زد و گفت: برای شما بله، ولی برای ژاکلین نه! یحیی خشکش زد. آیسودا و یوسف به پژمان نگاه کردند. حاج رضا با تامل گفت: این جاش نیست پژمان. یوسف چهره اش درهم شد. -چه خبره اینجا؟ -از داداشتون بپرسید. یحیی ترسیده گفت: من چیزی برای گفتن ندارم. -خاله وقت مرگش یه چیز دیگه می گفت. -دروغ بوده. دای کر کننده ی موزیک مانع این می شد که صدایشان به کسی برسد. همه آن وسط می رقصیدند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ولی جلسه ی خانوادگی آنها درست وسط عروسی تامل برانگیز بود. حاج رضا گفت: جاش نیست، دندون سر جیگر بذار. -جاشه دایی جان، جاشه، زن من به خواهرش احتیاج داره. یوسف و آیسودا شوکه به پژمان نگاه کردند. آیسودا دست پژمان را گرفت: چی گفتی؟ یحیی کلافه و عصبی مدام دستش را تکان می داد. انگار می ترسید دخترش را بگیرند. پژمان با ملایمت گفت: خاله قبل مرگش اینو گفت، ژاکلین در اصل خواهر توئه و دختر شما... یوسف ناباور به دهان پژمان چشم دوخته بود. تنها چیزی که درون ذهنش زنگ می خورد خوشبختی بود. با اشتباه آرش، او صاحب دو دختر شده بود. -انگار خاله زمان فرارش حامله بوده، بعدم از ترس اینکه پدرت پیداش کنه به محض دنیا اومدن ژاکلین اونه به خانواده ی عموت که از قضا بچه ای نداشتن میده. یحیی بی حال روی یکی از صندلی ها نشست. ژاکلین و مادرش که کنجکاو بودند به جمع پیوستند. -چی شده آقا یحیی؟ یوسف ه زن برادرش نگاه کرد. -چطوری زن داداش؟ مرضیه شوکه نگاهش کرد. فکرش را هم نمی کرد مردی که کنار عروس و داماد ایستاد یوسف باشد. چون فقط پشتش به آنها بود. یحیی هم که وقتی به سمت عروس و داماد رفت حرفی نزد. -یوسف... نگاه یوسف به سمت ژاگلین کشیده شد. خنده اش گرفت. برعکس آیسودا که دقیقا شبیه مادرش بود، ژاکلین کاملا شبیه خودش بود. قد بلند با چهره ای شبیه خودش اما زنانه. به ژاکلین نزدیک شد. عینکی بود. ولی از پشت عینک هم می شد چشمان درشت عسلی رنگش را دید. -ژاکلین؟ ژاکلین فقط نگاهش کرد. اصلا نمی فهمید این مرد کیست؟ فقط حس می کرد نگاهش خیلی خاص است. مرضیه فورا لبخند زد. -برادرشوهر... یوسف تیز گفت: حق ندارم دخترمو ببینم. ژاکلین حیرت زده گفت: مامان؟! آیسودا بازوی پژمان را سفت چسبیده بود. -چرا نگفتی بهم؟ -فرصت دادم عموت بهت بگه. -اون هیچ وقت نمی خواست کسی نزدیک ژاکلین بشه. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
🔆 روز ۲۴ ذی الحجه 💠 روز مباهله- نزول آیه تطهیر- نزول آیه ولایت ⬅️ روزی اسٺ ڪہ رسول خدا صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَاله با نصارای نجران مُباهلہ ڪرد. ✨پیش از آنڪہ خواسٺ مُباهلہ ڪند عبا بر دوش مبارڪ گرفٺ و حضرٺ علی و فاطمه و حسن و حسین علیهم السلام را داخل در زیر عبا نمود و گفت پروردگارا هر پیغمبری را اهل بیتی بوده است که مخصوص ترین خلق بوده اند به او، خداوندا اینها اهل بیت منند پس ایشان را کاملا پاک گردان و از آنها هر گونه شک و گناه را برطرف کن. 💫 پس جبرئیل نازل شد و آیه تطهیر در شأن ایشان آورد: “إِنَّمَا یُرِیدُ اللَّهُ لِیُذْهِبَ عَنكُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَكُمْ تَطْهِیرًا” سوره احزاب، آیه۳۳ (خدا می خواهد پلیدی را از شما دورکند و شما را چنان که باید پاک دارد.) 🔸پس حضرٺ رسول صَلَّی اللَّهِ عَلِیهِ وَ اله آن چهار بزرگوار را بیرون برد از برای مباهلہ چون نگاه نصاری بر ایشان افتاد و حقّیّت آن حضرٺ و آثار نزول عذاب مشاهده ڪردند جرأت مُباهله ننمودند و استدعای مصالحه و قبول جزیه نمودند . ⬅️ همچنین در این روز نیز حضرت امیرالمؤمنین علیه السلام در حال رڪوع انگشتری خود را بہ سائل داد و آیہ ولایت"اِنَّما وَلِیُّكُمُ اللّه" در شأن ایشان نازل شد. ✅ اعمال این روز: اوّل: غسل دوّم: روزه سوّم: دو رڪعت نماز و آن مثل روز عید غدیر اسٺ (دو رڪعٺ اسٺ؛ در هر رڪعٺ، یڪ مرتبہ حمد و ده مرتبہ توحید، ده مرتبہ آیةالڪرسے و ده مرتبہ سوره قدر خوانده مےشود و بهتر اسٺ پیش از اذان ظهر خوانده شود.) و نیز روایٺ شده اسٺ بعد از نماز هفتاد مرتبہ استغفار ڪند. چهارم: خواندن دعاے مباهلہ ڪہ شبیہ بہ دعاے سحرهای ماه رمضان اسٺ: اللهم انی اسئلك من بهائك بابهاء ......... پنجم: شایسته است در این روز صدقه بر فقراء به جهٺ تَأسّی به مولای متقیان امیرالمؤمنین علی علیه السلام و زیارت ڪردن آن حضرت و بهتر اسٺ زیارت جامعه خوانده شود. 📗متن و شرح کامل دعاها و اعمال در مفاتیح الجنان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#طبیعت کشف گونه های جدیدی از حیات در عمیق ترین جای پوسته ی زمین http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#هرکاری_کنید_سرتون_میاد❗️ ✍ شوهر در آسانسور با زن غریبه! خانوم در تاکسی با مرد غریبه 😳 🌷http://eitaa.com/cognizable_wan
🍯🍯 1 قاشق چای خوری فلفل سیاه را به همراه 2 قاشق چای خوری عسل در یک لیوان آب جوش حل کنید و میل بفرمائید البته باید بدانید که این محلول برای سرفه های خلط دار و تر تجویز می شود. ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
چطور درد و خستگی پاها رو از بین ببریم؟ روی صندلی بنشینید و 1 توپ تنیس زیر پایتان قرار دهید و کف پایتان را روی توپ به جلو وعقب حرکت دهید تا درد وخستگی پاها سریعارفع شود. #سلامت ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #من_عامل_اصلی_مشاجرات 💠 به این جملات دقت کنید!👇 چرا به #من سلام نکردی؟ چرا به #من احترام نگذاشتی؟ چرا برای #من هدیه نخریدی؟ چرا #من برایت مهم نیستم؟ چرا حق #من را نمی‌دهی؟ چرا برای #من غذا درست نکردی؟ 💠 در همه جمله‌های بالا کلمه‌ی #من محوریت دارد. 💠 این فرمول #الهی را بدانیم اگر‌ در زندگی به دنبال اثباتِ #من نباشیم و توقعات منفعت طلبانه‌ی #من را حذف کنیم اکثر #مشاجرات و بگومگوهای زن و شوهری حذف خواهد شد. 💠 هرقدر در حذف #من موفق شوید در کسب آرامش، #محبوب شدن و لذت بردن از زندگی پیشروی خواهید کرد. 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
روز مباهله،روزی بود که زبان مدعیان بسته شد و خداوند آشکار ساخت که اهل بیت (ع) از تمامی تقرب جویندگان به او از راه اطاعت و عبادت، نزدیک او گرامی تر هستند
داستان مباهله
ﺍﺯ ﻋﺠﺎﯾﺐ خانم ها ﺍﯾﻨﻪ ﮐﻪ ۷ ﻃﺒﻘﻪ‌ﯼ ﯾﮏ ﻣﺠﺘﻤﻊ ﺗﺠﺎﺭﯼ ﺭﻭ ﻃﺒﻘﻪ ﺑﻪ ﻃﺒﻘﻪ ﻭ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﺑﻪ ﻣﻐﺎﺯﻩ ﻣﯿﮕﺮﺩﻥ، ﺑﻌﺪ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺧﺮﯾﺪ ﻣﯿﺎﻥ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﻣﯿﮕﻦ : ﺍﻭﻭﻭﻭﻩ ﻣﺎﺷﯿﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺩﻭﺭه....میمردی نزدیک تر پارک میکردی؟!!! 😐😐 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
امروز رفته بودیم بازار یه پیرمرده به خانمش گفت می خوای برات روسری بخرم؟ پیرزنه که آرایش تندی داشت و وضع حجاب درستی هم نداشت گفت: روسری برای چی؟ تا چند ماه دیگه کلا حجاب جمع میشه!! یه خانم چادری بهش گفت؛ مادر جان شما خودتو تا چند ماه دیگه به زحمت ننداز! عجوزه ها حجاب براشون واجب نیست😄 هیچی دیگه فکر کنم پیر زنه الان رفته پیش یه دکتر روانشناس اعتماد به نفسشو آتل ببنده😉 http://eitaa.com/cognizable_wan
مرضیه با پرخاش گفت: این حرفا چیه که می زنی آقا یوسف؟ از شما بعیده. پژمان نگاهش کرد. -مرضیه خانم وقت انکار نیست، چند ساله که پنهون کردین، حتی خاله کتی هم راضی نبود. مرضیه تیز به پژمان نگاه کرد. -شما چرا خودتو نخود هر آش می کنی؟ یحیی به شدت بهم ریخته بود. نمی توانست جواب هیچ کسی را بدهد. ژاکلین هم گیج بود. آیسودا به آرامی گفت: این بحث ها بمونه برای بعد. بیشتر از همه دلش می خواست از قضایا سر در بیاورد. ولی وسط عروسی بحث این حرف ها نبود. می ترسید کار به درگیری برسد. آبرویشان همه جا می رفت. یوسف با چشمانی غبار گرفته به آیسودا نگاه کرد. -یه هدیه ی دیگه برات دارم. آیسودا کنجکاو نگاهش کرد. یوسف با لبخند گفت: سند پاک شدن پدرت... -یعنی... -یعنی پدرت همه چیزو بوسید و گذاشت کنار. پژمان لبخند زد. آیسودا محکم دست یوسف را گرفت. -ممنونم، ممنونم، این بهترین هدیه ای بود که می تونستی بهم بدین. -اون عمارت رو دیروز فروختم، پولشم واریز شد ه حساب خیریه، خبری از هیچی نیست. -خداروشکر. پژمان نفسش را تند بیرون داد. بلاخره همه چیز ختم به خیر شد. مرضیه تلخ نگاهشان می کرد. آخر هم طاقت نیاورد و همراه یحیی دست ژاکلین را گرفت و از مجلس بیرون رفتند. آیسودا اصلا ناراحت این موضوع نبود. فعلا عشق مهم بود. و مردی که کنار گوشش می خندید. می توانست هزار ستاره ی روشن از چشمانش بچیند. آخر شب که تا دم در خانه شان بدرقه شان کردند، آیسودا از تک تکشان تشکر کرد. شاید هم بیشتر دلش گرم حضور یوسف بود. ولی که فقط با فهمیدن زنده بودن دختر و حالا دخترهایش، همه چیز را کنار گذاشت. شریف نبود. ولی شریف شد. پژمان در را که بست، دست زیر دست و پای آیسودا انداخت و بلندش کرد. -جان دل من، خانمم... -خانمت میمیره برات آقا. -خدا نکنه. او را به داخل برد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 آیسودا عطر تن پژمان را نفس کشید. -خوش بوترین مرد دنیایی. زیر گردن پژمان را بوسید. -تنت نخاره زن. آیسودا بلند زیر خنده زد. -یاد فیلم فارسیا افتادم. پژمان جلوی اتاق خواب روی زمین گذاشتش. -دلبر من... آیسودا درون لباس عروسش پیچ و تاب خورد. پژمان دست به سینه به دیوار تکیه داد و نگاهش کرد. بلاخره مال خودش شد. بلاخره به دستش آورد. آیسودا مقابلش ایستاد. -ممنونم که پای به دست آوردنم موندی. -هیچ وقت دست ازت برنداشتم. -هیچ وقت هم دست از سرم برندار. -مگه مرده باشم. آیسودا نزدیکش شد. لب های سرخ رنگش را روی لب پژمان گذاشت. عمیق بوسید. وقتی از او جدا شد گفت: مرگ نداریم تو حرفامون. پژمان دست دور کمرش انداخت و گفت: بچه چی؟ آیسودا به قهقه خندید. -در خدمتم آقا. -یعنی امشب قراره بهم بچه بدی؟ -هرچی تو بخوای. پژمان گونه اش را بوسید. -لباساتو عوض کن خیلی سنگینه. آیسودا فورا ناله کرد. -وای آره، از کت و کول افتادم. به پشت چرخید. پژمان زیپ لباسش را پایین کشید. پشت کمرش را نرم بوسید. مورمورش شد. داخل اتاق خواب شد. لباس را از تنش درآورد و با لباس زیر روی تخت نشست. سرش سنگین بود. -میریم سراغ عموم؟ -هفته ی دیگه. -ممنونم. -چرا؟ -اگه در مورد ژاکلین نمی گفتی عموم هیچ وقت حرفی نمی زد. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
موزیک ویدیوی زیبا از رضاصادقی گوش کنید و لذت ببرید🌹 http://eitaa.com/cognizable_wan
مامان بزرگم همیشه می گفت: ننه خوشبختیتو جار نزن، نذار کسی بگه خوش به حالش؛ همین خوش به حالش گند میزنه به زندگیت....👌 http://eitaa.com/cognizable_wan
_دلبسته ی دخترشونن، هیچ کس نمی خواد بچه شو از دست بده. _ولی ما هم حق داشتیم. پژمان نفس عمیقی کشید. کت را از تنش درآورد. کنار ایسودا نشست. _بذار موهاتو باز کنم. ایستاد به پشت چرخید. _عموت از من دلخوره. _تو حرف بدی نزدی. _ولی توقع داشت کسی حرفی نزنه. _تازه به نظرم خیلی هم دیر گفته شد. پژمان دانه دانه سنجاق ها را از موهایش در آورد. موهایش تافت خورده بود. باید حتما حمام می رفت. _برو حمام. _حال ندارم. پژمان بلند شد دست آیسودا را گرفت و بلندش کرد. _با این موها نخواب. او را روانه ی حمام کرد. خودش هم لباس عوض کرد. حوله را برداشت و وارد حمام شد. ایسودا کارش تمام شده حوله را گرفت و بیرون آمد. موهایش را سشوار کشید. ولی کاملا خشک نکرد. دوست داشت با موهای نم دار بخوابد. روی تخت دراز کشید. تاب و شلوارکی به تن کرد. پژمان زود بیرون آمد. ایسودا حوله را تحویلش داد. _کولر روشن نکن، سرما نخوریم. هردو خسته بودند. حجله نداشتند که. خیلی وقت بود مال هم شده بودند. پژمان تنگ در آغوشش کشید. _خسته ام. _من بیشتر. انگار قرار بود فقط همین دوتا جمله را خرج کنند. چون جفتشان زود خوابشان برد. * 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 ژاکلین کنار نیامد. یوسف اهمیتی نداد. سر می زد. حتی اگر ژاکلین او را پدر نبیند. او را نخواهد. ایسودا هم به عنوان خواهر مورد قبول خواهرش قرار نگرفت. شانس بود دیگر. ایسودا هم عین یوسف سمج بود. شاید هم در همین اخلاق شبیه پدرش بود. یحیی نتوانست کاری کند. مجبور بود کنار بیاید. حاج رضا زندگیش همان بود... همان هم ماند.... اما پولاد... ** _زنگ نزدی پولاد؟ نواب پرونده را روی میز گذاشت. از وقتی پولاد شرکت را تحویل نواب داده بود ترنج هم به کمکش می آمد. _وقت نکردم. _کارمون گیره. _می دونم. ترنج پوفی کشید و روی صندلی نشست. _این قرارداد خیلی مهمه نواب. نواب گوشی را برداشت. _الان رنگ می زنم بهش، نگران چی هستی؟ شماره پولاد را گرفت. _الو داداش... ترنج اخم هایش را در هم کشید. پولاد هیچ وقت برادر نبود. چشم بد دور. _آره می دونی چرا زنگ زدم دیگه... ......... ترنج هنوز اخم داشت. آنقدر پولاد برایش نفرت انگیز بود که حد نداشت. _اره، چیکار کنم؟ ........ _باشه، خبرت میدم، ایمیلتو جواب بده ترنج بلند شد. به اطراف نگاه کرد. اینجا اتاق کار پولاد بود. اتاقی که رهایش کرد و رفت. رفته بود روستا کنار مادرش. فعلا ترجیح می داد چند مدتی آنجا باشد. شاید واقعا برایش خوب بود. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
صدای جیغی اول صبح باعث شد از خواب بپرد. فورا بلند شد. بدون اینکه شلوارکش را عوض کند. یا حتی نیم تنه ی برهنه اش را بپوشاند از خانه بیرون زد. گاو نر رم کرده به شدت می دوید. دختر جوانی در حالی که رنگ پریده بود انگار پایین را به زمین دوخته بودند. جلوی گاو ایستاده و فقط جیغ می زد. حسنعلی به سرعت دنبال گاو می دوید و داد و بیداد می کرد. ظاهرا گاو از دستش فرار کرده بود. معطل نکرد. به سمت دختر دوید. دختر بیچاره رنگ پریده ایستاده بود. قبل از اینکه گاو برسد، بازویش را کشید. او را به سمت علف های پرچین پرت کرد. گاو خودش را رساند. قبل از اینکه پولاد بتواند کاری کند، به ضرب به او برخورد. حس درد شدیدی درون پهلویش پیچید. گاو قصد دوباره حمله کردن را داشت. ولی حسنعلی به سرعت خودش را رساند. بند دور گردنش را کشید. با چوب هم به جانش افتاد. آنقدر داد زد و بد و بیراه به گاو گفت تا بالاخره گاو جلویش زانو زد. ولی پولاد از درد روی زمین افتاده بود. دست روی پهلویش گذاشت. خون بود. شاخ گاو به پهلویش خورده بود. حسنعلی با شرم و ترس گفت:آقای مهندس... داد زد:از اون خونه های خراب شده تون بیاین بیرون مهندس زخمی شده. دختری که نجات پیدا کرده بود به سمت پولاد آمد. آنقدر گاو حسنعلی فرار می کرد که برای اهالی عادی شده بود. شاید برای همین بود که کسی از خانه اش بیرون نیامد. ولی با داد و بیداد حسنعلی که در مورد پولاد گفت بقیه هم بیرون آمدند. درد سر تا پای پولاد را گرفته بود. دخترک مقابلش زانو زد. شروع به حرف زدن که کرد نگاه پولاد به سمتش کشیده شد. عین صوتی از بهشت بود. _خوبین آقا؟ معلوم بود نمی خواهد ناز بیاید. ولی صدایش ناز داشت. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁🍁 خوب نبود. پهلویش به شدت درد می کرد. اما نگاهش خیره ی چشمان دخترک ماند. عسلی بود و کشیده. لامصب عجب چشم هایی... حسنعلی نمی توانست گاو را رها کند. مادر پولاد که در حال دوشیدن گاو خودش درون طویله بود تا اسم مهندس را از حسنعلی شنید خودش را به بیرون رساند. با دیدن پولاد غرق در خون درون سر خود کوبید و دوان دوان آمد. _مادر... پولاد بی حال چشمانش را روی هم گذاشت. _باید ببریمش درمونگاه. دخترک از کیفش دستمالی که داشت را روی زخم پولاد گذاشت و فشار داد. می خواست جلوی خونریزی را بگیرد. یکی دو تا مرد آمدند. زیر بغل پولاد را گرفتند و بلند کردند. یکی دوتا از مردها سر حسنعلی غر زدند که چرا گاو را سر به نیست نمی کند. هر دفعه یک دردسر جدید. جان همه به لبشان رسیده بود. حسنعلی همیشه با سماجت گاو را نگه داشته بود. _یکی سوار ماشین آقای مهندس بشه ببریمش درمونگاه. دخترک جلو آمد. _من میشینم، فقط زود ببریمش. خودش را مقصر می دید. مادر پولاد به سرعت رفت تا سویچ را بیاورد. دخترک هم به دنبالش رفت. پولاد واقعا بی حال شده بود. حسنعلی گاوش را به سمت خانه و طویله اش برد. مردم دور پولاد تجمع کرده بودند. دخترک به سرعت سوار ماشین جلو آمد. پولاد را عقب خواباندند.. دخترک معطل نکرد. مادر پولاد کنارش بود. به سرعت به آدرسی که داد حرکت کرد. درمانگاه کمی از روستا دور بود. ولی با ماشین راحت بود. تا رسیدند، خود دخترک رفت تا به پولاد کمک کند. کرد بی چاره رنگ پریده بود. خون زیادی از دست داده بود. حق داشت بی حال باشد. زیر بغلش را به کمک مادرش گرفت. او را به سمت درمانگاه بردند. درمانگاه شامل یک دکتر عمومی بود و دوتا پرستار و یک بهدار. با دیدن حال پولاد فورا دکتر را خبر کردند. پهلویش احتیاج به بخیه داشت. پولاد را روی تخت خواباندند. 🍁🍁🍁🍁🍁🍁 🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
من یه معذرت خواهی به همتون بدهکارم 😐 . . . . یادتونه بچه بودید پدر و مادراتون هی بهتون سرکوفت می زدند از بچه ی مردم یاد بگیر!!! اون بچه من بودم واقعا شرمنده😊✍ 😍http://eitaa.com/cognizable_wan
تو فلافلی ازاین سلف سرویسا نوشته بود "لطفاً خوراکی ها را فقط داخلِ نان باگت پُر کنید" اونجا بود که فهمیدم چقدر بعضیا بی فرهنگن و دیگه از خجالت نتونستم کیسه زرد رنگ برنج رو دربیارم😕😐 فقط جیبامو پر کردم و رفتم😌 😍 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#زنگ_تفریح احوال پرسی بوقلمونی ..😂😂 من که خیلی خندیدم😂👌👏👏 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیدم کلی نوستالژی توشه گفتم شمام ببینید حالشو ببرید😍😍 😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
جالب است بدانید در حال حاضر ریاضیاتی که در دانشگاه ها و مدارس تدریس میشود, ریاضیات جدید نام دارد. تاریخ تولد ریاضیات جدید به دهم نوامبر 1619 بر میگردد که رنه دکارت, یکی از سه ریاضیدان برجسته جهان, بعد از دیدن سه خواب متوالی, در فکر ابداع هندسه تحلیلی شد که به آن سبب, ریاضیات جدید در آن روز پدید آمد. #ابداع #مشاهیر #تاریخ http://eitaa.com/cognizable_wan
#آووکادو_عالی_برای_کاهش_وزن آووکادو سرشار از فیبر است؛ کربوهیدراتی که دیر هضم شده و سطح قند خون شما را پایدار نگه می دارد. در نتیجه، از اشتهای کاذب شما جلوگیری می کند #سلامت ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴👈 اگر محدودیت مصرف گوشت و لبنیات دارید روغن_کنجد مصرف کنید. 🔴👈 روغن کنجد سرشار از کلسیم و آهن بوده و برای تقویت استخوان ها مفید است ➖➖➖➖➖➖➖➖ 📕 http://eitaa.com/cognizable_wan