eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
رحلت بنیانگذار جمهوری اسلامی تسلیت http://eitaa.com/cognizable_wan
🔻چند نکته کلیدی برای خواب بهتر😴 🕙 زمان خواب رو اصلاح کنید؛ بهترین زمان برای خوابیدن بین ساعت ۲۲ تا ۲۳ هست. 🍔 فاصله شام تا خواب رو ۳ ساعت در نظر بگیرید؛ بهتره شام هم سبک و بدون چربی باشه. 🛌 از تخت‌خواب برای کار استفاده نکنید، کارهایی مثل گشتن تو شبکه‌های اجتماعی، غذا خوردن و... رو هم به رختخواب نبرید. 📵 حداقل یک ربع ساعت قبل از رفتن به رختخواب از تلفن‌همراه استفاده نکنید، بعد از ساعت ۹ شب هم بهتره «حالت شب» رو روشن کنید. ☕️ بعد از شام مواد کافئین‌دار استفاده نکنید. 🫀ورزش نکنید؛ قبل از خواب کارهای سنگین که باعث میشه ضربان قلبتون بالا بره رو انجام ندید. 📚 کتاب؛ اگر ذهن‌تون مشغوله و خواب‌تون نمی‌بره می‌تونید از کتاب و قرآن کمک بگیرید. ✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
میگن طرف خیلی آدم حسابی و آدم درستیه! دزد نیست، حلال و حروم سرش میشه، دروغ نمیگه و... یادمون رفته اینا وظیفه انسانی ماست، نه آپشنهای ویژه...! 🌐http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش روغن نباتی و ماکارونی این مردم هم گران ونایاب بود. کاش علف میخوردند ولی دشمن در خانه آنها نیامده بود! این کلیپ را به مخالفان جمهوری اسلامی نشان دهید، ویا کسانی که کلیپ ها ومتن های منافقان ودشمنان داخلی وخارجی را به راحتی وبدون تفکر واحساس مسئولیت، پخش و ارسال میکنند تا بفهمند امنیت چیست؟ بدانند تروریست یعنی چه؟ تا مردم هم بدانند داعش قرار بود باایرانیان هم همین کار را انجام دهند ولی مدافعان حرم نگذاشتندتااین حرامیان پایشان به ایران باز شود تااین سناریو در ایران هم اجرا شود. آنها از جانشان گذشتند وخطرات را درخارج از مرز ایران دفع کردند. وگرنه خیلی ازهمین منتقدان، حالا در کنار همین اموات حضور داشتند! ازاین فیلم بسیار ناراحت کننده تر و وحشیانه تر موجوداست ولی دراین فیلم از داعش خشونت کمتری سر میزند وفقط مردان هستند و بماند که بازنان دختران چه کردند ومیکنند. مردم بزرگوار ایران!اجازه ندید امنیتی که الان بلطف خداوندو زحمات شبانه روزی سپاه پاسداران وارتش جمهوری اسلامی در شرایط بسیارسخت بدست آمده است با دروغها و فریبهای فضای مجازی پایمال دشمنان این مرزوبوم بشود امنیت اتفاقی نیست! http://eitaa.com/cognizable_wan
مهسو به ساعت زل زده بودم...حالم از خودم واین ضعفم بهم میخورد... ازطرفی هم دلشوره ای داشتم که همون اول صبح به محض چشم بازکردن درگیرش شده بودم... اصلا حال خوبی نبود... هوای ابری هم موجب دل گرفتگی بیشترم شده بود.. صدای بارون رومیشنیدم...فنجون نسکافه ام رو دست گرفتم و کنار پنجره رفتم... همون لحظه صدای چرخیدن کلید توی قفل اومد...سریع به پشت سرم چرخیدم...بادیدن قامت یاسر نفس راحتی کشیدم... اینو نمیتونستم انکار کنم که وقتی خونه بود آرامش توی خونه موج میزد... +سلام مهسوووخانم... آروم گفتم _سلام +حقیقتا فقط سین اول سلام رو شنیدم...ولی خب باز.. روی مبل نشستم و به صفحه تلویزیون زل زدم... روی مبل روبه روی من نشست... باجدیت گفت +چیزی شده؟ بهش نگاهی انداختم و پوزخندی زدم و سری به علامت نفی تکون دادم... باکلافگی گفت +بریم بیرون بگردیم؟ _واقعا؟ +اره واقعا _یعنی خطری نداره؟ +تامنوداری غم نداری بابا،بروآماده شو.منتظرم... باذوق مثل بچه ها گفتم _باوووشع،مررررسی وارد اتاقم شدم و باذوق و شوق مشغول لباس انتخاب کردن شدم... یاسر توی ماشین نشسته بودیم و درحال حرکت به سمت شهربازی بودیم _آخه کی توی این هوا میره شهربازی... اونم دوتا آدم به سن من و تو... +غرنزن دیگه بادیگارد..اینجا من دستووور میدم..یالااا... همه ی اینهارو باخنده میگفت... بیچاره چه زجری کشیده توی خونه..داشت افسرده میشدا... بعدازطی کردن یه ترافیک طولانی به مقصد رسیدیم... وای خدا این دختر ازهمون بدو ورود شروع کرد به جیغ جیغ کردن و شلوغ بازی _مهسسسو،زشته بابا،همه دارن نگاهمون میکنن +خب نگاه کنن _آخه صحیح نیس شما اینقدبلندبلند میخندیا...جلب توجه داره...من باخندیدنت مخالف نیستم دخترخوب...ولی میگم درشأن دختر خوبی مثل تونیست که انگشت نما باشی... چشماشو ریز کرد و گفت +یعنی باخندیدنم مشکل نداری؟فقط باصداش؟ _آره،آخه نگاه کن پسراچقد بد نگاهت میکنن.. باتخسی گفت +خب اونا نگاه نکنن... _مگه میشه؟خودت باشی یه چیزی نظرتو جلب کنه نگاهش نمیکنی ؟برات جالب نمیشه؟ کمی فکر کرد و گفت +خب چرا ولی... _نه دیگه ولی نداره...بازم هرجوری راحتی... +باشه حواسم هست... لبخندی ازسررضایت زدم و گفتم... _آفرین.درضمن،فقط کنارخودم بمون...نمیخام اتفاقی بیافته مهسو... +باشه... به دستور مهسوخانم بستنی خریدیم و به سمت چرخ و فلک رفتیم .... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر _وااای مهسووو من ناهارنخورده بودم ولی الان دارم میترکم...حالمم داره بهم میخوره... +عههه اذیت نکن دیگگگه...پشمک بخریم بعدش بریم ترن هوایی..خسیس خان چشماموگردکردم و گفتم _مهسومن خسیسم؟الان دوساعت و نیمه که اینجاییم و یه سره داریم بازی میکنیم... من واقعا دیگه نا ندارم...بریم برات پشمک بخرم ولی ترن رو بیخیال لباش رو برچید و گفت +باشه ،ضدحال * اب معدنیش رو سرکشید و گفت +الان کجا داریم میریم؟ _بام +بااام؟توکه گفتی خسته ام _ازبازی خسته بودم...حوصله ی خونه رو ندارم..ناراحتی بریم خونه +نه نه...من راضی توراضی گوربابای ناراضی نیشخندی زدم همینه،ازم حساب میبره حسابی..ایولا جذبه وقتی که به بام رسیدیم غروب بود دیگه.. تا پارک کردیم ماشین و این حرفا... اذان شد... یادم افتاد که وضودارم... بعداز طی کردن یه مقدارازمسیر به جایی رسیدیم که چندتا تخت داشت... بعدازپرسیدن قبله از مردی که اون نزدیکی ایستاده بود و صاحب جگرکی اونجا بود،برای مُهر سنگی رو از روی زمین برداشتم و شستمش... روی تخت گذاشتم و رو به قبله قامت بستم.... * به سمت مهسو برگشتم دیدم داره خیره نگاه میکنه... لبخند ملیحی زدم و گفتم _چیزی شده؟ باصدای آرومی گفت +نمازکه میخونی چه حسی داری؟ میدونستم بالاخره میپرسه... _حس عالی دارم....آرامشی که توی نماز جاریه مثال نزدنیه...ماتوی نماز باخدا صحبت میکنیم...دردودل میکنیم،شکرمیکنیم،همه چی.. خیلی لذت بخشه وقتی بفهمی بین تو و خدا واسطه ای نیست...لبخندش روحس کنی... لبخندی زد و سکوت کرد _خب جیگر که دوس داری؟ +خیییلی _پس من برم سفارش بدم ** یک ساعت و نیم گذشته بود و حالا روی این بلندی ایستاده بودم... مهسو روی زمین نشسته بودم...خوشم میومد که خاکی و بی ریاس...برعکس ظاهرش... _مهسو،بایدبریم... +کجابریم تازه اومدیم این لبه بابا... آروم و پرغم گفتم _ازینجا نه مهسو... بایدازایران بریم... مهسو بابهت گفتم _چی؟کجابریم؟شوخیه نه؟ +نه مهسو،بایدبریم ترکیه،استانبول... اینجا امن نیست... با خشم بلندشدم و گفتم _اهااا،پس این همه مهربون شدنت بخاطرهمممین بود...شهربازی و بستنی و دربند و اینور اونور...آره؟همه چیمو که گرفتی خانوادمم ازم میخوای بگیری؟ازکشورمم دوربشم؟ باخشم گفت +بارآخرته که منومتهم میکنی به اینکه مجبورت کردم...اینجا کشورمنم هست،منم خانواده دارم...از هیچی خبرنداری تو...هیچی...پس حق قضاوت نداری...آخرهفته ازکشورخارج میشیم...فعلا هم به کسی اطلاع نمیدی...خودم حلش میکنم... به سرعت کوله امو روی دوشم انداختم و از راهی که اومده بودیم برگشتم... کمی ازراه روطی کرده بودم که بازوم کشیده شد... +مهسو....خواهش میکنم ادامه دارد.... http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سوال خیلیا: چرا توی مملکت جمهوری اسلامی به بعضیا که صلاحیت ندارند یا منافق هستند یا سابقه مشخصی دارند، مسئولیت داده میشه؟!!(استاد رائفی پور - می دانستید، مولا امیرالمومنین علی علیه السلام، برای مغیره، حکم مشاور خود را می زند!! http://eitaa.com/cognizable_wan
یاسر واردخونه شدیم.... مهسو یکراست به سمت اتاقش رفت و درروکوبید... انگار من مقصرم...همه اش تقصیر بابای خودته دیگه... دررو قفل کردم و وارد اتاق شدم و بعداز تعویض لباسم روی تخت ولو شدم... گوشیم زنگ خورد.... وااای امیرتروخدا حوصله ندارم... _الو،جانم امیر +خوبی داداش؟ _عی بدک نیستیم...توچی خوبی؟بهش گفتی؟ +آره خیلی استقبال کرد.... _خوشبحالت مال ماهم استقبال کرد ولی با فحش و دادوبیداد +اوه اوه،پس هوا ابریه _نه داداش،بارش همراه با رگبارورعدوبرقه +یاصاحب صبر...خدا بهت صبربده داداشی _قربونت...من میرم یه چرت بخوابم امیر،معدم اذیت میکنه... +باشه،مراقب خودت باش،حرص نخور...خوب بخوابی،یاعلی _قربانت،یاعلی گوشیم رو کنار گذاشتم و خودم رو به دستای خواب سپردم... *** باهم وارد دانشگاه شدیم... میتونستم نگاه خیلی هارو حس کنم... یکراست واردبخش اداری شدیم و به سمت دفترریاست رفتیم... +بایدمیرفتیم آموزش... نگاه جدی انداختم و گفتم _من میدونم دارم چکارمیکنم... یه چیزی زیرلب گفت که نشنیدم...خودموزدم به بیخیالی و راهمو ادامه دادم... وارد دفترریاست شدیم...ازمنشی اجازه ورودگرفتیم و بعدازدرزدن وارداتاق آقای رئیس شدیم... جلورفتم و بادکتر دست دادم... _سلام آقای دکتر،خوشحالم که دوباره زیارتتون میکنم... +من هم همینطور پسرم... مهسو هم سلام کردو بعداز اینکه آقای دکتر جواب داد روبه مهسو کرد و گفت ++چرانمیشینی دخترم؟شماهم بشین یاسرجان مهسو باتعجب نگاهم کرد توجهی نکردم و مشغول حرف زدن با رئیس شدم.. _دکترجسارتا ما باید برای این ترم مرخصی بگیریم،درجریانید که...متاسفانه اینجا دیگه برای خانم امیدیان امن نیست و هرچه سریعتر باید به یکی از مقرهای ما درخارج ازکشور منتقل بشن. دکترابرویی بالاانداخت و گفت ++واقعامتاسف شدم.امیدوارم هرچه سریعتر اوضاع مساعدبشه و هردوتون زندگی عادیتون رو به دست بیارید... من شخصا برگه مرخصی اضطراری شمادونفرروامضامیکنم...راستی اون برادرتونم وضعش مثل شماست... مهسو یکهو گفت +برادر؟ _من برای شماتوضیح میدم. ادامه دادم _بله آقای دکتر.اوناهم میرسن خدمتتون.... بعد ازاین حرف شروع کرد به امضاکردن نامه مرخصی.... ... ... ادامه دارد... http://eitaa.com/cognizable_wan
کافکا در کتاب نامه به پدر چیزی نوشته که به نظر حکایت خیلی از ماست: «نیازی به دلگرمی ندارم. دیگر به چه کارم می‌آید؟ آن‌وقت که می‌خواستم، نداشتم...» http://eitaa.com/cognizable_wan
⛔️آسیب های : 🔸سکوت ● بی توجهی 🔹نبود برنامه ● حسادت مفرط 🔸ساعت کاری اضافه ● قهر کردن پی در پی 🔹نداشتن رابطه جنسی ● نگاه منفی به خانواده همسر 🔸عدم رسیدگی به وضع ظاهری ‎‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
در زمان قدیم، مردی ازدواج کرد، در روز اول ازدواج، جمع شدند جهت خوردن ناهار با خانواده شوهر و مرد سهم بیشتری از غذا با احترام خاص به همسرش داد و به مادر خودش سهم ناچیزی از غذا را داد بدون هیچ احترامی! در این لحظه عروس که شخصیت اصیل و با حکمتی داشت، وقتی این صحنه را دید درخواست طلاق کرد و گفت شخصیت اصیل در ذات هست و نمی خواهم از تو فرزندی داشته باشم که بعدها فرزندانم رفتاری چون تو با مادرت، با من داشته باشند و مورد اهانت قرار بگیرم. متاسفانه بعضی از زنان وقتی شوهرانشان آنها را ترجیح می دهند، فکر می کنند، بر مادر شوهر پیروز شدند، عروس با تدبیر همان روز طلاق گرفت و با همسری که به مادر خودش احترام می گذاشت ازدواج کرد و بعد از سالها صاحب فرزندانی شد و در یک روز با فرزندانش عزم مسافرت کرد، با فرزندانی که بزرگ شده بودند، و مادر را بسیار احترام می گذاشتند، در مسیر به کاروانی برخوردند. پیرمردی پابرهنه پشت سر کاروان راه می رفت، و هیچ کس به او اعتنایی نمی کرد، مادر به فرزندانش گفت آن پیرمرد را بیاورید وقتی او را آوردند. مادر همسر سابقش را شناخت به او گفت: چرا هیچ کس اعتنایی و کمکت نمی کند؟آنها کی هستند؟گفت: فرزندانم هستند. گفت: مرا می شناسی؟ پیرمرد گفت: نه زن با حکمت گفت: من همان همسر سابقت هستم و قبلا گفتم که اصالت در ذات هست، همانگونه که می کاری درو خواهی کرد! به فرزندان من نگاه کن چقدر به من احترام می گذارند و حالا به خودت و فرزندانت نگاه کن، چون تو به مادرت اهانت کردی و این جزای کارهای خودت هست و زن با تدبیر به فرزندانش گفت: کمکش کنید برای خدا هر مرد و زنی خوب بیاد داشته باشد، فرزندان شما همانگونه با شما رفتار خواهند کرد که شما با پدر و مادر خود رفتارمی کنید. 🍃 🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*🎥 مروری کوتاه و اندکی تامل در سکانس‌های مهم فیلم عنکبوت مقدس* *♻️ لطفا ببینید و نشر حداکثری کنید/ برای عزیزانی بفرستید که معتقدند فیلم را ندیده نباید در مقابلش جبهه گرفت، و در مورد فیلم عنکبوت مقدس سوال داشتند.* ** ** ** 🇮🇷🌷🇮🇷🌷🇮🇷 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣انسانها زود پشیمان میشوند گاه از گفته هایشان گاه از نگفته هایشان اما سراغ ندارم ڪسی را ڪه از مهربانی پشیمان شده باشد خوشا به حال آنانڪه خوب میدانند مهربانی منطقی ترين گفت وگوی زندگیست.. 🧡🧡🧡👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣گران باش❣ بُگذار تا بَهایت را پرداخت کنند آدمها چیزهای مُفت را مُفت از دست می دهند... با کسی نباش که از بی کسی باهاته با کسی باش که از بین همه فقط میخواد با تو باشه ...! این رو آویزه ی گوشت کن رفیق؛ "اعتماد المثنی ندارد" ! ‌💙💙💙👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
❣سواد زندگی❣ واقعااا تا به کی؟!؟ قضاوت، غیبت، تهمت چرا نمی‌فهمیم این ها تاوان دارد... دل شکستن دارد .. چرا متوجه نیستیم این ها به ما مربوط نیست فلانی جراحی کرده... فلانی دزده.. فلانی زشته... فلانی تتو، پیرسینگ، پروتز داره فلانی خیانت کرده و ..... چرا کسی متوجه زندگی شخصی خودش نیس همه خدا شدند... همه قاضی شدند... همه گناهکارند جز خودمان.... ای کاش این را بدانیم در هر قبری فقط یک نفر دفن می‌شود... شب اول قبرش تنهاست *پس فکر اعمال و افکار خودتان باشید...* *فقط کافیست پاهایتان را کمی از زندگی بقیه بیرون بکشید...* *باور کنید خودتان هم آرام می‌شوید ...* 💗💗💗👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
افسردگی خندان زمانیکه رابین ویلیامز بازیگر و کمدین معروف خودکشی کرد، جهان در بهت و شوک فرو رفت. چرا چنین اتفاقی افتاد؟ افسردگی یک چهره یا ظاهر مشخص ندارد! ◀️ عموما افسردگی با احساساتی نظیر غم، اندوه و ناامیدی همراه است و اکثر افرادی که درگیر افسردگی هستند، این حالات و احساسات را تجربه می‌کنند. اما حقیقت این است که نحوه‌ی بروز افسردگی از فردی به فرد دیگر متفاوت است و همیشه یک شکل و ظاهر مشخص ندارد. ◀️ افسردگی خندان ▪️افسردگی خندان اصطلاحی است برای توصیف کسانی که در درون خود با افسردگی زندگی می‌کنند اما در ظاهر توانایی راه رفتن، صحبت کردن و خندیدن را دارند. ▪️افراد با این نوع افسردگی می توانند به سر کار بروند، روابط و مسئولیت های مربوط به خانه و خانواده خود را تا حد مطلوبی انجام دهند بدون اینکه حتی اجازه دهند که کسی متوجه این ناخشنودی شود. تشخیص این نوع از افسردگی بسیار دشوار است. ▪️افسردگی خندان در راهنمای تشخیصی و آماری اختلالات روانی به ‌عنوان یک بیماری روانی مستقل ثبت نشده است اما در عوض این نوع افسردگی به‌عنوان اختلال افسردگی اساسی با ویژگی‌های غیر معمولی تشخیص داده می‌شود. ◀️ کسی که دچار افسردگی خندان است ممکن است برخی یا همه‌ی علائم افسردگی را تجربه کند؛ اما در اجتماع این علائم را از خود بروز نمی‌دهد. برای کسی که از بیرون نگاه می‌کند، فردی که دچار افسردگی خندان است ممکن است این چنین به نظر برسد: ▪️فعال و دارای عملکرد بالا ▪️فردی با یک شغل ثابت و یک زندگی خانوادگی و اجتماعی سالم ▪️خوش‌خلق، مثبت اندیش ◀️ اگر افسردگی را تجربه می‌کنید، اما همچنان لبخند زده و ظاهر خود را حفظ می‌کنید، ممکن است احساس کنید که : ▪️نشان دادن علائم افسردگی نشانه ضعف است. ▪️با بیان احساسات واقعی خود دیگران را آزرده‌خاطر می‌کنید. ▪️شما اصلا افسردگی ندارید، زیرا حال شما خوب است. ▪️دیگران اوضاع بدتر از این را هم تجربه کرده‌اند، پس از چه چیزی می‌خواهید شکایت کنید؟ ◀️ درمان ▪️درمان این نوع افسردگی مانند سایر درمان‌های سنتی اختلال افسردگی اساسی است که شامل درمان دارویی، روان‌درمانی و تغییر سبک زندگی می باشد. ▪️صحبت با یک متخصص سلامت روان می‌تواند برای تشخیص و درمان علائم افسردگی فوق‌العاده مفید باشد. ◀️ سخن پایانی ▪️اگر افسردگی خندان را تجربه می‌کنید، ابتدا می بایست با فردی متخصص درباره‌ی این موضوع صحبت کنید. یک مکان امن و بدون قضاوت برای شروع این کار دفتر یک روان‌شناس است. ▪️همچنین اگر فکر می‌کنید شخصی از اطرافیانتان بی سر و صدا دچار افسردگی شده است، برایش کمی وقت بگذارید و از او بپرسید که حالش چطور است. برای گوش دادن به دردِ دلش وقت بگذارید و اگر شخصا نمی‌توانید به او درباره‌ی وضعیتش کمکی کنید، او را به مشاوره گرفتن از یک روان‌درمانگر یا روان‌پزشک تشویق کنید. http://eitaa.com/cognizable_wan
همه ی آدم های متاهل گاهی پیشِ خودشان فکر کرده اند که شاید اگر مجرد بودند، حالشان بهتر بود، یا اگر شریک زندگیشان یک آدمِ دیگر بود، خوشبخت تر بودند کاش یک بار برای همیشه می‌فهمیدند که زندگیِ مشترک برایِ هیچ کس ایده آل نیست! هرکس پیشِ خودش آرزوهایی دارد که محقق نمی شوند. هیچ زندگیِ مشترکی، رویایی و بدونِ مشکل نیست، اما این که تو حالت خوب باشد یا نه، به تو بر می گردد، نه اقبال و شرایط... و نه هیچ کسی! اگر اینجایی که هستی، باخته ای، هرجایِ دیگری هم بروی، بازنده خواهی بود! آدم هایِ خوشبخت، برایِ خوشبختی و حالِ خوبشان، می جنگند، پس هرجای دنیا که باشند خوشبختند! آدم هایِ نا امید و بهانه گیر هم هر نقطه از زمین و در هر شرایطی که باشند، روزگارشان همین است! http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✅عزرائیل چگونه جان میگیرد؟ ✍مردی وحشت زده سمت حضرت سلیمان(ع) رفت. حضرت‌ سليمان‌ ديد از شدّت‌ ترس‌ رويش‌ زرد و لبانش‌ كبود گشته‌، سؤال‌ كرد: ای‌ مرد مؤمن‌! چرا چنين‌ شدی؟ سبب‌ ترس‌ تو چيست؟ مرد گفت‌: عزرائيل‌ بر من‌ از روی‌ كينه‌ و غضب‌ نظری‌ كرده‌ و مرا چنانكه‌ می ‌بينی دچار دهشت‌ ساخته‌ است‌. حضرت‌ سليمان‌ فرمود: حالا بگو حاجتت‌ چيست‌؟ عرض‌ كرد: يا نبیّ الله‌! باد در فرمان‌ شماست‌؛ به‌ او امر فرمائيد مرا از اينجا به‌ هندوستان‌ ببرد، شايد در آنجا از چنگ‌ عزرائيل‌ رهائی‌ يابم‌! حضرت‌ سليمان‌ به‌ باد امر فرمود تا او را شتابان‌ بسمت‌ كشور هندوستان‌ ببرد. روز ديگر كه‌ حضرت‌ سليمان‌ در مجلس‌ ملاقات‌ نشست‌ و عزرائيل‌ برای‌ ديدار آمده‌ بود گفت‌: ای عزرائيل‌ برای‌ چه‌ سببی‌ در بندۀ مؤمن‌ از روی كينه‌ و غضب‌ نظر كردی‌ تا آن‌ مرد مسكين‌، وحشت‌ زده‌ دست‌ از خانه‌ و لانۀ خود كشيده‌ و به‌ ديار غربت‌ فراری‌ شد؟ عزرائيل‌ عرض‌ كرد: من‌ از روی‌ غضب‌ به‌ او نگاه‌ نكردم‌؛ او چنين‌ گمان‌ بدی‌ دربارۀ من‌ برد. داستان‌ از اين‌ قرار است‌ كه‌ حضرت‌ ربّ ذوالجلال‌ به‌ من‌ امر فرمود تا در فلان‌ ساعت‌ جان‌ او را در هندوستان‌ قبض‌ كنم‌. قريب‌ به‌ آن‌ ساعت‌ او را اينجا يافتم‌، و در يك‌ دنيا از تعجّب‌ و شگفت‌ فرو رفتم‌ و حيران‌ و سرگردان‌ شدم‌؛ او از اين‌ حالت‌ حيرت‌ من‌ ترسيد و چنين‌ فهميد كه‌ من‌ بر او نظر سوئی‌ دارم‌ در حاليكه‌ چنين‌ نبود، اضطراب‌ از ناحيۀ خود من‌ بود. باری‌ با خود می ‌گفتم‌ اگر او صدپر داشته‌ باشد در اين‌ زمان‌ كوتاه‌ نمی ‌تواند به‌ هندوستان‌ برود، من‌ چگونه‌ اين‌ مأموريّت‌ خدا را انجام‌ دهم‌؟ 💥ليكن‌ با خود گفتم‌ من‌ بسراغ‌ مأموريّت‌ خود می ‌روم‌، بر عهدۀ من‌ چيز دگری‌ نيست‌. به‌ امر حقّ به‌ هندوستان‌ رفتم‌ ناگهان‌ آن‌ مرد را در آنجا يافتم‌ و جانش‌ را قبض‌ كردم‌. 📚معاد شناسی، جلد اول، علامه طهرانی. .دفتر اوّل‌ «مثنوي‌» طبع‌ ميرخاني‌، ص‌ 26 ‌ ‌  http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺭﻭﺯﯼ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻗﻤﺎﺭﺑﺎﺯﯼ ﺍﺣﻀﺎﺭﯾﻪ ﺍﯼ ﺍﺯ ﻃﺮﻑ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺭﻭﺯﯼ ﻣﺸﺨﺺ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺮﻭﺩ. ﺻﺒﺢ ﺭﻭﺯ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺑﻬﻤﺮﺍﻩ ﻭﮐﯿﻠﺶ ﺑﻪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺩﺭ ﺁﻧﺠﺎ ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺍﺯ ﺍﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﻫﻨﮕﻔﺖ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭼﻪ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺗﻌﯿﯿﻦ ﮐﻨﺪ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﻣﻦ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﺯﻧﺪگی ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺑﻪ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﻮﺩﻩ ﺍﻡ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﯾﻦ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺪﺳﺖ ﺁﻣﺪﻩ. ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﮔﻔﺖ : ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺛﺮﻭﺕ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ ! ﯾﻌﻨﯽ ﺷﻤﺎ ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﻧﺒﺎﺧﺘﻪ ﺍﯾﺪ؟ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎﻭﺭ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﻫﻤﻪ ﺁﻥ ﺍﺯ ﺭﺍﻩ ﻗﻤﺎﺭ ﺑﺎﺷﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﮔﺮ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﯿﺪ ﺩﺭ ﯾﮏ ﻧﻤﺎﯾﺶ ﮐﻮﭼﮏ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻧﺸﺎﻥ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺩﺍﺩ . ﻭ ﺳﭙﺲ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﻣﺜﻼً ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﮔﺮﻓﺖ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ! ﻣﻦ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﭼﺸﻢ ﺭﺍﺳﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮐﻪ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﻮﺩ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺩﻫﺎﻧﺶ ﺍﺯ ﺷﮕﻔﺘﯽ ﺑﺎﺯ ﻣﺎﻧﺪ ﻭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺩﺍﺩ : ﺣﺎﻻ ﺣﺎﺿﺮﻡ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺳﺮ ﺩﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩﻡ ﺭﺍ ﺑﺎ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﮔﺎﺯ ﺑﮕﯿﺮﻡ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺍﻣﮑﺎﻥ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﺍﻭ ﺁﻥ ﯾﮑﯽ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﺼﻨﻮﻋﯽ ﺑﺎﺷﺪ ﭼﺮﺍ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻭﻥ ﻋﺼﺎ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺑﺒﯿﻨﺪ ، ﻟﺬﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ . ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺩﻧﺪﺍﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺼﻨﻮﻋﯿﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺭﻭﯼ ﭼﺸﻢ ﭼﭗ ﺧﻮﺩ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﮔﺎﺯ ﮔﺮﻓﺖ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺗﺎ ﺑﺤﺎﻝ ﺳﻪ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺮﺍﻓﺮﻭﺧﺘﻪ ﺑﻮﺩ . ﻭﮐﯿﻞ ﻫﻢ ﺷﺎﻫﺪ ﺍﯾﻦ ﻣﺎﺟﺮﺍﻫﺎ ﺑﻮﺩ . ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﺣﺎﻻ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﻢ ﺷﺶ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺑﺎ ﺷﻤﺎ ﺷﺮﻁ ﺑﺒﻨﺪﻡ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ﺗﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺩﻫﻢ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺳﺮ ﭼﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺷﺮﻁ ﻣﯽ ﺑﻨﺪﯾﺪ ؟ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ : ﻣﻦ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﺪﻫﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﯿﺎﯾﺴﺘﻢ ﻭ ﺑﻪ ﻃﺮﻑ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻝ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺪﻭﻥ ﺁﻧﮑﻪ ﺣﺘﯽ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺑﺮﯾﺰﺩ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﺍﺩﺍﺭﻩ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﮔﻔﺖ : ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺩﯾﮕﺮ ﻣﺤﺎﻝ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻗﺒﻮﻝ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ! ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺳﻄﻞ ﺁﺷﻐﺎﻟﯽ ﺁﻧﺴﻮﯼ ﻣﯿﺰ ﻗﺮﺍﺭ ﺩﺍﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﻣﺎﻟﯿﺎﺗﯽ ﺍﯾﺴﺘﺎﺩ ﻭ ﺯﯾﭙﺶ ﺭﺍ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﮐﺸﯿﺪ ﻭ ﻋﻠﯿﺮﻏﻢ ﺗﻼﺵ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﺩﺭﺍﺭﺵ ﺭﺍ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﻣﻤﯿﺰ ﺭﯾﺨﺖ ﻭ ﻫﻤﻪ ﻣﯿﺰﺵ ﺭﺍ ﺁﻟﻮﺩﻩ ﮐﺮﺩ ! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﻣﺎﻟﯿﺎﺕ ﺑﺎ ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﻓﺮﯾﺎﺩ ﺯﺩ : ﺩﯾﺪﯾﺪ ؟ ﻣﯿﺪﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻣﻮﻓﻖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ، ﻣﻦ ﺑﺮﻧﺪﻩ ﺷﺪﻡ! ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻫﻨﮕﺎﻡ ﻭﮐﯿﻠﯽ ﮐﻪ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﻮﺩ ﺑﺎ ﺩﻭ ﺩﺳﺖ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ !! ﮐﺎﺭﻣﻨﺪ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺍﺗﻔﺎﻕ ﺧﺎﺻﯽ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ؟ ﺷﻤﺎ ﺧﻮﺏ ﻫﺴﺘﯿﺪ ؟ ﻭﮐﯿﻞ ﮔﻔﺖ : ﻧﻪ ! ﺧﻮﺏ ﻧﯿﺴﺘﻢ ! ﺻﺒﺢ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯿﻢ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺠﺎ ﺑﯿﺎﯾﯿﻢ ، ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎ ﻣﻦ ﺳﺮ ۲۵ ﻫﺰﺍﺭ ﺩﻻﺭ ﺷﺮﻁ ﺑﺴﺖ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﻣﯿﺰ ﺷﻤﺎ ﺍﺩﺭﺍﺭ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻧﻪ ﺗﻨﻬﺎ ﻧﺎﺭﺍﺣﺖ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﯾﺪ ﺑﻠﮑﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻨﮑﺎﺭ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﯿﺪ ﺷﺪ ... 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه تیکه تو سریال قورباغه هست که میگه: «من دوستت داشتم اما گذاشتم بری! چون تو آدم زندگیِ من نبودی» این حرف به نظرم خیلی عمیقه کاش بزاریم ادمایی که مال زندگی ما نیستن برن http://eitaa.com/cognizable_wan
زنده را تا زنده است باید به فریادش رسید ورنه بر مزارش آب پاشیدن چه سود؟ گر نرفتی خانه اش تا زنده بود خانه صاحب عزا خوابیدن چه سود؟ گر نپرسی حال من تا زنده ام گریه و زاری و نالیدن چه سود؟ زنده را در زندگی قدرش بدان ورنه مشکی از برای مرده پوشیدن چه سود؟ گر نکردی یاد من تا زنده ام سنگ مرمر روی قبرم وانهادن ها چه سود؟ 🤎🤎🤎👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
كبير، يكي از عارفان بزرگ هندي مي گويد‌: « من ساليان سال به دنبال خدا گشتم اما نتوانستم او را بيابم. سپس پندار خدا را كاملا دور انداختم و آرام شدم. عاشق شدم. چه كار ديگري مي توانستم انجام دهم؟ من نتوانسته بودم خدا را بيابم پس يگانه راه، نزديك شدن به خدا بود تا حد ممكن. پس ساكت و آرام شدم، عاشق شدم، چنان كه گويي او را از قبل يافته بودم... روزي خدا به سراغم آمد و من از آن روز ديگر پرواي او را در سر ندارم. نخست من بودم كه او را صدا زدم: خدايا! تو كجايي؟ اينك او مرا صدا مي زند: كبير! تو كجايي؟ » كبير از چيزي بسيار پر معنا سخن مي گويد. اصل گفتار او چنين است: « خدا همچون سايه بدنبال من مي آيد. مرا صدا مي زند و مي گويد: كبير، كبير! كجا مي روي؟ چه مي كني؟ آيا كمكي از دست من ساخته است؟ اكنون كه من خدا را شناخته ام ديگر پرواي او را در سر ندارم. او در جايي بيرون از ما نيست. او در درون ماست. او را نه در آيين ها و تشريفات، بلكه در عشق مي توان يافت. او را نه در تعارفات، بلكه در دوستي بدون تعارف و صميمانه  با هستي مي توان يافت.. 👤 اشو  http://eitaa.com/cognizable_wan
ﺍﯾﻦ ﻧﻮﺷﺘﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭘﺸﺖ « ﺳﻨﺪ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ » ﺩﺭﺝ ﺷﻮﺩ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺟﻔﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺗﺠﺎﺭﺕ ﻣﻬﺮﯾﻪ ﺩﺭ ﺑﺮﺍﺑﺮ ﺧﺪﻣﺎﺕ ﺍﺗﺎﻕ ﺧﻮﺍﺏ ﻭ ﺁﺷﭙﺰﺧﺎﻧﻪ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺍﺩﺍﻣﻪ ﺧﯿﺎﻻﺕ ﻭ ﺗﻮﻫﻤﺎﺕ ﻣﺠﺮﺩﯼ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺩﺭﻣﺎﻥ ﻧﻮﺍﻗﺺ ﺷﺨﺼﯿﺘﯽ ﻭ ﺑﯿﻤﺎﺭﯼ ﻫﺎﯼ ﺭﻭﺍﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺭﻭﺍﺑﻂ ﺳﻄﺤﯽ ﮔﺬﺷﺘﻪ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﻋﻼﻗﻪ ﮐﻢ ﮐﻢ ﺧﻮﺩﺵ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﺸﻪ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺁﺷﻨﺎﯾﯽ ﻭ ﺳﯽ ﺳﺎﻝ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺸﺘﺮﮎ نیست ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺑﺎ ﭼﺎﺩﺭ ﺳﻔﯿﺪ ﺭﻓﺘﻦ ﻭ ﺑﺎ ﮐﻔﻦ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﺮﮔﺸﺘﻦ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : " ﻭﻇﯿﻔﻪ ﺷﻪ " ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﭼﻮﻥ ﻣﻦ ﻣﯿﮕﻢ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺭﻭﺷﻨﻔﮑﺮﯼ ﻭ ﺳﻨﺖ ﺍﻧﺪﯾﺸﯽ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺁﺭﺍﯾﺸﮕﺎﻩ 3 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ , ﮔﻞ ﺁﺭﺍﯾﯽ 5 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ,ﻣﺮﺍﺳﻢ 100 ﻣﯿﻠﯿﻮﻧﯽ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﺗﻌﻬﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺁﺧﺮ ﻋﻤﺮ ﻧﯿﺴﺖ ! ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ : ﻣﻦ ﺗﻮ ﺭﻭ ﺧﻮﺷﺒﺨﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﻧﯿﺴﺖ... ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﯾﻌﻨﯽ : ﺻﺪﺍﻗﺖ ، ﺷﻨﺎﺧﺖ ، ﺁﺯﺍﺩﯼ , ﺁﮔﺎﻫﯽ ,ﺍﻋﺘﻤﺎﺩ ﻭ ﺍﻧﻌﻄﺎﻑ، ﺩﻣﻮﻛﺮﺍﺳﻲ ﺻﺤﻴﺢ، یعنی ﻋﺸﻖ ﺑﻲ ﺍﻧﺘﻬﺎ... «ازدواج» ﻳﻌﻨﻲ : ﺯﻧﺪﮔﻲ ﻓﻘﻂ ﻭ ﻓﻘﻂ ﺯﻧﺪﮔﻲ ﺑﺪﻭﻥ ﺧﻴﺎﻧﺖ، ﺑﺪﻭﻥ ﺗﻘﻠﻴﺪ ﺍﺯ ﺍﻓﻜﺎﺭ ﺑﺪ اﺯﺩﻭﺍﺝ ﯾﻌﻨﯽ : ﺁﺯﺍﺩﺍﻧﻪ « » ﺑﺎﺷﯽ... http://eitaa.com/cognizable_wan