🌟✨🌟✨🌟
#مشغول_خیر_رسانی_به_مردم_باش👌
#حاج_اسماعیل_دولابی
🍃همیشه سعی کنید #خــیرخـــواه
دیگران باشید و برای بندگان #خدا
چیز خوب بخواهید.
🍃مـــــومن میتواند با #دل خود به
اهل زمین و آسمان خـیر برساند.
مثلا در روایت آمده است.
کسی که #صلوات بر محمد و آل محمد بفرستد خیرش به تمام موجودات عالم می رسد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلامت
خوردن ۲ عدد بادام بدون نمک، در صبح باعث پاکسازی رگها میشود !
در جوانی، مصرف شیر همراه با بادام، دردهای مفصلی را در پیری کاهش میدهد.
➖➖➖➖➖➖➖➖
📘http://eitaa.com/cognizable_wan
#زیبایی
✅ پیشگیری از بروز ریزش مو
👈مخلوطی ازآب سیب زمینی با سفیده تخم مرغ و عسل را به مو ها بمالید و بگذارید ۲ ساعت بماند. سپس با شامپوی ملایم بشویید تا از ریزش مو پیش گیری شود.🙆♂️
➖➖➖➖➖➖➖➖
📘http://eitaa.com/cognizable_wan
✫
✫⇠قسمت :7⃣3⃣
#فصل_پنجم
دویدم توی باغچه. زیر همان درختی که اولین بار بعد از نامزدی دیده بودمش، نشستم و گریه کردم.
از فردای آن روز، مراسم ویژه قبل از عروسی یکی پس از دیگری شروع شد؛ مراسم رخت بران، اصلاح عروس و جهازبران.
پدرم جهیزیه ام را آماده کرده بود. بنده خدا سنگ تمام گذاشته بود. سرویس شش نفره چینی خریده بود، دو دست رختخواب، فرش، چراغ خوراک پزی، چرخ خیاطی و وسایل آشپزخانه.
یک روز فامیل جمع شدند و با شادی جهیزیه ام را بار وانت کردند و به خانه پدرشوهرم بردند. جهیزیه ام را داخل یک اتاق چیدند. آن اتاق شد اتاق من و صمد.
🔸 فصل ششم
شبی که قرار بود فردایش جشن عروسی برگزار شود، صمد از پایگاه برگشت و تا نیمه های شب چند بار به بهانه های مختلف به خانه ما آمد.
فردای آن روز برادرم، ایمان، سراغم آمد. به تازگی وانت قرمز رنگی خریده بود. من را سوار ماشینش کرد. زن برادرم، خدیجه، کنارم نشست. سرم را پایین انداخته بودم، اما از زیر چادر و تور قرمزی که روی صورتم انداخته بودند، می توانستم بیرون را ببینم.
✫⇠
✫⇠قسمت :8⃣3⃣
#فصل_ششم
بچه های روستا با داد و هوار و شادی به طرف ماشین می دویدند عده ای هم پشت ماشین سوار شده بودند. از صدای پاهای بچه ها و بالا و پایین پریدنشان، ماشین تکان تکان می خورد. انگار تمام بچه های روستا ریخته بودند آن پشت. برادرم دلش برای ماشین تازه اش می سوخت. می گفت: «الان کف ماشین پایین می آید.» خانه صمد چند کوچه با ما فاصله داشت.
شیرین جان که متوجه نشده بود من کی سوار ماشین شده ام، سراسیمه دنبالم آمد. همان طور که قربان صدقه ام می رفت، از ماشین پیاده ام کرد و خودش با سلام و صلوات از زیر قرآن ردم کرد. از پدرم خبری نبود. هر چند توی روستا رسم نیست پدر عروس در مراسم عروسی دخترش شرکت کند، اما دلم می خواست در آن لحظاتِ آخر پدرم را ببینم. به کمک زن برادرم، خدیجه، سوار ماشین شدم. در حالی که من و شیرین جان یک ریز گریه می کردیم و نمی خواستیم از هم جدا شویم. خدیجه هم وقتی گریه های من و مادرم را دید، شروع کرد به گریه کردن. بالاخره ماشین راه افتاد و من شیرین جان از هم جدا شدیم. تا خانه صمد من گریه می کردم و خدیجه گریه می کرد.
وقتی رسیدیم، فامیل های داماد که منتظرمان بودند، به طرف ماشین آمدند. در را باز کردند و دستم را گرفتند تا پیاده شوم. بوی دود اسپند کوچه را پر کرده بود.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✨﷽✨
✅عشق منطقی
✍جوانی بود که عاشق دختری بود. دختر خیلی زیبا و زرق و برق دار نبود، اما برای این جوان همه چیز بود. جوان همیشه خواب دختر را میدید که باقی عمرش را با او سپری میکند. دوستان جوان به او میگفتند: «چرا اینقدر خواب او را می بینی وقتی نمیدانی او اصلاً عاشق تو هست یا نه؟ اول احساست را به او بگو و ببین او تو را دوست دارد یا نه.» جوان فکر میکرد ، دختر او را دوست دارد. دختر از اول میدانست که جوان عاشق اوست. یک روز که جوان به او پیشنهاد ازدواج داد، او رد کرد. دوستانش فکر کردند که او به هم خواهد ریخت و زندگیش تباه خواهد شد. اما با تعجب دیدند که او اصلاً افسرده و غمگین نیست.
وقتی از او پرسیدند که چطور است که او غمگین نیست، او جواب داد: «چرا باید احساس بدی داشته باشم؟ من کسی را از دست دادم که هرگز عاشق من نبود و او کسی را از دست داده است که واقعاً عاشق او بود.» به دست آوردن عشق واقعی سخت است. عشق یعنی خود را فدای دیگری کردن بدون هیچگونه چشمداشتی، و اگر فردی این را رد میکند، اوست که مهمترین چیز در زندگیش را از دست داده است. پس هرگز احساس افسردگی و دلشکستگی نداشته باشید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠قسمت :9⃣3⃣
#فصل_ششم
مردم صلوات می فرستادند. یکی از مردهای فامیل، که صدای خوبی داشت، تصنیف های قشنگی درباره حضرت محمد(ص) می خواند و همه صلوات می فرستادند.
صمد رفته بود روی پشت بام و به همراه ساقدوش هایش انار و قند و نبات توی کوچه پرت می کرد. هر لحظه منتظر بودم نبات یا اناری روی سرم بیفتد، اما صمد دلش نیامده بود به طرفم چیزی پرتاب کند. مراسم عروسی با ناهار دادن به مهمان ها ادامه پیدا کرد. عصر مهمان ها به خانه هایشان برگشتند. نزدیکان ماندند و مشغول تهیه شام شدند.
دو روز اول، من و صمد از خجالت از اتاق بیرون نیامدیم. مادر صمد صبحانه و ناهار و شام را توی سینی می گذاشت. صمد را صدا می زد و می گفت: «غذا پشت در است.»
ما کشیک می دادیم، وقتی مطمئن می شدیم کسی آن طرف ها نیست، سینی را برمی داشتیم و غذا را می خوردیم.
رسم بود شب دوم، خانواده داماد به دیدن خانواده عروس می رفتند. از عصر آن روز آرام و قرار نداشتم. لباس هایم را پوشیده بودم و گوشه اتاق آماده نشسته بودم. می خواستم همه بدانند چقدر دلم برای پدر و مادرم تنگ شده و این قدر طولش ندهند. بالاخره شام را خوردیم و آماده رفتن شدیم.
داشتم بال درمی آوردم. دلم می خواست تندتر از همه بدوم تا زودتر برسم.
✫⇠قسمت :0⃣4⃣
#فصل_ششم
به همین خاطر هی جلو می افتادم. صمد دنبالم می آمد و چادرم را می کشید.
وقتی به خانه پدرم رسیدیم، سر پایم بند نبودم. پدرم را که دیدم، خودم را توی بغلش انداختم و مثل همیشه شروع کردم به بوسیدنش. اول چشم راست، بعد چشم چپ، گونه راست و چپش، نوک بینی اش، حتی گوش هایش را هم بوسیدم. شیرین جان گوشه ای ایستاده بود و اشک می ریخت و زیر لب می گفت: «الهی خدا امیدت را ناامید نکند، دختر قشنگم.»
خانواده صمد با تعجب نگاهم می کردند. آخر توی قایش هیچ دختری روی این را نداشت این طور جلوی همه پدرش را ببوسد. چند ساعت که در خانه پدرم بودم، احساس دیگری داشتم. حس می کردم تازه به دنیا آمده ام. کمی پیشِ پدرم می نشستم. دست هایش را می گرفتم و آن ها را یا روی چشمم می گذاشتم، یا می بوسیدم. گاهی می رفتم و کنار شیرین جان می نشستم. او را بغل می کردم و قربان صدقه اش می رفتم.
عاقبت وقت رفتن فرا رسید. دل کندن از پدر و مادرم خیلی سخت بود. تا جلوی در، ده بار رفتم و برگشتم. مرتب پدرم را می بوسیدم و به مادرم سفارشش را می کردم: «شیرین جان! مواظب حاج آقایم باش. حاج آقایم را به تو سپردم. اول خدا، بعد تو و حاج آقا.»
توی راه برعکس موقع آمدن آهسته راه می رفتم. ریزریز قدم برمی داشتم و فاصله ام با بقیه زیاد شده بود. دور از چشم دیگران گریه می کردم.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣4⃣
#فصل_ششم
صمد چیزی نمی گفت. مواظبم بود توی چاله چوله های کوچه های باریک و خاکی نیفتم.
فردای آن روز صمد رفت. باید می رفت. سرباز بود. با رفتنش خانه برایم مثل زندان شد. مادر صمد باردار بود. من که در خانه پدرم دست به سیاه و سفید نمی زدم، حالا مجبور بودم ظرف بشویم. جارو کنم و برای ده دوازده نفر خمیر نان آماده کنم. دست هایم کوچک بود و نمی توانستم خمیرها را خوب ورز بدهم تا یک دست شوند.
آبان ماه بود. هوا سرد شده بود و برگ های درخت ها که زرد و خشک شده بودند، توی حیاط می ریختند. هر روز مجبور بودم ساعت ها توی آن هوای سرد برگ ها را جارو کنم.
دو هفته از ازدواجمان گذشته بود. یک روز مادر صمد به خانه دخترش رفت و به من گفت: «من می روم خانه شهلا، تو شام درست کن.»
در این دو هفته همه کاری انجام داده بودم، به جز غذا درست کردن. چاره ای نبود. رفتم توی آشپزخانه که یکی از اتاق های هم کف خانه بود. پریموس را روشن کردم. آب را توی دیگ ریختم و منتظر شدم تا به جوش بیاید. شعله پریموس مرتب کم و زیاد می شد و مجبور بودم تندتند تلمبه بزنم تا خاموش نشود.
عاقبت آب جوش آمد. برنج هایی که پاک کرده و شسته بودم، توی آب ریختم. از دلهره دست هایم بی حس شده بود. نمی دانستم کی باید برنج را از روی پریموس بردارم.
✫⇠
✫⇠قسمت :2⃣4⃣
#فصل_هفتم
خواهر صمد، کبری، به دادم رسید. خداخدا می کردم برنج خوب از آب دربیاید و آبرویم نرود. کمی که برنج جوشید، کبری گفت: «حالا وقتش است، بیا برنج را برداریم.»
دو نفری کمک کردیم و برنج را داخل آبکش ریختیم و صافش کردیم. برنج را که دم گذاشتیم، مشغول سرخ کردن سیب زمینی و گوشت و پیاز شدم برای لابه لای پلو.
شب شد و همه به خانه آمدند. غذا را کشیدم، اما از ترس به اتاق نرفتم. گوشه آشپزخانه نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. کبری صدایم کرد. با ترس و لرز به اتاق رفتم.
مادر صمد بالای سفره نشسته بود. دیس های خالی پلو وسط سفره بود. همه مشغول غذا خوردن بودند، می خوردند و می گفتند: «به به چقدر خوشمزه است.»
فردا صبح یکی از همسایه ها به سراغ مادرشوهرم آمد. داشتم حیاط را جارو می کردم. می شنیدم که مادرشوهرم از دست پختم تعریف می کرد. می گفت: «نمی دانید قدم دیشب چه غذایی برایمان پخت. دست پختش حرف ندارد. هر چه باشد دختر شیرین جان است دیگر.»
اولین باری بود در آن خانه احساس آرامش می کردم.
🔸فصل هفتم
دو ماه از ازدواج ما گذشته بود. مادر صمد پا به ماه شده بود و هر لحظه منتظر بودیم درد زایمان سراغش بیاید.
عصر بود. تازه از کارهای خانه راحت شده بودم. می خواستم کمی استراحت کنم. کبری سراسیمه در اتاقم را باز کرد و گفت: «قدم! بدو... بدو... حال مامان بد است.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
قوانین قهر کردن !!
قهر كردن يك نوع خشم و عصبانيت موذيانه است كه ميتواند به روابط آسيب جدي بزند.
قوانين قهر كردن
1) حق نداریم به خانواده های هم توهین کنیم.
2) حق نداریم مسایل و مشکلات کهنه رو مطرح کنیم. تو هر دعوا فقط راجع به همون موضوع بحث میکنیم.
3) شام و ناهار نپختن و شام و ناهار نخوردن نداریم. همه اعضا مثل حالت عادی باید برای غذا حاضر باشن.
4) سلام و خداحافظی در هر صورت لازمه
5) هیچکس حق نداره جای خوابشو عوض کنه.
6) هر کس برای آشتی پیش قدم بشه اون یکی باید براش کادو بخره.
7) حق نداریم اشتباه طرف مقابلو تعمیم بدیم . مثلا عبارت تو همیشه.... ممنوعه. چون اینکار دعوا رو به اوج میرسونه.
8) باید به هم فرصت بدیم که هرکی راجع به دیدگاهش نسبت به موضوع دعوا پنج دقیقه صحبت کنه و طرف دیگه هم پنج دقیقه زمان برای پاسخگویی داره و بعد اگه حرفی باقی موند باید به فردا موکول بشه تا سر و ته بحث مشخص باشه.
اگر افراد مي توانستند ياد بگيرند كه آنچه براي "من" خوب است لزومي ندارد كه براي "ديگران" هم خوب باشد، آنگاه دنياي شاد و خوشايندتري مي داشتيم.!
"تئوري انتخاب" به ما مي آموزد كه دنياي مطلوب من، اساس و شالوده زندگي من است و نه اساس و شالوده زندگي ديگران.!
منبع: كتاب تئوري انتخاب
نوشته: ويليام گلسر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📋 #روابط_زوجین
📌 اختلافات بین همسران برونگرا و درونگرا
👤 #حاج_آقا_راشد_یزدی
بعضی روزها انسان فقط خسته است
نه تنهاست
نه غمگین
و نه عاشق
فقط خسته است...😔😔😔
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫
✫⇠قسمت :3⃣4⃣
#فصل_هفتم
به هول از جا بلند شدم و دویدم به طرف اتاقی که مادرشوهرم آنجا بود. داشت از درد به خود می پیچید. دست و پایم را گم کردم. نمی دانستم چه کار کنم. گفتم: «یک نفر را بفرستید پی قابله.»
یادم آمد، سر زایمان های خواهر و زن برادرهایم شیرین جان چه کارهایی می کرد. با خواهرشوهرهایم سماور بزرگی آوردیم و گوشه اتاق گذاشتیم و روشنش کردیم. مادرشوهرم هر وقت دردش کمتر می شد، سفارش هایی می کرد؛ مثلاً لباس های نوزاد را توی کمد گذاشته بود یا کلی پارچه بی کاره برای این روز کنار گذاشته بود. چند تا لگن بزرگ و دستمال تمیز هم زیر پله های حیاط بود. من و خواهرشوهرهایم مثل فرفره می دویدیم و چیزهایی را که لازم بود، می آوردیم.
بالاخره قابله آمد. دلم نمی آمد مادرشوهرم را در آن حال ببینم، پشتم را کردم و خودم را با سماور مشغول کردم که یعنی دارم فتیله اش را کم و زیاد می کنم یا نگاه می کنم ببینم آب جوش آمده یا نه، با صدای فریاد و ناله های مادرشوهرم به گریه افتادم. برایش دعا می خواندم. کمی بعد، صدای فریادهای مادرشوهرم بالاتر رفت و بعد هم صدای نازک و قشنگ گریه نوزادی توی اتاق پیچید.
همه زن هایی که دور و بر مادرشوهرم نشسته بودند، از خوشحالی بلند شدند.
✫⇠قسمت :4⃣4⃣
#فصل_هفتم
قابله بچه را توی پارچه سفید پیچید و به زن ها داد. همه خوشحال بودند و نفس هایی را که چند لحظه پیش توی سینه ها حبس شده بود با شادی بیرون می دادند، اما من همچنان گوشه اتاق نشسته بودم. خواهرشوهرم گفت: «قدم! آب جوش، این لگن را پر کن.»
خواهرشوهر کوچک ترم به کمکم آمد و همان طور که لگن را زیر شیر سماور گذاشته بودیم و منتظر بودیم تا پر شود، گفت: «قدم! بیا برادرشوهرت را ببین. خیلی ناز است.»
لگن که تا نیمه پر شد، آن را برداشتیم و بردیم جلوی دست قابله گذاشتیم. مادرشوهرم هنوز از درد به خود می پیچید. زن ها بلندبلند حرف می زدند. قابله یک دفعه با تشر گفت: «چه خبره؟! ساکت. بالای سر زائو که این قدر حرف نمی زنند، بگذارید به کارم برسم. یکی از بچه ها به دنیا نمی آید. دوقلو هستند.»
دوباره نفس ها حبس شد و اتاق را سکوت برداشت. قابله کمی تلاش کرد و به من که کنارش ایستاده بودم گفت: «بدو... بدو... ماشین خبر کن باید ببریمش شهر. از دست من کاری برنمی آید.»
دویدم توی حیاط. پدرشوهرم روی پله ها نشسته و رنگ و رویش پریده بود. با تعجب نگاهم کرد. بریده بریده گفتم: «بچه ها دوقلو هستند. یکی شان به دنیا نمی آید. آن یکی آمد. باید ببریمش شهر. ماشین! ماشین خبر کنید.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
💥از خدا چه مقدار حاجت بطلبیم💥
1⃣ در حدیث قدسی آمده است که خداوند به موسی علیه السلام فرمود: " هر چه را که احتیاج داری از من بخواه حتی علف گوسفند و نمک طعامت را ".
2⃣ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: " از خداوند بخواهید؛ و زیاد بخواهید، زیرا هیچ چیز برای او زیاد و بزرگ نیست".
3⃣ امام باقر علیه السلام نیز میفرمایند: "هیچ خواستهای را زیاد مشمارید؛ زیرا آنچه نزد خداست بیش از آن است که میپندارید".
4⃣ پیامبر خدا صلی الله علیه و آله نیز میفرمایند: "برای هر حاجتی که دارید، حتّی اگر بند کفش باشد، دست خواهش به سوی خداوند عزوجل دراز کنید؛ زیرا تا او آن را آسان نگرداند آسان و برآورده نشود".
📚 وسایل الشیعه
📚 بحار الأنوار
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃چوپان🍃🌸
ﺷﺨﺼﯽ ﺑﺎ ماشین ﺷﺨﺼﯽﺍﺵ ﺑﻪ ﻣﺴﺎﻓﺮﺕ ﺭﻓﺘﻪ ﺑﻮﺩ. ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺫﺍﻥ ﻇﻬﺮ ﺗﻮﯼ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺟﺎﺩﻩﻫﺎﯼ بیرون ﺷﻬﺮ، ﺭﻭﯼ ﺗﭙﻪﺍﯼ ﻣﺸﺎﻫﺪﻩ ﮐﺮﺩ ﭼﻮﭘﺎﻧﯽ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﺧﻮﺍﻧﺪﻥ ﻧﻤﺎﺯ ﺍﺳﺖ ﻭ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻥ ﻫﻢ ﮐﻨﺎﺭﺵ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﭼﺮﺍ. ﺍﺯ ﺩﯾﺪﻥ ﺍﯾﻦ ﺻﺤﻨﻪ ﻟﺬﺕ ﺑﺮﺩ ﻭ ﺧﻮﺩﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺭﺳﺎﻧﺪ. ﺍﺯ ﺍﻭ پرسید ﭼﻪ چیز ﻣﻮﺟﺐ ﺷﺪﻩ ﺗﺎ ﻧﻤﺎﺯﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻣﻮﻗﻊ ﺍﺩﺍ ﮐﻨﯽ؟
ﭼﻮﭘﺎﻥ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ: ﻭﻗﺘﯽ ﻣﻦ ﺑﺮﺍﯼ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪﺍﻧﻢ ﻧﯽ میزنم ﺁﻧﻬﺎ ﮔﺮﺩ ﻣﻦ ﺟﻤﻊ میشوند. ﺣﺎﻝ ﻭﻗﺘﯽ ﺧﺪﺍ ﻣﻦ را صدا میزند ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺳﻤﺘﺶ ﻧﺮﻭم ﺍﺯ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﻫﻢ ﮐﻤﺘﺮ هستم
🌸
🍃🌸🍃🌸🍃🌸
❥
تا به حال به وارونهی کلمات توجه داشتید؟
اینکه "گنج" "جنگ" میشود، "درمان" "نامرد" و "قهقهه" "هقهق" !!!
ولی "دزد" همان "دزد" است "درد" همان "درد" است و "گرگ" همان "گرگ"...
آری نمیدانم چرا "من" "نم" زده است و "یار" "رای" عوض کرده است، "راه" گویی "هار" شده، و "روز" به "زور" میگذرد، "آشنا" را جز در "انشا" نمیبینی و چه "سرد" است این "درس" زندگی، اینجاست که "مرگ" برایم "گرم" میشود چرا که
"درد" همان "درد" است...
دلم تنها در اینجا "آرامشِ" وارونه میخواهد..!👇
💞❣🐠🍍🐼🐚❤️
فقط عضو شو و لذت ببر😇
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕☁️🌻✨
🔴 #کلمات_فندکی
💠 پخش شدن #گاز در یک محیط بسته، فضا را مسموم میکند و یکی از توصیههای مهم این است وقتی بوی زیاد گاز را در خانه استشمام کردید حتی #کلید لامپ را نزنید چرا که یک جرقه، باعث #انفجار خواهد شد.
💠 گاهی بین زن و شوهرها حرفهایی رد و بدل میشود که فضای زندگی را #مسموم میکند. حرفهایی از #جنس تهمت، تمسخر، نیش و کنایه، گلایهها و توقعات بیجا، دروغ، بددهنی کردن، زورگویی، داد و بیداد و ...
💠 تقابل و یکی به دو کردن در این مواقع، باعث انفجار و #تشنّجی خواهد شد که زن و شوهر و فرزندان را قربانی خواهد کرد.
💠 در این هنگام برخی کلمات و حرفهایی که به نیّت #جواب دادن به همسرِ مقصّر به کار برده میشود نقش #فندکی دارد که آن را در فضای گازدار، روشن میکنیم لذا مسموم بودن بهتر از انفجار مخرّب و ویرانگر است.
💠 و البته میتوان با تکنیکهای #کلامی و رفتاری، فضای مسموم را از بین بُرد. با باز کردن #پنجرههای صبوری، خونسردی، سکوت، تغافل، مهربانی، تایید #مصنوعی همسر در برخی مواقع، تغییر فضای گفتگو، مدارا و دهها پنجره دیگر میتوانید هوای #سالم و آرامش را به زندگی برگردانید و یا از درجهی #مسمومیت فضا بکاهید.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃
#داستانک✨
#مال_حرام
مردی در بصره، سالها در بستر بیماری بود؛ بهطوری که زخم بستر گرفته بود؛ و اموال زیادی را فروخته بود تا هزینه درمان خود کند؛ همیشه دست به دعا داشت.
روزی عالمی نزد او آمد و گفت: میدانی که شفا نخواهی یافت! آیا برای مرگ حاضری؟
گفت: بخدا قسم حاضرم.
داستان مرد بیمار به این طریق بود که، در بصره بیماری وبا آمد؛ و طبیبان گفتند: دوای این بیماری آب لیمو است.
این مرد، تنها آب لیمو فروش شهر بود. که آبلیمو را نصفه با آب قاطی میکرد و میفروخت.
چون مشتری زیاد شد، کل بطری را آب ریخته و چند قطرهای آبلیمو میریخت تا بوی لیمو دهد.
مردی چنین دید و گفت: من مجبور بودم بخرم تا نمیرم، ولی دعا میکنم زندگی تو بر باد برود چنانچه زندگی مردم را بر باد میدهی و خونشان را در شیشه میکنی.
عالم گفت: از پول حرام مردم، نصف بصره را خریدی! و حالا ده سال است برای درمان و علاج خود آنها را میفروشی.
میدانی از آن همه مال حرام چه مانده است؟ دو کاسه! آن دو را هم تا نفروشی و از دست ندهی، نخواهی مرد! و زجر کش خواهی شد. پس مالت را بده که بفروشند تا مرگت فرا رسد.
پیرمرد به پسرش گفت: ببر بفروش، چون مال حرام ماندنی نیست. چون پسر کاسهها را فروخت، پدرجان داد.
🌤🌤
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
#شیطان_نماز_موبایل
شما اینجوری هستید؟ گاهی توی نماز کشش به سمت گوشی داری ، دوست داری زود نماز رو تموم کنی بری سرگوشی موبایلت . اصلا گوشی کنارت آماده هست #نماز اول که تموم شد به جای تسبیحات استفاده کنی
گاهی چنان محو جناب تلویزیون میشی که حتی صدای مادرت که باهات حرف میزنه را نمی شنوی. چنان محو فیلم میشی که انگار خودت داری بازی میکنی
#شیطان کاری باهات نداره چون توی غفلت هستی . نه اون بهت میگه خسته شدی نه تو به چیزی غیر از فیلم توجه میکنی
شیطان با نمازت کار داره. میگه زود تمومش کن ، خستگی برات میاره. یا تمام گمشده ها رو تو نماز به یادت میاره. یا وقتی که قامت بستی برای نماز دو نفر کنارت #صحبت کنند دقیقا متوجه میشی چی میگن
بله شیطان از نماز به هر وسیله ای ما رو دور میکنه و هنگام نگاه کردن به تلویزیون کاری باهات نداره
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
#انگیزشی
انیشتین نوشته است: پدرم به من میگفت: "نمی توانی در یک زمان بر ۲ اسب سوار شوی. تو میتوانی هر چیزی را انجام بدهی، اما نه همه چیز را با هم".
👈یاد بگیرید که در #حال باشید و تمام حواستان را به کاری بدهید که در حال حاضر انجام میدهید.
انرژی #متمرکز، توان افراد است؛
و این تفاوت پیروزی و شکست است.
💕💕💕http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاست_زنانه
👌 بعضی از خانومها خیلی با سیاست
کارشونو پیش میبرن
☝️ یکی از ویژگی این خانم ها لحن و ادبیاتیه که دارن!!!
انقدر حساب شده و دقیق حرف میزنن و اظهار نظر می کنن
که همه یه حساب ویژه ای روشون باز میکنن
✅ این خانم ها وقتی لباسشون کهنه میشه
اینجوری میگن:
😍 گلم، لباسام تکراری شده! دلم میخواد
برای عشقم لباس جدید بپوشم!!! ❌ و یه سری از خانم های بی سیاست اینجوری میگن:
☹️ همه لباسام رنگ و رو رفته و پاره شده،
تو هم که اصلا اهمیت نمیدی، خجالت باید بکشی!!! ❓ واقعا کدومش بهتر جواب میگیره
و شوهرش رو عاشق تر می کنه؟؟؟
🍃
🌺🍃 http://eitaa.com/cognizable_wan
💯 #داستان واقعی یک مسافر
سلام.
چند روز پیش سفری با اسنپ داشتم.( به عنوان مسافر).
اونروز خیلی بدشانسی آورده بودم و ناراحت بودم .
باطری و زاپاس ماشینمو دزد برده بود.
راننده حدودا ۴۰ سال داشت و آرامش عجیبی داشت و باعث شد باهاش حرف بزنم و از بد شانسیم بگم.
هیچی نگفت و فقط گوش میکرد.
صحبتم تموم که شد گفت یه قضیه ای رو برات تعریف میکنم مربوط به زمانی هست که دلار ۱۹ تومنی ۱۲ شده بود.
گفتم بفرمایید.
🔜برام خیلی جالب بود و برای شما از زبان راننده مینویسم.
🔘یه مسافری بود هم سن و سال خودم ، حدودا ۴۰ساله. خیلی عصبانی بود .
وقتی داخل ماشین نشست بدون اینکه جواب سلام منو بده گفت : چرا انقدر همکاراتون ......(بوق) هستند.
از شدت عصبانیت چشماش گشاد و قرمز شده بود.
گفتم چطور شده، مسافر گفت :۸ بار درخواست دادم و راننده ها گفتن یک دقیقه دیگر میرسند و بعد لغو کردند.
من بهش گفتم حتما حکمتی داشته و خودتو ناراحت نکن.
🔘این جمله بیشتر عصبانیش کرد و گفت #حکمت کیلو چنده و این چیزا چیه کردن تو مختون و با گوشیش تماس گرفت.
مدام پشت گوشی دعوا میکرد و حرص می خورد.( بازاری بود و کلی ضرر کرده بود).
حین صحبت با تلفن ایست قلبی کرد و من زدم بغل و کنار خیابون خوابوندمش و احیاش کردم.
سن خطرناکی هست و معمولا همه تو این سن فوت میکنن.چون تا به بیمارستان یا اورژانس برسن طول میکشه.
🔘من سر پرستار بخش مغز و اعصاب بیمارستان ..... هستم و مسافر نمیدونست.
خطر برطرف شد و بردمش بیمارستان کرایه هم که هیچی.
دو هفته بعد برا تشکر با من تماس گرفت و خواست حضوری بیاد پیشم.
من اونموقع شیفت بودم و بیمارستان بودم.
تازه اونموقع فهمید که من سرپرستار بخشم.
اومد و تشکر کرد و کرایه رو همراه یه کتاب کادو شده به من داد.
گفتم دیدی حکمتی داشته.
خدا خواسته اون ۸ همکار لغو کنن که سوار ماشین من بشی و فوت نکنی.
تو فکر رفت و لبخند زد.
🔙من اون موقع به شدت۴ میلیون پول لازم داشتم و هیچ کسی نبود به من قرض بده.
رفتم خونه و کادو مسافر رو باز کردم.
‼️تو صفحه اول کتاب یک سکه تمام چسبونده بود!
#حکمت_خدا دو طرفه بود. هم اون #مسافر زنده موند و من هم سکه رو ۴۴۰۰فروختم و مشکلم حل شد.
❗️همیشه بدشانسی بد شانسی نیست.
❌ما از اینده و حکمت خدا خبر نداریم.
💡اینارو راننده برا من تعریف کرد و من دیگه بابت دزدی باطری و زاپاسم ناراحتیمو فراموش کردم.
من هم به حکمت خدا فکر کردم.
#تلنگرانه
حستو خوب کن😊
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
✫⇠قسمت :5⃣4⃣
#فصل_هفتم
پدرشوهرم بلند شد و با هر دو دست روی سرش زد و گفت: «یا امام حسین.» و دوید توی کوچه.
کمی بعد ماشین برادرم جلوی در بود. چند نفری کمک کردیم، مادرشوهرم را بغل کردیم و با کلی مکافات او را گذاشتیم توی ماشین. مادرشوهرم از درد تقریباً از حال رفته بود. برادرم گفت: «می بریمش رزن.»
عده ای از زن ها هم با مادرشوهرم رفتند. من ماندم و خواهرشوهرم، کبری، و نوزادی که از همان لحظه اولی که به دنیا آمده بود، داشت گریه می کرد. من و کبری دستپاچه شده بودیم. نمی دانستیم باید با این بچه چه کار کنیم. کبری بچه را که لباس تنش کرده و توی پتویی پیچیده بودند به من داد و گفت: «تو بچه را بگیر تا من آب قند درست کنم.» می ترسیدم بچه را بغل کنم. گفتم: «نه بغل تو باشد، من آب، قند درست می کنم.»
منتظر جواب خواهرشوهرم نشدم. رفتم طرف سماور، لیوانی را برداشتم و زیر شیر سماور گرفتم. چند حبه قند هم تویش انداختم و با قاشق آن را هم زدم. صدای گریه نوزاد یک لحظه قطع نمی شد. سماور قل قل می کرد و بخارش به هوا می رفت. به فکرم رسید بهتر است سماور به این بزرگی را دیگر خاموش کنیم؛ اما فرصت این کار نبود. واجب تر بچه بود که داشت هلاک می شد.
✫⇠
✫⇠قسمت :6⃣4⃣
#فصل_هفتم
لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دهان نوزاد بریزد. اما نوزاد نمی توانست آن را بخورد. دهانش را باز می کرد تا سینه مادر را بگیرد و مک بزند، اما قاشق فلزی به لب هایش می خورد و او را آزار می داد. به همین خاطر با حرص بیشتری گریه می کرد. حال من و کبری بهتر از نوزاد نبود. به همین خاطر وقتی دیدیم نمی توانیم کاری برای نوزاد انجام بدهیم، هر دو با هم زدیم زیر گریه.
مادرشوهرم همان شب، در بیمارستان رزن توانست آن یکی فرزندش را به دنیا بیاورد. قل دوم دختر بود. فردا صبح او را به خانه آوردند. هنوز توی رختخوابش درست و حسابی نخوابیده بود که نوزاد پسر را گذاشتیم توی بغلش تا شیر بخورد، بچه با اشتها و حرص و ولع شیر می خورد و قورت قورت می کرد. ما از روی خوشحالی اشک می ریختیم.
با تولد دوقلوها زندگی همه ما رنگ و روی تازه ای گرفت. من از این وضعیت خیلی خوشحال بودم. صمد مشغول گذراندن سربازی اش بود و یک هفته در میان به خانه می آمد. به همین خاطر بیشتر وقت ها احساس تنهایی و دلتنگی می کردم. با آمدن دوقلوها، رفت و آمدها به خانه ما بیشتر شد و کارهایم آن قدر زیاد شد که دیگر وقت فکر کردن به صمد را نداشتم. از مهمان ها پذیرایی می کردم، مشغول رُفت و روب بودم، ظرف می شستم، حیاط جارو می کردم، و یا در حال آشپزی بودم.
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🧚♀️تلنگر✨
🌺این متن زیبا روحتما بخونید
✍وجود هیچکس غمها را از بین نمی برد اما کمک میکند با وجود غمها محکم بایستیم ، درست مثل
☔️چترِ خوب که باران را متوقف نمیکند ، اما کمک میکند آسوده زیر باران بایستیم . .
☁️ابرها به اسمان تكيه ميكنند، درختان به زمين و انسانها به مهرباني يكديگر.........
💜گاهي دلگرمي يكی چنان معجزه ميكند كه انگار خدا در زمين كنار توست.
⛱جاودان باد سايه کسانیکه كه شادي را علتند نه شريك،
و غم را شريكند نه دليل ...
زندگیتان پر از آدم های خوب💜
http://eitaa.com/cognizable_wan
بفرست براي بهترين هاي زندگيت😊
مهم نیست گوشت خوار باشی یا گیاه خوار
مهم اینِه صبح تا شب " حسرت خوار" نباشی .
http://eitaa.com/cognizable_wan
نکاتی برای جلوگیری از افتادگی پوست
⚜در معرض آفتاب بودن، می تواند به پوست آسیب زیادی وارد کند؛ سیگار نیز می تواند فرآیند طبیعی پیری پوست را سرعت دهد.
⚜برای اینکه پوستی سالم داشته باشید استرس و فشارهای عصبی را از خود دور کنید
⚜مصرف شکلات، قهوه و سس مایونز را کاهش دهید و بیشتر از میوه، سبزی و سویا استفاده کنیدورزش را فراموش نکنید چرا که برای رسیدن به پوست سالم و صاف ورزش کردن از نکات اصلی به شمار می رود.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
از مدرسه شروع میشود و شما در تمام طول زندگی آنچه دیگران گفتهاند را تکرار میکنید. بنابراین شما انسانی دست دوم هستید!
http://eitaa.com/cognizable_wan
پارافین تراپی
👐💅پوست دست
✅پارافین پوست را لایه برداری کرده و سلول های مرده آن را از بین می برد. منافذ پوست را باز تر کرده و باعث نرم و لطیف شدن پوست می شود.
پارافین همچنین به پوست دست کمک می کند که چربی طبیعی خود را حفظ کند و از ایجاد چین و چروک جلوگیری می کند.
👌موم پارافین را می توانید برای درمان پوسته پوسته شدن و ترک خوردگی پوست خشک استفاده کرده و مشکلات پوستی را برطرف کنید.
💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
رفته بودم سینما ،فیلم اکشن بود ،
دو نفر خفن دارن همدیگه رو تو آشپزخونه میزنن ,
یکی با قمه یکی هم با اره برقی!!
.
.
.
اینم عکس العمل دختر ردیف جلویی:
وااااای سارا چه کابینت های قشنگی...😂
🤓
👕👉 @cognizable_wan😝
👖
بخونید صد در صد کپی میکنید👇💕
ازم پرسید: تا حالا عاشق شدی؟💜
گفتم آره💘
گفت چند بار؟🍂
گفتم یک بار✨☔️
گفت پس میدونی عشق اول هیچوقت از یاد نمیره؟🌪
گفتم آره مطمئنم😌❣
گفت چه جوری باهاش آشنا شدی؟🌸
گفتم از بچگی باهاش بزرگ شدم؛ تا چشم باز کردم تا الان اونو دیدم🍃🌹
گفت باهاش در ارتباطی؟👑💕
گفتم آره همیشه باهمیم☺️🌸🌹
بغض کردم که گفت بهش میرسی؟
اشکم سرازیر شد گفتم آره🕯⚰
گفت منم عاشقم خیلی میخوامش زیباست ولی بهش نرسیدم🎈
گفت خوش بحال عشقت چقد خوشبخته که تو رو داره و اینقدر عاشقشی🌈
گفتم من خوشبخت-ترم که اون عاشقمه!💙
گفت حالا کی هست اسمش چیه؟ خوشگله؟💛
گفتم مطمئنم از عشق تو خوشگل-تره..اسمش رحمان رحیم حمیدو...اسماش زیادن ولی من صداش میزنم خداا...🎈🍃
این دعا را منتشر کنید و ببینید چطور غم هایتان از بین میرود😌✨
سُبحانَ الله یا فارِجَ الهَمّ وَ یا کاشِفَ الغَمّ فَرِّج هَـمّی وَ یَسّر اَمری وَ ارحِم ضَعفی وَ قِلَـّةَ حیلَتی وَ ارزُقنی حَیثَ لا اَحتَسِب یا رَبَّ العالَمین🌍🌸
حضرت محمد(ص) فرمودند: هرکسی مردم را از این دعا باخبر کند درگرفتاریش گشایش پیدامیکند🌙🌟
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan