🌸🌸
#داستانک🍃
🍁شجاع ترین آدمها کیا هستند ؟
معلم به بچه ها گفت :
" تو یه کاغذ بنویسید به نظرتون شجاع ترین آدما کیان ؟
بهترین متن جایزه داره
🍂یکی نوشته بود:
غواص که بدون محافظ تواقیانوس با کوسه ها شنامیکننه
🍂یه نفر نوشته بود :
اونا که شب میتونن تو قبرستون بخوابن
یکی دیگه نوشته بود :
اونایی که تنها چادرمیزنن تو جنگل از حیوونا نمیترسن و...
هر کی یه چیزی نوشته بود اما
این نوشته دست ودلشو لرزوند ، تو کاغذ نوشته شده بود :
🍁 شجاع ترین آدما اونان کـه خجالت نمیکشن و دست پدرمادرشونو میبوسن،نه سنگ قبرشونو...!!!
قطره اشکی بر پهنای صورت معلم دوید به همراه زمزمه ای
افسوس منهم شجاع نبودم.
♥️http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#داستانک
گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید، پاهایش در نظرش باریک و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد. اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید شادمان و مغرور شد. در همین حین چند شکارچی قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت و چون چالاک میدوید، صیادان به او نرسیدند اما وقتی به جنگل رسید، شاخ هایش به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست به تندی بگریزد. صیادان که همچنان به دنبالش بودند سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم نجاتم دادند،اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها می بالیدم گرفتارم کردند !
چه بسا گاهی از چیزهایی که از آنها ناشکر و گله مندیم،
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم مایه ی سقوطمان باشد
💚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
مار و زنبور
روزى زنبور و مار با هم بحثشان شد. مار گفت: «انسان ها از ترس ظاهر خوفناك من مى میرند نه به خاطر نیش زدنم.» اما زنبور قبول نکرد. مار براى اثبات حرفش با زنبور قرارى گذاشت. آن ها رفتند و رفتند تا به چوپانى که در کنار درختى خوابیده بود، رسیدند.
مار رو به زنبور کرد و گفت: «من او را مى گزم و مخفى مى شوم و تو در بالاى سرش سر و صدا ایجاد کن و خود نمایى کن.» مار نیش زد و زنبور شروع به پرواز کردن در بالاى سر چوپان کرد. چوپان فورا از خواب پرید وگفت: «اى زنبور لعنتى» و شروع به مکیدن جاى نیش و تخلیه زهر کرد. مقدارى دارو بر روى زخمش قرار داد و بعد از چند روز بهبودى یافت. مدتى بعد که باز چوپان در همان حالت بود، مار و زنبور نقشه دیگرى کشیدند. این بار زنبور نیش مى زد و مار خودنمایى مى کرد. این کار را کردند و چوپان از خواب پرید و همین که مار را
دید از ترس پا به فرار گذاشت و به خاطر وحشت از مار دیگر زهر را تخلیه نکرد و
ضمادى هم استفاده نکرد. چند روز بعد چوپان به خاطر ترس از مار و نیش زنبور مرد. برخى بیمارى ها و کارها نیز همین گونه هستند. فقط به خاطر ترس از آن ها، افراد نابود مى شوند یا شکست مى خورند.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
🔻دو سارق وارد یک ویلا شدند. و پس از جستجو ، گاوصندوق را پیدا کردند. بنابراین دزد بزرگ آن را با تجربه خود بدون نیاز به هیچ شکستگی باز کرد. پر از پول بود ...
دزد پول را بیرون آورد ، روی یکی از صندلی های دور میز نشست و به دزد کارآموز جوانتر گفت:
ورق را از جیب خود بیرون بیاور
سارق جوان حیرت زده گفت: بیا فرار کنیم. قبل از اینکه وجود ما را احساس کنند و اگر بخواهیم بازی کنیم در خانه بازی می کنیم.
سارق متخصص به شدت او را سرزنش کرد و گفت:
- من رهبر هستم..
همانطور که می گویم عمل کن ... و یخچال را باز کن و سه قوطی پپسی و سه لیوان بیاور!!!
مرد جوان با ترس ورق را بیرون آورد و آنها شروع به بازی و نوشیدن کردند ...
سارق متخصص گفت:
تلویزیون را روشن و صدای آن را تا انتها بالا ببر
مرد جوان تردید کرد و سارق متخصص او را شدیداً توبیخ کرد ، بنابراین سارق جوان در حالی که مات و مبهوت بود به حرف استادش عمل کرد و تصور کرد استادش دیوانه شده .. و از ترس می لرزید زیرا آنها را دستگیر کرده و در زندان خواهند انداخت. ..
صاحب قصر بیدار شد ، تپانچه ای در دست گرفت و گفت:
- چیکار میکنی دزدها؟ هیچ کس حرکت نکند ، وگرنه من شما را خواهم کشت ... دزد متخصص اهمیتی نمی داد ، اما به دوست جوانش گفت:
- بازی کن ، بازی کن..و به او توجه نکن.
صاحب قصر به پلیس زنگ زد.
پلیس آمد و صاحب قصر به آنها گفت: اینها دزد هستند و این پولی را که جلوی آنهاست از خانه من سرقت کردند !!!
سارق متخصص به پلیس گفت:
- این مرد دروغگو است .. او ما را دعوت کرد تا با او بازی کنیم .. در واقع بازی کردیم و او را بردیم .. وقتی تمام پول خود را از دست داد ، اسلحه خود را بیرون آورد و گفت: یا پول من را پس می دهی یا با پلیس تماس می گیرم و به آنها میگویم که شما دزد هستید !!!
افسر به سه قوطی پپسی و پولهای پراکنده روی میز نگاه کرد همچنین صدای بلند تلویزیون و به سارقانی در حال ورق بازی بودند نگاه کرد و به هیچ کس اهمیت نمی داند.
او به صاحب قصر گفت: شما در خانه خود قمار بازی می کردید. و وقتی شکست خوردی ، به ما زنگ زدی ! ..
اگر دوباره این موضوع را تکرار کنی ، من تو را به زندان خواهم انداخت !!!
سپس افسر به طرف در رفت تا بیرون برود.
سارق متخصص به او گفت:
- جناب سروان ...
اگر بیرون بروید و ما را اینجا بگذارید ، ممکن است ما را بکشد ...و این چنین شد که دو سارق با پول و تحت حفاظت پلیس از خانه خارج شدند !!!
بنابراین ، سارقان بزرگ نه تنها ثروت جهان را می ربایند...
بلکه تحت حمایت قانون این کار را انجام میدهند !!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🖋☕️#داستانک
نباید اخبار ناگوار را به یکباره به شنونده گفت
مرد ثروتمندی مباشر خود را برای سرکشی اوضاع فرستاده بود. پس از مراجعه پرسید:
-جرج از خانه چه خبر؟
-خبر خوشی ندارم قربان سگ شما مرد.
-سگ بیچاره پس او مرد. چه چیز باعث مرگ او شد؟
-پرخوری قربان!
-پرخوری؟ مگه چه غذایی به او دادید که تا این اندازه دوست داشت؟
-گوشت اسب قربان و همین باعث مرگش شد.
-این همه گوشت اسب از کجا آوردید؟
-همه اسبهای پدرتان مردند قربان!
-چه گفتی؟ همه آنها مردند؟
- بله قربان. همه آنها از کار زیادی مردند.
-برای چه این قدر کار کردند؟
-برای اینکه آب بیاورند قربان!
-گفتی آب آب برای چه؟
-برای اینکه آتش را خاموش کنند قربان!
-کدام آتش را؟
-آه قربان! خانه پدر شما سوخت و خاکستر شد.
-پس خانه پدرم سوخت! علت آتش سوزی چه بود؟
-فکر میکنم که شعله شمع باعث این کار شد. قربان!
-گفتی شمع؟ کدام شمع؟
-شمع هایی که برای تشیع جنازه مادرتان استفاده شد قربان!
-مادرم هم مرد؟
-بله قربان. زن بیچاره پس از وقوع آن حادثه سرش را زمین گذاشت و دیگر بلند نشد قربان.!
-کدام حادثه؟
-حادثه مرگ پدرتان قربان!
-پدرم هم مرد؟
-بله قربان. مرد بیچاره همین که آن خبر را شنید زندگی را بدرود گفت.
-کدام خبر را؟
-خبر های بدی قربان. بانک شما ورشکست شد.
اعتبار شما از بین رفت و حالا بیش از یک سنت تو این دنیا ارزش ندارید.
من جسارت کردم قربان خواستم خبرها را هر چه زودتر به شما اطلاع بدهم قربان!!!
نویسنده: آرت "آرتور" بوخوالد
متولد ۲۰ اکتبر ۱۹۲۵ و درگذشت به تاریخ ۱۷ ژانویه ۲۰۰۷، طنزنویس مشهور آمریکایی، ستوننویس روزنامه اینترنشنال هرالد تریبون، واشینگتن پست، نیویورک هرالد تریبون، لس آنجلس تایمز، برنده جایزه پولیتزر (۱۹۸۲) که آثار وی در بیش از ۵۵۰ روزنامه محلی و کشوری در آمریکا به چاپ رسیده است.
داستانهای کوتاه جهان...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
🦌گوزنی بر لب آب چشمه ای رفت
تا آب بنوشد.
عکس خود را در اب دید،
پاهایش در نظرش باریک
و اندکی کوتاه جلوه کرد. غمگین شد.
اما شاخ های بلند و قشنگش را که دید
شادمان و مغرور شد.
در همین حین چند شکارچی
قصد او کردند.
گوزن به سوی مرغزار گریخت
و چون چالاک میدوید
صیادان به او نرسیدند اما وقتی
به جنگل رسید، شاخ هایش
به شاخه درخت گیر کرد و نمیتوانست
به تندی بگریزد.
صیادان که همچنان به دنبالش بودند
سر رسیدند و او را گرفتند.
گوزن چون گرفتار شد با خود گفت:
دریغ پاهایم که ازآنها ناخشنود بودم
نجاتم دادند،
اما شاخ هایم که به زیبایی آن ها
می بالیدم گرفتارم کردند
چه بسا گاهی از چیزهایی که
از آنها ناشکر و گله مندیم
پله ی صعودمان باشد
و چیزهایی که در رابطه با آنها مغروریم
مایه ی سقوطمان باشد
http://eitaa.com/cognizable_wan
💥#داستانک💥
❣عنوان داستان: ❣
🧡نمک نشناس🧡
پادشاهی دستور داد 10سگ وحشی تربیت کنند تا هر وزیری را که از او اشتباهی سرزد، جلوی آنها بیندازند و سگها او را با درندگی تمام بخورند!!!
روزی یکی از وزرا رأیی داد که مورد پسند پادشاه واقع نشد! بنابراین دستور داد او را جلوی سگ ها بیندازند...
وزیر گفت:
ده سال خدمت شما را کرده ام حالا اینطور با من معامله میکنید؟! حال که چنین است 10 روز تا اجرای حکم به من مهلت دهید...
پادشاه نیز پذیرفت.
وزیر پیش نگهبان سگ ها رفت و گفت:
میخواهم به مدت 10 روز خدمت اینها را بکنم...
نگهبان پرسید: از این کار چه سودی میبری!
گفت: به زودی خواهی فهمید...
نگهبان گفت: باشد؛ اشکالی ندارد!
وزیر شروع کرد به فراهم کردن اسباب راحتی برای سگها: غذا دادن، شستشوی آنها و...
ده روز گذشت و وقت اجرای حکم فرا رسید...
دستور دادند وزیر را جلوی سگها بیندازند.
مطابق دستور عمل شد و خود پادشاه هم نظاره گر صحنه بود. ولی با چیز عجیبی روبرو شد!
همه سگ ها به پای وزیر افتادند و تکان نمیخورند!
پادشاه پرسید:
با این سگ ها چکار کردی؟
وزیر جواب داد:
10 روز خدمت این ها را کردم، فراموش نکردند؛ ولی 10 سال خدمت شما را کردم، همه را فراموش کردید...
پادشاه سرش را پایین انداخت و دستور به آزادی او داد.
💜💜💜👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
فرزندی از پدرش پرسید قیمت زندگی چقدر است؟
پدر یک سنگ زیبا بهش داد و گفت این را ببر بازار، ببین مردم چقدر می خرند؛ اگر کسی قیمت را پرسید، هیچ نگو، فقط دو انگشت را بیاور بالا ببین آنها چگونه قیمت گذاری می کنند. او سنگ را به بازار برد. نفر اول سنگ را دید وپرسید قیمت این سنگ چند؟ کودک دو انگشتش را بالا آورد؛ آن مرد گفت: دو هزار تومان! آن کودک نزد پدرش بازگشت و ماجرا را گفت؛ پدر به او گفت: این بار برو در بازار عتیقه فروشان، آنجا وقتی کودک دو انگشتش را بالا برد عتیقه فروش گفت: دویست هزار تومان! این بار هم کودک نزد پدر بازگشت و ماجرا را تعریف کرد. پدر به او گفت: این بار به بازار جواهرفروشان و نزد فلان گوهرشناس برو . وقتی دو انگشتش را بالا برد آن گوهر شناس گفت دو میلیون تومان! آن کودک باز ماجرا را برای پدر تعریف کرد. پدر گفت: فرزندم! حالا فهمیدی که قیمت زندگی چنده؟! مهم این است که گوهر وجودت رابه کی بفروشی
قیمت ما به این بستگی دارد که مشتری ما چه کسی باشد
پس مراقب باشید
🌱🌺🍃🌺🍃🌺🌱
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
"هیچوقت با حالت دستوری با
افراد خانواده تان صحبت نڪنید...!"
مردی صبح از خواب بیدار شد، با همسرش صبحانه خورد، لباسش را پوشید و برای رفتن به ڪار آماده شد...
هنگامی ڪه میخواست ڪلیدهایش را بردارد
گرد و غباری زیاد روی میز و صفحه تلویزیون دید.!
خارج شد و به همسرش گفت:
دلبنـدم، ڪلیدهایم را از روی میز بیاور.
زن خواست تا ڪلید ها را بیاورد دید همسرش با انگشتانش وسط غبارهای روی میز نوشته: "یادت باشه دوستت دارم"
و خواست از اتاق خارج شود صفحه تلویزیون را دید ڪه میان غبار نوشته شده بود: "امشب شام مهمون من"
زن از اتاق خارج شد و ڪلید را به همسرش داد...
و به رویش لبخند زد، انگار خبر میداد ڪه نامهاش به او رسیده!
* این همان همسر عاقلیست ڪه اگر در زندگی مشڪلی هم بود، مشڪل را از ناراحتی و عصبانیت به خوشحالی و لبخند تبدیل می ڪند...👌*
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
چند نفری که در جستجوی آرامش و رضایت درون بودند، نزد یک استاد رفتند و از او پرسیدند: «استاد شما همیشه یک لبخند روی لبتان است و به نظر ما خیلی آرام و خشنود به نظر میرسید. لطفاً به ما بگویید که راز خشنودی شما چیست؟»
استاد گفت: «بسیار ساده! من زمانی که دراز میکشم، دراز میکشم. زمانی که راه میروم، راه میروم. زمانی که غذا میخورم، غذا میخورم.»
این چند نفر عصبانی شدند و فکر کردند که استاد آنها را جدی نگرفته است. به او گفتند: «تمام این کارها را ما هم انجام میدهیم, پس چرا خشنود نیستیم و آرامش نداریم؟»
استاد به آنها گفت: «زیرا زمانی که شما دراز میکشید به این فکر میکنید که باید بلند شوید، زمانی که بلند شدید به این فکر میکنید که باید کجا بروید، زمانی که دارید میروید به این فکر میکنید که چه غذایی بخورید. فکر شما همیشه در جای دیگر است و نه در آنجایی که شما هستید! زمان حال، تقاطع گذشته و آینده است و شما در این تقاطع نیستید بلکه در گذشته و یا آینده هستید. به این علت است که از لحظههایتان، لذت واقعی نمیبرید زیرا همیشه در جای دیگر سیر میکنید و حس میکنید زندگی نکردهاید و یا نمیکنید.»
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
دختر کوچولویی دو تا سیب در دو دست داشت که مادرش وارد اطاق شد. چشمش به دو دست او افتاد. گفت: «یکی از سیباتو به من میدی؟»
دخترک نگاهی خیره به مادرش انداخت و نگاهی به این سیب و سپس آن سیب. اندکی اندیشید. سپس یک گاز بر این سیب زد و گازی به آن سیب. لبخند روی لبان مادرش ماسید. سیمایش داد میزد که چقدر از دخترکش نومید شده است. امّا، دخترک لحظهای بعد یکی از سیبهای گاز زده را به طرف مادر گرفت و گفت: «بیا مامان این سیب شیرینتره!»
مادر خشکش زد. چه اندیشهای به ذهن خود راه داده بود و دخترکش در چه اندیشهای بود.
#پی_نوشت :هر قدر باتجربه باشید، در هر مقامی که باشید، هر قدر خود را دانشمند بدانید، قضاوت خود را اندکی به تأخیر اندازید و بگذارید طرف مقابل شما فرصتی برای توضیح داشته باشد.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
👳 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
مسافر تاکسى آهسته روى شانه ی راننده زد. چون ميخواست از او سوالی بپرسد ، ناگهان راننده داد زد، کنترل ماشين را از دست داد و نزديک بود که با یک اتوبوس تصادف کند ، اما توانست از جدول کنار خيابان بالا برود و در نهایت کنار يک مغازه در پياده رو، متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر رد و بدل نشد.تا اين که راننده رو به مسافر کرد و گفت: "هى مرد! ديگه هيچ وقت، اين کار رو تکرار نکن، من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!"
مسافر عذرخواهى کرد و گفت: "من نميدونستم که يه ضربهى کوچولو، آنقدر تو رو ميترسونه."
راننده جواب داد: "واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که به عنوان يه رانندهى تاکسى، دارم کار ميكنم، آخه من ۲۵ سال، راننده ماشين نعش کش بودم …
#نتیجه «گاه آنچنان به تکرارهاى زندگى عادت ميکنيم، که فراموش ميکنيم جور ديگر هم ميتوان بود»
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋#داستانک
🌼 قصاب با دیدن سگی که به طرف مغازه اش نزدیک می شد
حرکتی کرد که دورش کند اما کاغذی را در دهان سگ دید. کاغذ را گرفت.
روی کاغذ نوشته بود «لطفا ۱۲ سوسیس و یه ران گوشت بدین». ۱۰
دلار همراه کاغذ بود.
قصاب که تعجب کرده بود سوسیس و گوشت را در کیسه ای گذاشت و در دهان سگ گذاشت. سگ هم کیسه را گرفت و رفت. قصاب که کنجکاو شده بود و از طرفی وقت بستن مغازه بود تعطیل کرد و به دنبال سگ راه افتاد. سگ در خیابان حرکت کرد تا به محل خط کشی رسید.
با حوصله ایستاد تا چراغ سبز شد و بعد از خیابان رد شد. قصاب به دنبالش راه افتاد. سگ رفت تا به ایستگاه اتوبوس رسید نگاهی به تابلو حرکت اتوبوس ها کرد و ایستاد.
قصاب متحیر از حرکت سگ منتظر ماند. اتوبوس امد, سگ جلوی اتوبوس آمد و شماره آنرا نگاه کرد و به ایستگاه برگشت.
صبر کرد تا اتوبوس بعدی امد دوباره شماره آنرا چک کرد. اتوبوس درست بود سوار شد.
قصاب هم در حالی که دهانش از حیرت باز بود سوار شد.
اتوبوس در حال حرکت به سمت حومه شهر بود و سگ منظره بیرون را تماشا می کرد.
پس از چند خیابان سگ روی پنجه بلند شد و زنگ اتوبوس را زد. اتوبوس ایستاد و سگ با کیسه پیاده شد. قصاب هم به دنبالش. سگ در خیابان حرکت کرد تا به خانه ای رسید.
گوشت را روی پله گذاشت و کمی عقب رفت و خودش را به در کوبید.
این کار را باز هم تکرار کرد اما کسی در را باز نکرد.
سگ به طرف محوطه باغ رفت و روی دیواری باریک پرید و خودش را به پنجره رساند و سرش را چند بار به پنجره زد و بعد به پایین پرید و به پشت در برگشت.
مردی در را باز کرد و شروع به فحش دادن و تنبیه سگ و کرد. قصاب با عجله به مرد نزدیک شد و داد زد: چه کار می کنی دیوانه؟ این سگ یه نابغه است. این باهوش ترین سگی هست که من تا به حال دیدم.
مرد نگاهی به قصاب کرد و گفت: تو به این میگی باهوش؟ این دومین بار تو این هفته است که این احمق کلیدش را فراموش می کنه.
نتیجه اخلاقی: مردم هرگز از چیزهایی که دارند راضی نخواهند بود.
چیزی که شما آنرا بی ارزش می دانید، بطور قطع برای کسانی دیگر ارزشمند و غنیمت است.
╾────┄┈•𖢻•┈┄────╼.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋 #داستانک
🌼 #انسانیت
توي رستوران نشسته بودم که يک دفعه يه مرده که با تلفن صحبت ميکرد فرياد کشيد و خيلي خوشحالي کرد و بعد از تمام شدن تلفن، رو به گارسون گفت : همه کساني که در رستورانند، مهمان من هستن به “”باقالي پلو و ماهيچه””
“”بعد از 18 سال دارم بابا ميشم””
چند روز بعد تو صف سينما، همون مرد رو ديدم که دست بچه ي 3يا 4 ساله اي را گرفته بود که به او بابا ميگفت
پيش مرد رفتم و علت کار اون روزشو پرسيدم
مرد با شرمندگي زياد گفت: آن روز در ميز بغل دست من، پيرمردي با همسرش نشسته بودند پير زن با ديدن منوي غذاها گفت: اي کاش ميشد امروز باقالي پلو با ماهيچه ميخورديم، شوهرش با شرمندگي ازش عذر خواهي کرد و خواست به خاطر پول کمشان، فقط سوپ بخورند
من هم با آن تلفن ساختگي خواستم که همه مهمان من باشند تا اون پيرمرد بتونه بدون شرمندگي، غذاي دلخواه همسرش را فراهم کنه.
#مهربانی_زیباست
╾────┄┈•𖢻•┈┄────╼.
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋#داستانک
🌼 به ساعت نگاه كردم.
شش و بيست دقيقه صبح بود.
دوباره خوابيدم.
بعد پاشدم.
به ساعت نگاه كردم شش و بيست دقيقه صبح بود.
فكر كردم: هوا كه هنوز تاريكه حتما دفعه اول اشتباه ديده ام.
خوابيدم.
وقتي پاشدم هوا روشن بود ولي ساعت همون شش و بيست دقيقه صبح بود.
سراسيمه پاشدم.
باورم نميشد ساعت مرده باشد.
به اين كارها عادت نداشت من هم توقع نداشتم.
آدم ها هم مثل ساعت ها هستند. بعضي ها كنارمان هستند مثل ساعت، مرتب،هميشگي.
آنقدر صبور دورت ميچرخند كه چرخيدنشان را حس نميكني.
بودنشان برايت بي اهميت ميشود. همينطور بي ادعا ميچرخند.
بي آنكه بگويد باتريشان دارد تمام ميشود.
بعد يهو روشني روز خبر ميدهد كه ديگر نيست.
" قدر اين آدم ها را بدانيم
قبل از شش و بيست دقيقه صبح! "
╾────┄┈•𖢻•┈┄────╼.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.ساعت معمولی بود امّا با خاطره ای از گذشته همراه بود و ارزش عاطفی داشت.
کشاورز در میان علوفه بسیار جستجو کرد اما آنرا نیافت، پس از گروهی از کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند ، کمک خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت می کند .
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادامۀ جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."
پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."
💠 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک
یکی از مداحان تعریف میکرد چای ریز مسجدمون فوت کرد ، سر مزارش رفتم گفتم یه عمر نوکری کردی برای ارباب بی کفن حضرت اباعبدالله الحسین علیه السلام ...،
بیا بهم بگو ارباب برات چه کرد ...!
ایشان میگفت دو سه شب از فوتش گذشته بود خوابش رو دیدم گفتم مشت علی چه خبر؟
گفت الحمدلله جام خوبه
ارباب این باغ و قصر رو بهم داده
دیدم عجب جای قشنگی بهش دادن.
گفتم بگو چی شد؟ چی دیدی ؟
گفت شب اول قبرم امام حسین علیه السلام آمد بالای سرم ،
صدا زد آقا مشهدی علی
خوش آمدی ..
مشهدی علی توی کل عمرت ۱۲ هزار و ۴۲۷ تا برای ما چایی ریختی ...
این عطیه و هدیه ما رو فعلا بگیر تا روز قیامت جبران کنیم ...
میگفت دیدم مشت علی گریه کرد .
گفتم دیگه چرا گریه میکنی ؟
گفت : اگه میدونستم ارباب این قدر دقیق حساب نوکری من رو داره
برای هر نفر شخصا" هم چایی میریختم ، هم چایی میبردم ...
عزیزانم : نوکری خود را دست کم نگیرید...
چیزی در این دستگاه کم و زیاد نمیشود... و هر کاری ولو کوچک برای حضرت زهرا سلام الله علیه و ذریه مطهرش انجام دهیم
🌺http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
#داستان
http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانک 📚
پادشاهی می خواست نخست وزیرش را انتخاب کند. چهار اندیشمند بزرگ کشور فراخوانده شدند. آنان را در اتاقی قرار دادند و پادشاه به آنان گفت که: «در اتاق به روی شما بسته خواهد شد و قفل اتاق، قفلی معمولی نیست و با یک جدول ریاضی باز خواهد شد. تا زمانی که آن جدول را حل نکنید نخواهید توانست قفل را باز کنید. اگر بتوانید مسئله را حل کنید می توانید در را باز کنید و بیرون بیایید و بعد من از بین شما یکی را برای نخست وزیری انتخاب می کنم.»
پادشاه بیرون رفت و در را بست. سه تن از آن چهار مرد بلافاصله شروع به کار کردند. اعدادی روی قفل نوشته شده بود. آنان اعداد را نوشتند و با آن اعداد، شروع به کار کردند. نفر چهارم فقط در گوشه ای نشسته بود! آن سه نفر فکر کردند که او دیوانه است.
او با چشمان بسته در گوشه ای نشسته بود و کاری نمی کرد. پس از مدتی او برخاست، به طرف در رفت، در را هل داد، باز شد و بیرون رفت! و آن سه تن پیوسته مشغول کار بودند.آنان حتی ندیدند که چه اتفاقی افتاد که نفر چهارم از اتاق بیرون رفته! وقتی پادشاه با این شخص به اتاق بازگشت، گفت: «کار را بس کنید. آزمون پایان یافته و من نخست وزیرم را انتخاب کردم».
آنان نتوانستند باور کنند و پرسیدند: «چه اتفاقی افتاد؟ او کاری نمی کرد، او فقط در گوشه ای نشسته بود. او چگونه توانست مسئله را حل کند؟»
مرد گفت: «مسئله ای در کار نبود. من فقط نشستم و نخستین سؤال و نکته ی اساسی این بود که آیا قفل بسته شده بود یا نه؟ لحظه ای که این احساس را کردم، کاملأ ساکت شدم و به خودم گفتم که از کجا شروع کنم؟ نخستین چیزی که هر انسان هوشمندی خواهد پرسید این است که آیا واقعأ مسأله ای وجود دارد، چگونه می توان آن را حل کرد؟ اگر سعی کنی آن را حل کنی تا بی نهایت به قهقرا خواهی رفت. هرگز از آن بیرون نخواهی رفت. پس من فقط رفتم که ببینم آیا در، واقعأ قفل است یا نه و دیدم قفل باز است.»
پادشاه گفت: «آری، کلک در همین بود. در قفل نبود. قفل باز بود. من منتظر بودم که یکی از شما پرسش واقعی را بپرسد و شما شروع به حل آن کردید. در همین جا نکته را از دست دادید. اگر تمام عمرتان هم روی آن کار می کردید نمی توانستید آن را حل کنید. این مرد، می داند که چگونه در یک موقعیت هشیار باشد. پرسش درست را او مطرح کرد.»
#حکایت
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #داستانک
دخترکی با سنگ،
بدنه ماشین پدرش را خراش میداد.
پدرش از روی خشم
چند ضربۀ محکم به دستش زد
غافل از اینکه آچار در دستش است.
در بیمارستان دخترک انگشتانش را از دست داد.
دختر از پدرش پرسید:
پدر، انگشتانم کی رشد میکنند؟
پدر از ناراحتی حرفی نمیزد.
نشست و به خراشهای روی ماشین نگاه کرد.
دختر نوشته بود:
«دوستت دارم بابا»
عصبانیت و عشق حد و مرزی ندارد.
مشکل امروز جهان این است که
مردم استفاده میشوند و
وسایل دوست داشته میشوند.
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستانک
‹‹ ابن سیرین و احوال پرسی ››
ابن سیرین كسی را گفت: چگونه اي؟ گفت: چگونه است حال كسی كه پانصد درهم بدهكار است، عیالوار است و هیچ چیز ندارد؟
ابن سیرین به خانه خود رفت و هزار درهم آورد و به وی داد و گفت: پانصد درهم به طلبكار بده و باقی را خرج خانه كن و واى بر من اگر پس از این حال كسی را بپرسم!
گفتند: وادار نبودی كه قرض و خرج وی را بدهی. گفت: وقتی حال كسی را بپرسی و او حال خود بگوید و تو چاره اي برای او نیندیشی، در احوالپرسی منافق باشی...
اينچنين است رسم انسانيت و مردانگى...🌱
#حکایت
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستانک
‹‹ بطری دارو ››
پس از ۱۱ سال زوجی صاحب فرزند پسری شدند. آن دو عاشق هم بودند و پسرشان را بسیار دوست داشتند.
فرزندشان حدودا دو ساله بود که روزی مرد بطری باز یک دارو را در وسط آشپزخانه مشاهده کرد و چون برای رسیدن به محل کار دیرش شده بود به همسرش گفت که درب بطری را ببندد و آن را در قفسه قرار دهد.
مادر پر مشغله موضوع را به کل فراموش کرد.
پسر بچه کوچک بطری را دید و رنگ آن توجهش را جلب کرد به سمتش رفت و همه آن را خورد.
او دچار مسمومیت شدید شد و به زمین افتاد. مادرش سریع او را به بیمارستان رساند ولی شدت مسمومیت به حدی بود که آن کودک جان سپرد.
مادر بهت زده شد و بسیار از اینکه با شوهرش مواجه شود وحشت داشت.
وقتی شوهر پریشان حال به بیمارستان آمد و دید که فرزندش از دنیا رفته رو به همسرش کرد و فقط سه کلمه بزبان آورد.
فکر می کنید آن سه کلمه چه بودند؟
شوهر فقط گفت: عزیزم دوستت دارم!
عکس العمل کاملا غیر منتظره شوهر، یک رفتار فراکُنشی بود. کودک مرده بود و برگشتنش به زندگی محال. هیچ نکته ای برای خطا کار دانستن مادر وجود نداشت. بعلاوه اگر او وقت می گذاشت و خودش بطری را سرجایش قرار می داد، آن اتفاق نمی افتاد.
هیچ دلیلی برای مقصر دانستن وجود ندارد. مادر نیز تنها فرزندش را از دست داده و تنها چیزی که در آن لحظه نیاز داشت، دلداری و همدردی از طرف شوهرش بود. آن همان چیزی بود که شوهرش به وی داد.
نکته!
گاهی اوقات ما وقتمان را برای یافتن مقصر و مسئول یک روخداد صرف می کنیم، چه در روابط، چه محل کار یا افرادی که می شناسیم و فراموش می کنیم کمی ملایمت و تعادل برای حمایت از روابط انسانی باید داشته باشیم.
در نهایت، آیا نباید بخشیدن کسی که دوستش داریم آسان ترین کار ممکن در دنیا باشد؟ داشته هایتان را گرامی بدارید. غم ها، دردها و رنجهایتان را با نبخشیدن دوچندان نکنید.
اگر هرکسی می توانست با این نوع طرز فکر به زندگی بنگرد، مشکلات بسیار کمتری در دنیا وجود می داشت.
حسادت ها، رشک ها و بی میلی ها برای بخشیدن دیگران، و همچنین خودخواهی و ترس را از خود دور کنید و خواهید دید که مشکلات آنچنان هم که شما می پندارید حاد نیستند.
‹🤍🌼›
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستانک
⁉️ چگونه می شود با یک قطره اشک بر سیدالشهداء(ع)،گناهان بخشیده شود...
💠 بسم الله الرحمن الرحیم 💠
🐫 سيد بحرالعلوم به قصد تشرف به سامرا تنها به راه افتاد. در بين راه راجع به اين مساله، كه گريه بر امام حسين (ع) گناهان را مى آمرزد، فكر مى كرد.
🐎 همان وقت متوجه شد كه شخص عربى كه سوار بر اسب است به او رسيد و سلام كرد. بعد پرسيد: جناب سيد درباره چه چيز به فكر فرورفته اى؟ و در چه انديشه اى؟ اگر مساله علمى است بفرماييد شايد جواب را بدانم.
🤔 سيد بحرالعلوم فرمود: در اين باره فكر مى كنم كه چطور مى شود خداوند، اين همه ثواب به زائرين و گريه كنندگان بر حضرت سيدالشهداء(ع) مى دهد؟
👣 مثلا در هر قدمى كه در راه زيارت برمى دارد، ثواب يك حج و يك عمره در نامه عملش نوشته مى شود و براى يك قطره اشك، تمام گناهان صغيره و كبيره اش آمرزيده مى شود.
👑 آن سوار عرب فرمود: تعجب نكن! من براى شما مثالى مى آورم تا مشكل حل شود. سلطانى به همراه درباريان خود به شكار رفت. در شكارگاه از همراهيانش دور افتاد و به سختى فوق العاده اى افتاد و بسيار گرسنه شد.
🐑 خيمه اى را ديد و وارد آن خيمه شد. در آن سياه چادر، پيرزنى را با پسرش ديد. آنان در گوشه خيمه، گوسفندی داشتند و از راه مصرف شير اين گوسفند، زندگى خود را مى گرداندند.
🍖 وقتى سلطان وارد شد او را نشناختند، ولى به خاطر پذيرايى از مهمان، آن گوسفند را سربريده و كباب كردند، زيرا چيز ديگرى براى پذيرايى نداشتند. سلطان شب را همان جا خوابيد و روز بعد، از ايشان جدا شد و به هر طورى كه بود خود را به درباريان رسانيد و جريان را براى اطرافيان نقل كرد.
⁉️ در نهايت از ايشان سؤال كرد: اگر بخواهم پاداش ميهمان نوازى پيرزن و فرزندش راداده باشم، چه عملى بايد انجام بدهم؟
👈 يكى از حضار گفت: به او صد گوسفند بدهيد.
👈 ديگرى كه از وزراء بود، گفت: صد گوسفند و صد اشرفى بدهيد.
👈 يكى ديگر گفت: فلان مزرعه را به ايشان بدهيد.
😐 سلطان گفت: هر چه بدهم كم است، زيرا اگر سلطنت و تاج و تختم را هم بدهم، آن وقت مقابله به مثل كرده ام. چون آنها هر چه را كه داشتند به من دادند، من هم بايد هرچه را كه دارم به ايشان بدهم تا سر به سر شود.
👌 بعد سوار عرب به سيد فرمود: حالا جناب بحرالعلوم، حضرت سيدالشهداء (ع) هرچه از مال و منال و اهل و عيال و پسر و برادر و دختر و خواهر و سر و پيكر داشت همه را در راه خدا داد.
👈 پس اگر خداوند به زائرين و گريه كنندگان، آن همه اجر و ثواب بدهد نبايد تعجب نمود. چون خداوند كه خدائيش را نمى تواند به سيدالشهداء(ع) بدهد، پس هر كارى كه مى تواند انجام مى دهد.
⚠️ يعنى باصَرف نظر از مقامات عالى خودش، به زوار و گريه كنندگان آن حضرت درجاتى عنايت مى كند و در عين حال اينها را جزاى كامل براى فداكارى آن حضرت نمى داند.
چون شخص عرب اين مطالب را فرمود، از نظر سيد بحرالعلوم غايب شد.
📗 منبع: العبقرى الحسان، ج۱، ص۱۱۹.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
#داستانک
✍️ آقاجان کارگر بود که در زمینهایِ کشاورزیِ این و آن کارگری میکرد!
• آنقدر عاشقش بودم، که حتیٰ خاطرات پنج شش سالگیام را با او خوب به خاطر دارم.
• میماندم خانهی آنها و سعی میکردم در نزدیکترین فاصله به ایوان بخوابم. همانجایی که سحرها بیدار میشد و وضو میگرفت و میرفت مینشست آنجا سر سجاده و ساعتها نجوا و ناله داشت...
• و من در همان سن چهار پنج سالگی از زیر رواَندازم، تمام این چند ساعت را با او بیدار بودم و تماشایش میکردم اما جُم نمیخوردم.
• آسمان بینالطلوعین که به روشنی میرفت دیگر سماورش به جوش رسیده بود، چای دم میکرد و سفره صبحانه را پهن...
و همینطور که زیر لب آواز میخواند سوار دوچرخهاش میشد تا برود نان تازه بخرد.
• نان را که میآورد از پرچین کنار حیاط رد میشد و میرفت خانهی ننهجان!
ننه جان، مادرزنِ آقاجان بود! که اصلاً آقاجان را دوست نداشت. اصلاً که میگویم یعنی خیـــلی....
او معتقد بود آقاجان مرد فقیری است که دختر زیبارویش را عاشق خودش کرده و دلش را دزدیده و گولش زده بود. وگرنه هیچکس به این مرد یکلاقبا زن نمیداد و او مجبور شد این کار را بکند.
• آقاجان تا آخر عمرش با نداری دست و پنجه نرم کرد! من این را از بیسکوییتهای کوچولویی که برایم میخرید میفهمیدم، اما بالاخره دست خالی نمیآمد خانه.
تا وقتی زنده بود هرگز بچههایش احساس فقر نکردند چه برسد به من... نوهها عزیزترند آخر!
• بنظر من اما، بزرگترین جنگ پیروزمندانهی زندگی آقاجان، که از او مرد عارفی ساخت که مناجات نیمهشبهایش مرا در خردسالی عاشق خودش کرده بود، «جنگ ندید گرفتنِ تحقیرها و تهمتهای ننه جان» بود.
√ آقاجان، صاحبِ اسم مبدّل شده بود.
دیگر آنقدر بزرگ شده بود که:
نه اینکه نخواهد نشنود، نه،
انگار اصلاً نمیشنید ننه جان نفرینش میکند، از او کینه دارد و پشت سرش حرف میزند!
باز فردا صبح، از کنار پرچین رد میشد و نان تازه میگذاشت سر ایوان ننه جان.
آقاجان شصت ساله بود که رفت. همهی قبرستان پُرِ آدم بود!
اندازهی سه تا شهر ....مردم آمده بودند.
و ننه جان، حیرت زده از این جمعیت!
آن روز ننه جان گفت: من بازندهی این بازی بودم ... این جمعیت گواهی میدهد که او فقط دل دختر مرا نبرده بود. آنقدر اهل عشق بود که ریز و درشتِ اهالی روستاهای کناری هم اینجایند...
• امروز او ثروتش را به رخ من نکشید!
او سالهاست با محبتِ همراه با سکوتش ثروتش را به من نشان داده بود، ولی من نمیخواستم باور کنم.
من حرف ننه جان را فهمیدم:
اما چند سال بعد وقتی بزرگتر شده بودم، روزی که ننه جان را به خاک میسپردند، تازه فهمیدم منظورش از ثروت چه بود!
به جمعیتی که فقط جمع خانواده و دوستان بود خیره شده بودم، و نیکنامی آقاجان و عشقش را مرور میکردم که هنوز هم در میان اهالی شهر جریان داشت.
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan