#تلنگـــرانـہ °|❕|°
☝️ فرقے نمیکنه #کجا...
💻 صفحہ ے #مانیتور، #خیابون یا #موبایل❗️
👀 مراقب #نگاهت باش❗️
🚫 #گناه ارزش دیدن ندارد...
فراموش نڪن #خدا ناظر همہ ے چشمـ هاست...
❤️ و خدا برایت کافیست...
😍 چشمـ و دلت را واگذار ڪن بہ خدا❗️
🙂 تو خودت انتخاب میکنے چشمت #پاڪ باشد یا #آلوده بہ گناه❗️
☝️اما دقت ڪن #حیا و عفت تو بہ انتخابت وابستہ است...
➖🔝🍂اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج🍂🔝➖
➬ http://eitaa.com/cognizable_wan❣
#عاشقانهای_مادرانه
تو هــمآنی ڪه
دݪـم لڪ زده
ݪبخنـدش را
#خاطره نوشت:
اسیر شده بودیم، ما رو بردند اردوگاه العماره داخل اردوگاه؛ تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم معلوم بود بعد از اسارت به #شهادت رسیده بودند...
جمله ای ڪه روی دست یڪی از شهدای اونجا نوشته شده بود با خونـدنش مـو به بدنـم راست شد روی دست آن #شهید با خودکار نوشته شده بود:
"مادر من از تشنگی شہید شدم..."
🔗به ما بپیوندید👇🏻
🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
دیشب بابام داشت اخبار میدید بهش گفتم:
بابا میدونستی خر میتونه از پله ها بالا بره ولی نمیتونه از پله پایین بیاد؟
گفت: خودم دیدم دیروز از پله ها اومدی پایین!
بیخودی شایعه سازی نکن😐😂😂
😂🤔👇🙈👇🤔😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📵❌
شب عروسی دختره فامیلای عروس میخوندن
نون و پنیر و نعنا...مادر عروس شد تنها....
پدر عروس از ته خونه داد میزنه میگ
نون و پنیر و پونه...پس من خرم توخونه…؟؟؟ 😂😂
😂🤔👇🙈👇🤔😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
📵❌
احتیاجات مادی فرزندان را در حد افراط تامین نکنید
والدین سعی می کنند تا فرزندان خود رادر موقعیت های سخت دشوار دور نگه دارند وبیشتر کوشش می کنندکه احتیاجات مادی اش را در حد افراط براورده سازند وآن رادلیل محبت می دانند!همه می دانند که وظیفه والدین تامین معاش و زندگی کودک است،اما این نکته را نمی توان نادیده گرفت که اگر صورت افراط داشته باشد کودک:
۱_ازخود راضی. ۲_مغرور
اشتهایش سیر ناپذیر. ۴_دراینده از هیچی راضی نخواهد شد
تربیت صحیح فرزند همان اصلاح جامعه است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
#سخن_بزرگاݩ•|🌱|•
هرڪسے بتواند..!
درد اصلیِ خود را #درڪ ڪند،
رنج هایش #ڪاهش خواهد یافت.
درد اصلے همه #انسانها، چه خوب و
چه بد، دوری از #خداست.
#خوبها یڪ جور،
#بدها یڪ جور...
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#سیاستهای_همسرداری
"پذیرش «عذرخواهی»!!!"
🔹 سختگیری زیاد در پذیرفتن عذرخواهی همسر، میتواند موجب شود که او کمتر برای عذرخواهی پیشقدم شود.
🔸 توقع نداشته باشید که همسرتان با الفاظ خاص و مورد نظر شما عذرخواهی کند. گاهی حتی برخی رفتارها، نشاندهنده و چراغ سبزی به معنای عذرخواهی است. پس سریع عذر زبانی و یا رفتاری همسر را بپذیرید و واقعاً او را ببخشید.
✅ گاهی دیر پذیرفتن عذر همسر، زمینه ایجاد کینه، سوءظن و سردی روابط میگردد. مواظب باشید در پذیرش عذرخواهی، منّت نگذارید و حفظ عزّت همسرتان را در نظر بگیرید.
#آیین_همسرداری
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 9⃣8⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
فردا صمد وقتی برگشت، خوشحال بود. می گفت: «آن هواپیما را دیشب دیدی؟! بچه ها زدندش. خلبانش هم اسیر شده.»
گفتم: «پس تو می گفتی هواپیمایی نیست. من اشتباه می کنم.»
گفت: «دیشب خیلی ترسیده بودی. نمی خواستم بچه ها هم بترسند.»
کم کم همسایه های زیادی پیدا کردیم. خانه های سازمانی و مسکونی گوشه پادگان بود و با منطقه نظامی فاصله داشت. بین همسایه ها، همسر آقای همدانی و بشیری و حاج آقا سمواتی هم بودند که هم شهری بودیم. در پادگان زندگی تازه ای آغاز کرده بودیم که برای من بعد از گذراندن آن همه سختی جالب بود. بعد از نماز صبح می خوابیدیم و ساعت نه یا ده بیدار می شدیم. صبحانه ای را که مردها برایمان کنار گذاشته بودند، می خوردیم. کمی به بچه ها می رسیدیم و آن ها را می فرستادیم توی راهرو یا طبقه پایین بازی کنند. ظرف های صبحانه را می شستیم و با زن ها توی یک اتاق جمع می شدیم و می نشستیم به نَقل خاطره و تعریف. مردها هم که دیگر برای ناهار پیشمان نمی آمدند.
ناهار را سربازی با ماشین می آورد. وقتی صدای بوق ماشین را می شنیدیم، قابلمه ها را می دادیم به بچه ها. آن ها هم ناهار را تحویل می گرفتند. هر کس به تعداد خانواده اش قابلمه ای مخصوص داشت؛ قابلمه دونفره، چهارنفره، کمتر یا بیشتر.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :0⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
یک روز آن قدر گرم تعریف شده بودیم که هر چه سرباز مسئول غذا بوق زده بود، متوجه نشده بودیم. او هم به گمان اینکه ما توی ساختمان نیستیم، غذا را برداشته و رفته بود و جریان را هم پی گیری نکرده بود. خلاصه آن روز هر چه منتظر شدیم، خبری از غذا نشد. آن قدر گرسنگی کشیدیم تا شب شد و شام آوردند.
یک روز با صدای رژه سربازهای توی پادگان از خواب بیدار شدم، گوشه پتوی پشت پنجره را کنار زدم. سربازها وسط محوطه داشتند رژه می رفتند. خوب که نگاه کردم، دیدم یکی از هم روستایی هایمان هم توی رژه است. او سیدآقا بود. در آن غربت دیدن یک آشنا خوشایند بود. آن قدر ایستادم و نگاهش کردم تا رژه تمام شد و همه رفتند. شب که این جریان را برای صمد تعریف کردم، دیدم خوشش نیامد و با اوقات تلخی گفت: «چشمم روشن، حالا پشت پنجره می ایستی و مردهای غریبه را نگاه می کنی؟!»
دیگر پشت پنجره نایستادم.
دو هفته ای می شد در پادگان بودیم، یک روز صمد گفت: «امروز می خواهیم برویم گردش.»
بچه ها خوشحال شدند و زود لباس هایشان را پوشیدند. صمد کتری و لیوان و قند و چای برداشت و گفت: «تو هم سفره و نان و قاشق و بشقاب بیاور.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یه معتاد تو محله ماست بهش میگن ابراهیم نبی
سه بار آتیش سیگار افتاده رو فرشو زندگیش خونه آتیش گرفته اما زنده مونده 😂😂
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
😂😘😘😂
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد.
پرسيدم: چجوري؟
گفت: چجوري وابسته به کسی ميشي؟
گفتم: وقتي زياد باهاش حرف ميزنم، زياد ميرم و ميام.
گفت: آفرين
زياد باخدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد كن
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
⭐️کسی که دربارۀ پول و دستمزدش زیاد اصرار نمیکند و خیال میکند دیگران انصاف و شعور دارند،
احمق نیست، مناعت طبع دارد.
⭐️کسی که به موقع می آید و برای با کلاس بودن، عده ای را منتظر نمیگذارد،
احمق نیست، منظم و محترم است.
⭐️کسی که برای حل مشکلات دیگران به آنها پول قرض میدهد یا ضامن وام آنها میشود و به دروغ نمیگوید که ندارم و گرفتارم،
احمق نیست. کریم و جوانمرد است.
⭐️کسی که معایب و کاستی های دیگران به رویشان نمی آورد و بدی ها را نادیده می گیرد،
احمق نیست. شریف است.
⭐️كسی كه در مقابل بی ادبی و بی شخصيتي ديگران با تواضع و محترمانه صحبت ميكند و مانند آنها توهين و بددهنی نميكند،
احمق نيست. مودب و باشخصيت است...
⭐️انسان بودن هزينه سنگينی دارد.
.
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
1. مهمترین سایزی که باید آدم بدونه سایز #دهنشه
2. قضاوت در مورد دیگران انتقاد نیست #توهین است.
3. هر کار یا حرفی که در آخرش بگیم "شوخی کردم"، شوخی نیست حمله به #شخصیت آن فرد است.
4. خراب کردن یک نفر توی جمع جوک نیست، #کمبود است.
5. به راهی که اکثر مردم می روند بیشتر شک کن، اغلب مردم فقط تقلید می کنند. انگشت نما بودن بهتر از احمق بودن است.
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
💎روزی بهلول، پیش خلیفه " هارون الرشید " نشسته بود . جمع زیادی از بزرگان خدمت خلیفه بودند .
طبق معمول ، خلیفه هوس کرد سر به سر بهلول بگذارد. در این هنگام صدای شیهه اسبی از اصطبل خلیفه بلند شد.
خلیفه به مسخره به بهلول گفت: برو ببین این حیوان چه می گوید ، گویا با تو کار دارد.
بهلول رفت و بر گشت و گفت:این حیوان می گوید: مرد حسابی حیف از تو نیست با این" خر ها " نشسته ای. زودتر از این مجلس بیرون برو. ممکن است که : " خریت " آنها در تو اثر کند.
.
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
از زمین خوردن کسى شاد مشو که نمیدانى گردش روزگار براى تو چه در آستین دارد ...
#حضرت_علی
http://eitaa.com/cognizable_wan
سیمان محبتم فدای گچ بدنت
. \__/ .
. [_]
. _/😂\_
اینو از تو گپ بنا ها دزدیدم.. 🏃
با بیل افتادن دنبالم.. 🤕
#جوک
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
یه بار خیلی مریض تو خونه افتاده بودم
که یهو بابا بزرگم
با تفنگ ساچمه ای اومد تو به بابام گفت
اگه زیاد زجر میکشه بگو خلاصش کنم 😕😂
#جوک
🥀 http://eitaa.com/cognizable_wan
کولر پراید رو روشن میکنی سرد میکنهها، ولی خود ماشین دیگه راه نمیره.
حس میکنم ماشین با خودش اون آهنگ ابی رو میخونه:
خودم کمتر از تو نفس میکشم که سهم هوامو ببخشم به تو 😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :1⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
پرسیدم: «حالا کجا می خواهیم برویم؟!»
گفت: «خط.»
گفتم: «خطرناک نیست؟!»
گفت: «خطر که دارد. اما می خواهم بچه ها ببینند بابایشان کجا می جنگد. مهدی باید بداند پدرش چطوری و کجا شهید شده.»
همیشه وقتی صمد از شهادت حرف می زد، ناراحت می شدم و به او پیله می کردم؛ اما این بار چون پیشش بودم و قرار نبود از هم جدا شویم، چیزی نگفتم. سمیه را آماده کردم و وسایل را برداشتیم و راه افتادیم. همان ماشینی که با آن از همدان به سر پل ذهاب آمده بودیم، جلوی ساختمان بود. سوار شدیم. بعد از اینکه از پادگان خارج شدیم، صمد نگه داشت. اورکتی به من داد و گفت: «این را بپوش. چادرت را هم درآور. اگر دشمن ببیند یک زن توی منطقه است، اینجا را به آتش می بندد.»
بچه ها مرا که با آن شکل و شمایل دیدند، زدند زیر خنده و گفتند: «مامان بابا شده!»
صمد بچه ها را کف ماشین خواباند. پتویی رویشان کشید و گفت: «بچه ها ساکت باشید. اگر شلوغ کنید و شما را ببینند، نمی گذارند جلو برویم.»
همان طور که جلو می رفتیم، تانک ها بیشتر می شد. ماشین های نظامی و سنگرهای کنار هم برایمان جالب بود.
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت : 2⃣9⃣1⃣
#فصل شانزدهم
صمد پیاده می شد. می رفت توی سنگرها با رزمنده ها حرف می زد و برمی گشت. صدای انفجار از دور و نزدیک به گوش می رسید. یک بار ایستادیم. صمد ما را پشت دوربینی برد و تپه ها و خاکریزهایی را نشانمان داد و گفت: «آنجا خط دشمن است. آن تانک ها را می بینید، تانک ها و سنگرهای عراقی هاست.»
نزدیک ظهر بود که به جاده فرعی دیگری پیچیدیم و صمد پشت خاکریزی ماشین را پارک کرد و همه پیاده شدیم. خودش اجاقی درست کرد. کتری را از توی ماشین آورد. از دبه کوچکی که پشت ماشین بود، آب توی کتری ریخت. اجاق را روشن کرد و چند تا قوطی کنسرو ماهی انداخت توی کتری. من و بچه ها هم دور اجاق نشستیم. صمد مهدی را برداشت و با هم رفتند توی سنگرهایی که آن اطراف بود. رزمنده های کم سن و سال تر با دیدن من و بچه ها انگار که به یاد خانواده و مادر و خواهر و برادرشان افتاده باشند، با صمیمیت و مهربانی بیشتری با ما حرف می زدند و سمیه را بغل می گرفتند و مهدی را می بوسیدند. از اوضاع و احوال پشت جبهه می پرسیدند. موقع ناهار پتویی انداختیم و سفره کوچکمان را باز کردیم و دور هم نشستیم. صمد کنسروها را باز کرد و توی بشقاب ها ریخت و سهم هر کس را جلویش گذاشت. بچه ها که گرسنه بودند ، با ولع نان و تن ماهی می خوردند.
بعد از ناهار صمد ما را برد سنگرهای عراقی را که به دست ایرانی ها افتاده بود، نشانمان بدهد.
ادامه دارد...✒️
http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت : 3⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
طوری مواضع و خطوط و سنگرها را به بچه ها معرفی می کرد و درباره عملیات ها حرف می زد که انگار آن ها آدم بزرگ اند یا مسئولی، چیزی هستند که برای بازدید به جبهه آمده اند.
موقع غروب، که منطقه در تاریکی مطلقی فرو می رفت، حس بدی داشتم. گفتم: «صمد! بیا برگردیم.»
گفت: «می ترسی؟!»
گفتم: «نه. اما خیلی ناراحتم. یک دفعه دلم برای حاج آقایم تنگ شد.»
پسربچه ای چهارده پانزده ساله توی تاریکی ایستاده بود و به من نگاه می کرد. دلم برایش سوخت. گفتم: «مادر بیچاره اش حتماً الان ناراحت و نگرانش است. این طفلی ها توی این تاریکی چه کار می کنند؟!»
محکم جوابم را داد: «می جنگند.»
بعد دوربینش را از توی ماشین آورد و گفت: «بگذار یک عکس در این حالت از تو بگیرم.»
حوصله نداشتم. گفتم: «ول کن حالا.»
توجهی نکرد و چند تا عکس از من و بچه ها گرفت و گفت: «چرا این قدر ناراحتی؟!»
گفتم: «دلم برای این بچه ها، این جوان ها، این رزمنده ها می سوزد.»
❃↫✨« »✨↬❃
✫⇠قسمت :4⃣9⃣1⃣
#فصل_شانزدهم
گفت: «جنگ سخت است دیگر. ما وظیفه مان این است، دفاع. شما زن ها هم وظیفه دیگری دارید. تربیت درست و حسابی این جوان ها. اگر شما زن های خوب نبودید که این بچه های شجاع به این خوبی تربیت نمی شدند.»
گفتم: «از جنگ بدم می آید. دلم می خواهد همه در صلح و صفا زندگی کنند.»
گفت: «خدا کند امام زمان(عج) زودتر ظهور کند تا همه به این آرزو برسیم.»
با تاریک شدن هوا، صدای انفجار خمپاره ها و توپ ها بیشتر شد. سوار شدیم تا حرکت کنیم. صمد برگشت و به سنگرها نگاه کرد و گفت: «این ها بچه های من هستند. همه فکرم پیش این هاست. غصه من این هاست. دلم می خواهد هر کاری از دستم برمی آید، برایشان انجام بدهم.»
تمام طول راه که در تاریکی محض و با چراغ خاموش حرکت می کردیم، به فکر آن رزمنده بودم و با خودم می گفتم: «حالا آن طفلی توی این تاریکی و سرما چطور نگهبانی می دهد و چطور شب را به صبح می رساند.»
فردای آن روز همین که صمد برای نماز بیدار شد، من هم بیدار شدم. همیشه عادت داشتم کمی توی رختخواب غلت بزنم تا خواب کاملاً از سرم بپرد. بیشتر اوقات آن قدر توی رختخواب می ماندم تا صمد نمازش را می خواند و می رفت؛ اما آن روز زود بلند شدم،
ادامه دارد...✒️
🍃🍃
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃