✨﷽✨
✍»از بیانات آیت الله فاطمی نیا
👌» خیلی زیبا
#تـاوان_دل_ســوزاندن
💠» یکی ﺍﺯ ﺻﺎﻟﺤﺎﻥ ﺑﺮﺍﻳﻢ ﻧﻘﻞ کرد: ﭘﻴﺮﺯﻧﻰ ﺁﻣﺪ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﺎﺝ ﺷﻴﺦ ﺭﺟﺐ ﻋﻠﻰ ﺧﻴﺎﻁ ﺗﻬﺮﺍﻧﻰ ڪﻪ ﺍﻫﻞ مکاشفه ﺑﻮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺁﻗﺎ ﭘﺴﺮﻡ ﺟﻮﺍﻥ ﺍﺳﺖ ﻭ ﻣﺮﻳﺾ ﺷﺪﻩ ﻫﺮﭼﻪ ﺣڪﻴﻢ ﻭ ﺩﻭﺍ
کرده ام ﺑﻰ ﻓﺎﻳﺪﻩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﺗﻤﺎﻡ ﺍﻃﺒﺄ ﺟﻮﺍﺑﺶ کردهﺍﻧﺪ؛ یک فکری بکنید.
💠» ﺷﻴﺦ ﺳﺮﺵ ﺭﺍ ﭘﺎﺋﻴﻦ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ ﻟﺤﻈﺎﺗﻰ ﺗﺎﻣﻞ کرد، ﺑﻌﺪ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﭘﺴﺮﺕ ﺳﻠﺎّﺥ ﺍﺳﺖ؟ ﮔﻔﺖ: ﺑﻠﻪ. ﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺧﻮﺏ ﻧﻤﻰ ﺷﻮﺩ!! پیرزن ﮔﻔﺖ: ﭼﺮﺍ؟ ﻓﺮﻣﻮﺩ: بخاطر اینکه ﮔﻮﺳﺎﻟﻪ ﺍﻯ ﺭﺍ ﺟﻠﻮﻯ ﻣﺎﺩﺭﺵ کشته. ﻭ ﭘﺴﺮ ﺷﻤﺎ ﺩﻭ ﺳﻪ ﺭﻭﺯ ﺑﻴﺸﺘﺮ ﺯﻧﺪﻩ ﻧﻴﺴﺖ، ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﺁﻧﻬﻢ ﺩﻝ یک ﺣﻴﻮﺍﻧﻰ ﻭ ﺁﻧﻬﻢ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﺁﻩ کشیده.... پیرزن ﮔﻔﺖ: ﺁﺷﻴﺦ ﻳﻚ کار بکن ﭘﺴﺮﻡ ﻧﻤﻴﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺷﺮﻭﻉ ﺑﻪ ﮔﺮﻳﻪ ڪﺮﺩ. ﺁﺷﻴﺦ ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺁﺧﻪ ﻣﻦ ﭼﻪ کارکنم ﺩﺳﺖ ﻣﻦ که ﻧﻴﺴﺖ. ﺍﻳﺸﺎﻥ ﺩﻝ ﺳﻮﺯﺍﻧﺪﻩ ﻭ ﺁﻩ ﺁﻥ ﺣﻴﻮﺍﻥ ﮔﺮﻓﺘﻪ ... ﻭ ﺑﻌﺪ ﺁﻥ ﺟﻮﺍﻥ ﻫﻢ ﻣﺮﺩ.
💠» ﺑﺒﻴﻨﻴﺪ ﺍﻳﻦ ﺩﻝ یک حیوانی ﺭﺍ ﺳﻮﺯﺍﻧﻴﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺭﻭﺯ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﻭ ﺁﻥ ﻭﻗﺖ ﺗﻮ ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻥ که ﺍﺷﺮﻑ کائنات ﺍﺳﺖ ﻣﻰ رنجانی ﻭﺑﺪﺭﺩ میﺁﻭﺭﻯ، ﻭﺍﻯ ﺑﺤﺎﻝ ﺁﻥ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﻳﻰ که ﺩﻝ ﺍﻧﺴﺎﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺴﻮﺯﺍﻧﻨﺪ، ﺟﻮﺍﺏ ﺧﺪﺍ ﺭﺍ ﭼﻪ ﻣﻰ ﺧﻮﺍﻫﻨﺪ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﺍﻯ ﻣﺮﺩﻡ ﻣﻮﺍﻇﺐ ﺑﺎﺷﻴﺪ....
http://eitaa.com/cognizable_wan
💕جمله قشنگیه
ﺍﻭﻣﺪﻥ ﻫﯿﭽﮑﺲ ﺗﻮ ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﯽ ﺣﮑﻤﺖ ﻧﯿﺴﺖ ...
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﻓﺮﺩ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
ﯾﺎ ﻣﯿﺸﻪ ﺩﺭﺱ ﺯﻧﺪﮔﯿـــــــــــــﺖ
این دو متنه کوتاه ارزشه خوندن داره
عشق انسان را داغ میکند و دوست داشتن انسان را پخته میکند!
هر داغی روزی سرد میشود ولی هیچ پخته ای دیگر خام نمیشود .
┄┄┅🍃✿❀🌸❀🍃✿┅┄┄
http://eitaa.com/cognizable_wan
✾❀ ❀✾
✨با این چند قانون معجزه گر ،گفتگوی زن و مرد شیرین و لذت بخش می شود ✨
✅در مسیر صحبت یکدیگر قرار بگیرید :
همسران باید با یکدیگر ارتباط سازنده ای داشته باشند
✅باعلاقه به صحبت های هم گوش کنید:زن با ابراز کلماتی مانند عجب و اره و.توجه خود را به شوهر نشون می دهد و از همسر خود انتظار دارد که رفتار مشابه داشته باشد در غیر اینصورت از همسرش عصبانی می شود
✅از قطع صحبت او بپرهیزید :
قطع کردن صحبت در طرف مقابل احساس نارضایتی و افکار منفی ایجاد می کند
✅سوالات خود را ماهرانه با طرف مقابل مطرح کنید :گاهی اوقات طرز سوال و لحن پرسشگر می تونه مکالمه رو متوقف کند ،اما با لحن عصبانی مثلا بگیم چرا دیر اومدی؟مساله ساز میشه
✅سیاست و نزاکت به خرج دهید :نزاکت و ادب نه تنها در رشد گفتگوی خوب مفید و موثر است بلکه برای جلوگیری از تنش و دعوا نیز موثراست
🌸http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍂راهنمای یڪ #زندگی شاد😍
حتما ببینید👌
برای دوستانتون فوروارد کنید😊🙏
JOiN👇
💖http://eitaa.com/cognizable_wan
#انرژی_مثبت
(وقتی چترت خداست)
بگذار ابر سرنوشت هر چقدر میخواهد ببارد
(وقتی دلت با خداست)
بگذار هر کس میخواهد دلت را بشکند
(وقتی توکلت با خداست)
بگذار هر چقدر میخواهند با تو بی انصافی کنند
(وقتی امیدت با خداست)
بگذار هر چقدر میخواهند نا امیدت کنند
(وقتی یارت خداست)
بگذار هر چقدر میخواهند نا رفیق شوند
(همیشه با خدا بمان )
چتر پروردگار، بزرگترین چتر دنیاست
چتر خدا بالای سر زندگیتون دوستان مهربانم.
➡️ http://eitaa.com/cognizable_wan
#تربیت_فرزند
یه جمله معروف بین مردم هست که میگن:
☑️"بچه ها تا کوچیکن مشکلاتشونم کوچیکه. وقتی بزرگ میشن انگار مشکلاتشونم باهاشون بزرگ میشه"!!
‼️ای کاش میدونستیم که:
"همه مشکلات بزرگ نوجوانها و جوانهای ما ریشه در
🏃دوران کودکی🚶
آنها دارد"
و با آگاهی از نحوه پرورش و تربیت صحیح "کودکمان" از بروز مشکلات بزرگ برای او و خودمان در دورانهای بعدی پیشگیری میکردیم!
🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :5⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
با تعجب پرسیدم: «می خواهید بخوابید؟! هنوز سر شب است. بگذارید شام درست کنم.»
گفت: «گرسنه نیستم. خیلی خوابم می آید. جای من و برادرت را بینداز، بخوابیم.»
بچه ها دایی شان را دوره کرده بودند. احوال شینا را از او پرسیدم. جواب درست و حسابی نداد. توی دلم گفتم: «نکند برای شینا اتفاقی افتاده.» برادرم را قسم دادم. گفتم: «جان حاج آقا راست بگو، شینا چیزی شده؟!» امین هم مثل پدرشوهرم کلافه بود، گفت: «به والله طوری نشده، حالش خوب است. می خواهی بروم فردا بیاورمش، خیالت راحت شود؟!»
دیگر چیزی نگفتم و رفتم جای پدرشوهرم را انداختم. او که رفت بخوابد، من هم بچه ها را به برادرم سپردم و رفتم خانه خانم دارابی. جریان را برایش تعریف کردم و گفتم: «می خواهم زنگ بزنم سپاه و از صمد خبری بگیرم.»
خانم دارابی که همیشه با دست و دل بازی تلفن را پیشم می گذاشت و خودش از اتاق بیرون می رفت تا من بدون رودربایستی تلفن بزنم، این بار نشست کنار تلفن و گفت: «بگذار من شماره بگیرم.»
نشستم روبه رویش. هی شماره می گرفت و هی قطع می کرد. می گفت: «مشغول است، نمی گیرد. انگار خط ها خراب است.»
نیم ساعت نشستم و به شماره گرفتنش نگاه کردم. انگار حواسش جای دیگری بود.
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :6⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
زیر لب با خودش حرف می زد. هنوز یکی دو شماره نگرفته، قطع می کرد. گفتم: «اگر نمی گیرد، می روم دوباره می آیم. بچه ها پیش برادرم هستند. شامشان را می دهم و برمی گردم.»
برگشتم خانه. برادرم پیش بچه ها نبود. رفته بود آن یکی اتاق پیش پدرشوهرم. داشتند با صدای آهسته با هم حرف می زدند، تا مرا دیدند ساکت شدند.
دل شوره ام بیشتر شد. گفتم: « چرا نخوابیدید؟! طوری شده؟! تو را به روح ستار، اگر چیزی شده به من هم بگویید. دلم شور می زند.»
پدرشوهرم رفت توی جایش دراز کشید و گفت: «نه عروس جان، چیزی نشده. داریم دو سه کلام حرف مردانه می زنیم. تعریف خانوادگی است. چی قرار است بشود. اگر اتفاقی افتاده بود که حتماً به تو هم می گفتیم.»
برگشتم توی هال. باید برای شام چیزی درست می کردم. زهرا و سمیه و مهدی با هم بازی می کردند. خدیجه و معصومه هم مشق می نوشتند.
از دل شوره داشتم می مردم. دل توی دلم نبود. از خیر شام درست کردن گذشتم. دوباره رفتم خانه خانم دارابی. گفتم: «تو را به خدا یک زنگی بزن به حاج آقایتان، احوال صمد را از او بپرس.»
ادامه دارد...✒️
🍃http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستان_واقعی
✏️آرزو داشتم تنها پسرم با دختر خواهرم ازدواج کند، اما او در دوران دانشجویی به دختری از خانواده ای مستضعف که با هم همکلاسی بودند علاقه مند شد و دختر مورد علاقه اش را به عقد خود درآورد.
سلیم از ازدواج با سکینه خیلی خوشحال بود اما هر موقع نامزد او به خانه ما می آمد سردرد می شدم و احساس می کردم این عروس یک لاقبا در شأن خانوادگی ما نیست. من هرچه با خودم کلنجار رفتم تا مهر و محبت این دختر را در دلم جای دهم فایده ای نداشت و خواهرم نیز با نیش و کنایه هایش آتش بیار این معرکه شده بود. متاسفانه پس از گذشت مدتی، نقشه شومی کشیدم و با کمک پسر خواهرم فردی را اجیر کردیم تا ادعا کند قبلا با عروسم آشنایی و رابطه داشته است. ما با این تهمت های ناروا توانستیم سلیم را نسبت به همسرش بدبین کنیم و او نامزدش را طلاق داد. من بلافاصله دختر خواهرم را به عقد پسرم درآوردم اما سلیم و دخترخاله اش خیری از زندگیشان ندیدند چون آن ها صاحب دو فرزند معلول شدند و عروسم که تاب و تحمل مشکلات زندگی و جمع و جور کردن این دو طفل بی گناه را نداشت پس از گذشت ۱۵ سال به پسرم خیانت کرد و دنبال سرنوشت خودش رفت.از آن به بعد من و پسرم خودمان را به پرستاری از این دو بچه معلول سرگرم کردیم. ولی هر روز که می گذشت من به خاطر ظلم و خیانتی که در حق عروس قبلی ام کرده بودم عذاب وجدان بیشتری پیدا می کردم و خیلی دنبال سکینه گشتم تا او را پیدا کنم و حلالیت بطلبم. ولی هیچ آدرس و نشانی از او پیدا نکردم. تا این که برای سفر زیارتی به مشهد آمدیم.
در این جا هنگام عبور از خیابان با یک موتورسیکلت تصادف کردم و وقتی که برای مداوا به بیمارستان انتقال یافتم باورم نمی شد پرستار مرکز درمانی همان کسی باشد که سال ها دنبالش می گشتم. سکینه با مهربانی از من پرستاری و مراقبت کرد و زمانی که دست هایش را محکم گرفتم و با شرمندگی برایش تعریف کردم مرتکب چه گناه بزرگی شده ام، او با لبخندی معصومانه دستم را بوسید و گفت: مادرجان حتما قسمت این طوری بوده است و من از شما هیچ دلخوری و ناراحتی به دل ندارم و همین جا شما را بخشیدم. زن ۶۵ ساله گفت: از این که می بینم سکینه با فردی شایسته ازدواج کرده است و ۲ دختر زیبا و دوست داشتنی دارد خیلی خوشحالم و برایشان دعا می کنم خوشبخت و سعادتمند بشوند. امیدوارم خدا هم از خطاهایم بگذرد.
📚منبع: روزنامه خراسان
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
امروز صلواتی ختم میکنیم 🙏 به نیت
🖤حضرت امام حسن عسکری علیه السلام
تسلای دل داغدار امام زمان🖤
سلامتی حضرت حجت
و تعجیل در امر فرج🙏
بر عسکری آن نور ولایت صلوات 🖤
بر آن گل گلزار رسالت صلوات🖤
خواهی که خدا گناه تو عفو کند 🖤
بفرست بر آن روح کرامت صلوات🖤
▪️الّلهُمَّ
▫️صلّ
▪️علْی
▫️محَمَّد
▪️وآلَ
▫️محَمَّدٍ
▪️وعَجِّل
▫️فرَجَهُم🕊
🏴 http://eitaa.com/cognizable_wan
طرف ﻣﯿﺮﻩ ﺛﺒﺖ ﺍﺣﻮﺍﻝ ﻭﺍﺳﻪ ﭘﺴﺮﺵ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ ﺑﮕﯿﺮﻩ
ﻣﯿﮕﻪ ﺍﺳﻤﺶ ﺷﯿﺮﻋﻠﯽ ﺗﻔﻨﮕﭽﯽ ﺑﺎﺷﻪ.
ﻣﯿﮕﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﯿﮕﻪ ﻣﻤﺪﻗﻠﯿﺨﺎﻥ ﯾﮑﻪ ﺳﻮﺍﺭ.
ﻣﯿﮕﻦ : ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﯿﮕﻪ ﻃﻐﺮﻝ ﺳﯿﺒﯿﻞو.
ﻣﯿﮕﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﯿﮕﻪ صمد سگ ﺳﯿﺒﯿﻞ.
ﻣﯿﮕﻦ ﻧﻤﯿﺸﻪ.
ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻮﺏ ﺑﺬﺍﺭﯾﻦ ﺭﺍﻣﺘﯿﻦ، ﺗﺎ ابرو برداره ﺧﯿﺎﻝ ﺷﻤﺎﻫﻢ ﺭﺍﺣﺖ بشه😒😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
شوماخر(قهرمان اتومبیلرانی) گفته بود دلیل موفقیتش گاز دادن موقع ترمز کردن دیگران بود...👍
یه بار اومدم به حرفش عمل کنم از پشت زدم یه پراید عادی رو هاچ بک کردم...
خب راز موفقیتتو نمیخوای بگی نگو 😐😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹این متن فوق العاده زیباست🌹
🌺دنیا،به شایستگی هایت پاسخ میدهد نه به آرزوهایت،پس شایسته ی آرزوهایت باش..!
🌼چه بسیار انسانها دیدم تنشان لباس نبود!وچه بسیار لباسها دیدم که درونشان انسانی نبود...!
🌺هر فردی بهترین هم که باشد اگر زمانی که باید باشد،نباشد همان بهتر که نباشد..!
🌼هرگز منتظر فردای خیالی نباش، سهمت را از شادیهای زندگی،همین امروز بگیر
🌺زندگی پانتومیم است،حرف دلت را به زبان آوری باخته ای..!
🌼به هر کس نیکی کنی او را ساخته ای،وبه هرکس بدی کنی به او باخته ای،
پس بیا بسازیم و نبازیم...!
☘🌼🌺🌼☘
❅ http://eitaa.com/cognizable_wan
✫⇠قسمت :7⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
خانم دارابی بی معطلی گفت: «اتفاقاً همین چند دقیقه پیش با حاج آقا حرف می زدم. گفت حال حاج آقای شما خوبِ خوب است. گفت حاجی الان پیش ماست.»
از خوشحالی می خواستم بال درآورم. گفتم: «الهی خیر ببینی. قربان دستت. پس بی زحمت دوباره شماره حاج آقایتان را بگیر. تا صمد نرفته با او حرف بزنم.»
خانم دارابی اول این دست و آن دست کرد. بعد دوباره خودش تلفن را برداشت و هی شماره گرفت و هی قطع کرد. گفت: «تلفنشان مشغول است.»
دست آخر هم گفت: «ای داد بی داد، انگار تلفن ها قطع شد.»
از دست خانم دارابی کفری شدم. خداحافظی کردم و آمدم خانه خودمان. دیگر بدجوری به شک افتاده بودم. خانم دارابی مثل همیشه نبود. انگار اتفاقی افتاده بود و او هم خبردار بود. همین که به خانه رسیدم، دیدم پدرشوهر و برادرم نشسته اند توی هال و قرآنی را که روی طاقچه بود، برداشته اند و دارند وصیت نامه صمد را می خوانند. پدرشوهرم تا مرا دید، وصیت نامه را تا کرد و لای قرآن گذاشت و گفت: «خوابمان نمی آمد. آمدیم کمی قرآن بخوانیم.»
لب گزیدم. از کارشان لجم گرفته بود. گفتم: «چی از من پنهان می کنید. اینکه صمد شهید شده.» قرآن را از پدرشوهرم گرفتم و روی سینه ام گذاشتم و گفتم: «صمد شهید شده. می دانم.»
ادامه دارد...✒️
✫⇠قسمت :8⃣5⃣2⃣
#فصل_نوزدهم
پدرشوهرم با تعجب نگاهم کرد و گفت: «کی گفته؟!»
یک دفعه برادرم زد زیر گریه.
من هم به گریه افتادم. قرآن را باز کردم. وصیت نامه را برداشتم. بوسیدم و گفتم: «صمد جان! بچه هایت هنوز کوچک اند، این چه وقت رفتن بود. بی معرفت، بدون خداحافظی. یعنی من ارزش یک خداحافظی را نداشتم.»
دستم را روی قرآن گذاشتم و گفتم: «خدایا! تو را قسم به این قرآنت، همه چیز دروغ باشد. صمدم دوباره برگردد. ای خدا! صمدم را برگردان.»
پدرشوهرم سرش را روی دیوار گذاشت. گریه می کرد و شانه هایش می لرزید. خدیجه و معصومه هم انگار فهمیده بودند چه اتفاقی افتاده. آمدند کنارم نشستند. طفلی ها پا به پای من گریه می کردند. سمیه روی پاهایم نشسته بود و اشک هایم را پاک می کرد. مهدی خیره خیره نگاهم می کرد. زهرا بغض کرده بود.
پدرشوهرم لابه لای هق هق گریه هایش صمد و ستار را صدا می زد. مهدی را بغل کرد. او را بوسید و شعرهای ترکی سوزناکی برایش خواند؛ اما یک دفعه ساکت شد و گفت: «صمد توی وصیت نامه اش نوشته به همسرم بگویید زینب وار زندگی کند. نوشته بعد از من، مرد خانه ام مهدی است.»
ادامه دارد...✒️
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌸🍃🌸🍃
#حکومت_خرانه_و_اطاعت_بزدلانه !!
خر،سلطان جنگل شد!
خر همۀ حیوانات را مجبور کرد که ساعت 6 صبح بیدار شده و 6 عصر بخوابند!
در هنگام توزیع غذا دستور داد که هر کدام از چارپایان و پرندگان و سایر حیوان ها فقط حق دارند 6 لقمه غذا بخورند.
وقتی خواستند پینگ پونگ بازی کنند، هر تیم 6 بازیکن داشته باشد، و زمان بازی نیز 6 دقیقه باشد.
کارها خوب پیش می رفت و خر قوانین ششگانه یی وضع کرد
در یک روز دل انگیز پاییزی، خروس ساعت 5 و 20 دقیقه صبح بیدار شد و آواز خواند.
خر خشمگین شد و در یک سخنرانی جنجالی گفت:
قوانین ما از همه قوانین دیگران کامل تر است و خروج از اینها و تخلّف از قانون های ششگانه جرم محسوب و منجر به اشدّ مجازات می شود، و طی مراسمی خروس را اعدام کرد.
همۀ حیوان ها از اعدام خروس ترسیدند و از آن پس با دقّت بیشتر قوانین را اجرا می کردند.
بعد از گذشت چندین سال، خر بیمار شد و در حال مرگ بود.
شیر به دیدارش رفت و گفت:
من و تعدادی دیگر از حیوان ها می توانستیم قیام کنیم، ولی نخواستیم نظم جنگل به هم بریزد، حال بگو علّت ابلاغ قوانین ششگانه چه بود؟ و چرا در این سال ها سختگیری کردی؟
خر گفت:
حالا من به خاطر خرّیت یک چیزهایی ابلاغ کردم،
شماها چرا این همه سال عین بُـز اطاعت کردید؟!!!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
یه زندگی خصوصی = یه زندگی شاد
به دیگران ربطی نداره که شما کی ازدواج می کنید
با کی ازدواج می کنید
کی بچه دار میشین و اسم بچه تون رو چی میذارید!
خصوصی هامون رو عمومی نکنیم.
http://eitaa.com/cognizable_wan
کافیه فقط به یکی بگی:
من قلقلکی نیستم!
تا دریل نیاره پهلوتو سوراخ نکنه تا ثابت کنه قلقلکی هستی تا مجبورت نکنه برینی بخودت، ول کنت نیست که😂
🤓 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
📚#حڪایاتپندآموز
🔴داستان زن زیبا ، خیاط و شیطان
زن به شیطان گفت :
آیا آن مرد خیاط را می بینی میتوانی بروی وسوسه اش کنی که همسرش را طلاق دهد ؟
شیطان گفت :
آری و این کار بسیار آسان است پس شیطان به سوی مرد خیاط رفت و به هر طریقی سعی می کرد او را وسوسه کند اما مرد خیاط همسرش را بسیار دوست داشت و اصلا به طلاق فکر هم نمی کرد پس شیطان برگشت و به شکست خود در مقابل مرد خیاط اعتراف کرد سپس زن گفت :
اکنون آنچه اتفاق می افتد ببین و تماشا کن زن به طرف مرد خیاط رفت و به او گفت :
چند متری از این پارچه ی زیبا میخواهم پسرم میخواهد آن را به معشوقه اش هدیه دهد پس خیاط پارچه را به زن داد سپس آن زن رفت به خانه مرد خیاط و در زد و زن خیاط در را باز کرد و آن زن به او گفت :
اگر ممکن است میخواهم وارد خانه تان شوم برای ادای نماز ، و زن خیاط گفت :
بفرمایید،خوش آمدید و آن زن پس از آنکه نمازش تمام شد آن پارچه را پشت در اتاق گذاشت بدون آنکه زن خیاط متوجه شود و سپس از خانه خارج شد و هنگامی که مرد خیاط به خانه برگشت آن پارچه را دید و فورا داستان آن زن و معشوقه ی پسرش را به یاد آورد و همسرش را همان موقع طلاق داد سپس شیطان گفت :
اکنون من به کید و مکر زنان اعتراف می کنم و آن زن گفت :
کمی صبر کن نظرت چیست اگر مرد خیاط و همسرش را به همدیگر بازگردانم؟؟؟!!!
شیطان با تعجب گفت :
چگونه ؟؟؟
آن زن روز بعدش رفت پیش خیاط و به او گفت همان پارچه ی زیبایی را که دیروز از شما خریدم یکی دیگر میخواهم برای اینکه دیروز رفتم به خانه ی یک زنی محترم برای ادای نمازو آن پارچه را آنجا فراموش کردم و خجالت کشیدم دوباره بروم و پارچه را از او بگیرم و اینجا مرد خیاط رفت و از همسرش عذرخواهی کرد و او را برگرداند به خانه اش. و الان شیطان در بیمارستان روانی به سر میبرد و اطلاعات دیگری از شیطان نداری...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
به ما معمولیا پول و خونه و ... به ارث نمیرسه.
اگه چیزیم بخواد برسه، از طرف پدری کچلی،
از طرف مادری چاقی به ارث میرسه 😂😂
🤓 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃«به پدرم گفتم: می خواهم زن بگیرم
یک، نگاهی به من کرد و گفت:
🍂چقدر درآمد داری که می خواهی زن بگیری»؟
🍃«گفتم: سر جمع هشتصد نهصد تومنی میشه
🍂پدرم زد زیر خنده و گفت: پاشو برو بچه گفتم:
🍃چرا؟ گفت: با هشتصد نهصدهزار تومن
میشه زندگی کرد»؟
«می خواهی دختر مردم رو بدبخت کنی؟
🍃بهش گفتم: میشه یه سوال ازت بپرسم
🍂گفت: بپرس
🍃گفتم: اگر یک پولدار بیاد بهت بگه
که برا پسرت زن بگیر، بعد بهت امضا
و تضمین بده که ماهانه خرج زندگی بچه ات رو
میدم، قبول می کنی»؟
🍂«بابام بلافاصله گفت: خب معلومه که قبول می کنم
🍃گفتم: بابا جون!
تو حرف و امضای یه
پولدار رو که نمی دونی واقعا چه جور آدمیه قبول
می کنی و به پشتوانه ی اینکه قول داده زندگی
پسرت رو تامین کنه برا بچه ات زن می گیری»،
«اما حرف خدا رو قبول نمی کنی
بهش برخورد
🍂 و گفت: یعنی چی؟
گفتم: خدا توی قرآن " سوره ی نور آیه ۳۲ "
فرموده: برا بچه هاتون زن بگیرید، اگه تنگدست
و پول ندارن من خودم از فضلم بی نیازشون
می کنم».
«اونوقت شما به حرف یه پولدار که نمی شناسیش
و ممکنه بعدها بزنه زیر حرفش اعتماد می کنین،
اونوقت حرف خدا که هرگز دروغ نمیگه رو قبول
نمی کنی؟ یعنی حرف خدا رو کمتر از یه پولدار
قبول داری»؟
🍂«بابام رفت توی فکر و هیچی نگفت
منم بلند شدم و رفتم، فردا صبح بابام به مامانم
گفت: به فکر یه عروس برا پسرت باش»...
«إِن يَكُونُوا فُقَرَاء يُغْنِهِمُ اللَّهُ مِن فَضْلِهِ وَاللَّهُ وَاسِعٌ عَلِيمٌ/۳۲».
✅«اگر فقیر وتنگدست باشند، خداوند از فضل خود
آنان را بی نیاز می سازد خداوند گشایش دهنده
و آگاه است»!
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
خوشبین ترین موجود کره زمین شتره🐫🐪😳
این بزرگوار وسط بیابون موقع خوردن خار چنان رضایتی تو چهرش هست انگار وسط هال نشسته فسنجون میخوره😂😂😂😂
🤓 👉 http://eitaa.com/cognizable_wan
در دعای جوشن كبير يك عبارتی هست كه میگوييم :
" يا كریمَ الصَّفْح "
معناش خيلی جالبه :
یک وقتی یک کسی تو رو میبخشه اما یادش نمیره که فلان خطا رو کردی و همیشه یک جوری نگات میکنه که تو میفهمی هنوز یادش نرفته! یکجورایی انگار که سابقه بدت رو مدام به یادت میاره.
ولی یک وقتی، یک کسی تو رو میبخشه و یک طوری فراموش میکنه انگار نه انگار که تو خطایی رو مرتکب شدی.
اصلا هم به روت نمیاره.
به این نوع بخشش میگن صَفح.
و خدای ما اینگونست ...
از صمیم قلب میگویم ...
🍃🌺🍃 يا كريمَ الصَّفْح
http://eitaa.com/cognizable_wan