eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴ارباب جوان و کنیز زیبای نوجوان اربابی آوازه کنیزی نوجوان و زیباروی را شنید، که قدی بلند و چشمانی خمار و صدایی دلکش داشت. 20 هزار دینار قیمتش بود و هر کسی را توان پرداخت این مبلغ برای خرید آن نبود، این کنیز ماه‌ها در خانه بود، همه می‌دیدند، اما کسی توان خرید او را نداشت. ارباب به غلام خود یک گونی سکه داد و او را روانه شهر کرد تا آن کنیز ماهرخ را بخرد. پسر ارباب به پدر گفت: «پدر می‌خواهم دیوانگان شهر را لیست کنم تا به آن‌ها طعامی دهیم.» پدر گفت: «اول مرا بنویس و دوم غلام مرا.» پسر پرسید: «چرا پدرم؟» گفت: «اولین دیوانه منم که به غلامی اعتماد کرده و یک گونی زر به او دادم. اگر او هم کنیز را بخرد و برای من بیاورد او هم دیوانه است، چون من به‌جای او بودم، اگر پول را نمی‌دزدیدم، کنیز زیباروی را دزدیده و به بیابانی روان شده و تا آخر عمر با او زندگی می‌کردم. در این حالت هر دو دیوانه‌ایم.» غلام کنیز را خرید و در حال برگشت کنیز گفت: «بیا هر دو سمت بیابانی روان شویم، من دوست ندارم دیگر در بند و هم‌خوابی اربابی باشم. به خود و من رحم کن.» غلام گفت: «من غلامم و هیچ گنجی روی زمین ندارم، اما در دلم گنجی به نام امانت‌داری و صداقت است که هرگز آن را با آزادی و لذت خود عوض نمی‌کنم و جواب ارباب را با خیانت نمی‌دهم، چون اگر چنین کنم مرده‌ام و مرده از لذت بی‌نصیب است.» غلام کنیز را به خانه آورده و به ارباب تسلیم کرد. ارباب چون داستان را شنید از صداقت غلام گریست و کنیز زیباروی را به او بخشید و هر دو را آزاد کرد. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
عکس لو رفته از عمو زنجیر باف😊😜 .
🍁 ✨در بازی زندگی یاد میگیری: اعتماد به حرف های قشنگ بدون پشتوانه ...مثل آویختن به طنابی پوسیدست..‌ 💫یاد میگیری: نزدیکترین ها به تو ...گاهی میتوانند دورترین ها باشند... 💫یاد میگیری : دیوار خوب است... سایه درخت مطلوب است... اما هیچ تکیه گاهی ابدی نیست. http://eitaa.com/cognizable_wan
👈یکی از موثرترین روش های کاهش دندان درد، استفاده از #سیر است. 🍃یک حبه سیر را روی دندان خود قرار دهید وآن را بجوید تا درد دندان را کم کند. سیر همچنین دندان را محکم ترو قوی تر می کند. http://eitaa.com/cognizable_wan
۱.از مصرف زیاد خوراکی های باطبع سرد خودداری کنید ۲.خوراکی های باطبع گرم لطیف مثل روغن زیتون وزعفران وعسل استفاده وتکرار کنیم ۳.از سردی های روانی مثل ناامیدی کم کنید وگرمی های روانی رامثل دعا خواندن را افزایش دهید ۴.مصرف روزانه بادام ۵.مصرف روزانه خرما ۶.مصرف روزانه رازیانه ۷.مصرف روزانه سیاه دانه ۸.مصرف روزانه تخم کتان ۹.مصرف روزانه یک لیوان شیرمحلی گاو ۱۰.نصرف روزانه هویج ۱۱.مصرف روزانه سیب ۱۲.خواندن روزانه ۷۰بار سوره حمد ۱۳.آب مرزنجوش ۱۴.ریختن روغن بنفشه پایه کنجد در بینی ۱۵.مصرف داروی شافیه ۱۶.مصرف شربت سرکنگبین ۱۷.مصرف زنیان ۱۸.مصرف تخم شاهی ۱۹.مصرف سبزی خرفه ۲۰ مصرف نیم کیلو عسل با ۳۰ گرم ژل رویال با هفت دانه سیاه دانه هر صبح یک قاشق غذاخوری به صورت ناشتا ۲۱.داروی کنسل ۲۲.سویق سنجد ۲۳.قرص خون ۲۴.مصرف سبزی تره ۲۵.مصرف پیاز ۲۶.مصرف انگور http://eitaa.com/cognizable_wan
کشتار دانشجویان معترض به حضور آمریکائیان در دانشگاه تهران 16 آذر 1332 بعد از کودتای 28 مرداد 1332، رژیم شاه که توانسته بود با کمک اربابان بر اریکه قدرت بازگردد، درصدد برآمد تا پایه های حکومت خود را تثبیت کند، اما غافل از این که مردم در اولین فرصت، خشم و انزجار خویش را نشان خواهند داد. سه ماه و نیم بعد، نیکسون، معاون رییس جمهور آمریکا، راهی ایران گردید تا نتیجه سرمایه گذاری 21 میلیون دلاری سازمان جاسوسی سیا را که در راه کودتا و سرنگونی دولت مصدق هزینه کرده بود، از نزدیک مشاهده کند. در اعتراض به این سفر، دانشجویان دانشگاه های تهران، تظاهرات پرشوری علیه رژیمِ کودتا برپا کردند که این اعتراضات در روز پانزدهم آذر، به خارج از دانشگاه کشیده شد. صبح روز 16 آذر 1332، گارد شاهنشاهی برای اولین بار وارد صحن دانشگاه شد تا فریاد مخالفان را در گلو خفه کند. به دنبال آن، تعدادی از مأموران نیروی ویژه گارد شاهنشاهی رژیم پهلوی، سه نفر از دانشجویان معترض به نام های: مصطفی بزرگ نیا، احمد قندچی و مهدی شریعت رضوی را به شهادت رساندند. رژیم، در روز بعد بدون توجه به این جنایت خود، دکترای افتخاری حقوق را در این دانشگاه به نیکسون اعطا کرد. از آن تاریخ، به ویژه پس از پیروزی انقلاب اسلامی، این روز به عنوان روز دانشجو نام گرفته است http://eitaa.com/cognizable_wan
همسرداری👇👇👇 هر کدام از همسران ممکن است ويژگي اخلاقي خاصي داشته باشد که همسرش را آزرده گرداند. در اين شرايط بزرگترين اشتباه بدگويي کردن از همسر پيش فرزندان است. پدر و مادرهمه هستي کودک هستند. پدر تکيه گاه محکم و منبع قدرت و مادر پناهگاه عواطف و احساسات اوست. تخريب شخصيت هر کدام از والدين در مقابل کودک، علاوه بر ويران کردن امنيت عاطفي و آرامش کودک، موجب پايين آمدن اعتماد به نفس و از بين رفتن شادماني و احساس رضايت در او خواهد شد. همچنين وقتي يک از همسران ديگري را به باد انتقاد مي گيرد زمينه بي احترامي و سرپيچي از والدين در فرزندان تقويت مي شود. در اين خانه کسي حرف پدر را نمي خواند و مادر احترامي نخواهد داشت. يادمان باشد هر کدام از همسران علاوه بر نقش همسري، نقش پدر يا مادر خانواده را نيز به عهده دارد. ويران کردن شخصيت همسر موجب ويران کردن نقشهاي ديگر او نيز خواهد شد. http://eitaa.com/cognizable_wan
14.48M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥⭕️یک جُنگ طنز سیاسی با انتقادات تند، در فضای مجازی جنجال بپا کرده است🙈🙈 فوق العاده خنده دار حتما تا آخر ببینید 👌😂 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
زنم ازم پرسید کیو بیشتر از همه دوست داری؟ گفتم: مامانم گفت: بعدش گفتم: بابام گفت: بعدش گفتم: دخترم گفت: بعدش گفتم: خواهرم بغض گلوشو گرفت. گفت: پس من چی؟ گفتم: تو گفتی بگو کیو بیشتر دوست داری نگفتی بگو عشقت کیه! کلی ذوق زده شد گفت خب بگو عشقت کیه؟؟؟؟؟ گفتم: بارسلونا قهر کرد از خونه رفت بیرون... فکر کنم رئالیه...😕😂😂😂😂 ┄┄┄❅✾❅┄┄┄ به جمع ما بپیوندید 👇👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
يارو عکسشو بذاري رو پاکت سيگار همه سيگارو ترک ميکنن. حالا عکسشو گذاشته رو پروفايلش زيرش نوشته وابسته ام نشو من موندني نيستم...! يعني اگه اعتماد به نفس اينو درخت کاج داشت الان هلو صادر ميکرد به کشورهاي اروپايي 😂😂‎‌‌‌‌‌ 💊😎😜💊 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan
یعنی یجوری شده که... قبل اینکه بخوای از مشکلاتت با یکی حرف بزنی باس بهش بگی : میدونم تو بدبخت تری یه دقیقه خفه شو من حرفمو بزنم بعد تو شروع کن😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
فاميلمون امسال ميخواد براى هفتمين بار کنکور بده اسمشو گذاشتيم سردار آزمون........ 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
طبق قرارداد جدید بین مدیر گروه و سازمان تامین اجتماعی..... به اونایی که متن هارو میخونن صداشون درنمیاد بیمه بیکاری تعلق میگیره....!!!😍😂😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
‏گذشت کردن انسان رو سبک می‌کنه، اگه می‌خواید راحت زندگی کنید گذشت کنید مثلا من یه بار زمان دبیرستان تو خیابون دیدم دارن رفیقمو کتک می‌زنن خیلی آروم جوری که کسی نبینه سریع گذشت کردم از یه گوشه رفتم😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
‌‌ شاگرد از استاد پرسید: چرا همه‌خوشبخت و شادند جز من؟ استاد پاسخ داد: زیرا آنها شادی و زیبایی را در همه جا و همه چیز می‌بینند... شاگرد پرسید: پس چرا من نمی‌توانم ببینم؟ استاد پاسخ داد: زیرا آنچه را که، در "درون" نداشته باشی، در بیرون نیز نخواهی یافت! ┏━━━🍃🍂━━━┓ ⠀http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━🍂🍃━━━┛
گاه لازم است که انسان ديدگان خود را ببندد زيرا اغلب خود را به نابينايى زدن نيز نوعى خوشبختى است. http://eitaa.com/cognizable_wan
دیروز داشتم برای بچه‌ها از زیستن در زمانه سخت می‌گفتم؛ از اینکه چطور شناخت شفافِ خویشتن‌ باعث می‌شود مدارا و شفقت بیشتری نسبت به آدم‌های اطراف‌مان پیدا کنیم و تا جایی که از دست و زبان‌مان بر میاید باری به دوش دل‌شان نگذاریم و شانه‌هایشان را از چیزی که هست سنگین‌تر نکنیم. بعد می‌دانی همه چیز با خودت شروع می‌شود. یعنی نمی‌شود مدارا نکنی با خود و شفقت نورزی در حق خویش اما انتظار داشته باشی با دیگری و دیگران رسم مروت و مدارا را به جا بیاوری. هر چیزی باید از درون آدمی شروع شود و به بیرونش جریان بیابد نمی‌شود خودت را دوست نداشته باشی و دیگری را دوست داشته باشی، واقعی نیست، تداوم ندارد، بنیادش بر باد است. زمانه سخت است، زمستان شاید طولانی‌تر از چیزی باشد که ما آن ابتدا می‌پنداشتیم. پشت به پشت هم ندهیم له می‌شویم، از دست می‌رویم. صبح‌دم این جمله منسوب به افلاطون را نوشتم و روی کتابخانه گذاشتم تا یادم بماند : «با آدمها مهربان باش زیرا هر انسانی که امروز ملاقات می‌کنی درگیر نبردی دشوار است» http://eitaa.com/cognizable_wan
باشه👇👇👇 🔸ﺑﭽﻪ ﮐﻪ ﺑﻮﺩیم، ﻭﻗﺘﯽ ﻣﺮﯾﺾ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﻭﻓﺘﯽ ﺁﻗﺎ ﺩﮐﺘﺮﻩ، ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪ... ﺑﮕﻮ ﮐﺠﺎﺕ ﺩﺭﺩ ﺩﺍﺭی؟ ﭼﺘﻪ؟ ﺯﻝ ﻣﯽ ﺯﺩﯾﻢ ﺑﻪ ﻣﺎﻣﺎﻧﻤﻮﻥ!! ﯾﺎﺩﺗﻮﻧﻪ؟ 🔹ﻣﻨﺘﻈﺮ ﻣﯽ ﺷﺪﯾﻢ ﺗﺎ ﺍﻭﻥ ﺑﮕﻪ ﻣﺮﯾﻀﯽ ﻣﻮﻥ ﭼﯿﻪ؟ ﻭ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩﻥ ﺭﻭ ﺑﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﯽ ﺳﭙﺮﺩﯾﻢ؟ ﭼﻮﻥ ﮐﻪ ﻣﯽ ﺩﻭﻧﺴﺘﯿﻢ ﻣﺎﺩﺭﻣﻮﻥ، ﻫﻤﻮﻥ ﺍﺣﺴﺎﺳﯽ ﺭﻭ ﺩﺍﺭﻩ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﺍﺭﯾﻢ... ﺣﺘﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺑﯿﺸﺘﺮ، ﺩﺭﺩﻣﻮﻥ ﺭﻭ ﺍﺣﺴﺎﺱ ﻣﯽ ﮐﻨﻪ! ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻡ ﺑﮕﻢ ﺍﻭﻥ ﺭﻭﺯﻫﺎ ﺭﻭ ﯾﺎﺩﺕ ﻣﯿﺎﺩ؟ 🔸ﺧﺐ، ﺗﻮ جووﻥ ﺷﺪﯼ، ﺍﻭﻥ ﭘﯿﺮ ﺷﺪﻩ ! ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﺎﺷﻪ ﺑﻬﺶ حالا ﻭﻗﺘﺸﻪ ﺗﻮﺍﻡ ﻣﺜﻞ ﺑﭽﮕﯽ ﻫﺎﺕ ﺍﮔﻪ ﺍﻭﻥ ﻣﺮﯾﺾ ﺷﺪ... ﺣﺴﺶ ﮐﻨﯽ! حالا ﺍﻭﻥ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﯿﺎﺯ ﺩﺍﺭﻩ، ﺣﺘﯽ ﺍﮔﻪ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﺰﻧﻪ ﻣﺜﻞ ﻫﻤﯿﺸﻪ! ﺣﻮﺍﺳﺖ ﺑﻬﺶ ﺑﺎﺷﻪ👌 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🍎شربت سیب(موثرتر از شربت اکسپکتورانت): بهترین دارو برای درمان سرفه و سرماخوردگی است و درمان گرفتگی صدا (مثل به دونه و آب نخود) برای تهیه شربت سیب یک کیلو سیب را شسته و با پوستش قطعه قطعه می‌کنیم در یک لیتر آب بپزید سپس آن را با پارچه نازکی صاف می‌کنیم . مقداری شکر سرخ به آن اضافه کنید و دوباره روی آتش ملایم قرار دهید تا قوام بیاید آن را از آتش بردارید و روزی چند فنجان از این میل کنید داروی قوی هم ضد سرفه و هم ملین سینه هست. http://eitaa.com/cognizable_wan
رفیق یعنی💕 کسی وقتی مشکلت بهش میگی بگه؛حالا چیکار کنیم؟ نگه حالا میخای چیکار کنی ؟ به افتخار یار مهربان💕 http://eitaa.com/cognizable_wan
✅یک داستان از مثنوی معنوی مولانا ✍مردی برای خود خانه ای ساخت واز خانه قول گرفت که تا وقتی زنده است به او وفادار باشد و بر سرش خراب نشود و قبل از هر اتفاقی وی را آگاه کند. مدتی گذشت ترکی در دیوار ایجاد شد مرد فوراً با گچ ترک راپوشاند.بعد ازمدتی در جایی دیگر از دیوار ترکی ایجاد شد وباز هم مرد با گچ ترک را پوشاند و این اتفاق چندین بار تکرارشد و روزی ناگهان خانه فرو ریخت. مرد باسرزنش قولی که گرفته بود را یاد آوری کرد و خانه پاسخ داد هر بار خواستم هشدار بدهم وتو را آگاه کنم دهانم را با گچ گرفتی و مرا ساکت کردی این هم عاقبت نشنیدن هشدارها! 👌عاقل را اشارتی کافیست.. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷هر چند بعد از جمله محکمی که به سعید گفتم ... جسارتش بیشتر شد ... اما بدجور ترسیده بود ... توی صحبت ها معلوم شد که ... بعد از اینکه مار رو خریده ... برده مدرسه و چند تا از همکلاسی هاش هم ... توی ذوق و حال جوانی ... پاشون رو گذاشتن جای پای سعید و شیر شدنکه اونها هم مار بخرن ... و ترسش از همین بود ... 🌷عبداللهی ، افسر پرونده ... خیلی قشنگ با مورد سعید برخورد کرد ... و انصافا شنیدن اون حرف ها و نصیحت ها براش لازم بود ...  🌷سعید هم که فهمید باهاش کاری ندارن ... آروم تر شده بود... اما وقتی ازش خواستن کمک شون تا طرف رو گیر بندازن... دوباره چهره رنگ پریده اش دیدنی شده بود ... 🌷- مهران اگه درگیری بشه چی؟ ... تیراندازی بشه چی؟ ... به زحمت جلوی خنده ام رو گرفتم ... 🌷ـ وقتی بهت میگم اینقدر فیلم جنایی و آدم کشی نگاه نکن... واسه همین چیزهاست ... از یه طرف، جو می گیرتت واسه ملت شاخ و شونه می کشی ... از یه طرف، این طوری رنگت می پره ... 🌷قرار شد ... سعید واسطه بشه ... و یکی از سربازهای کلانتری ... به اسم همکلاسی سعید و خریدار جلو بیاد ... منم باهاشون رفتم ... پلیس ها تا ریختن طرف رو بگیرن ... سعید مثل فشنگ در رفت ...  🌷آقای عبداللهی که ازش تشکر کرد ... با اون قیافه ترسیده اش ... ژست قهرمان ها رو به خودش گرفته بود ... و تعارف تکه پاره می کرد ... ـ کاری نکردم ... همه ما در قبال جامعه مسئولیم ... و ... 🌷من و آقای عبداللهی به زحمت جلوی خنده مون رو گرفته بودیم ... آخر خنده اش ترکید ... و زد روی شونه سعید ... ـ خیلی کار خوبی می کنی ... با همین روحیه درس بخون... دیگه از این کارها نکن ... قدر داداشت رو هم بدون ... 🌷از ما که دور شد ... خنده منم ترکید ... - تیکه آخرش از همه مهمتر بود ... قدر داداشت رو بدون ...  با حالت خاصی بهم نگاه کرد ...  - روانی ... یه سوسک رو درخته ... به اونم بخند ... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷خسته از برگشته بودم. در رو که باز کردم، یه نفر با صدای مضطرب و ناراحت صدام کرد. ـ آقا مهران برگشتم سمتش، انسیه خانم بود. با حالت بهم ریخته و آشفته 🌷– مادرت خونه نیست؟ ـ نه، دادگاه داشتن بیشتر از قبل بهم ریخت. ـ چی شده؟ کمکی از دست من برمیاد؟ سرش رو انداخت پایین ـ هیچی 🌷و رفت … متعجب، چند لحظه ایستادم. شاید پشیمون بشه برگرده و حرفش رو بزنه. اما بی توقف دور شد. رفتم داخل، سعید چند تا از هم کلاسی هاش رو دعوت کرده بود، داشتن دور هم فیلم نگاه می کردن. دوست هاش که بهم سلام کردن تازه متوجه من شد، سرش رو آورد بالا و نگاهی بهم کرد. 🌷– چیه قیافه ات شبیه علامت سوال شده؟ نشستم کنارشون و یه مشت تخمه برداشتم. ـ هیچی دم در انسیه خانم رو دیدم. خیلی بهم ریخته بود، چیزی نگفت و رفت. نگرانش شدم. با حالت خاصی زل زد بهم 🌷ـ تو هم که نگران هر احمق بیشعوری که رسید بشو. و بعد دوباره زل به صفحه تلویزیون ـ حقشه بلایی که سرش اومده، با اون مازیار جونش – برای مازیار اتفاقی افتاده؟ 🌷ـ نه، شوهرش می خواد دوباره ازدواج کنه. مردک سر پیری، فیلش یاد هندستون کرده. و بعد دوباره با حالت خاصی بهم نگاه کرد، چشم هاش برق می زد. 🌷– دختره هم سن و سال توئه، از اون هاست. دست مریم رو از پشت بسته ✍ادامه دارد..... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷با چنان وجدی حرف می زد که حد نداشت. ـ با این سنش، تازه هنوز حتی عقد هم نکردن، اومد در خونه انسیه خانم، داد و بیداد که از زندگی من برو بیرون. خبرش تو کل محل پیچیده. باورم نمی شد. ـ اون که شوهرش خیلی مرد خانواده بود و بهشون می رسید. 🌷– گر بجنبد میشه حال و روز اون ها. بقیه مشت تخمه رو خالی کردم توی ظرف ـ حالا تو چرا اینقدر ذوق می کنی؟ مصیبت مردم خندیدن نداره. ـ حقش بود زنکه، اون سری برگشته به من میگه: 🌷صداش رو نازک کرد – داداشت که هیچ گلی به سر شما نزد. ببینم تو سال دیگه، پات رو میزاری جای پای مازیار ما، یا داداش مهرانت؟ دختر من که از الان داره برای کنکور می خونه. دستش رو دوباره برد توی ظرف تخمه ـ خودش و دخترش فدام شن. حالا ببینم دخترش توی این شرایط، چه می خواد بخوره. مازیار جونش که حاضر نشد حتی یه سر از تهران پاشه بیاد اینجا. 🌷ـ ماشاء الله آمار کل محل رو هم که داری.این رو گفتم و با ناراحتی رفتم توی اتاق. دلم براشون می سوخت. من بهتر از هر کسی می فهمیدم توی چه شرایط وحشتناکی قرار دارن. فردا رفتم دنبال یه وکیل، انسیه خانم کسی رو نداشت که کمکش کنه. 🌷اما چیزی رو که اون موقع متوجه نشدم حقیقتی بود که کم کم حواسم بهش جمع شد. اوایل باورش سخت بود، حتی با وجود اینکه به چشم می دیدم. خدا، روی من، غیرت داشت. محال بود آزاری، بی جواب بمونه. 🌷قبل از اون، هرگز صفات قهریه خدا رو ندیده بودم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷براشون یه وکیل خوب پیدا کردم. اما حقیقتا دلم می خواست زندگی شون رو برگردونم. برای همین پیش از هر چیزی، چند نفر دیگه رو هم راه انداختم و رفتیم سراغ شوهر انسیه خانم. از هر دری وارد شدیم فایده نداشت. 🌷ـ این چیزی نیست که بشه درستش کرد. خسته شدم از دست این زن، با همه چیزش ساختم. به خودشم گفتم، می خواستم بعد از عروس شدن دخترم طلاقش بدم. اما دیگه نمی کشم، یهو بریدم. 🌷با ناراحتی سرم رو انداختم پایین.? ـ بعد از این همه سال زندگی مشترک؟ مگه شما نمی گید بچه هاتون رو دوست دارید و به خاطر اون ها تحملش کردید. ـ نمی دونم چی شد. یهو به خودم اومدم و سر از اینجا در آورده بودم. اصلا هم پشیمون نیستم، دو تا شون اخلاق ندارن. حداقل این یکی پاچه مردم رو می گیره، نه مال من رو که خسته از سر کار برمی گردم باید نق نق هم گوش کنم. 🌷از هر دری وارد می شدیم فایده نداشت. دست از پا درازتر اومدیم بیرون، چند لحظه همون جا ایستادم. – خدایا ! اگر به خاطر دل من بود، به حرمت تو همین جا همه شون رو بخشیدم. 🌷خلاصه خلاص… امتحانات پایانی ترم اول پس فردا یه امتحان داشتم. از سر و صدای سعید، یه دونه گوشی مخصوص مته کارها، از ابزار فروشی خریده بودم. روی گوشم، غرق مطالعه که مادرم آروم زد روی شونه ام. سریع گوشی رو برداشتم. 🌷– تلفن کارت داره، انسیه خانمه از جا بلند شدم. – خدایا به امید تو دلم با جواب دادن نبود. توی ایام امتحان، با هزار جور فشار ذهنی مختلف. اما گوشی رو که برداشتم، صداش شادتر از همیشه بود. 🌷ـ شرمنده مهران جان، مادرت گفت امتحان داری ، اما باید خودم شخصا ازت تشکر می کردم. نمی دونم چی شد یهو دلش رحم اومد و از خر شیطون اومد پایین. امروز اومد محضر و خونه رو زد به نام من، ام رو هم داد. خرجیه بچه ها رو هم بیشتر از چیزی که دادگاه تعیین کرده بود قبول کرد. این زندگی دیگه برگشتی نداره، اما یه دنیا ممنونم، همه اش از زحمات تو بود. 🌷دستم روی هوا خشک شد. یاد اون شب افتادم: “خدایا به خودت بخشیدم” صدام از ته چاه در می اومد. – نه انسیه خانم، من کاری نکردم. اونی که باید ازش تشکر کنید، من نیستم. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی مامانا بین بچه هاشون فرق میذارن😐😂😂😂😜 🍃🍂
📚پیرمردی که‌ شغلش ‌دامداری‌ بود‌، نقل‌ میکرد:‌‌‌‌‌ گرگی در اتاقکی در آغل گوسفندان ما زائیده بود و سه چهار توله داشت و اوایل کار به طور مخفیانه مرتب به آنجا رفت و آمد می کرد و به بچه هایش میرسید ، چون ‌آسیبی ‌به‌ گوسفندان‌ نمیرساند‌ وبخاطر ترحم‌ به‌ این ‌حیوان‌‌‌‌‌‌‌‌‌ و بچه‌هایش‌، او را بیرون ‌نکردیم‌، ولی ‌کاملا ا‌و را زیر نظر‌ داشتم‌. ⇦این‌ ماده‌ گرگ ‌به ‌شکار میرفت‌ و هر بار مرغی‌، خرگوشی ‌، بره‌ای شکار میکرد و برای ‌مصرف ‌خود و بچه‌هایش ‌می آورد‌. اما با اینکه ‌رفت ‌آمد ‌او از آغل‌ گوسفندان ‌بود، هرگز متعرض‌گوسفندان ‌ما نمیشد‌. ما دقیقا آمار گوسفندان ‌و‌بره های‌ آنها ‌را داشتیم‌ وکاملا" مواظب‌ بودیم‌، بچه‌ها تقریبا‌ بزرگ ‌شده‌‌‌‌ بودند. یک‌بار و در غیاب ‌ماده ‌گرگ ‌که ‌برای ‌شکار رفته‌ بود، بچه‌های ‌او‌‌ یکی ‌از ‌بره‌ها را کشتند! ⇦ما صبرکردیم، ببینیم ‌چه ‌اتفاقی‌ خواهد افتاد‌؛ وقتی ‌ماده ‌گرگ ‌برگشت ‌و این ‌منظره ‌را دید، به ‌بچه‌هایش ‌حمله‌ور شد؛ آنها ‌را گاز می گرفت و میزد ‌و بچه‌ها ‌سر و صدا و جیغ ‌میکشیدند ‌و پس ‌از آن ‌نیز ‌همان‌ روز ‌آنها را برداشت‌‌ و از ‌آغل ‌ما رفت‌. روز بعد، با کمال ‌تعجب ‌دیدیم، گرگ، یک ‌بره‌ ای شکار کرده و آن‌ را نکشته ‌و زنده ‌آن‌ را از دیوار‌ آغل ‌گوسفندان ‌انداخت ‌رفت‌.» ⇦این ‌یک ‌گرگ ‌است‌ و با سه‌ خصلت‌: درندگی وحشی‌بودن‌ وحیوانیت‌شناخته‌میشود‌ اما میفهمد، هرگاه ‌داخل ‌زندگی ‌کسی‌ شد و کسی ‌به ‌او ‌پناه‌ داد و احسان‌کرد به‌ او خیانت ‌نکند ‌و اگر‌ ضرری‌ به ‌او زد ‌جبران نماید 🌷هر ذاتی رو میشه درست کرد،جز ذات خراب.!! http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷طول کشید تا باور کنم. اما چطور می شد این همه همخوانی و نشانه اتفاقی باشه؟ به حدی سریع، تاوان دل سوخته یا ناراحت کردنم رو می دادند، که از دل خودم ترسیدم. کافی بود فراموش کنم بگم: ـ خدایا ! به رحمت و بخشش تو بخشیدم. 🌷یا به دلم سنگین بیاد و نتونم این جمله رو بگم. خیلی زود، شاهد بلایی می شدم که بر سرشون فرود می اومد. بلایی که فقط کافی بود توی دلم بگم: ـ خدایا ! اگه تاوان دل شکسته منه، حلالش کردم. و همه چیز تمام می شد. 🌷خدا به حدی حواسش به من بود که تمام دردی رو که از درون حس می کردم و جگرم رو آتش زده بود، ناپدید شد. وجود و حضورش، سرپرستی و مراقبتش از من برام از همیشه قابل لمس تر شده بود، و بخشیدن به حدی برام راحت شده بود که بدون هیچ سختی ای می بخشیدم. 🌷ـ خدایا ! من محبت و لطف رو از تو دیدم و یاد گرفتم. گفته: ” تو خدایی هستی که اگر عهد و قسمت نبود، که ظالم و مظلوم در یک طبقه قرار نگیرن، هرگز احدی رو عذاب و مجازات نمی کردی. تو خدایی هستی که رحمت و لطفت، بر خشم و غضبت غلبه داره.” 🌷نمی خوام به خاطر من، مخلوق و بنده ات رو مجازات کنی. من بخشیدم، همه رو به خودت بخشیدم، حتی پدرم رو. که تو و بودنت، برای من کفایت می کنه. 🌷و بخشیدن به رسمی از زندگی تبدیل شد. دلم رو با همه صاف کردم. از دید من، این هم امتحان الهی بود. امتحانی که تا امروز ادامه داره و نبرد با خودت، سخت ترین لحظاته. اون لحظاتی که شیطان با تمام قدرت به سراغت میاد و روی دل سوخته ات نمک می پاشه. 🌷ـ ولش کن، حقشه، نبخش. بزار طعم گناهش رو توی همین دنیا بچشه. بزار به خاطر کاری که کرده زجر بکشه، تا حساب کار دستش بیاد. حالا که خدا این قدرت رو بهت داده، تو هم ازش انتقام بگیر. و هر بار، با بزرگ تر شدن مشکلات و له شدن زیر حق و ناحق کردن انسان ها، فشار شیطان هم چند برابر می شد. 🌷فشاری که هرگز در برابرش تنها نبودم. و خدایی استاد من بود، که رحمتش بر غضبش، غلبه داشت. خدایی که شرم توبه کننده رو می بخشه و چشمش رو روی همه ناسپاسی ها و نامردمی ها می بنده. خدایی که عاشقانه تک تک بنده هاش رو دوست داره. حتی قبل از اینکه تو به محبتش فکر کنی ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷توی راه دانشگاه، گوشیم زنگ زد – سلام داداش، ظهر چه کاره ای؟ امروز یه وقت بذار حتما ببینمت. علی حدود ۴ سالی از من بزرگ تر بود. بعد از سربازی اومده بود دانشگاه. هم رشته نبودیم، اما رفیق ارزشمند و با جربزه ای بود که لطف الهی ما رو سر هم راه قرار داد. هم آشنایی و رفاقتش، هم پیشنهاد خوبی که بهم داد. تدریس خصوصی درس های دبیرستان، عالی بود. 🌷ـ از همون لحظه ای که این پیشنهاد رو بهم دادن، یاد تو افتادم. اصلا قیافه ات از جلوی چشمم نمی رفت، هستی یا نه؟ البته بگم تا جا بیوفتی طول می کشه، ولی جا که بیوفتی پولش خوبه. منم از خدا خواسته قبول کردم. با هم رفتیم پیش آشنای علی و قرارداد نوشتیم. 🌷شیمی … هر چند بعدها هم بهش اضافه شد. اما من سابقه تدریس رو داشتم، اول، دوم و سوم دبیرستان هر چند رقابت با اساتید کهنه کار و با سابقه توی تدریس خصوصی، کار سختی بود، اما تازه اونجا بود که به حکمت خدا پی بردم. 🌷گاهی یک اتفاق می تونه هزاران حکمت در دل خودش داشته باشه. شاید بعد از گذر سال ها، یکی از اونها رو ببینی و بفهمی. یا شاید هرگز متوجه لطفی که خدا چند سال پیش بهت کرده نشی. اتفاقی که توی زندگیت افتاده بود و خدا اون رو برای چند سال بعدت آماده کرده. درست مثل چنین زمانی، زمانی که داشتم متن قرارداد رو می خوندم و امضا می کردم. چهره معلم شیمی از جلوی چشمم نمی رفت. 🌷توی راه برگشت، رفتم از خیابون سعدی. کتاب های درسی و تست شیمی رو گرفتم. هر چند هنوز خیلی هاش یادم بود، اما لازم بود بیشتر تمرین کنم. شب بود که برگشتم. سعید هنوز برنگشته بود. 🌷مامان با دیدن کتاب ها دنبالم اومد توی اتاق ـ مهران، چرا کتاب دبیرستان خریدی؟ ماجرای اون روز که براش تعریف کردم. چهره اش رفت توی هم، چیزی نگفت اما تمام حرف هایی که توی دلش می گذشت رو می شد توی پیشونیش خوند. 🌷– مامان گلم، فدای تو بشم، ناراحت نباش. از درس و دانشگاه نمیزنم. همه چیز رو هماهنگ کردم. تازه دایی محمد و دایی ابراهیم و بقیه هم گوشه کنار، دارن خرج ما رو میدن. پول وکیل رو هم که دایی داده. تا ابد که نمیشه دست مون جلوی بقیه بلند باشه. هر چی باشه من مرد این خونه ام. خودم دنبال کار بودم، ولی خدا لطف کرد یه کار بهتر گذاشت جلوم ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃