eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
👇حتمااا تا آخرش بخونید👇 وا! چرا به من خبر نداد⁉️ ❤️فلانی مسافرت رفت و به من خبر نداد؟آیا شما نیت داشتین تا فرودگاه همراهیش کنی؟ هواپیمای شخصی داشتین میخواستین با هواپیما شما بره؟ دلتون میخواست مخارج سفرش را پرداخت کنین؟! ‏🧡فلانی خونه‌ ساخت و ما رو بی‌خبر گذاشت؟ آیا شما میخواستید وام مسکن براش بگیرید؟ بخشی از پول خونه را شما میخواستید هدیه بدین؟ نیت داشتین که بخشی از این پول را به صورت قرض الحسنه بهش بدین؟ 💛فلانی عقد کرد و بهمون خبر نداد؟ دلتون میخواست واسه مخارج ازدواجش کمکش کنین؟ کیک و شیرینی را شما بدین؟ مورد بهتر سراغ داشتین؟ 💚فلانی حامله شد و به ما خبر نداد؟ ماما هستید و موقع زایمان میخواستین همراه و مشاورش باشید؟ متخصص زنان هستین؟ میخواستین هزینه های جانبی را شما بدین؟ یا مراقبت‌های پز‌شکی انجام بدین؟ 💙فلانی ماشین شاسی بلند خرید، موقع ثبت نام به ما نگفت! شما دلتون میخواست اقساط ماشین را پرداخت کنید؟ میخواستین جلوی ماشین 0کیلومترش گوسفند قربانی کنید؟ 💜با کمال تأسف حال بیشتر مردم ما اینه.... از من به شما نصیحت... با خوشحالی عزیزانت و همنوعت خوشحال باش... به جزئیات زندگی مردم اهمیت نده... به شادی هایشان تبریک بگو... به ناراحتی‌هاشون تسلیت... در جزئیات کار دیگران دقیق نشو... حرف دیگران برات مؤثر نباشه، کار خودت را بکن... تمامی امور را راحت و آسان ببین... برای تمامی مردم طلب خیر و برکت کن... تا اولا خودت راحت باشی و بعد خیال کسی که با تو رفت و آمد می‌کند راحت باشد👏👏👏👏👏 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👈⁣بسیاری از ترس ها در کودکان عادی است ... 🌹🌹🌹 ⁣نوزادان ترس از غریبه ها تجربه می کنند، هنگامی که غریبه ها را می بینند به والدین خود می چسبند و از آنها جدا نمی شوند.به خصوص وقتی در جاهای شلوغ هستند،با آدم های ناشناخته ای روبه رو می شوند که هر یک به سمت او می آیند. کودک نوپا در سن حدود 10 تا 18 ماهگی اضطراب جدایی را تجربه می کند، زمانی که یکی از والدین یا هر دو او را ترک می کنند احساس اضطراب و ترس شدید می کنند. کودکان و نوجوانان در سنین 4 تا 6 سالگی در مورد چیزهایی که در واقعیت وجود ندارند، مانند هیولا و ارواح،می ترسند. کودکان 7 تا 12 ساله اغلب ترس از واقعیت ها و اتفاقاتی دارند که ممکن است برای آنها به وجود آید. مانند آسیب های فیزیکی و فاجعه طبیعی.⁣ 🌿🌹http://eitaa.com/cognizable_wan
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ⌚️به ساعتم نگاه کردم و بلند شدم – کجا؟ تازه وسط بازیه – خسته شدی؟ 🌷همه زل زده بودن به من – تا شما یه استراحت کوتاه کنید، این خدای دو زاری، نمازش رو می خونه و برمی گرده. چهره هاشون وا رفت، اما من آدمی نبودم که بودن با خدای حقیقی رو با هیچ چیز عوض کنم. فرهاد اومد سمت مون – من، خدا بشم؟ جمله از دهنش در نیومده، سینا بطری آب دستش رو پرت کرد طرف فرهاد – برو تو هم با اون خدا شدنت، هنوز یادمون نرفته چطور نامردی کردی. دوست دخترش مافیا بود، نامرد طرفش رو می گرفت. 🌷بچه ها شروع کردن به شوخی و توی سر هم زدن. منم از فرصت استفاده کردم و رفتم نماز. وقتی برگشتم هنوز داشتن سر به سر هم میزاشتن. بقیه هنوز بیدار بودن، که من از جمع جدا شدم. کیسه خوابم رو که برداشتم، سینا اومد سمتم. 🌷– به این زودی میری بخوابی؟ کیانوش می خواد واسه بچه ها قصه ترسناک بگه. از خودش در میاره ولی آخرشه. خندیدم و زدم روی شونه اش 🌷– قربانت، ولی اگه نخوابم نمی تونم از اون طرف بیدار بشم. تا چشمم گرم می شد، هر چند وقت یک بار جیغ دخترها بلند می شد و دوباره سکوت همه جا رو پر می کرد. استاد قصه گویی بود. 🌷من که بیدار شدم، هنوز چند نفری بیدار بودن. سکوت محض، توی اون فضای فوق العاده و هوای تازه، وزش باد بین شاخ و برگ درخت ها، نور ماه که هر چند هلالی بیش نبود، اما می شد چند قدمیت رو ببینی. 🌷وضو گرفتم و از نقطه اسکان دور شدم. یه فرورفتگی کوچیک بین اون سنگ های بزرگ پیدا کردم. توی این هوا و فضای فوق العاده، هیچ چیز، لذت بخش تر نبود… 🌷نماز دوم تموم شده بود، سرم رو که از سجده شکر برداشتم، سایه یک نفر به سایه های و نور ماه اضافه شد. یک قدمی من ایستاده بود. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷جا خوردم، نیم خیز چرخیدم پشت سرم. سینا بود با نگاهی که توی اون مهتاب کم هم، تعجبش دیده می شد. – تو چقدر نماز می خونی، خسته نمیشی؟ 🌷از حالت نیم خیز، دوباره نشستم زمین و تکیه دادم به سنگ های صخره ای کنارم – یادته گفتی تا آخر شب با رفیقت می گشتید، از اون طرف هم گرگ و میش با بقیه رفقات، قرار بیرون شهر داشتی؟ چند لحظه سکوت کردم. 🌷– خیلی دوست داشتم داستان کیانوش رو گوش کنم، مخصوصا که صدای هیجان بچه ها بلند شده بود. ولی یه چیزی رو می دونی؟ من از تو رفیق بازترم ! 🌷با حالت خاصی بهم نگاه کرد و چشمش چرخید روی مهر و جانماز جیبیم. هنوز ساکت بود اما معلوم بود داره به چی فکر می کنه. – پر از معادن بزرگ طلا و الماسه، چیزی که بومی های صحرا نشین آفریقا از وجودش بی خبر بودن. اولین گروه های سفید که پاشون به اونجا رسید، می دونی طلا و الماس رو با چی معامله کردن؟ 🌷شیشه های کوچیک رنگی! رفتن پیش رئیس قبایل و به اونها شیشه های رنگی دادن، یه چیزی توی مایه های تیله های شیشه ای. اونها سرشون به اون شیشه رنگی ها گرم شد و حتی در عوض گرفتن اونها حاضر شدن به قبایل دیگه حمله کنن و اونها رو به بند بکشن. و هموطن هاشون رو با تیله ها و شیشه های رنگی عوض کردن. 🌷نگاهش خیلی جدی بود. – کلا اینها با هم خیلی فرق داره، قابل مقایسه نیست. این بار بی مکث جوابش رو دادم. – دقیقا، این رفاقت توش خیانت و نارو زدن نیست، از نامردی و پیچوندن و دو رویی خبری نیست. 🌷فقط باید ارزش طلا و الماس رو بدونی، تا سرت به شیشه رنگی پرت نشه و یه چیز با ارزش تر رو فدای یه مشت تیله کنی. این رفاقت چیزیه که کافیه پات رو بزاری توی عالمش و بیای جلو. از یه جا به بعد، هیچ لذتی باهاش برابری نمی کنه. خستگی توش نیست، اشتیاقی وجودت رو پر می کنه که خواب رو از چشم هات می بره. 🌷سکوت عمیقی فضا رو پر کرد. غرق در فکر بود. نور مهتاب، کمتر شده بود، چهره اش رو درست تشخیص نمی دادم. فکر می کردم هر لحظه است که اونجا رو ترک کنه، اما نشست. 🌷در اون سیاهی شب، جمع کوچک و دو نفره ما با صحبت و نام خدا، روشن تر از روز بود. بحث حسابی گل انداخته بود که حواسم جمع شد داره وقت نماز شب تموم میشه. کمتر از ۱۰ دقیقه به اذان صبح باقی مونده بود. 🌷یهو بحث رو عوض کردم. – سینا بلدی نماز شب بخونی؟ مثل برق گرفته ها بهم نگاه کرد.? این سوال اونم از کسی که می گفت نماز خوندن خسته کننده است. بلند شدم ایستادم رو به قبله 🌷– نماز مستحبی رو لازم نیست حتما رو به قبله باشی، یا حتما سجده و رکوعش رو عین نماز واجب بری. . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آغازِ دل انگیز ترین حسّ منـــــی تو یک مَحرم نزدیک تر از پیرهنـــــی تو خون در شریانم شده با عشق تو مأنوس با رگ به رگم در پیِ قاطی شدنـــــی تو تو جلوهء شیرینی از ارکان و هجـــــایی هر لحظهء مضرابیِ مُستَفعَلَنـــــی تو از اخم تو لکنت به زبان غـــــزل افتاد اصلاً تو تَ تَن ،تَن ،تَ تَن ،تَن ،تَ تَنـــــی تو در لحن نگاهت چقَـــــدَر وسوسه داری دلچسب ترین خواهش تنخواهِ زنـــــی تو سرکردهء چشم تو دل آشوب نبـــــرد است آمادهء یک معرکهء تن به تنـــــی تو خورشید ! به شوق غزل من فقـــــط امشب .. ای کاش از آغوش سحر سر نزنـــــی تو !!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
پیامک مادرشوهر به عروس: سلام عزیزم پلیس یه جسد میمون🐒 شبیه انسان پیدا کرده😧 وقتی شنیدم خیلی نگران شدم😰 اگه سالمی یه اس بده از نگرانی در بیام🙄😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون با دو تا از برادراش می خواستن مرغداری بزنن، حیف نون لجباز بوده، بهش می گن: تو شریک نیستی! می گه: به ارواح بابامون اگه شریکم نکنین پرورش روباه ميزنم بغلش!....😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
حکایت👌👇👇 ﺭﻭﺯﯼ ، ﮔﺮﮔﯽ ﺩﺭ ﺩﺍﻣﻨﻪ ﮐﻮﻩ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﯾﮏ ﻏﺎﺭ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻋﺒﻮﺭ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺷﺪ ﻭ ﻓﮑﺮ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺍﮔﺮ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﻨﺪ، ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻧﺪ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻣﺨﺘﻠﻒ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺑﺪﯾﻦ ﺳﺒﺐ، ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ ﺧﺮﻭﺟﯽ ﻏﺎﺭ ﮐﻤﯿﻦ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﺭﺍ ﺷﮑﺎﺭ ﮐﻨﺪ. ﺭﻭﺯ ﺍﻭﻝ، ﯾﮏ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺭﻓﺖ . ﺍﻣﺎ ﮔﻮﺳﻔﻨﺪ ﺑﺴﺮﻋﺖ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ ﻭ ﺭﺍﻩ ﮔﺮﯾﺰﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﻌﺮﮐﻪ ﮔﺮﯾﺨﺖ. ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺩﺳﺘﭙﺎﭼﻪ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ. ﮔﺮﮒ ﮔﻤﺎﻥ ﻣﯽ ﮐﺮﺩ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺷﮑﺴﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﺪ ﺧﻮﺭﺩ. ﺭﻭﺯ ﺩﻭﻡ، ﯾﮏ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺁﻣﺪ. ﮔﺮﮒ ﺑﺎ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﯿﺮﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﺒﺎﻝ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺧﺮﮔﻮﺵ ﺍﺯ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﮐﻮﭼﮏ ﺗﺮﯼ ﺩﺭ ﮐﻨﺎﺭ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻗﺒﻠﯽ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﮔﻔﺖ ﮐﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺣﯿﻮﺍﻧﺎﺕ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﺯ ﭼﻨﮓ ﻣﻦ ﺑﮕﺮﯾﺰﻧﺪ. ﺭﻭﺯ ﺳﻮﻡ، ﯾﮏ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﮐﻮﭼﮏ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺻﯿﺪ ﮐﻨﺪ . ﺍﻣﺎ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺳﻨﺠﺎﺏ ﻧﯿﺰ ﺍﺯ ﯾﮏ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﮐﻮﭼﮏ ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ ﺷﺪ ﻭ ﮐﻠﯿﻪ ﺳﻮﺭﺍﺥ ﻫﺎﯼ ﻏﺎﺭ ﺭﺍ ﻣﺴﺪﻭﺩ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺍﺯ ﺗﺪﺑﯿﺮ ﺧﻮﺩ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺭﺍﺿﯽ ﺑﻮﺩ. ﺍﻣﺎ ﺭﻭﺯ ﭼﻬﺎﺭﻡ، ﯾﮏ ﺑﺒﺮ ﺁﻣﺪ . ﮔﺮﮒ ﮐﻪ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺗﺮﺳﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ ﺑﻼﻓﺎﺻﻠﻪ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻏﺎﺭ ﭘﺎ ﺑﻪ ﻓﺮﺍﺭ ﮔﺬﺍﺷﺖ . ﺑﺒﺮ ﮔﺮﮒ ﺭﺍ ﺗﻌﻘﯿﺐ ﮐﺮﺩ . ﮔﺮﮒ ﺩﺭ ﺩﺍﺧﻞ ﻏﺎﺭ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺳﻮﯾﯽ ﻣﯽ ﺩﻭﯾﺪ ﺍﻣﺎ ﺭﺍﻫﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﻓﺮﺍﺭ ﻧﺪﺍﺷﺖ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﻃﻌﻤﻪ ﺑﺒﺮ ﺷﺪ. ﻫﯿﭻ ﮔﺎﻩ ﺭﻭﺯﻧﻪ ﻫﺎﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺯﻧﺪﮔﯿﺖ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻃﻤﻊ ﺁﯾﻨﺪﻩ ﻧﺒﻨﺪ. به انوشيروان نوشتند كه يكي از مردم كشورش آن قدر مال دارد كه در خزانه پادشاه هم يك دهم آن نيست. انوشيروان در پاسخ نوشت: خدا را سپاس ميگويم كه رعيت ما از ما غني تر شده اند، و اين از عدل و دادگري ماست ‎‌‌‌‎‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌ ⚡http://eitaa.com/cognizable_wan
یـــــلدا از 4حرف زيبــــــــــــــــــــا تشکيل شده. ی: یاد هم بودن. ل: لبریز ازمحبت بودن. د: دوست داشتن همدیگر. ا: آخرین روز پاییز. خواستم از همه زودتر تبريــــــــــــــــــــک يــــــــــلدا را تقديمتـــــــــــــــــان کنــــــــــــم ❤❤❤ پیشاپیش یلداتون مبــــــــــــارڪ🍉🍉🍉 تقديم ب دوستان تقديم به همه اونايى که نه دل کسى رو ميشکنن نه دلى رو ميسوزونن ❤"آخر پاییزتون قشنگ"...!!! http://eitaa.com/cognizable_wan
به روزگار بگویید دست از سرم بردارد دلم از سنگینی این همه آوار خسته است از آتشی که هر روز در من متولد می شود و ابرهایی که درونم چکه می کنند آنقدر که غرقشان می شوم از خوابهایی که روی تنهاییم لم داده و درونم هورا می کشند خوش به حال آدمها ما که آدم نیستیم ... http://eitaa.com/cognizable_wan
"دانستنیهای زیبا"
#ویار_بارداری 🤰⁣اگر ویار دارید و نمی‌توانید میوه بخورید، بهتر است از #توت_خشک، #انجیر، #کشمش استفاد
°❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 🌷انتخاب واحد ترم جدید و سعید، بالاخره نشست پای درس. در گیر و دار مسائل هر روز، تلفن زنگ زد با یه خبر خوش از طرف مامان. – مهران، دنبال یه مدرسه برای الهام باش. این بار که برگردم با الهام میام. 🌷از خوشحالی بال در آوردم، خیلی دلم براش تنگ شده بود. مادر، اسکن آخرین کارنامه اش رو به ایمیل دایی محسن فرستاد. نمراتش افتضاح شده بود، و ثبت نام با چنین نمرات و معدلی؟! کدوم مدرسه خوبی حاضر به ثبت نام می شد؟ 🌷به هر کسی که می شناختم رو زدم، بعد از هزار جا رو انداختن، بالاخره یه مدرسه حاضر به ثبت نام شد. زنگ زدم که این خبر خوش رو به مامان بدم. اما خبر دایی بهتر بود 🌷– الان الهام هم اینجاست. هر بار که تلفنی باهاش حرف می زدم، خیلی پای تلفن گریه می کرد. مدام التماس می کرد: – بیاید، من رو با خودتون ببرید، من می خوام پیش شما باشم. 🌷مادرم پای تلفن می سوخت و من هر بار می پریدم وسط و تلفن رو می گرفتم. اونقدر مسخره بازی در می آوردم تا می خندید. هر چند، دردی رو دوا نمی کرد، نه از الهام، نه از مادرم، نه از من. حالا بیش از یک سال بود که هیچ تماسی از الهام نداشتیم و من حتی صداش رو نشنیده بودم. 🌷دل توی دلم نبود، علی الخصوص وقتی دایی اون جمله رو گفت، صدام، انرژی گرفت. – جدی؟ می تونم باهاش صحبت کنم؟ دایی رفت صداش کنه، اما دوباره کسی که گوشی رو برداشت، خودش بود. – مادرت و الهام، فردا دارن با پرواز میان مشهد. ساعت ۴ بعد از ظهر باش. 🌷جا خوردم ولی چیزی نگفتم. تلفن رو که قطع کردم، تمام مدت ذهنم پیش الهام بود. چرا الهام نیومد پای تلفن؟! ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀°🌺 🌷از نیم ساعت قبل فرودگاه بودم. پرواز هم با تاخیر به زمین نشست. روی صندلی بند نبودم، دلم برای اون صدای شاد و چهره خندانش تنگ شده بود، انرژی و شیطنت های کودکانه اش. هر چند، خیلی گذشته بود و حتما کلی بزرگ تر شده بود. 🌷توی سالن بالا و پایین می رفتم، با یه دسته گل و تسبیح به دست، برای اولین بار، تازه اونجا بود که فهمیدم چقدر سخته منتظر کسی باشی، که این همه وقت حتی برای شنیدن صداش هم دلتنگ بودی. 🌷پرواز نشست و مسافرها با ساک می اومدن. از دور، چشمم بین شون می دوید تا به الهام افتاد. همراه مادر، داشت می اومد. قد کشیده بود، نه چندان اما به نظرم بزرگ تر از اون دختر بچه ریزه میزه ی سیزده، چهارده ساله قبل می اومد. شاید تا نزدیک قفسه سینه من می رسید. 🌷مادر، من رو دید و پهنای صورتم لبخند بود. لبخندی که در مواجهه با چشم های سرد الهام، یخ کرد. آروم به من و های توی دستم نگاه کرد، الهامی که عاشق گل بود. 🌷برای استقبال، کلی نقشه کشیده بودم، کلی طرح و برنامه برای ورود دوباره کوچیکم، اما اون لحظه نمی دونستم دست بدم؟ روبوسی کنم؟ بغلش کنم؟ یا فقط در همون حد سلام اول و پاسخ سردش کفایت می کرد؟ 🌷کمی خم شدم و گل رو گرفتم سمتش:– الهام خانم داداش، خوش اومدی.چند لحظه بهم نگاه کرد، خیلی عادی دستش رو جلو آورد و دسته گل رو از دستم گرفت. 🌷سرم رو بالا آوردم و نگاه غرق تعجب و سوالم به مادر دوخته شد. حالا که اون اشتیاق و هیجان دیدار الهام، سرد شده بود، تازه متوجه چهره آشفته و به ظاهر آرام مادرم شدم. نگاه عمیقی بهم کرد و با حرکت سر بهم فهموند:– دیگه جلوتر از این نرو، تا همین حد کافیه. ? . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸