eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
💕 مردی برای "پسر و عروسش" خانه‌ای خرید. پسرش در شرڪت پدر، مدیر فروش بود و رییس "زنان و دختران" زیادی بود ڪه با آن‌ها تعامل داشت. پدر بعد از خرید خانه، وقتی ڪلید خانه را به پسرش داد از او خواست، هرگز از روی این ڪلید‌، "ڪلید دوم" نسازد و پسر پذیرفت. روزی در شرڪت، پدر ڪلید را از "جیب" پسرش برداشت. وقتے پسر متوجه نبود ڪلید شد، در شرکت "سراسیمه" به دنبال ڪلید می‌گشت. پدر به پسر گفت: "قلب تو مانند جیب توست و چنان‌چه در جیب خود بیش از یڪ ڪلید از خانه‌ات نداری، باید در قلب خودت نیز بیش از محبت یڪ زن قرار ندهی." "همسرت" مانند ڪلید خانه‌‌ات، نباید بیشتر از یڪی باشد." همان‌طور ڪه وقتی "نمونه دیگری" از ڪلید خانه‌ات نداشتی، خیلے مواظب آن بودی تا گم نشود، بدان همسرت نیز نمونه دیگری ندارد، "مواظب باش" محبت او را گم نڪنی. * اگر عاشق زن دیگری شوی، انگار "یدڪی دومی" از ڪلید خانه داری و زیاد مراقب ڪلید خانه‌ات نخواهے بود.*. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 .وهشت 🌷حس کردم دقیق زدم وسط خال. می خواستم مطمئن بشم در همون جهت، بحث ادامه پیدا می کنه. – در عین اینکه پیشنهاد خوبیه، فکر می کنم برای من که خیلی بی تجربه ام ورود تو این زمینه کار درستی نباشه.ماشین رو کشید کنار و خاموش کرد. 🌷– من بیست ساله مرتضی رو می شناسم. فوق العاده قبولش دارم. نه همین طوری کاری می کنه نه همین طوری تصمیم می گیره. نقاط ضعف و قوت افراد رو می سنجه و اگر طرف، پتانسیل داشته باشه دستش رو می گیره. اینکه بهت چنین پیشنهادی داده، شک نکن که مطمئنه از پسش برمیای.سکوت کرد.– به نظر حرف تون اما داره.چند لحظه بهم نگاه کرد: 🌷– ولی تو به درد اونجا نمی خوری، نه اینکه پتانسیل و استعدادش رو نداشته باشی. اتفاقا اگر بخوای کار کنی جای خیلی خوبیه، ولی استعدادت مهار میشه. تو روحیه تاثیرگزاری جمعی داری. می تونی توی محیط و اطرافت تغییر ایجاد کنی و اون رو مدیریت کنی. بودن کنار مرتضی بهت جسارت و قدرت عمل میده، مخصوصا که پدرانه حواسش به همه هست. اما بازم میگم اونجا جای تو نیست.خیلی آروم به تک تک جملات و حرف هاش گوش می کردم. 🌷– قاعدتا انتخاب همیشه بین دو گزینه است. فکر می کنید کجا جای منه؟– فقط با بچه مذهبی ها می پری؟ یا سابقه فعالیت با همه قشری رو داری؟ناخودآگاه خنده ام گرفت. 🌷– رزومه ای بهش نگاه کنید؛ نه، سابقه فعالیت با همه قشر رو ندارم. مثل همین جا که عملا این اولین سابقه رسمی مصاحبه من بود. اما نبوده که فقط با بچه مذهبی و هیئتی هم صحبت باشم، نون گندم هم خوردیم. بلند خندید– اون رو که می گفتی صفر کیلومتری، این شد 🌷این یکی رو که میگی هم نبودی. حالا مرد و مردونه، صادقانه می پرسم جواب بده. وضع مالیت چطوره؟چند لحظه جدی بهش نگاه کردم. مغزم داشت همه چیز رو همزمان محاسبه می کرد. شرایط و موقعیت، چیزهایی رو که ممکن بود ندونم و … اونقدر که حس کردم الان می سوزه. داشتم قدم هایی بزرگ تر ظرفیتی که فکرش رو می کردم، برمی داشتم. 🌷– بستگی داره به اینکه سوال تون واسه کار فی سبیل الله باشه یا چیزی که من اهلش نباشم. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° ۱۵۹ 🌷لبخند عمیقی صورتش رو پر کرد. – پس اینطوری می پرسم، حاضری یه موقعیت عالی کاری رو، فدای کار فی سبیل الله کنی؟نگاهم جدی تر از قبل شد. 🌷– اگر فقط ادا و برگه و رزومه پر کردن نباشه، بله هستم. دستم به دهنم می رسه، به داشته هامم راضیم، ولی باید ببینم کاری که می گید مثل خیلی چیزها، فقط یه اسم رو یدک نکشه. موثر و تاثیرگزار باشیم؛ چرا که نه.من رو رسوند در خونه، یه آدرس روی یه برگه نوشت، داد دستم. 🌷– شنبه ساعت ۴ بیا اینجا، بیا کار و موقعیت رو ببین، بچه ها رو ببین، خوشت اومد، قدمت روی چشم، خوشت نیومد، بازم قدمت روی چشم. شنبه، ساعت ۴، پام رو که گذاشتم، آقای علمیرادی هم بود. تا سلام کردم با خنده به افخم نگاه کرد. 🌷– رو هوا زدیش؟خندید– تو که خودت هم اینجایی، به چی اعتراض می کنی؟ آقای افخم حق داشت. اون محیط و فعالیتش و آدم هاش، بیشتر با روحیه من جور بود. علی الخصوص که اونجا هم، می تونستم از مصاحبت آقای علمیرادی استفاده کنم و چیزهای بیشتری یاد بگیرم. 🌷بودن توی اون محیط برکات زیادی داشت و انگیزه بیشتری برای توی تمام مسائل و جنبه های مختلف بهم می داد، تا حدی که غیر از مطالعه دروس دانشگاه و سایر فعالیت ها، روزی ۳۰۰ تا ۴۰۰ صفحه کتاب می خوندم و خودم و یافته هام رو در عرصه عمل می سنجیدم. 🌷هر چند، حضور من توی اون محیط ارزشمند، یک سال و نیم بیشتر طول نکشید.نشست تهران و یکی از اون دعوتنامه ها به اسم من، صادر شده بود. آقای علیمرادی، ابالفضل و چند نفر دیگه از بچه های گروه راهی شدیم. کارت ها که تقسیم شد، تازه فهمیدم علیمرادی، من رو به عنوان مسئول جوانان ، اعلام کرده بود. با دیدن عنوان بدجور رفتم توی شوک 🌷– خدایا ! رحم کن، من قد و قواره این عناوین نیستم.وارد سالن که شدم. جوان ترین چهره ها بالای سی و چند سال داشتن و من، هنوز ۲۳ نشده بودم. ? . ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
هرگز پلی را که از روی آن عبور می کنی خراب نکن حتی اگر دیگر مسیرت به آنجا نمی خورد. در زندگی از اینکه چقدر مجبور می شوی از روی یک پل قدیمی عبور کنی، تعجب خواهی کرد!. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
سعی کن آنقدر کامل باشی که بزرگترین تنبیه تو برای دیگران گرفتن خودت از آنها باشد! •••√ http://eitaa.com/cognizable_wan
شب سردی بود ... زن بيرون ميوه‌فروشى زُل زده بود به مردمى كه ميوه میخريدند. شاگرد ميوه‌فروش ، تُند تُند پاكت‌هاى ميوه را داخل ماشين مشترى‌ها میگذاشت و انعام میگرفت. زن با خودش فكر میكرد چه میشد او هم میتوانست ميوه بخرد و ببرد خانه... رفت نزديك‌تر... چشمش افتاد به جعبه چوبى بيرون مغازه كه ميوه‌هاى خراب و گنديده داخلش بود. با خودش گفت : «چه خوبه سالم‌ترهاشو ببرم خونه» می توانست قسمت‌هاى خراب ميوه‌ها را جدا كند و بقيه را به بچه‌هايش بدهد... هم اسراف نمیشد و هم بچه‌هايش شاد میشدند. برق خوشحالى در چشمانش دويد... ديگر سردش نبود! زن رفت جلو ، نشست پاى جعبه ميوه. تا دستش را برد داخل جعبه ، شاگرد ميوه‌فروش گفت : « دست نزن ننه ! بلند شو و برو دنبال كارت ! » زن زود بلند شد ، خجالت كشيد. چند تا از مشترى‌ها نگاهش كردند. صورتش را قرص گرفت... دوباره سردش شدو... راهش را كشيد و رفت ... چند قدم بيشتر دور نشده بود كه خانمى صدايش زد : «مادرجان ، مادرجان ! » زن ايستاد ، برگشت و به آن زن نگاه كرد زن لبخندى زد و به او گفت : « اينارو براى شما گرفتم . » سه تا پلاستيك دستش بود ، پُر از ميوه ؛ موز ، پرتقال و انار ... زن گفت : دستت درد نكنه ، اما من مستحق نيستم . زن گفت : « اما من مستحقم مادر ... من مستحق داشتن شعور انسان بودن و به هم‌نوع توجه كردن و دوست داشتن همه انسان‌ها و احترام گذاشتن به همه آنها بى‌هيچ توقعى اگه اينارو نگيرى ، دلمو شكستى . جون بچه‌هات بگير » زن منتظر جواب زن نماند ، ميوه‌ها را داد دست زن و سريع دور شد... زن هنوز ايستاده بود و رفتن زن را نگاه میكرد قطره اشكى كه در چشمش جمع شده بود ،غلتيد روى صورتش دوباره گرمش شده بود ... با صدايى لرزان گفت : « پيرشى !... خير ببينى...» هيچ ورزشى براى قلب ، بهتر از خم شدن و گرفتن دست افتادگان نیست ❤️ پیشاپیش یلدای مهربانی که نماد خانواده دوستی و عشق ورزیدن به هم نوع است را شادباش میگوییم 🌹 امسال در هنگام سهم را نکنیم ❣ http://eitaa.com/cognizable_wan
دنیا ؛ به "شایستگی هایت" پاسخ میدهد نه به "آرزوهایت" پس شایسته ی آرزوهایت باش... چه بسیار انسانها دیدم تنشان "لباس" نبود...! و چه بسیار لباسها دیدم که درونش "انسانی" نبود! به هر کس"نیکی" کنی او را "ساخته ای" و به هر کس"بدی" کنی به او "باخته ای" پس بیا بسازیم و نبازیم. 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⭕️🔴مزاج میوه جات🔴⭕️ ✅ سیب: گرم و تر ✅ انار: سرد و تر ✅ به: معتدل ✅ گیلاس: گرم و تر ✅ آلبالو: سرد و خشک ✅ آلو: سرد و تر ✅ زردآلو: سرد و تر ✅ گوجه سبز: سرد و خشک ✅ آلو سیاه: سرد و تر ✅ آلو قطره طلا: سرد و خشک ✅ ازگیل: سرد و خشک ✅ انجیر: گرم و تر ✅ زیتون: گرم و خشک ✅ زالزالک: سرد و خشک ✅ انگور: گرم و تر ✅ گلابی: گرم و تر ✅ شفتالو: سرد و تر ✅ موز: گرم و خشک ✅ آناناس: گرم و تر ✅ انبه: گرم و خشک ✅ شلیل: سرد و تر ✅ هلو: سرد و تر ✅ خرما: گرم و تر ✅ نارگیل: گرم و خشک http://eitaa.com/cognizable_wan
📔 🔴مسافرت استثنایی (باحاله)😅👌 یه زن وشوهر که بیست ساله با هم ازدواج کردن تصمیم گرفتن که تابستون رو کنار دریا بگذرنونن و به همون هتلی برن که بیست سال پیش ماه عسلشونو اونجا گذروندن. ولی خانومه مشغله کاری داشت و بهمین دلیل توافق کردن که شوهره زودتر تنهایی بره و زنه دو روز بعد بهش ملحق بشه... مرده وقتی وارد اتاق هتل شد دید یه کامپیوتر اونجاست که به اینترنت هم وصله. پس تصمیم گرفت که یه ایمیل به خانومش بفرسته و اونو از احوالش مطمئن کنه. بعد از نوشتن متن، تو نوشتن حروف آدرس ایمیل زنش نا غافل یه اشتباه جزیی کرد و همین اشتباه باعث شد که نامه ش به آدرس شخص دیگه ای بره که از بد حادثه بیوه ای بود که تازه از دفن شوهرش برگشته بود.... خلاصه بیوه هه کامپیوترو که روشن میکنه و میره سراغ ایمیلش تا پیامهای تسلیت رو چک کنه بحالت غش روی زمین میوفته. همزمان پسرش از راه میرسه وسعی میکنه مادرشو به هوش بیاره یه هو چشمش به کامپیوتر میوفته و پیامو میبینه که اینطوری نوشته: همسر عزیزم....بسلامت رسیدم. و شاید از اینکه از طریق اینترنت باهات ارتباط برقرار کردم شگفت زده بشی چرا که اینجا هم به اینترنت وصل شده و هر کسی میتونه اوضاع و اخبار خودشو روزانه به اطلاع بستگان و دوستاش برسونه. من الآن یه ساعتی میشه که رسیدم و مطمئن شدم که همه چی رو آماده کردن و دو روز دیگه منتظر رسیدنت به اینجا هستم..... خیلی مشتاق دیدارتم و امیدوارم سفر تو هم مثل سفر من سریع رخ بده. راستی!نیازی به آوردن لباسهای ضخیم نیست چون اینجا جهنمه و هوا خیلی گرمه😐 😂😂😂😂 http://eitaa.com/cognizable_wan
عاشقت نشده‌ام که نداشته باشمت که بگذارم بروم، که رفیق نیمه راه باشم عاشقت نشده‌ام که رویاهایت را با جان طلب نکنم و در غم و لبخندت شریک نباشم عاشقت نشده‌ام که ذوقت را موقع شعر خواندن و گل خریدن و شمع روشن کردن نفهمم و حال عاشقانه‌ات را با بوسه و آغوش نخرم عاشقت نشده‌ام که بنویسی و نخوانم بزنی زیر آواز و مست نشوم از آینده بگویی و بگویم هیس! من عاشقت شده‌ام که عاشقت کنم، که عاشقت بمانم من تو را برای آنچه که هستی، برای گریه و لبخندت دوست می‌دارم و در این دنیا هیچ چیز برایم عزیزتر از صدایت وقتی که شعر می‌خوانی، کلماتت وقتی که می‌نویسی، نگاهت وقتی که به چشمان من است، دستانت وقتی که شمعی روشن می‌کند، و قلبت وقتی که به من گلی هدیه می‌دهد نیست برایم سعدی بخوان تا رفیق این همه سال عاشقی‌مان باز بگوید که: "من بی روی تو آرامم نیست" که "من از عهد آدم تو را دوست دارم" و تو از همان وقت که توی بهشت بوسیدمت عاشقم شدی... تو عشق اول و آخر منی و من جنون اول و آخرت به آخرش فکر نکن، چون این قصه پایان ندارد چون از ازل تا ابد عشق آن اتفاقی‌‌ است که بین من‌ و‌ تو می افتد.‌.. ❤️💔 عاشقم باش.. http://eitaa.com/cognizable_wan
رفتم کارواش به کارگرش ۱۰ تومن انعام دادم، یارو با ماشین شاسی بلند اومده بود ۵ تومن بهش داد کارگرِ منو با انگشت نشون داد گفت اینو ببین با این قیافه ش و اون لگنش ۱۰ تومن داده😐 http://eitaa.com/cognizable_wan
📖داستان زیبا از سرنوشت واقعی 📝 ۱۶۰ 🌷برنامه شروع شد. افراد، یکی یکی، میکروفون های مقابل شون رو روشن می کردن و بعد از معرفی خودشون، شروع به دادن می کردن.و من، مات و مبهوت بهشون نگاه می کردم. هر چی توی ذهنم می گشتم که من تا حالا چه کار کردم، انگار مغزم خواب رفته بود. نوبت به من نزدیک تر می شد، و لیست کارها و رزومه هر کدوم، بزرگ تر و وسیع تر از نفر قبل. نوبت من رسید. قلبم، وسط دهنم می زد. چی برای گفتن داشتم؟ هیچی… 🌷نگاه مسئول جلسه روی من خشک شد، چشم که چرخوندم همه به من نگاه می کردن.با شرمندگی خودم رو جلو کشیدم و میکروفون مقابلم رو روشن کردم: – مهران فضلی هستم، از مشهد. و متاسفانه برخلاف دوستان، تا حالا هیچ کار ارزشمندی برای خدا نکردم. میکروفون رو خاموش کردم و به پشتی صندلی تکیه دادم. حس عجیب و شرم بزرگی تمام وجودم رو پر کرده بود. 🌷– این همه سال از خدا عمر گرفتی، تا حالا واسه خدا چی کار کردی؟هیچی … حالم به حدی خراب بود که اصلا واسم مهم نبود این فشار و سنگینی ای که حس می کنم از نگاه بقیه است یا فقط روحمه که داره از بی لیاقتیم زجر می کشه. 🌷سالن بعد از سکوت چند لحظه ای به حرکت در اومد، نوبت نفرات بعدی بود اما انگار فشاری رو که من درونم حس می کردم، روی اونها هم سایه انداخته بود. یا کوله بار اونها هم مثل خالی بود. برنامه اصلی شروع شد. صحبت ها، حرف ها، نقدها و بیان مشکلاتی که گروه های مختلف باهاش مواجه بودن و من سعی می کردم تند تند، تجربیات و نکات مثبت کلام اونها رو بنویسم. 🌷هر کدوم رو که می نوشتم، مغزم ناخودآگاه دنبال یه راه حل می گشت. این خصلت رو از بچگی داشتم. . این حدیث رو که دیدم، ناله نکردن شد سرلوحه زندگیم و شروع کردم به گشتن. هر مشکلی، راه حلی داشت، فقط باید پیداش می کردیم. محو صحبت ها و وسط افکار خودم بودم که یهو آقای مرتضوی، مسئول جلسه، حرف ها رو برید و من رو خطاب قرار داد. 🌷– شما چیزی برای گفتن ندارید؟ چهره تون حرف های زیادی برای گفتن داره.شخصی که حرف می زد ساکت شد و نگاه کل جمع، چرخید سمت من. ✍ادامه دارد...... °❀°🌺°❀°‌🌺°❀°🌺°❀° ۱۶۱ 🌷بدجور جا خورده بودم. توی اون شرایط، وسط حرف یه نفر دیگه. ناخودآگاه چشمم توی جمع چرخید برگشت روی آقای مرتضوی، نیم خیز شدم و دکمه میکروفون رو زدم.– نه حاج آقا، از استفاده می کنیم. 🌷با لبخند خاصی بهم خیره شد. انگار نه انگار، اونجا پر از آدم بود، نشست بود، عادی و خودمونی: – پس یه ساعته اون پشت داری چی می نویسی؟مکث کوتاهی کرد: 🌷– چشم هات داد می زنه توی سرت غوغاست. می خوام بشنوم به چی فکر می کنی؟دوباره نگاهم توی جمع چرخید. هر چند، هنوز برای حرف زدن نوبت من نشده بود، با یه حرکت به چرخ ها، صندلی رو کشیدم جلو. 🌷– بسم الله الرحمن الرحیم با عرض پوزش از جمع، مطالبی رو که دوستان مطرح می کنن عموما تکرارایه. مشکلاتی که وجود داره و نقد موارد مختلف، بعد از ۳، ۴ نفر اول، مطلب جدید دیگه ای اضافه نشد. قطعا همه در جریان این 🌷 و موارد هستند و اگر هم نبودن الان دیگه در جریانن. برای این نشست ها، وقت و هزینه صرف شده و ما در قبال ثانیه هاش مسئولیم و باید اون دنیا جواب بدیم. پیشنهاد می کنم به جای تکرار مکررات، به فکر کنیم و روی شیوه های حل مشکلات بحث کنیم تا به نتیجه برسیم 🌷سالن، سکوت مطلق بود، که آقای مرتضوی، سکوت رو شکست: – خوب خودت شروع کن. هر کی پیشنهاد میده، خودش باید اولین نفر باشه. اون پشت، چی می نوشتی؟ کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم.– هنوز خیلی خامه، باید روشون کار کنم.– اشکال نداره، بگو همین جا روش کار می کنیم. خودمون واست می پزیمش. 🌷ناخودآگاه از حالت جمله اش خنده ام گرفت. بسم الله گفتم و شروع کردم:مشکلات و نقدها رو دسته بندی کرده بودم. بر همون اساس جلو می رفتم و پشت سر هر کدوم، پیشنهادات و راهکارها رو ارائه می دادم. 🌷چند دقیقه بعد، حالت جمع عوض شده بود. بعضی ها تهاجمی به نظراتم حمله می کردن. یه عده با نگاه نقد برخورد می کردند و خلاء هاش رو می گفتن، یه عده هم برای رفع نواقص اونها، پیشنهاد می دادن. 🌷و آقای مرتضوی، در حال نوشتن حرف های جمع بود.اعلام زمان استراحت و اذان ظهر که شد. حس می کردم از یه جنگ فرسایشی برگشتم. کاملا له شده بودم، اما تمام اون ثانیه های سخت، ارزشش رو داشت. ✍ادامه دارد...... 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃