📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_چهل_هشت : ✍صرف ساده
💛تابستان سال ۹۰ از راه رسید … اکثر بچه ها به کشورهاشون برگشتن … عده کمی هم توی خوابگاه موندن … من و هادی هم جزء همین عده کم بودیم … .
🌺قصد داشتم کل تابستان فقط عربی بخونم … درس عربی واقعا برام سخت بود … من توی هفت سالگی به راحتی می تونستم به زبان انگلیسی و زبان بومی ها صحبت کنم … زبان فارسی رو به خوبی یاد گرفته بودم و صحبت می کردم اما عربی … نمی دونم چرا اینقدر برام سخت شده بود
🌺هادی داشت نماز می خوند و من همچنان با کتاب عربی کلنجار می رفتم … در فرهنگ زندگی من، نفر دوم بودن هیچ جایگاهی نداشت … هر چه بیشتر تلاش می کردم، بیشتر شکست می خوردم … واقعا خسته شده بودم
🌺… صرف ساده رو پرت کردم و روی تخت ولو شدم … سر چرخوندم، کتاب از خطی که خودم مشخص کرده بودم، رد شده بود … گفتم ولش کن، وقتی توی اتاق نبود میرم برش می دارم … و غرق افکار مختلف، چشم هام رو بستم
نمازش تموم شد …
🌺 تحرکش سمت دیگه اتاق، حواسم رو به خودش جلب کرد … فکر کرد خوابم … کتابم رو از روی زمین برداشت و ورق زد … اصلا تکان نخوردم … چند لحظه بهش نگاه کرد و گذاشت این طرف خط … اونقدر این مدت، رفتارهای عجیب دیده بودم که دیگه از دیدن یه رفتار عجیب، تعجب نمی کردم …
🌺چند روز از ماجرا گذشت … بعد از خوردن شام برگشتم توی اتاق که دیدم یه دفتر روی تخت منه … بازش که کردم … آموزش قواعد عربی به زبان انگلیسی بود … تمام مطالب رو با نکات ریز و تفاوت هاش برام توضیح داده بود … جملات عربی و مثال ها رو نوشته بود و کامل شرح داده بود …
🌺اول تعجب کردم اما بلافاصله به یاد هادی افتادم … یعنی دلش به حال من سوخته؟ … یا شاید … به شدت عصبانی شده بودم … این افکار مثل خوره، آرامش رو ازم گرفت … .
🌺در رو باز کرد و اومد داخل … تا چشمم بهش افتاد، دفتر رو پرت کردم سمتش … کی از تو کمک خواسته بود که دخالت کردی؟ … فکر کردی من یه آدم بدبختم که به کمکت احتیاج دارم؟ … .
🌺توی شوک بود … سریع به خودش اومد … از حالتش مشخص بود خیلی ناراحت شده … خودم رو برای یه درگیری حسابی آماده کرده بودم که … خم شد و دفتر رو از روی زمین برداشت … .
🌺– قصد بی احترامی نداشتم … اگر رفتارم باعث سوء تفاهم شده، عذرمی خوام … .
و خیلی عادی رفت سمت خودش
✍ادامه دارد.....
http://eitaa.com/cognizable_wan
✍ .
شخصی وارد مغازه ای شد ، صاحب مغازه
قرآن گوش می داد ؛ از او پرسید کسی مُرده است
که قرآن را روشن کردی ؟
صاحب مغازه گفت : بله ،| قلبمان مرده است |
:👈🏻 زندانی در زندان قرآن طلب می کند تا از تنهایی
درآید. . .
:👈🏻 مریض در بیمارستان قرآن طلب می کند ،
برایم قرآن بیاورید تا خداوند مریضیم را شفا دهد . . .
:👈🏻 غریب از وطن دور افتاده با خود قرآن حمل
می کند تا در غربت در امان باشد. . .
:👈🏻 و مرده آرزو می کند کاش قرآنی همراهش بود
تا درجات خود را با آن بالا می برد . . .
< و ما نه زندانی هستیم ، نه مریض ، نه غریب ،
نه مرده تا قرآن را طلب کنیم ... >
قرآن روبروی ماست ، روبروی چشمانمان ؛
#اما منتظر هستیم تا به بلائی گرفتار شویم
سپس قرآن را باز کنیم.
#اندکی_تٵمل
http://eitaa.com/cognizable_wan
...........................................
نشر پیام صدقه جاریست
❤️🌹
با کسی #ازدواج کن که می خواهی،
و آن شخصی را که پدر و مادرت می خواهند ، رها کن!
____________________
این توصیه ی امام صادق علیه السلام است. که خیلی زیبا به رویکرد ازدواج اشاره کرده و یکی از کلید های اصلی ازدواج ها و جلوگیری از طلاق رو بیان کردند.
بله ؛ قطعا باید انتخاب با آگاهی، بدون احساس، و با اشراف خانواده صورت بگیرد اما
اجبار در ازدواج نکردن با شخصی
اجبار در ازدواج کردن با شخصی
به طور قطع زمینه ایجاد مشکلات و #طلاق_عاطفی و بعد از آن #طلاق_رسمی را به دنبال خواهد داشت.
فلک در دفتر عشقم قلم زد
چه اوقات خوشی داشتم بهم زد
الهی ای فلک چرخت نگردد
که چرخت آرزوهایم به هم زد
🍁http://eitaa.com/cognizable_wan
😔😔😔🖤 💔 🖤 💔 🖤 💔 🖤
تو مجازی اگه با ✌تا عکس عاشق شدی
از 👈من👉
به👈 تو 👉
👆نصیحت👆
تو خیابون آب معدنی نخور مست میشی
http://eitaa.com/cognizable_wan
خانما یه نوع قهر دارن که نه تو میدونی برا چی قهرن نه خودشون میدونن چرا قهر کردن، فقط میدونن که باید قهر باشن
تازه باید موقع نازکشی طوری نازشونو بکشی که قهر نکنن که چرا قهر کردن و تو متوجه نشدی که چرا قهرن
یعنی خود خدا هم اسیر شده با اینخلقتش 😁😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
کیف پول پیرزن همسایه مون زدن
میگه عیب نداره من گذشتم
ولی اميدوارم خرج ایدز و اورژانس و تصادفش بشه😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این پراید است یا فرغون 😂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یه کوچولو اشتباه محاسباتی داشتن فقط🤦♂😂
☸سنگسار(رجم)
درزمان خلافت امیرالمومنین زنی به پیشگاه حضرت علی می آید ودرحضور جمع یاران واصحاب که درمسجد جمع بودند اظهارمیدارد واعتراف میکند که زنا کرده!
امام علی اصلا توجهی به زن نمی کند!
زن باردوم حرف خود را تکرار کرده وطلب مجازات برای خودش میکند
بازامام توجهی نمی کند!
بارسوم باز زن حرف خودرا تکرار میکند ومی گوید مجازات این جهان مرا ازاین گناه پاک خواهد کرد لطفا مجازات کنید
امام بامکثی طولانی به اومیگوید برو خانه ات وفردا بیا!
زن میرود وفردایش دوباره همان سخنان را می گوید!
امام دوباره او را حواله به فردا میدهد تا بلکه ازاین اعتراف منصرف شده ونیاید!
زن برای روز سوم باز همین سخنان را درحضور همه اعتراف میکند
اصحاب متعجب ومنتظر حکم امام هستند
امام اززن می پرسد آیا بارداری؟
زن جواب میدهد بله
امام میفرماید برو و کودکت را به دنیا بیاور!
زن میرود وبعداز ماهها دوباره برمیگردد وهمان سخنان را عرض میکند که مراز گناهم پاک گردان!
امام میفرماید برو ودوسال به کودکت شیر بده!
زن میرود وبعداز دوسال دوباره برمیگردد ومصرّ به اجرای حکم است!
اعتراض مردم حاضر که خواهان اجرای حکم سنگسار بودند امام را بر آن داشت تا حکم را اجرا کند!
امام علی ،حسنین را باخود میبرد!!
وروبه جمعیت کرده ومیگوید فقط کسانی میتوانند به این زن سنگ بزنند که خود دچار گناه کبیره نباشند
جمعیت یک به یک سنگها را برزمین میریزند!
امام علی دوسنگ ریزه برداشته وبه دست امام حسن وامام حسین میدهد واین دوسنگ ریزه به سمت زن توبه کار پرتاب میشود !
زن به خانه نزد کودکش برمیگردد!
🌹این چهره ی واقعی اسلام واحکام پاک الهیست
🔴مبتلا ی به تبلیغات کثیف واسلام هراسی دشمنان اسلام نشوید!
📚منبع: داستان راستان نوشته مرحوم مرتضی مطهری
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مادرشوهر بعد از دوبه هم زنی بین عروس وپسرش🤣🤣🤣👌
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡°○°●°○
📝سرزمین زیبای من📝
#قسمت_چهل_نه :✍ نفوذی
🌺به شدت جا خوردم … من برای یه دعوای حسابی آماده شده بودم … ولی این رفتار هادی تمام معادلات ذهنی من رو بهم ریخت … مشخص بود خیلی ناراحت شده اما به جای هر واکنشی فقط ازم عذرخواهی کرد … .
اون شب اصلا خوابم نبرد … نیمه هشیار توی جای خودم دراز کشیده بودم که نیمه شب از جاش بلند شد … رفت بیرون و چند دقیقه بعد برگشت …
🌺سجاده اش رو باز کرد و مشغول نمار شد … می دونستم نماز صبح دو رکعت بیشتر نیست … اما اون مدام، دو رکعت، دو رکعت … پشت سر هم نماز می خوند … من همون طور دراز کشیده بهش نگاه می کردم … حالت عجیبی داشت … نماز آخر، یه رکعت اما طولانی بود … و اون خیلی آروم، بین نماز گریه می کرد … .
🌺من شاید حدود یه سالی می شد که مسلمان شده بودم … اما مسلمانی من فقط اسمی بود … هرگز نماز نخونده بودم… توی مراسم عبادی و مذهبی مسلمان ها شرکت نکرده بودم … و فقط روی هدف خودم تمرکز کرده بودم … .
اما اون شب، برای اولین بار توجهم جلب شده بود … نمی فهمیدم چرا هادی، اون طور گریه می کنه … اون حالت، حس عجیبی داشت … حسی که من قادر به درک کردنش نبودم … .
🌺از اون شب … ناخودآگاه، هادی در کانون توجهم قرار گرفته بود … هر طرف که می رفت … یا هر رفتاری که می کرد … به شدت کنجکاوی من تحریک می شد
از پله ها می اومدم پایین … می خواستم وارد حیاط بشم که متوجه حرف چند نفر از بچه ها شدم … داشتن در مورد من با هادی حرف می زدن … برای اولین بار دلم می خواست سر در بیارم دارن در مورد من به هادی چی میگن؟… .
🌺همون گوشه راهرو و توی زاویه ایستادم … طوری که من رو نبینن … و گوش هام رو تیز کردم …
– اصلا معلوم نیست این آدم کیه … نه اهل نماز و روزه است… نه اخلاق و منشش مثل مسلمان هاست … حتی رفتارش شبیه یه آدم عادی نیست … باور کن اگر یه ذره اهل تظاهر بود یا خودش رو بین بچه ها جا می کرد … می گفتم نفوذیه، اومده ببینه ایران چه خبره … هر چند همین رفتارهاش هم بدجور …
🌺هر کدوم یه چیزی می گفتن و حرفی می زدن … و هادی فقط با چهره ای گرفته … سرش رو پایین انداخته بود
✍ادامه دارد…..
http://eitaa.com/cognizable_wan
حساب کردند
حدود: 8692487
.
.
.
.
.
تنبل و بی حال در جهان وجود دارند که حتی حاضر نیستند این عدد 7رقمی رو بخونن 😝
.
.
.
.
نه دیگه فایده نداره نخون، تو هم به جمعشون اضافه شدی 😂😂
منم قربانی شدم، بفرست واسه بعدی 😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
💫💫💫
تصور مے ڪنم به عینک نیاز دارم ،
چون این روز ها خیلے از آدمها را
با دو چهره مے بینم...
http://eitaa.com/cognizable_wan
عروس دریایی حلزونای کوچک دریا را قورت میده
اما پوسته حلزون از او محافظت میکنه و آرام آرام شروع به خوردن عروس دریایی از درون به بیرون میکنه
وقتی رشد کرد، دیگه خبری از عروس دریایی نیست، چون حلزون کم کم از درون خورده،
حلزون درون ما میتونه عصبانيت، خشم، طمع, زیاده خواهی و..باشه
حلزون درونت را پیدا کن!
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹 #همسرانه
#هر_دو_بدانیم
"بـرای احـیای روابـط خـود؛ تـلاش کنیـد!!!"
🍃 عشق مثل خیلی چیزهای دیگه میزان و اندازه داره، با تکرار اشتباهات از درجات عشق کم نکنیم...!
👈 بیتوجهی و بیاهمیت بودن به خواستههای همدممان، موجب ایجاد فرصت سواستفاده برای دیگران است!
👈 احترام به شوهر و حفظ غرور او، تعریف از تواناییهای او و تامین نیازهای جنسی او امتیازات عشقی شما را افزون میکند.
👈 همچنین توجه به ظاهر و احساسات زن، تاکید بر دوست داشتن او، ایجاد امنیت همه جانبه بعنوان تکیهگاه مطمئن، بر امتیازات عشقی مرد میافزاید.
👈 دعواها و مشاجرات کوچک را با لجبازی و بحث بیخودی بزرگ نکنید. خنده و شوخی را ابزاری برای از بین بردن دعواهای کوچک استفاده کنیم!
👈 زخمهای کوچکی که در دل همدم خود با اشتباهاتمان ایجاد کردیم را ببینیم و برای ترمیم آنها تلاش کنیم!
👈 منتظر همدممان نباشیم ، شاید او هم مثل شما منتظر قدم اول از طرف شماست. یادمان باشد همدم ما برای ما و مال ماست، هر کاری برای او میکنیم برای خود و زندگی خودمان میکنیم!!!
👈 یک شاخه گل، یک چای خوشرنگ، به آغوش کشیدن، یک بوسه، یک جملهی جدید و زیبا، یک دوست دارم گفتن، میتواند به امتیازات عاشقانه و امنیت زندگیمان بیفزاید!!!
✅ اگر روابط خود را تا حد روزهای اول آشنایی احیا کنیم، به بالاترین احساسات عشق دوباره دست پیدا میکنیم!!!
http://eitaa.com/cognizable_wan
💠⚜💠⚜💠
امروز یکی از بچه ها میگفت :
یسری از این دختر پسرا چجوری توی این سرما پاچه هاشونو میدن بالا؟ من انقدر زیر شلوارم شلوار میپوشم که یه بار رفتم دستشویی، بیرون که اومدم تازه فهمیدم موقع نشستن هنوز یکیشون پام بوده
😂😂😂
جوک
http://eitaa.com/cognizable_wan
📕#داستانی_زیبا_و_خواندنی
بلدرچینی در مزرعۀ گندم لانه ساخته بود.
او همیشه نگران این بود که مبادا صاحب مزرعه محصولاتش را درو کند.
هر روز از بچه هایش می خواست که خوب به صحبت آدمهایی که از آنجا عبور می کنند، گوش دهند و شب به او بگویند که چه شنیده اند.
یک روز که بلدرچین به لانه برگشت، جوجه ها به او گفتند: اتفاق خیلی بدی افتاده است. امروز صاحب مزرعه و پسرش به اینجا آمدند و گفتند: همۀ گندمهای مزرعه رسیده است. دیگر وقت درو کردن است. پیش همسایه ها و دوستان برویم و از آن ها بخواهیم که در درو کردن محصول کمک کنند. مادر، ما را از اینجا ببر چون آنها می خواهند مزرعه را درو کنند... بلدرچین گفت: نترسید فردا کسی این مزرعه را درو نخواهد کرد.
روز بعد بلدرچین از لانه بیرون رفت و شب که آمد، جوجه ها به مادرشان گفتند: صاحب مزرعه باز هم به اینجا آمده بود. او مدت زیادی منتظر ماند. ولی هیچکس نیامد. بعد به پسرش گفت: برو به عموها و دایی ها و پسر خاله هایت بگو پدرم گفته است فردا حتما به اینجا بیایید و در درو کردن مزرعه به ما کمک کنید... بلدرچین گفت: نترسید فردا هم این مزرعه را کسی درو نمی کند.
روز سوم وقتی بلدرچین به لانه برگشت، دوباره بچه ها گفتند: صاحب مزرعه امروز به اینجا آمد، اما هرچه منتظر ماند هیچ کس نیامد. بعد به پسرش گفت: انگار کسی در درو کردن مزرعه به ما کمک نمی کند. پسرم، گندم ها رسیده اند. نمی توان بیش از این منتظر ماند. برو داس هایمان را بیاور تا برای فردا آماده شان کنیم. فردا خودمان می آییم و گندم ها را درو می کنیم... بلدرچین گفت: بچه ها، دیگر باید از اینجا برویم.
چون وقتی انسان، بدون منتظر ماندن برای کمک، تصمیم بگیرد کاری را انجام دهد، حتما آن کار را انجام می دهد..
✓
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن زندگی فقط این😁
👌داستان توبه ی یک زن 😭
خدایا سگی را به سگی ببخش😭
در كتاب لئالى الاخبار نوشته شده بود:
زنى عيّاش و زانيه و بدكاره بود كه در مجالس لهو و لعب شركت مى كرد، يك روز در اثناء مسافرتش در بيابان به چاهى مى رسد، هرچه نگاه مى كند سطلى پيدا كند ولى چيزى نمى يابد آخرش به تَهِ چاه مى رود و آب مى خورد و بالا مى آيد.
در اين هنگام مشاهده مى كند كه سگى تشنه است و دنبال آب مى گردد دلش به حال او مى سوزد كفش خود را سطل و موى و گيسوان خود را مى بُرد و طناب درست مى كند و به چاه مى اندازد و با زحمت از ته چاه آب بيرون مى آورد و سگ را سيراب مى كند. بعد مى گويد خدايا سگى را به سگى ببخش.
چون به يك سگ ترحم مى كند و او را سيراب ميكند خداهم باو رحم مى كند و او را وسيله آمرزشش قرار مى دهد. بعد زن گريه زيادى كرده و توبه مى كند اين كار خير سبب توبه و بازگشتش به سوى خدا مى شود و با سعادت از دنيا مى رود.
http://eitaa.com/cognizable_wan
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مترسک
یک بار به مترسکی گفتم:
لابد از ایستادن در این دشت خلوت خسته شده ای؟گفت:
لذت ترساندن عمیق و پایدار است، من از آن خسته نمی شوم.دمی اندیشیدم و گفتم:
درست است. چون که من هم مزه ی این لذت را چشیده ام.گفت:
فقط کسانی که تن شان از کاه پرشده باشد این لذت را می شناسند.
آنگاه من از پیش او رفتم، و ندانستم که منظورش ستایش از من بود یا خوارکردن من.یک سال گذشت و در این مدت مترسک فیلسوف شد.هنگامی که باز از کنار او می گذشتم دیدم دو کلاغ زیر کلاهش لانه می سازند.
👤جبران خلیل جبران
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
آدمهاٰ براے هَم مثْل یڪ کِتابند
وقتےٖ به آخرِش مےرسند ....
میرن سُراغ یِہ کتٰابِ دیگہ ؛
یاٰدمۅن باشہ ...
هَمدیگرو زۅد وَرق نَزنیٖم !..
http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 📝 #سرزمین_زیبای_من📝
#قسمت_پنجاه : ✍جاسوس استرالیا
🌺حالت و سکوت هادی روی اونها هم تاثیر گذاشت …
– این حرف ها غیبته … کمتر گوشت برادرتون رو بخورید …
– غیبت چیه؟ … اگر نفوذی باشه چی؟ … کم از این آدم ها با اسم ها و عناوین مختلف … خودشون رو جا کردن اینجا … یا خواستن واردش بشن؟ … کم از اینها وارد سیستم حوزه شدن و بقیه رو به انحراف کشیدن؟ …
🌺سرش رو بالا آورد … اگر نفوذی باشه غیبت نیست … اما مطمئن باشید اگر سر سوزنی بهش شک کرده بودم … خیلی جلوتر از اینکه صدای شما در بیاد اطلاع داده بودم … اینکه شما هم نگران هستید جای شکر داره … مثل شما، ایران برای منم خیلی مهمه … من احساس همه تون رو درک می کنم ولی می تونم قسم بخورم … کوین چنین آدمی نیست… .
🌺چهره هاشون هنوز گرفته بود اما مشخص بود دارن حرف هادی رو توی ذهن شون بالا و پایین می کنن … هر چند دیگه می فهمیدم چرا برای این جماعت غیرایرانی… اینقدر ایران و جاسوس نبودن من مهمه… اما باز هم درک کردن حسی که در قلب هاشون داشتن … و امت واحد بودنشون برام سخت بود … .
🌺– در مورد بقیه مسائلی هم که گفتید … باید شرایط شخص مقابل رو در نظر بگیرید … این جوان، تازه یه ساله مسلمان شده … شرایط فکری و ذهنیش، شرایط و فرهنگی که توش زندگی کرده … باید به اینها هم نگاه کنبد … شما با اخلاق اسلامی باهاش برخورد کنید… من و شما موظفیم با رفتارو عمل و حرف مون به شیوه صحیح تبلیغ کنیم … بقیه اش با خداست …
🌺حرف های هادی برام عجیب بود … چطور می تونست حس و زجر من رو درک کنه؟ … این حرف ها همه اش شعار بود … اون یه پسر سفید و بور بود … از تک تک وسایلش مشخص بود، هرگز طعم فقر رو نچشیده … در حالی که من با کار توی مزرعه بزرگ شده بودم … روز و شب، کارگری کرده بودم تا خرج تحصیل و زندگیم رو بدم …
🌺هر چند مطمئن بودم، اون توان درک زجری که کشیدم رو نداره … اما این برخوردش باعث شد برای یه سفید پوست احترام قائل بشم … اون سعی داشت من رو درک کنه … و احساس و فکرش نسبت به من تحقیر و کوچیک کردنم نبود… .
🌺چند روز گذشت … من دوباره داشتم عربی می خوندم … حالا که نظر و فکر هادی رو فهمیده بودم … به شدت از اینکه دفتر رو بهش برگردونده بودم متاسف شدم … بدتر از همه، با اون شیوه ای که بهش پس داده بودم … برام سخت بود برم و دفتر رو ازش بگیرم …
🌺داشت سمت خودش اصول می خوند … منم زیرچشمی بهش نگاه می کردم که … یهو متوجه نگاه من شد و سرش رو آورد بالا
✍ادامه دارد…
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃