همسایه هامون داشتند دعوا میکردند
اولی گفت: گوه بخور مرتیکه
اون یکی جواب داد: خودت گوه بخور
بابام گفت: اینکه دعوا نداره هرکدومتون نصفش رو بخورید
سریعا آشتی کردند بعدش ۲نفری افتادند دنبال بابام😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وچهار
زهرا,خانم بشدت عصبی ایست.سرت را پایین انداخته ای و چیزی نمیگویی.ازپشت سر دستم راروی شانه مادرت میگذارم
_ مامان تروخدا اروم باش..
چیزی نیست!دست من ربطی به علی اکبر نداره.من....من خودم همیشه دوست داشتم شوهرم اهل شهادت وجنگ باشه....من...
برمیگردد و باهمان حال گریه میگوید:
_ دختر مگه بابچه داری حرف میزنی؟عزیزدلم من مگه میزارم بازم اذیتت کنه...این قضیه باید به پدر ومادرت گفته شه .... بین بزرگترا!! مگه میشه همین باشه!
_ اره مامان بخدا همینه! علی نمیخواست وابستش شم..بفکرمن بود.میخواست وقتی میخواد بره بتونم راحت دل بکنم!
به دستم اشاره میکند و باتندی جواب میدهد:
_ اره دارم میبینم چقدبفکرته!
_ هست!هست بخدا!!...فقط...فقط...تاامشب فکرمیکرد روشش درسته! حالا..درست میشه...دعوا بین همه زن و شوهرا هست قربونت بشم..
تو دستهایت رااز پشت دور مادرت حلقه میکنی...
_ مادر عزیزم!! تو اگر اینقد بهم ریختی چون حرف رفتن منو شنیدی فدات شم.منم که هنوز اینجام....حق باشماست اشتباه من بود.اینقد بخودت فشار نیار سکته میکنی خدایی نکرده .
نگاهت میکنم .باورم نمیشود ازکسی دفاع کرده ام که قلب مرا شکسته... اما نمیدانم چه رازی در چشمان غمگینت موج میزند که همه چیز رااز یاد میبرم...چیزی که بمن میگوید مقصر تو نیستی! ومن اشتباه میکنم!
زهراخانوم دستهایت را کنار میزند و از هال خارج میشود...بدون اینکه بخواهد حرف دیگری بزند.باتعجب اهسته میپرسم
_ همیشه اینقدزود قانع میشن؟
_ قانع نشد!یکم اروم شد...میره فکرکنه! عادتشه...سخت ترین بحثا بامامان سرجمع ده دیقس..بعدش ساکت میشه و میره تو فکر!
_ خب پس خیلیم سخت نبود!!
_ باید صبر کنیم نتیجه فکرشو بگه!
_ حداقل خوبه قضیه ازدواج صوری رو نفهمیدن!..
لبخند معناداری میزنی ، پیرهنت راچنگ میزنی و بخش روی سینه اش را جلو میکشی..
_ اره!من برم لباسمو عوض کنم...بدجور خونی شده!
مادرت تا یک هفته باتو سرسنگین بود و ماهردو ترس داشتیم ازینکه چیزی به پدرت بگوید.اما رفته رفته رفتارش مثل قبل شد و ارامش نسبی دوباره بینتان برقرار شد.فاطمه خیلی کنجکاوی میکرد وتو بخوبی جواب های سربالا به او میدادی. رابطه بین خودمان بهترازقبل شده بود اما انطور که انتظار میرفت نبود!تو گاها جواب سوالم را میدادی و لبخندهای کوتاه میزدی.ازابراز محبت و عاشقی خبری نبود! کاملا مشخص بود که فقط میخواهی مثل قبل تندی نکنی و رفتار معقول تری داشته باشی.اما هنوز چیزی به اسم دوست داشتن در حرکات و نگاهت لمس نمیشد.
سجاد هم تاچند روز سعی میکرد سرراه من قرارنگیرد . هردو خجالت میکشیدیم و خودمان رامقصر میدانستیم.
باشیطنت منو را برمیدارم و رو میکنم به زینب
_ خب شما چی میل میکنید؟
وسریع نزدیکش میشوم و درگوشش اهسته ادامه میدهم:
_ یا بهتره بگم کوشولوت چی موخواد بخلم...
میخندد و خجالت سرخ میشود.فاطمه منو را ازدستم میکشد و میزند توی سرم
_ اه اه دوساعت طول میکشه یه بستنی انتخاب کنه!
_ وا بی ذوق! دارم برای نی نی وقت میزارم
زینب لبش را جمع میکند و اهسته میگوید
_ هیس چرا داد میزنیدزشته!!!
یکدفعه تو ازپشت سرش می آیـے،کف دستت راروی میز میگذاری و خم میشوی سمت صورتش
_ چی زشته ابجی؟
زینب سرش را مینداز پایین.فاطمه سرکج میکند وجواب میدهد
_ اینکه سلام ندی وقتی میرسی
_ خب سلام علیکم و رحمه الله و برکاته...الان خوشگل شد؟
فاطمه چپ چپ نگاهش میکند
_ همیشه مسخره بودی!!
خنده ام میگیرد
_ سلام اقاعلی!اینجا چیکار میکنی؟
نگاهم میکنی و روی تنها صندلی باقی مانده مینشینی
_ راستش فاطمه گفت بیام.مام که حرف گوش کن!آمدیم دیگر
ازینکه توهم هستی خیلی خوشحال میشوم و برای قدردانی دست فاطمه را میگیرم و بالخند گرم فشار میدهم.اوهم چشمک کوچکی میزند.
سفارش میدهیم و منتظر میمانیم.دست چپت را زیرچانه گذاشته ای و به زینب زل زده ای...
_ چه کم حرف شدی زینب!
_ کی من؟
_ اره! یکمم سرخ و سفید!
زینب بااسترس دست روی صورتش میکشد و جواب میدهد
_ کجا سرخ شده؟
_ یکمم تپل!
اینبار خودش راجمع و جور میکند
_ ااا داداش.اذیت نکن کجام تپل شده؟
باچشم اشاره میکنی به شکمش و لبخند پررنگی تحویل خواهر خجالتی ات میدهی!
فاطمه باچشمهای گرد و دهانی باز میپرسد
_ تواز کجا فهمیدی؟
میخندی
_ بابا مثلا یمدت غابله بودما!
همه میخندیم ولی زینب باشرم منو را ازروی میز برمیداردوجلوی صورتش میگیرد.
توهم بسرعت منو رااز دستش میکشی و صورتش رامیبوسی
_ قربون ابجی باحیام
باخنده نگاهت میکنم که یک لحظه تمام بدنم سرد میشود.با ترس یک دستمال کاغذی ازجعبه اش بیرون میکشم،
.
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وپنج
بلند میشوم،خم میشوم طرفت و دستمال راروی بینی ات میگذارم...
همه یکدفعه ساکت میشوند.
_ علی...دوباره داره خون میاد!
دستمال رامیگیری و میگویی
_ چیزی نیست زیرافتاب بودم ....طبیعیه.
زینب هل میکند و مچ دستت رامیگیرد.
_ داداش چی شد؟
_ چیزی نیست عه! افتاب زده پس کلم همین خواهرم!تو نگران نشو برات خوب نیست.
و بلند میشوی و ازمیز فاصله میگیری.
فاطمه بمن اشاره میکند
_ برو دنبالش
ومن هم ازخدا خواسته بدنبالت میدوم.متوجه میشوی و میگویی
_ چرااومدی؟...چیزی نیست که!چرااینقد گندش میکنید!؟
_ این دومین باره!
_ خب باشه!طبیعیه عزیزم
می ایستم ! عزیزم؟ این اولین باری است که این کلمه رامیگویی.
_ کجاش طبیعیه!
_ خب وقتی تو افتاب زیاد باشی خون دماغ میشی..
مسیر نگاهت رادنبال میکنم.سمت سرویس بهداشتی!...
_ دیگه دستمال نمیخوای؟
_ نه همرام دارم.
و قدمهایت رابلند ترمیکنی...
....
پدرم فنجان چایش راروی میز میگذارد و روزنامه ای که دردستش است را ورق میزند.من هم باحرص شیرینی هایی که مادرم عصر پخته را یکی یکی میبلعم!مادرم نگاهم میکند و میگوید
_ بیچاره ی گشنه!نخورده ای مگه دختر! اروم تر...
_ قربون دست پخت مامان شم که نمیشه اروم خوردش...
پدرم اززیر عینک نگاهی به مادرم میکند
_ مریم؟ نظرت راجب یه مسافرت چیه؟
_ مسافرت؟ الان؟
_ اره! یه چندوقته دلم میخواد بریم مشهد...
دلمون وامیشه!
مادرم درلحظه بغض میکند
_ مشهد؟....اره! یه ساله نرفتیم
_ ازطرف شرکت جا میدن به خانواده ها. گفتم مام بریم!
و بعد نگاهش را سمت من میچرخاند
_ ها بابا!؟
پیشنهاد خوبی بود ولی اگرمیرفتیم من چندروزم رااز دست میدادم...کلن حدود پنجاه روز دیگر وقت دارم!
سرم راتکان میدهم و شیرینی که دردست دارم را نگاه میکنم...
_ هرچی شما بگی بابا
_ خب میخوام نظر تورم بدونم دختر. چون میخواستم اگر موافق باشی به خانواده اقادومادم بگیم بیان
برق ازسرم میپرد
_ واقعنی؟
_ اره! جا میدن...گفتم که...
بین حرفش میپرم
_ وای من حسابی موافقم
مادرم صورتش راچنگ میزند
_ زشته دختراینقد ذوق نکن!
پدرم لبخند کمرنگی میزند...
_ پس کم کم اماده باشید. خودم به پدرشون زنگ میزنم و میگم....
شیرینی رادردهانم میچپانم و به اتاقم میروم.دررامیبندم و شروع میکنم به ادا درآوردن و بالا پایین پریدن.مسافرت فرصت خوبی است برای عاشق کردن.خصوصن الان که شیر نر کمی ارام شده.
مادرم لیوان شیرکاکائو بدست دررا باز میکند.نگاهش بمن که می افتد میگوید
_ وا دخترخل شدی؟چرا میرقصی؟
روی تختم میپرم و میخندم
_ اخه خوشاااالم مامان جووونی.
لیوان راروی میزتحریرم میگذارد
_ بیا یادت رفت بقیشو بخوری..
پشتش رامیکند که برود و موقع بستن در دستش را به نشانه خاک برسرت بالا می آورد
یعنی...تواون سرت!شوهرذلیل!
میرود و من تنها میمانم با یک عالم#تو
......
مدتی هست که درگیرسوالی شده ام
توچه داری که من اینگونه هوایی شده ام
....
روی صندلی خشک و سرد راه آهن جابه جا میشوم و غرولند میکنم.مادرم گوشه چشمی برایم نازک میکند که:
_ چته ازوختی نشستی هی غرمیزنی.
پدرم که درحال بازی باگوشـےداغون و قدیمـےاش است میگوید
_ خب غرغراز دوری شوهره دیگه خانوم!
خجالت زده نگاهم راازهردویشان میدزدم و به ورودی ایستگاه نگاه میکنم.دلشوره به جانم افتاده " نکند نرسند و ماتنها برویم"ازاسترس گوشه روسری صورتی رنگم را به دور انگشتم میپیچم و بازمیکنم. شوق عجیبی دارم،ازینکه این اولین سفرمان است. طاقت نمی اورم ازجت بلند میشوم که مادرم سریع میپرسد:
_ کجا؟
_ میرم آب بخورم.
_ وا اب که داریم تو کیف منه!
_ میدونم! گرم شده! شما میخورین بیارم؟
_ نه مادر!
پدرم زیر لب میگوید: واسه من یه لیوان بیار
آهسته چشم میگویم و سمت آبسردکن میروم اما نگاهم میچرخد درفکراینکه هرلحظه ممکن است برسید. به آب سردکن میرسم یک لیوان یکبارمصرف راپراز اب خنک میکنم و برمیگردم.حواسم نیست و سرم به اطراف میگردد که یکدفعه به چیزی میخورم و لیوان ازدستم می افتد ..
_ هووی خانوم حواست کجاست!؟
روبه رو رانگاه میکنم مردی قدبلند و چهارشانه باپیرهن جذب که لیوان اب من تماما خیسش کرده بود!بلیط هایی که دردست چپ داشت هم خیس شده بودند!
گوشه چادرم را روی صورتم میکشم ،خم میشوم و همانطور که لیوان راازروی زمین برمیدارم میگویم:
_ شرمنده!ندیدمتون!
ابروهای پهن و پیوسته اش رادرهم میکشد و درحالیکه گوشه پیرهنش را تکان میدهد تاخشک شود جواب میدهد:
_ همینه دیگه!گند میزنید بعد میگید ببخشید.
دردلم میگویم خب چیزی نیست که ...خشک میشه!
اما فقط میگویم
_ بازم ببخشید
نگاهم به خانوم کناری اش می افتدکه ارایش روی صورتش ماسیده و موهای زرد رنگش حس بدی را منتقل میکند! خب پس همین!!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
.
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وشش
دلش ازجای دیگر پراست!
سرم راپایین میندازم که ازکنارش رد شوم که دوباره میگوید
_ چادریین دیگه!یه ببخشید و سرتونو میندازید پایین هری!
عصبی میشوم اما خونسرد فقط برای باراخر نگاهش میکنم
_ مگه اسباب بازیه؟نه اقای عزیز
بزارید تو ادبیات کمکتون کنم! خانومم هستن
_ برو اقا!برو بحد کافی اسباب بازی گونی پیچت گند زد به اعصابم.ببین بلیطارو چیکار کرد!
نگرانی به جانم می افتد که الان دعوا میشود.اما تو سرد و تلخ نگاهت را به چهره مرد میدوزی.دست راستت رابالا می آوری سمت دکمه اخر پیرهن مرد نزدیک گردنش و دریک چشم بهم زدن انگشتت را در فضای خالی بین دودکمه میبری و بافشار انگشتت دودکمه اول را میکَنی!
مرد شوکه نگاهت میکند.باحفظ خونسردی ات سمت من می آیـے و بالبخند معناداری میگویـے
خواستم بگم این دوتا دکمه رو ما دهاتیا میبندیم!بهش میگن یقه آخوندی.اینجوری خوشتیپ تری!
این کمترین جواب بود برای اون کلمه ی گونی پیچت! یاعلی !
بازوی مرامیگیری و بدنبال خود میکشی.مرد عصبی داد میزند وایسا بینم!و سمتمان می اید.باترس آستینت را میکشم.
_ علی الان میکشتت!
اخم میکنی و بلند جوابش را میدهی
_ بهتره نیای! وگرنه باید حودت جوابشون رو بدی
و به حراست اشاره میکنی.
مرد می ایستد و باحرص داد میزند
_ اره اونام ازخودتون!
میخندی
_ اوهوم! همه دهاتی!
و پشتت به اومیکنی و دست مرا محکم میگیری.باتعجب نگاهت میکنم.زیر چشمی نگاهم میکنی
_ اولن سلام دومن چیه داری قورتم میدی باچشات؟
_ نترسیدی؟ازینکه...
_ ازینکه بزنه ترشیم کنه؟
_ ترشی؟
_ اره دیگه ! مگه منظورت له نیست؟
میخندم.
_ اره!ترشی!
_ نه! اینا فقط ادا و صدان!
_ کارت زشت نبود؟اینکه دکمشوپاره کردی
_ زشت بود!اما اگر خودمو کنترل نکرده بودم لاالله الا الله.میزدم.فقط بخاطر یه کلمش
دردلم قند الاسکا میشود!چقدر روم حساسی!باذوق نگاهت میکنم.میفهمی و بحث راعوض میکنی
_ اممم...خب بهتره چیزی به مامان بابا نگیم.نگران میشن بیخود.
پدرت ایستاده و سیبی را به پدرم تعارف میزند.مادرم هم کنار زهرا خانوم نشسته و گرم گرفته.فاطمه هم یه گوشه کنار چمدانش ایستاده و باگوشی ور میرود.پدرم که مارا درچند قدمی میبیند میگوید:
_ ازتشنگی خفه شدم بابا دیگه زحمت نکش دختر
باشرمندگی میگویم
_ ببخشید باباجون
نگاهش که به دست خالی ام می افتد جواب میدهد
_ اصن نیووردی؟هوش و حواس نمونده که!
و اشاره میکند به تو!
به گرمی باخانواده ات سلام علیک میکنم و همه منتظر میشویم تا زمان سوار شدن رو اعلام کنن.
باشوق وارد کوپه میشوم و روی صندلی مینشینم.
_ چقد خوووب شیش نفرس!!همه جامیشیم کنارهمیم!
فاطمه چمدانش را بسختی جابه جا میکند و درحالیکه نفس نفس میزند کنار من ولو میشود.
_ واقعا که !! بااین هوشت دیپلمم گرفتی؟ یکیمونو حساب نکردی که!
حساب سرانگشتی میکنم.درست میگویدماهفت نفریم و کوپه شش نفر!میخندم وجواب میدهم
_ اره اصن تورو ادم حساب نکردم
اوهم میخندد و زیرلب میگوید
_ بچه پررو!
پدرم چمدان هارا یکی یکی بالای سرما درجای خودشان میگذارد.مادرم و زهراخانوم هم روبروی من و فاطمه مینشینند.پدرت کمی دیرتراز همه وارد کوپه میشود و دررا میبندد.لبخندم محو میشود.
_ باباجون؟پس علی اکبر کجاموند؟
سرش را تکان میدهد
_ ازدست شما جوونا ادم داغ میکنه بخدا!
نمیاد!
یکلحظه تمام بدنم سرد شد باناراحتی پرسیدم :چرا؟
و به پدرم نگاه کردم
_ چی بگم بابا منم زنگ زدم راضیش کنم.اما زیربار نرفت.میگفت کار واجب داره!
حس کردم اگر چندجمله دیگر بگوید بی اراده گریه خواهم کرد.نمیفهمم...ازجا بلند میشوم و ازکوپه بسرعت خارج میشوم.ازپنجره راهرو بیرون را نگاه میکنم.ایستاده ای و به قطار نگاه میکنی.بزور پنجره را پایین میکشم و بغضم را فرو میخورم.به چشمانم خیره میشوی و باغم لبخند میزنی. باگلایه بلند میگویم_ هنوزم میخوای اذیتم کنی؟
سرت را به چپ و راست تکان میدهی.یعنی نه!
اشک پلکم راخیس میکند
_ پس چرا هیچ وقت نیستی.الان الانم.تنها
نمیتوانم ادامه دهم و حرفم رانیمه تمام میکنم.صدای سوت قطار و دست تو که به نشان خداحافظی بالا می آید.باپشت دست صورتم راپاک میکنم
_ دوس داشتم باهم بریم.بشینیم جلوی پنجره فولاد!
نمیدانم چرا یکدفعه چهره ات پرارغصه میشود
_ ریحانه! برام دعاکن!
هنوز نمیدانم علت نیامدنت چیست.اما انقدر دوستت دارم که نمیتوانم شکایت کنم!دستم را تکان میدهم و قطاراهسته اهسته شروع به حرکت میکند.لبهایت تکان میخورد
_ د...و...س...ت....د...ا....ر..م
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
ادامه قسمت بیست و ششم
#مدافع_عشق
.باناباوری داد میزنم
_ چی؟
ارام لبخند میزنی!
بعد از چهل روز گفتی چیزی که مدتها در حسرتش بودم!
دست راستم راروی سینه میگذارم.تپش ارام قلبم ناشی ازجمله اخر توست!همانیکه دردل گفتی!ومن لب خوانی کردم!نگاهم را به گنبد طلایی میدوزم و به احترام کمی خم میشوم.جایت خالیست!امامن سلامت رابه اقا میرسانم!یک ساعت پیش رسیدیم همه درهتل ماندند ولی من طاقت نیاوردم و تنها امدم!پاهایم راروی زمین میکشم و حیاط باصفا را از زیر نگاهم عبور میدهم.احساس ارامش میکنم.حسی که یک عاشق برنده دمدافعحرموچادرخانمزینب:
ارد.ازینکه بعداز چهل روز مقاومت بلاخره همانی شدکه روز و شب برایش دعا میکردم.نزدیک اذان مغرب است و غروب افتاب.صحن هارا پشت سرمیگذارم و میرسم مقابل پنجره فولاد.گوشه ای از یک فرش مینشینم و ازشوق گریه میکنم.
مثل کسی که بلاخره ازقفس ازاد شده.یاد لحظه اخرو چهره غمگینت
کاش بودی علی اکبر!
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
امروز رفته بودم شهردارى واسه انجام كار ساختمانى
كارمنده پرسيد :
مالكي يا مملوك ؟
وكيلي يا موكل؟
موجرى يا مستاجر
منم گفتم الغوث الغوث خلصنا من النار یا رب !!!
گفت چی میگی!
گفتم مگه جوشن کبیر نمیخونی؟
انداختنم بیرون پروندهمم پاره کردن
http://eitaa.com/cognizable_wan
▪️پیام رهبر معظم انقلاب اسلامی در پی آسمانی شدن سردار رشید اسلام، #حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سختی در انتظار جنایتکاران است.
بسم الله الرحمن الرحیم
ملت عزیز ایران!
سردار بزرگ و پرافتخار اسلام آسمانی شد. دیشب ارواح طیبهی شهیدان، روح مطهر قاسم سلیمانی را در آغوش گرفتند. سالها مجاهدت مخلصانه و شجاعانه در میدانهای مبارزه با شیاطین و اشرار عالم، و سالها آرزوی شهادت در راه خدا، سرانجام سلیمانی عزیز را به این مقام والا رسانید و خون پاک او به دست شقیترین آحاد بشر بر زمین ریخت. این شهادت بزرگ را به پیشگاه حضرت بقیةاللهارواحناهفداه و به روح مطهر خود او تبریک و به ملت ایران تسلیت عرض میکنم.
او نمونهی برجستهای از تربیتشدگان اسلام و مکتب امام خمینی بود، او همهی عمر خود را به جهاد در راه خدا گذرانید. شهادت پاداش تلاش بیوقفهی او در همهی این سالیان بود، با رفتن او به حول و قوهی الهی کار او و راه او متوقف و بسته نخواهد شد، ولی انتقام سختی در انتظار جنایتکارانی است که دست پلید خود را به خون او و دیگر شهدای حادثهی دیشب آلودند.
🔘 شهید سلیمانی چهرهی بینالمللی مقاومت است و همهی دلبستگان مقاومت خونخواه اویند. همهی دوستان - و نیز همهی دشمنان - بدانند خط جهاد مقاومت با انگیزهی مضاعف ادامه خواهد یافت و پیروزی قطعی در انتظار مجاهدان این راه مبارک است، فقدان سردار فداکار و عزیز ما تلخ است ولی ادامه مبارزه و دست یافتن به پیروزی نهایی کام قاتلان و جنایتکاران را تلختر خواهد کرد.
🔘 ملت ایران یاد و نام شهید عالیمقام سردار سپهبد قاسم سلیمانی و شهدای همراه او بویژه مجاهد بزرگ اسلام جناب آقای ابومهدی المهندس را بزرگ خواهد داشت و اینجانب سه روز عزای عمومی در کشور اعلام میکنم و به همسر گرامی و فرزندان عزیز و دیگر بستگان ایشان تبریک و تسلیت میگویم.
سیدعلی خامنهای
۱۳دیماه ۱۳۹۸
👇👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این گام همان #گام_جهانی_شدن ماست
با آل علی (ع) هر که درافتاد ور افتاد
#گام_دوم یادمان هست آقای من
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #بیست_وهفت
مدافعحرم:
قراراست که یک هفته درمشهد بمانیم.دوروزش بسرعت گذشت و درتمام این چهل و هشت ساعت تلفن همراهت خاموش بود ومن دلواپس و نگران فقط دعایت میکردم.علـےاصغرکوچولو بخاطر مدرسه اش همسفرمانشده و پیش سجاد مانده بود. ازینکه بخواهم به خانه تان تماس بگیرم وحالت رابپرسم خجالت میکشیدم پس فقط منتظر ماندم تا بلاخره پدریامادرت دلشوره بگیرندو خبری ازتو بمن بدهند
چنگالم را درظرف سالاد فشار میدهم و مقدارزیادی کاهو باسس را یک جا میخورم.فاطمه به پهلوام میزند
_ اروم بابا!همش مال توعه!
ادای مسخره ای در می اورم و بادهان پر جواب میدهم
_ دکتر!دیرشده! میخوام برم حرم!
_ وا خب همه قراره فردا بریم دیگه!
_ نه من طاقت نمیارم! شیش روزش گذشته! دیگه فرصت خاصی نمونده!
فاطمه باکنترل تلویزیون راروشن و صدایش راصفرمیکند!
_ بیا و نصفه شبی ازخرشیطون بیا پایین!
چنگالم را طرفش تکان میدهم
_ اتفاقا این اقا شیطون پدرسوختس که تو مخ تو رفته تامنو پشیمون کنی
_ وااا! بابا ساعت سه نصفه شبه همه خوابن!
_ من میخوام نماز صبح حرم باشم! دلم گرفته فاطمه!
یادت میفتم و سالاد را بابغض قورت میدهم.
_ باشه! حداقل به پذیرش هتل بگو برات اژانس بگیرن . پیاده نریا توتاریکی!
سرم را تکان میدهم و ازروی تخت پایین می آیم. درکمد راباز میکنم ، لباس خوابم را عوض میکنم و بجایش مانتوی بلند و شیری رنگم رامیپوشم.روسری ام را لبنانی میبندم و چادرم را سرمیکنم.فاطمه باموهای بهم ریخته خیره خیره نگاهم میکند. میخندم و باانگشت اشاره موهایش را نشان میدهم
_ مثل خلا شدی!
اخم میکند و درحالیکه بادستهایش سعی میکند وضع بهتری به پریشانی اش بدهد میگوید
_ ایشششش! تو زائری یافوضول؟
زبانم را بیرون می اورم
_ جفتش شلمان خانوم
اهسته از اتاق خارج میشوم و پاورچین پاورچین اتاق دوم سوئیت را رد میکنم.ازداخل یخچال کوچک کنار اتاق یک بسته شکلات و بطری اب برمیدارم و بیرون میزنم.تقریبا تا اسانسور میدوم و مثل بچه ها دکمه کنترلش را هی فشار میدهم و بیخود ذوق میکنم! شاید ازین خوشحالم که کسی نیست و مرا نمیبیند! اما یکدفعه یاد دوربین های مداربسته می افتم و انگشتم را ازروی دکمه برمیدارم.آسانسور که میرسد سریع سوارش میشوم و درعرض یک دقیقه به لابی میرسم.در بخش پذیرش خانومی شیک پوش پشت کامپیوتر نشسته بود و خمیازه میکشیدباقدمهای بلند سمتش میروم...
_ سلام خانوم!شبتون بخیر...
_ سلام عزیزم بفرمایید
_ یه ماشین تاحرم میخواستم.
_ برای رفت و برگشت باهم؟
_ نه فقط ببره!
لبخند مصنوعی میزند و اشاره میکند که منتظرروی مبل های چیده شده کنار هم بنشینم...
در ماشین را باز میکنم و پیاده میشوم.هوای نیمه سرد و ابری ومنی که بانفس عطر خوش فضا رامیبلعم. سرخم میکنم و ازپنجره به راننده میگویم
_ ممنون اقا! میتونید برید.بگید هزینه رو بزنن به حساب.
راننده میانسال پنجره رابالا میدهد و حرکت میکند.
چادرم را روی سرم مرتب میکنم و تا ورودی خواهران تقریبا میدوم.نمیدانم چرا عجله دارم.ازاینهمه اشتیاق خودم هم تعجب میکنم.هوای ابری و تیره خبراز بارش مهر میدهد.بارش نعمت و هدیه...بی اراده لبخند میزنم و نگاهم رابه گنبد پرنور رضا ع میدوزم.دست راستم رااینبار نه روی سینه بلکه بالا می اورم و عرض ارادت و ادب میکنم. ممنون که دعوتنامه ام را امضا کردی.من فدای دست حیدری ات! چقدر حیاط خلوت است...گویی یک منم و تنها تویی که درمقابل ایستاده ای. هجوم گرفتگی نفس درچشمانم و لرزش لبهایم و دراخر این دلتنگی است که چهره ام را خیس میکند.یعنی اینقدر زود باید چمدان ببندم برای برگشت؟ حال غریبی دارم...ارام ارام حرکت میکنم و جلو میروم. قصد کرده ام دست خالی برنگردم.یک هدیه میخواهم..یک سوغاتی بده تابرگردم! فقط مخصوص من...! احساسی که الان در وجودم میتپد سال پیش مرده بود! مقابل پنجره فولاد مینشینم...قرارگاه عاشقی شده برایم!کبوترهاازسرما پف کرده و کنارهم روی گنبد نشسته اند....تعدادی هم روی سقاخانه #اسمال_طلا روی هم وول میخورند.زانوهایم را بغل میگیرم وبانگاه جرعه جرعه ارامش این بارگاه ملکوتی را با روح مینوشم. صورتم راروبه اسمان میگیرم و چشمهایم را میبندم.یک لحظه درذهنم چندبیت میپیچد..
_ آمده ام...
آمدم ای شاه پناهم بده!
خط امانـے ز گناهم بده...
نمیدانم این اشکها از درماندگی است یا دلتنگی...اما خوب میدانم عمق قلبم از بار اشتباهات و گناهانم میسوزد! یک قطره روی صورتم میچکد ودرفاصله چند ثانیه یکی دیگر...فاصله ها کم و کم تر میشود و میبارد رئفت از اسمان بهشت هشتم
لطافت این همه لطف رالمس میکنم. یادتو و التماس دعای تو.زمزمه میکنم:
_ الیس الله بکاف عبده و ..
که دستی روی شانه ام قرار میگیرد
و صدای مردانه ی تو درگوشم میپیچد
وادامه ایه را میخوانی
_ و یخوفونک بالذین من دونه...
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
#تربیت_فرزند
گاهی والدین فرزندانشان را در ناز و نعمت بزرگ می کنند تا با کوچکترین سختی برخورد نداشته باشند.
این خیانت به کودک است. این کودک اصلا با سختی آشنا نیست و تحمل مقابله با سختی را ندارد و در آینده در مواجهه با کوچکترین سختی اظهار شکست می کند.
ما باید متناسب با سن فرزندانمان کارهایی را به آنها بسپاریم تا آنها نیز با سختی های زندگی آشنا بشوند.
مثلا بازی در طبیعت سختی های خاص خودش را دارد ولی در رشد عقلی و جسمی کودک بسیار موثر می باشد.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#عجیب_ترین_معلم
#عجیب_ترین_امتحان
💠محمدجعفر خیاطی ، عجیب ترین معلم دنیا بود ، امتحاناتش عجیب تر.
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه ی خودش را تصحیح میکرد. آن هم نه در کلاس، در خانه ، دور از چشم همه
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم.
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان ، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس وقتی همه ی بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من.
به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.
من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم.
بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید ، امتحان که تمام شد ، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.
چهرهی هم کلاسیهایم دیدنی بود.
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بار فرق داشت.
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم.
چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم
⚠️زندگی پر از امتحان است.
خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم.
🔹اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد. آن روز چهرهمان دیدنی ست.
آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم.
تا میتوانی غلطهای خودت را بگیر قبل از اینکه
غلط شما را بگیرند.😊
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#لبخند_های_پشت_خاکریز 😂
🔺️آبادان بوديم محمدرضا داخل سنگر شد.
دورتا دور سنگر رو نگاه کرد و گفت: 😒
آخرش نفهميدم کجا بخوابم!
هرجا مي خوابم مشکلي برام پيش مياد!😡
يکي لگدم مي زنه،
يکي روم مي افته،
يکي ...!😐
از آخر سنگر داد زدم: بيا اين جا اين گوشه سنگر!
يه طرفت منم و يه طرفتم ديوار سنگر! 😌
کسي کاري به کارت نداره.
منم که آزارم به کسي نمي رسه! 😉
کمي نگاهم کرد و گفت:
عجب گفتي! گوشه اي امن و امان!
تو هم که آدم آروم بي شرّ و شوري هستي!
و بعد پتوهاشو آورد ، انداخت آخر سنگر خوابيد و چفيه اش رو کشيد رو سرش منم خوابيدم و خوابم برد.
خواب ديدم با يه عراقي دعوام شده😆
عراقي زد تو صورتم!
منم عصباني شدم😡 و دستمو بردم بالا و داد زدم:
يا ابوالفضل علي!
بعد با مشت ، محکم کوبيدم تو شکمش!😐
همين که مشتو زدم، کسي داد زد:
ياحسين! 😰
از صداش پريدم بالا!
محمدرضا بود!
هاج و واج و گيج ومنگ ، دور سنگر رو نگاه مي کرد و مي گفت:🤕😟
کي بود؟
چي شد؟
مجيد و صالح که از خنده ريسه رفته بودند..
گفتند: نترس! کسي نبود!
فقط اين آقاي بي شر ّو شور ، با مشت کوبید تو شکمت 😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#سلیمان_نبی_و_طوطی
🔺️مردی یک طوطی که سخن می گفت را داخل قفس کرده بود و سَرِ گذری می نشست. نام رهگذران را می پرسید و به ازای مبلغی که به او می دادند طوطی را وادار می کرد #اسم آنان را تکرار کند.
🔸️سلیمان نبی علیه السلام در حال گذر از آنجا بود. ایشان زبان حیوانات را می دانست. طوطی با زبان طوطیان به ایشان گفت لطفا مرا از این قفس آزاد کن.
🔹️حضرت به مرد پیشنهاد کرد طوطی را آزاد کند و در قبال آن پول خوبی دریافت کند مرد که از زبان طوطی پول در می آورد و منبع درآمدش بود ، پیشنهاد حضرت را قبول نکرد.
🔸️سلیمان نبی به طوطی فرمود زندانی بودن تو بخاطر زبانت است. طوطی فهمید و دیگر سخنی نگفت . مرد هر چه تلاش کرد فایده ای نداشت. لذا خسته شد و طوطی را آزاد کرد.
⚠️بسیار پیش میآد که ما انسان ها اسیر داشته های خود هستیم.
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹مالک اشتـــر زمان
▪️چون خبر شهادت مالک اشتر به امیر المؤمنین علیه السّلام رسید بسیار اندوهگین و افسرده خاطر شد گریست و بر منبر تشریف برده فرمود:
"ما از خدا هستیم و بسوى او باز مى گردیم، و ستایش خداوندى را سزا است که پروردگار جهانیان است، بار خدایا من مصیبت اشتر را نزد تو بشمار مى آورم، زیرا مرگ او از سوگهاى روزگار است، خدا مالک را رحمت فرماید که بعهد خود وفاء نمود، و مدّتش را به پایان رسانید، و پروردگارش را ملاقات کرد، با اینکه ما تعهّد نموده ایم که پس از مصیبت رسول خدا- صلّى اللّه علیه و آله بر هر مصیبتى شکیبا باشیم، زیرا آن بزرگترین مصیبتها بود.
خدا مالک را جزاى خیر دهد و چگونه مالک که اگر کوه بود کوهى عظیم و بزرگ بود، و اگر سنگ بود سنگى سخت بود، آگاه باشید بخدا سوگند مرگ تو اى مالک، جهانى را ویران و جهانى را شاد مى سازد یعنى اهل شام را خوشنود و عراق را خراب مى گرداند، بر مردى مانند مالک باید گریه کنندگان بگریند، آیا یاورى مانند مالک دیده می شود، آیا مانند مالک کسى هست، آیا زنان از نزد طفلى بر مى خیزند که مانند مالک شود"
📚 #حکایتیبسیارزیباوخواندنی
💎مردی مادری پیر داشت که همیشه از دست مادرش مینالید و مادرش به دلیل کهولت سن در بینایی و شنوایی وراه رفتن ضعف داشت.مرد که از زندگی کردن با او خسته شده بود به نزد شیخی رفت و به او گفت تا راه چاره ای به او نشان دهد.شیخ به او گفت،مادرت هست و مراقبت از ان وظیفه ی توست او تو را بزرگ کرده وازتو مراقبت کرده الان وظیفه ی توست که ازاو مراقبت کنی.مرد گفت ده ها برابر زحمتی که برای بزرگ کردن من کشیده برای نگهداری او کشیده ام هیچ منتی برای بزرگ کردن من ندارد که هرچه کرده بیشتر از ان برایش کرده ام ودیگر نمیتوانم او را تحمل کنم مگر برای او پرستاری بگیرم.شیخ که این حرفا را از او شنید به او گفت،تفاوتی مهم بین مراقبت کردن تو و مراقبت کردن مادرت است وان اینست که مادرت تورا برای ادامه زندگی بزرگ ومراقبت کرد وتواز او مراقبت میکنی به امید روزی که بمیرد پس تا عمر داری هرکاری برایش کنی نمیتوانی زحمات او را جبران کنی
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾🌸🌾
💕 #حكايت_كوتاه_و_شيرين👌
مردی از اولیای الهی، در بیابانی گم شده بود. پس از ساعتها سردرگمی و تشنگی، بر سر چاه آبی رسید. وقتی که قصد کرد تا از آب چاه بنوشد. متوجه شد که ارتفاع آب خیلی پایین است؛ و بدون دلو و طناب نمی توان از آن آب کشید. هرچه گشت، نتوانست وسیله ای برای آب کشیدن بیابد. لذا روی تخته سنگی دراز کشید و بی حال افتاد.
پس از لحظاتی، یک گله آهو پدیدار شد و بر سر چاه آمدند. بلافاصله، آب از چاه بیرون آمد و همه آن حیوانات از آن نوشیدند و رفتند. با رفتن آنها، آب چاه هم پایین رفت!
آن فرد با دیدن این منظره، دلش شکست و رو به آسمان کرد و گفت:
خدایا! می خواستی با همان چشمی که به آهوهایت نگاه کردی، به من هم نگاه کنی!
همان لحظه ندا آمد:
ای بنده من، تو چشمت به دنبال دلو و طناب بود، باید بروی و آن را پیدا کنی. اما آن زبان بسته ها، امیدی به غیر از من نداشتند، لذا من هم به آنها آب دادم!
تنها امید و تکیهگاهت رو فراموش نکن ...
خـــدا❤️🍃
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
#کمی_لبخند😂
🔸️حاج آقا بالای منبر ﮔﻔﺖ : ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﺍ ﺩﺭﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ ﮔﺬﺭﺍﻧﺪﻡ ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ !😃😃
آﻗﺎﯾﻮﻥ ﺣﺎﺿﺮ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﻫﻤﻪ ﺗﻌﺠﺐ ﮐﺮﺩﻧﺪ 😳😳😳ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺑﻪ ﭘﭻ ﭘﭻ ﮐﺮﺩﻥ
ﺣﺎﺝ آﻗﺎ در ﺍﺩﺍﻣﻪ گفت :
ﺑﻠﻪ ، ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﺷﺪﻡ ! 😁😁
ﻫﻤﻪ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﻓﺮﺳﺘﺎﺩﻧﺪ ﻭ ﺗﻮﯼ ﭼﺸﻢ ﺧﯿﻠﯿﻬﺎ ﺍﺷﮏ ﺟﻤﻊ ﺷﺪ 😢😢
🔹️ﯾﮑﯽ ﺍﺯ حاضرین در ﻣﺠﻠﺲ هماﻥ ﺷﺐ ﺭﻓﺖ ﺧﻮﻧﻪ ﺩﯾﺪ ﻋﯿﺎﻟﺶ ﺗﻮ ﺁﺷﭙﺰ ﺧﻭﻧﻪ ﺩﺍﺭﻩ غذا درست ﻣﯿﮑﻨﻪ ، ﺑﻬﺶ ﮔﻔﺖ : ﻋﯿﺎﻝ !
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﻣﻦ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺳﺎﻟﻬﺎﯼ ﻋﻤﺮﻡ ﺭﻭ ﺗﻮﯼ ﺁﻏﻮﺵ ﺯﻧﯽ بودم ﮐﻪ ﻫﻤﺴﺮﻡ ﻧﺒﻮﺩ ! 😃😃
ﻭ ﻣﺮﺩ ﻗﺒﻞ ﺍﺯﺍﯾﻨﮑﻪ ﺣﺮﻓﺸﻮ ﮐﺎﻣﻞ ﮐﻨﻪ ﺍﺯ ﻫﻮﺵ ﺭﻓﺖ ﻭ ﻫﻨﻮﺯ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﻗﺎﺑﻠﻤﻪ ﺍﯼ🍲 ﮐﻪ ﺑﻪ ﺳﺮﺵ ﺧﻮﺭﺩﻩ ﺑﻪ ﻫﻮﺵ ﻧﯿﻮﻣﺪﻩ ! لطفاً برای ﺳﻼﻣﺘﻴﺶ ﺩﻋﺎ ﻛﻨﻴﻦ !
⚠️ ﻧﺘﯿﺠﻪ ﺍﺧﻼﻗﯽ :
ﺩﺭ ﺻﺤﺒﺖ ﺑﺎ ﺧﺎﻧﻮﻣﺎ ﺍﻭﻝ ، آﺧﺮ ﻗﻀﯿﻪ ﺭﻭ ﺑﮕﯿﻦ!!😰😨😕😕
ﺍﻋﺼﺎﺏ ﻣﺼﺎﺏ ﻧﺪﺍﺭﻥ !😂😂😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
#داستانی_زیبا_و_جالب🌹
🔰روزی در دُر گرانبهای پادشاه لکه سیاهی مشاهده شد هر کاری درباریان کردند نتوانستد رفع لکه کنند هر جایی وزیر مراجعه کرد کسی علت را نتوانست پیدا کندتا مرد فقیری گفت من میدانم چرا دُر سیاه شده.
🔹️پس مرد فقیر را پیش پادشاه بردند او به پادشاه گفت در دُر گرانبهای شما کرمی هست که دارد از آن میخورد.
🔸️پادشاه به او خندید و گفت :
ای مردک مگر میشود در دُر کرم زندگی کند ؟
🔹️ولی مرد فقیر گفت :
ای پادشاه من یقین دارم کرمی در آن وجود دارد.
🔸️پادشاه گفت : اگر نبود گردنت را میزنم و مرد بیچاره پذیرفت وقتی دُر را شکافتند دیدند کرمی زیر قسمت سیاهی رنگ وجود دارد.
پادشاه از دانایی مرد فقیر خوشش آمد و دستور داد او را در گوشه ای از آشپزخانه جا دهند و مقداری از پس مانده غذاها نیز به او دادند.
🔻روز بعد پادشاه سوار بر اسب شد و رو به مرد فقیر کرد و گفت :این بهترین اسب من است نظرت تو چیست؟
🔹️مرد فقیر گفت :
بهترین در تند دویدن هست ولی یه ایرادی نیز دارد.
🔸️پادشاه گفت : چه ایرادی؟
🔹️فقیر گفت : در اوج دویدن اگر هم باشد وقتی رودخانه را دید به درون رودخانه میپرد پادشاه باورش نشد و برای امتحان اسب و صحت ادعای مرد فقیر سوار بر اسب از کنار رودخانه ای گذشتکه اسب سریع خودش را درون آب انداخت.
پادشاه از دانایی مرد فقیر متعجب شد و یک شب دیگر نیز او را در محل قبلی با پس مانده غذا جا داد و روز بعد خواست تا او را بیاورند
🔸️وقتی نزد پادشاه آمد پادشاه از او سوال کرد
ای مرد دیگر چه میدانی؟
🔹️ مرد که به شدت میترسید با ترس گفت:
میدانم که تو شاهزاده نیستی پادشاه به خشم آمد و او را به زندان افکند ولی چون دو مورد قبل را درست جواب داده بود پادشاه را در پی کشف واقعیت وا داشت.
پادشاه نزد مادرش رفت و گفت :
ای مادر راستش را بگو من کیستم این درست است که شاهزاده نیستم؟
مادرش بعد کمی طفره رفتن گفت حقیقت دارد پسرم چون من و شاه بی بهره از داشتن بچه بودیم و از به تخت نشستن برادرزاده های شاه هراس داشتیم وقتی یکی از خادمان دربار تو را به دنیا آورد تو را از او گرفتیم و گفتیم ما بچه دار شدیم.
⚠️ و بدین طریق راز شاهزاده نبودن پادشاه مشخص شد پادشاه بار دیگر مرد فقیر را خواست ولی این مرتبه برای چگونگی پی بردن به این وقایع بود و به مرد فقر گفت چطور آن دُر و اسب و شاهزاده نبودن مرا فهمیدی؟
🔹️مرد فقیر گفت :
👈 دُر را از آنجایی که هر چیزی تا از درون خودش خراب نشود از بین نمیرود را فهمیدم.
👈و اسب را چون پاهایش پشمی بود و کُلک داشتند فهمیدم که این اسب در زمان کُره ای چون اسب ها و گاومیش ها یک جا چرامیکردن با گاومیشی اُنس گرفته و از شیر گاومیش خورده بود و به همین خاطر از آب خوشش می آید.
🔸️سپس پادشاه گفت :
اصالت مرا چگونه فهمیدی؟
🔹️ مرد فقیر گفت :
موضوع اسب و دُر که برایت مهم بودند را گفته بودم ولی تو دو شب مرا در گوشه ای از آشپز خانه جا دادی و پاداشی به من ندادی و این کار دور از کرامت یک شاهزاده بودو من هم فهمیدم تو شاهزاده نیستی.!!
🔺️آری اکثر خصایص ذاتی است یعنی در خون طرف باید باشد اصالت به ریشه است
هیچگاه آدم کوچک بزرگ نمی شود و بر عکس هیچوقت بزرگی کوچک نمی شود.
نه هر گرسنه ای فقیر است!
ونه هر بزرگی بزرگوار!
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan