eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.5هزار دنبال‌کننده
14.8هزار عکس
14.9هزار ویدیو
637 فایل
#دانستنی_های_زیبا کانالی برای قشر جوان با بهترین نکات #علمی، #تربیتی، #اخلاقی، #پزشکی و #روانشناسی بهمراه #کلیپ_های زیبای اخلاقی از #سخنرانان_کشوری جهت ارتباط با آدمین از طریق👇👇👇 @alimaola_110 پیام ارسال نمایید
مشاهده در ایتا
دانلود
🔴 #دختر_شهید ــــــــــــــــــــــــ به دخترم #دروغ نگویید  نگویید من به سفر رفته ام نگویید از سفر باز خواهم گشت نگویید زیباترین هدیه را برایش به ارمغان خواهم آورد به دخترم واقعیت را بگویید، بگویید بخاطر آزادی تو هزاران خمپاره دشمن سینۀ پدرت را نشانه رفته اند بگویید خون پدرت بر تمام مرزهای غرب و جنوب کشورش پریشان شده است ، بگویید موشکهای دشمن انگشتان پدرت را در سومار دستهای پدرت را در میمک پاهای پدرت را در موسیان سینه پدرت را در شلمچه چشمان پدرت را درهویزه حنجره پدرت را در ارتفاعات الله اکبر خون پدرت را در رودخانۀ بهمنشیر و قلب پدرت را در خونین شهر پرپر کرده اند اما ایمان پدرت در تمامی جبهه ها می جنگد به دخترم واقعیت را بگویید  بگذارید قلب کوچک دخترم ترک بردارد و نفرت همیشه ای از استعمار در آن بدواند بگذارید دخترم بداند که چرا عکس پدرش را بزرگ کرده اند چرا مادر دیگر نخواهد خندید چرا گونه ها ی مادر بزرگش همیشه خیس است چرا عموهایش، محبتی بیش از پیش به او دارند  و چرا پدرش به خانه برنمی گردد بگذارید دخترم بجای عروسک بازی نارنجک را بیاموزد بجای ترانه، فریاد را بیاموزد و بجای جغرافیای جهان، تاریخ جهان خواران را بیاموزد به دخترم دروغ نگویید نمی خواهم آزادی دخترم، قربانی نیرنگ جهانخواران باشد به دخترم واقعیت را بگویید می خواهم دخترم دشمن را بشناسد امپریالیسم را بشناسد استعمار را بشناسد به دخترم بگویید من شهید شدم سلام مرا به دخترم برسانید #شهید_شیخ_شعاعی از شهدای غواص کربلای ۴
👁 اينگونه نگاه کنيم:👇 👨مرد را به عقلش نه به ثروتش 👩زن را به وفايش نه به جمالش 👬دوست را به محبتش نه به کلامش 💖عاشق را به صبرش نه به ادعايش 💰مال را به برکتش نه به مقدارش 🏠خانه را به آرامشش نه به اندازه اش 🚘اتومبيل را به کاراييش نه به مدلش 🍝غذا را به کيفيتش نه به کميتش 📚درس را به استادش نه به سختيش 🕵دانشمند را به علمش نه به مدرکش 👔مدير را به عمل کردش نه به جايگاهش ✍نويسنده را به باورهايش نه به تعداد کتابهايش 👼شخص را به انسانيتش نه به ظاهرش ❤️دل را به پاکيش نه به صاحبش 🗣سخنان را به عمق معنايش نه به گوينده اش ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌☂http://eitaa.com/cognizable_wan ¯\_(ツ)_/¯
❗️شهادت #حاج_قاسم به ضرر آمریکا تمام می شود ! ✅خون شهید از مطهِّرات است . در فقه مواردی داریم که نجس هستند ، و هر چه با آنها برخورد کند نجس میشود ، برای طهارت اشیاءِ نجس راههایی هست ، مثلا اگر لباسمان خونی شود با آب میتوان آن را پاک کرد ، و اصطلاحا می گویند آب " مطهِّر" است ، این در امور ظاهریست ؛ در امور معنوی هم نجاساتی داریم و مطهّراتی ، ✅ ظلم و استکبار از بزرگترین مصادیق نجاسات است ، و آمریکا که شیطان بزرگ میدانیمش بزرگترین نماد استکبار و نجاست است ! آمریکا با حضور طولانی مدت در منطقه ، این جا را به نجاست کشانده ، این نجاست را باید تطهیر کرد ؛ ✅ خونِ شهید از مطهِّرات است ، همین خون که در ظاهر نجس است ، در باطن باعث تطهیر می باشد . خونِ #حاج_قاسم و سائر شهدا زمینه تطهیر منطقه را از لوث وجود استکبار فراهم کرده ، دور نیست که با #انتقام_سخت منطقه از آلودگیِ شیطان بزرگ خالی شود . وَسَيَعْلَمُ الَّذِينَ ظَلَمُوا أَيَّ مُنْقَلَبٍ يَنْقَلِبُونَ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این فیلم رو پخش کنید تا همه بفهمن چه عزیزی از دست رفته 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ازحمام بیرون می آیـے ومن درحالیڪه جانمازکوچکم رادرکیفم میگذارم زیرلب میگویم _ عافیت باشه آقا!غسل زیارت کردی؟ سرت را تکان میدهی و سمتم می آیـے.. _ شماچی؟ غسل کردی؟ _ اره..داشتم! دستم رادراز میکنم ،حوله کوچکی که روی شانه ات انداخته ای برمیدارم و به صندلی چوبی استوانه ای مقابل دراور سوئیت اشاره میکنم _ بشین.. مبهم نگاهم میکنی _ چیکار میخوای کنی؟ _ شما بشین عزیز مینشینی، پشت سرت می ایستم ،حوله راروی سرت میگذارم و آرام ماساژ میدهم تاموهایت خشک شود. دستهایت را بالا می اوری و روی دستهای من میگذاری _ زحمت نکش خانوم _ نه زحمتی نیست اقا!...زود خشک شه بریم حرم.. سرت راپائین میندازی و درفکر فرو میروی. درآینه به چهره ات نگاه میکنم _ به چی فکر میکنی؟... _ به اینکه اینبار برم حرم...یا مرگمو میخوام یا حاجتم.... وسرت را بالا میگیری و به تصویرچشمانم خیره میشوی. این چه خواسته ای است... ازتوبعید است!! کارموهایت که تمام میشود عطرت را از جیب کوچک ساکت بیرون می آورم و به گردنت میزنم....چقدر شیرین است که خودم برای زیارت اماده ات کنم چند دقیقه ای راه بیشتر به حرم نمانده که یک لحظه لبت راگاز میگیری و می ایستی.مضطرب نگاهت میکنم... _ چی شد؟؟؟ _ هیچی خوبم. یکم بدنم دردگرفت... _ مطمئنی خوبی؟...میخوای برگردیم هتل؟ _ نه خانوم! امروز قراره حاجت بگیریما! لبخند میزنم اماته دلم هنوز میلرزد... نرسیده به حرم از یک مغازه ابمیوه فروشی یک لیوان بزرگ آب پرتغال طبیعی میگیری بادونی وباخوشحالی کنارم می آیـے _ بیا بخور ببین اگر دوست داشتی یکی دیگه بخرم.اخه بعضی اب میوه ها تلخ میشه... به دو نی اشاره میکنم _ ولی فکر کنم کلن هدفت این بوده که تو یه لیوان بخوریما... میخندی و ارخجالت نگاهت راازمن میدزدی.تاحرم دست دردستت و درآرامش مطلق بودم.زیارت تنها باتو حال و هوایی دیگرداشت.تانزدیک اذان مغرب درحیاط نشسته ایم و فقط به گنبد نگاه میکنیم.ازوقتی که رسیدیم مدام نفس میزنی و درد میکشی.امامن تمام تلاشم را میکنم تاحواست را پی چیز دیگر جمع کنم.نگاهت میکنم و سرم راروی شانه ات میگذارم این اولین باراست که این حرکت را میکنم.صدای نفس نفس را حالا بوضوح میشنوم. دیگر تاب ندارم ،دستت را میگیرم _ میخوای برگردیم؟ _ نه من حاجتمو میخوام _ خب بخدا اقا میده ....توالان باید بیشتر استراحت کنی.. مثل بچه ها بغض و سرت را کج میکنی _ نه یا حاجت یاهیچی... خدایا چقدر! ازوقتی هم من فهمیده ام شکننده تر شده... همان لحظه اقایی با فرم نظامی ازمقابلمان رد میشود و درست در چند قدمی ما سمت چپمان مینشیند... نگاه پراز دردت را به مرد میدوزی و آه میکشی مرد می ایستدو برای نماز اقامه میبندد. توهم دستت رادر جیب شلوارت فرو میبری و تسبیح تربتت را بیرون می آوری.سرت را چندباری به چپ و راست تکان میدهی و زمزمه میکنی: _ هوای این روزای من هوای سنگره... یه حسی روحمو تا زینبیه میبره تاکی باید بشینمو خدا خدا کنم.... به عکس صورت شهیدامون نگا کنم.. باز لرزش شانه هایت و صدای بلند هق هقت...انقدر که نفسهایت به شماره می افتد و من نگران دستت رافشار میدهم.. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
سپهبد تو همیشـــه زنده‌ای... نشان به این نشان که حتی پیکر مطهرت که در تابوت آرام خوابیده، کابوس چشمان پر هراس دشمن است... دشمنی که حالا درمانده است و نمی‌داند با حماقتی که کرده چه کند... #پهلوانان_نمی_میرند ••●❥🍃🌹 🌹🍃❥●••
سلام سردار نمی دانم لبخندت اشاره به کسیت؟ ان شاء الله به ارباب بی کفنت باشد و امروز سر سفره صاحب الزمان علیه السلام باشی. شهادتت مبارک. مصیبت رهبر ما را عزا دارو حزین کردن سلیمانم چو اشتر را شهید تیر کین کردن ز آستین خطا برون شده دست خطا کاری شجاع پاسداران را چنین نقش زمین کردن
❤️دلتنگ توییم .... اما تو بهترین جا و در کنار امام و همرزمان شهیدت در آغوش امام حسین ع آرام گرفتی و بعد از 30 سال به آرزویت رسیدی 😭😭😭 مراسم تشیع تو باشکوهترین مراسم خواهد بود... تا قدری دلمان آرام گیرد.😭😭
📔 روزی حضرت موسی به خداوند عرض کرد: ای خدای دانا وتوانا! حکمت این کار چیست که موجودات را می‌آفرینی و باز همه را خراب می‌کنی؟ چرا موجودات نر و ماده زیبا و جذاب می‌آفرینی و بعد همه را نابود می‌کنی؟ خداوند فرمود: ای موسی! می‌دانم که تو می‌خواهی راز و حکمت افعال ما را بدانی و از سرّ تداوم آفرینش آگاه شوی. و مردم را از آن آگاه کنی. تو پیامبری و جواب این سوال را می‌دانی. این سوال از علم برمی‌خیزد. هم سوال از علم بر می‌خیزد هم جواب. هم گمراهی از علم ناشی می‌شود هم هدایت و نجات. همچنانکه دوستی و دشمنی از آشنایی برمی‌خیزد. آنگاه خداوند فرمود: ای موسی برای اینکه به جواب سوالت برسی، بذر گندم در زمین بکار. و صبر کن تا خوشه شود. موسی بذرها را کاشت و گندمهایش رسید و خوشه شد. داسی برداشت و مشغول درو کردن شد. ندایی از جانب خداوند رسید که ای موسی! تو که کاشتی و پرورش دادی پس چرا خوشه‌ها را می‌بری؟ موسی جواب داد: پروردگارا! در این خوشه‌ها، گندم سودمند و مفید پنهان است و درست نیست که دانه‌های گندم در میان کاه بماند، عقل سلیم حکم می‌کند که گندم ها را از کاه باید جدا کنیم. خداوند فرمود: این دانش را از چه کسی آموختی که با آن یک خرمن گندم فراهم کردی؟ موسی گفت: ای خدای بزرگ! تو به من قدرت شناخت و درک عطا فرموده‌ای. خداوند فرمود: پس چگونه تو قوه شناخت داری و من ندارم؟ در تن خلایق روح های پاک هست، روح های تیره و سیاه هم هست. همانطور که باید گندم را از کاه جدا کرد باید نیکان را از بدان جدا کرد. خلایق جهان را برای آن می‌آفرینم که گنج حکمت های نهان الهی آشکار شود. ✨ خداوند گوهر پنهان خود را با آفرینش انسان و جهان آشکار کرد پس ای انسان تو هم گوهر پنهان جان خود را نمایان کن. 📔 ‌‌‎‌‌http://eitaa.com/cognizable_wan
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت مرد سجده آخرش را که میرود.تو دیوانه وار بلند میشوی و سمتش میروی.من هم بدنبالت بلند میشوم. دستت رادراز میکنی و روی شانه اش میزنی _ ببخشید!برمیگردد و بانگاهش میپرسد بله؟ همانطور که کودک وار اشک میریزی میگویی _ فقط خواستم بگم دعاکنید مام لیاقت پیدا کنیم بشیم همرزم شما! لبخند شیرینی روی لبهای مرد مینشیند  _ اولن سلام دوم پس شمام اره؟ سرت را پایین میندازی _ شرمنده!سلام علیکم.ماخیلی وقته اره خیلی وقته _ ان شاءالله خود اقا حاجتت رو بده پسر _ ممنون!شرمنده یهو زدم رو شونتون فقط دلِ دیگه یاعلی پشتت را میکنی که او میپرسد _ خب چرا نمیری؟اینقد بیتابی و هنوز اینجایی؟کاراتو کردی؟ باهرجمله ی مرد بیشتر میلرزی و دلت اتش میگیرد .نگاهت فرش را رصد میکند _ نه حاجی!دستمو بستن!میترسم برم! اوبی اطلاع جواب میدهد _ دستتو که فعلا خودت بستی جوون!استخاره کن ببین خدا چی میگه! بعد هم پوتین هایش را برمیدارد و ازما فاصله میگیرد نگاهت خشک میشود به زمین درفکر فرو میروی _ استخاره کنم!؟شانه بالا میندازم _ اره! چراتاحالا نکردی!؟شاید خوب دراومد! _ اخه همیشه وقتی استخاره میکنم که دودلم وقتی مطمعنم استخاره نمیگیرم خانوم! _ ازچی میطمئنی؟ صدایت میلرزد _ ازینکه اگرم برم..فقط سربارم.همین! بودنم بدبختی میاره برا بقیه! _ مطمئنی؟ نگاهت را میچرخانی به اطراف.دنبال همان مرد میگردی اما اثری ازاو نیست.انگار ازاول هم نبوده! ولوله به جانت میفتد _ ریحانه! بدو کفشتو بپوش.بدو همانطور که بسرعت کفشم را پا میکنم میپرسم _ چی شده چی شده؟ _ از دفتر همینجا استخاره میگیریم فوقش حالم بد میشه اونجا! شاید حکمتیه اصن شایدم نشه دیگه حرف دکترم برام مهم نیست باید برم _ چراخودت استخاره نمیکنی!؟؟ _ میخوام کس دیگه بگیره مچ دستم را میگیری و دنبال خودت میکشی.نمیدانیم باید کجا برویم حدود یک ربع میچرخیم.انقدر هول کرده ایم که حواسمان نیست که میتوانیم از خادمها بپرسیم دردفتر پاسخگویی روحانی باعمامه سفید نشسته است و مطالعه میکند.در میزنیم و اهسته وارد میشویم _ سلام علیکم روحانی کتابش را میبندد  _ وعلیکم السلام بفرمایید _ میخواستم ییزحمت یه استخاره بگیرید برامون حاج اقا! لبخند میزند و بمن اشاره میکند _ برای امر خیر ان شاءالله؟ _ نه حاجی عقدیم یعنی موقت _ خب برای زمان دائم؟خلاصه خیر دیگه! _ نه! کلافه دستت راداخل موهایت میبری.میدانم حوصله نداری دوباره برای کس دیگه توضیح اضافه بدهی، برای همین ب دادت میرسم _ نه حاجی!همسرم میخواد بره جنگ دفاع حرم!میخواست قبل رفتن یه استخاره بگیره حاج اقاچهره دوست داشتنی خود را کج میکند _ پسر تو اینکار که دیگه استخاره نمیخواد بابا!باید رفت _ نه اخه همسرم یه مشکلی داره که دکترا گفتن جای کمک احتمال زیاد سربار میشه اونجا! سرش را تکان میدهد، بسم الله میگوید و تسبیحش رااز کنار قران کوچک میز برمیدارد. کمی میگذرد و بعد بالبخند میگوید _ دیدی گفتم ؟ تواین کار که دیگه نباید استخاره کردباید رفت بابا! با چفیه روی شانه ات زیر پلکت را از اشک پاک میکنی و ناباورانه میپرسی _ یعنی خوب اومد؟ حاج اقا چشمهایش را به نشانه تایید میبندد و باز میکند. _ حاجی جدی جدی؟میشه یبار دیگه بگیرید؟ او بی هیچ حرفی اینبار قران کوچکش را برمیدارد و بسم الله میگوید.بعداز چنددقیقه دوباره لبخند میزند و میگوید _ ای بابا جوون! خدا هی داره میگ برو تو هی خودت سنگ میندازی؟ هردو خیره خیره نگاهش میکنیم میپرسی _ چی دراومدیعنی بازم؟ _ بله! دراومد که بسیار خوب است.اقدام شود.کاری به نتیجه نداشته باشید چندلحظه بهت زده نگاهش میکنی و بعد بلند قهقهه میزنی دودستت را بالا می آوری وصورتت را رو به آسمان میگیری  _ ای خدا قربونت برم من!اجازمو گرفتم چرا زودتر نگرفته بودم بعد به حاج اقا نگاه میکنی و میگویی _ دستتون درد نکنه!نمیدونم چی بگم _ من چیکار کردم اخه؟برو خداتوشکر کن _ نه! این استخاره رو شما گرفتی ان شاءالله هرچی دوست دارید و به صلاحتونه خدا بهتون بده جلو میروی و تسبیح تربتت را از جیب درمی آوری و روی میز مقابل او میگذاری _ این تسبیح برام خیلی عزیزه ولی الان دوست دارم بدمش بشما خبر خوب رو شما بمن دادی..خداخیرتون بده! او هم تسبیح رابرمیدارد و روی چشمهایش میمالد _ خیر رو فعلا خدا به تو داده جوون! دعا کن! خوشحال عقب عقب می آیے _ این چه حرفیه ما محتاجیم چادرم را میگیری و ادامه میدهی _ حاجی امری نیس؟ بلند میشود و دست راستش را بالا می آورد _ نه پسر! برو یاعلی لبخند عمیقت را دوست دارم چادرم را میکشی و به حیاط میرویم.همان لحظه مینشینی و پیشانی ات را روی زمین میگذاری. ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯