eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
❤️‍ فوق العاده س این متن 💚آنگاه که غرور کسی را له می کنی، ❤️آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران 💚می کنی، ❤️آنگاه که شمع امید کسی را خاموش 💚می کنی، ❤️آنگاه که بنده ای را نادیده می انگاری ، 💚آنگاه که حتی گوشت را می بندی تا ❤️صدای خرد شدن غرورش را نشنوی، 💚آنگاه که خدا را می بینی و بنده خدا ❤️را نادیده می گیری 💚می خواهم بدانم، ❤️دستانت رابسوی کدام آسمان دراز 💚می کنی تا براي ❤️خوشبختی خودت دعا کنی ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ http://eitaa.com/cognizable_wan 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🍂
❤️🍃❤️ 💗دست‌های همدیگر را بگیرید ❣در خانه، در میهمانی، در هنگام خرید، خلاصه هرجا که هستید، ❣ آن‌وقت خواهید دید که هیچ‌چیز به‌اندازه این ❣ ❣ برایتان آرامش و شادمانی به همراه نخواهد داشت. ╔═🎀 ════╗  http://eitaa.com/cognizable_wan ╚════💍 ═╝
❤️🍃❤️ هم گاهی 👈مثل يک جفت پا👣 به خواب میرود. ✍ زياد كه ثابت باشد ‼️ بی‌حس می‌شود ‼️ تير می‌كشد 👈👌 اما نگران نباش! 👈❤️ تكانش كه بدهی، 😍 دوباره خون جريان پيدا می‌كند 💑 ...!❤️ •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
❤️🍃❤️ 👈‼️مراقب نگاه ها و صحبت هایتان در مورد خانوم های دیگر باشید❗️ ❤️زنان به شـدّت به نِـگاه مردان و تعریف و تمجید آنها نسبت به زنانِ دیگر حساس هستند؛ ❣گرچه ممکن است بروز ندهند . •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈• http://eitaa.com/cognizable_wan •┈┈••✾•🍃🌸🍃•✾••┈┈•
📕 🔸پسر پرسید: «بابا! اگه دوستم یه کار بدی بکنه، من چی کار باید بکنم؟» 🔹پدر جواب داد: «باید بهش بگی این کار خوبی نیست. این کارو نکن!» 🔸پسر پرسید: «اگه روم نشه بهش بگم چی؟» 🔹جواب داد: «خب روی یه تیکه کاغذ بنویس بذار توی جیبش». 🔻صبح که مرد برای رفتن به اداره آماده میشد، در جیب کتش کاغذی پیدا کرد که نوشته شده بود : «بابا سلام. سیگار کشیدن کار خوبی نیست. لطفاً این کار رو نکن!» 😊برای فرزندانتان الگوی خوبی باشید 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 ‌‌‎‌‌
چندی پیش سردار شهید سلیمانی در جواب تهدید ترامپ فرمودند *من به تنهایی برای مقابله با تو کافیم* ترامپ ابله معنی این حرف را نفهمید👇🏻👇🏻👇🏻 حالا شهادت سردار عزیز سلیمانی 1= آمریکا را مجبور به ترک عراق کرد 2= مردم عراق را متحد کرد و اثر اغتشاشات را از بین برد 3= امنیت را به شهر های عتبات برگرداند 4= توطئه ایران ستیزی در عراق را از بین برد 5= اتحاد سیاسی را به ایران برگرداند و نتایج اغتشاشات طراحی شده دشمنان را از اعتراض بحق مردم خنثی کرد 6=بهمه غلط بودن مذاکره با آمریکا را ثابت نمود ( نقض حاکمیت عراق علی رغم داشتن پیمان امنیتی) 7= لزوم داشتن قدرت نظامی در بالاترین حد ممکن و لزوم اتکا به توانمندیهای داخلی را ثابت کرد 8=جبهه مقاومت در تمام منطقه متحد و تمام منطقه را برای آمریکا و عواملش نا امن کرد و الان تمام جبهه مقاومت در حال طراحی انتقام سخت هستند *برای هر کدام از نتایج فوق چندین میلیارد دلار لازم بود* این تازه اولش است مالک اشتر رهبری ، سردار سلیمانی به تنهایی یک ملت بودی و هستی
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت بلند میشود برود که تو هم پشت سرش بلند میشوی و دستش را میگیری _ قربونت برم خودت گفتی زن بگیر برو!...بیا این زن! " وبمن اشاره میکند" چرا اخه میزنی زیر حرفات باباجون دستش را ازدستت بیرون میکشد _ میدونی چیه علی؟ اصن حرفمو الان پس میگیرم..چیزی میتونی بگی؟... این دختر هم عقلشو داده دست تو! یذره بفکر دل زنت باش همین که گفتم حق نداری! سمت راهرو میرود که دیدن چشمهای پراز بغض تو صبرم را تمام میکند.یکدفعه بلند میگویم _ باباحسین!؟ شما که خودت جانبازی چرا این حرفو میزنی؟ یک لحظه مےایستد،انگار چیزی در وجودش زنده شد.بعداز چند ثانیه دوباره به سمت راهرو میرود با یک دست لیوان آب را سمتت میگیرم و با دست دیگر قرص را نزدیک دهانت می اورم. _ بیا بخور اینو علی دستم را کنار میزنی وسرت را میگردانی سمت پنجره باز روبه خیابان _ نه نمیخورم سردرد من بااینا خوب نمیشه _ حالا تو بیا اینو بخور! دست راستت را بالا می آوری و جواب میدهی _ گفتم که نه خانوم!بزارهمونجا بمونه لیوان و قرص را روی میز تحریرت میگذارم و کنارت می ایستم نگاهت به تیر چراغ برق نیم سوز جلوی درخانه تان خیره مانده میدانم مسعله رفتن فکرت را بشدت مشغول کرده کافیست پدرت بگوید برو تا تو باسر به میدان جنگ بروی شب از نیمه گذشته وسکوت تنها چیزیست که از کل خانه بگوش میخورد لبه ی پنجره مینشینی یاد همان روز اولی میفتم که همینجا نشسته بودی ومن بی اراده لبخند میزنم. من هنوز موفق نشده ام تا تورا ببوسم بوسه ای که میدانم سرشاراز پاکیست پراست از احساس محبت بوسه ای که تنها باید روی پیشانی ات بنشیند‌سرم را کج میکنم ، به دیوار میگذارم و نگاهم را به ریش تقریبا بلندت میدوزم قصد داری دیگر کوتاهشان نکنی تا یک کم بیشتر بوی شهادت بگیری البته این تعبیر خودم است میخندم و از سررضایت چشمهایم را میبندم که میپرسی _ چیه؟چرا میخندی ؟ چشمهایم را نیمه باز میکنم و باز میبندم شاید حالتم بخاطر این است که یکدفعه شیرینی بدخلقی های قبلت زیر دندانم رفت _ وا چی شده؟ موهایم را پشت شانه ام میریزم و روبرویت مینشینم. طرف دیگر لبه پنجره.نگاهم میکنی نگاهت میکنم نگاهت را میدزدی و لبخند میزنی قند دردلم آلاسکا میشود بی اختیار نیم خیز میشوم سمتت وبه صورتت فوت میکنم چندتار از موهایت روی پیشانی تکان میخورد.میخندی و توهم سمت صورتم فوت میکنی نفست را دوست دارم خنده ات ناگهان محو میشود و غم به چهره ات مینشیند _ ریحانه حلال کن منو! جا میخورم ، عقب میروم و میپرسم _ چی شد یهو؟ همانطورکه باانگشتانت بازی میکنی جواب میدهی _ تو دلت پره حقم داری! ولی تاوقتی که این تو" دستت راروی سینه ات میگذاری درست روی قلبت" این تو سنگینه منم پام بسته اس اگر تو دلت رو خالی کنی شک ندارم اول توثواب شهادت رو میبری ازبس که اذیت شدی تبسم تلخی میکنم و دستم را روی زانوات میگذارم _ من خیلی وقته تو دلمو خالی کردم خیلی وقته نفست را باصدا بیرون میدهی ، ازلبه پنجره بلند میشوی و چندبار چند قدم به جلو و عقب برمیداری.اخر سر سمت من رو میکنی و نزدیکم میشوی. باتعجب نگاهت میکنم. دستت را بالا می آوری و باسرانگشتانت موهای سایه انداخته روی پیشانی ام را کمی کنار میزنی.خجالت میکشم و به پاهایت نگاه میکنم. لحن آرام صدایت دلم را میلرزاند _ چرا خجالت میکشی؟ چیزی نمیگویم.منیکه تاچندوقت پیش بدنبال این بودم که حالا خم میشوی سمت صورتم و به چشمهایم زل میزنی. با دودستت دوطرف صورتم را میگیری و لب هایت راروی پیشانی ام میگذاری آهسته و عمیق! شوکه چند لحظه بی حرکت می ایستم و بعد دستهایم راروی دستانت میگذارم. صورتت را که عقب میبری دلم را میکشی. روی محاسنت ازاشک برق میزند باحالتی خاص التماس میکنی _ حلال کن منو! همانطور که لقمه ام را گاز میزنم و لی لی کنان سمت خانه می آیم پدرت رااز انتهای کوچه میبینم که باقدمهای آرام می آید.درفکر فرورفته حتمن باخودش درگیر شده! جمله اخر من درگیرش کرده چندقدم دیگر لی لی میکنم که صدایت رااز پشت سرم میشنوم _ افرین! خانوم کوچولوی پنج ساله خوب لی لی میکنیا! برمیگردم و ازخجالت فقط لبخند میزنم _ یوخ نگی یکی میبینتتا وسط کوچه! و اخمی ساختگی میکنی البته میدانم جدن دوست نداری رفتار سبک ازمن ببینی! ازبس که غیرت داری ولی خب درکوچه بلند و باریک شما که پرنده هم پرنمیزند چه کسی ممکن است مرا ببیند؟ بااین حال چیزی جز یک ببخشید کوتاه نمیگویم. ازموتور پیاده میشوی تاچند قدم باقی مانده را کنارمن قدم بزنی نگاهت به پدرت که میفتم می ایستی و ارام زمزمه میکنی _ چقد بابا زودداره میاد خونه! متعجب بهم نگاه میکنیم ، دوباره راه میفتیم.به حلوی درکه میرسیم منتظر میمانیم تا اوهم برسد. نگاهش جدی ولی غمیگین است. مشخص است بادیدن ما بزور لبخند میزند و سلام میکند _ چرا نمیریدتو؟ ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
🔴 ✍مردی نزد پیامبر(ص) آمده و گفت: در پنهان به گناهانی چهارگانه مبتلا هستم؛ زنا، شرابخواری، سرقت و دروغ. هر کدام را تو بگویی به خاطرت ترک می‌کنم. پیامبر (ص) فرمود: دروغ را ترک کن. مرد رفت و هنگامی که قصد زنا کرد با خود گفت: اگر پیامبر (ص) از گناه من پرسید، باید انکار کنم و این نقض عهد من است (یعنی دروغ گفته‌ام) و اگر اقرار به گناه کنم، حدّ بر من جاری می شود. دوباره نیّت دزدی کرد و همین اندیشه را نمود و درباره کارهای دیگر نیز به همین نتیجه رسید. به نزد پیامبر(ص) آمد و گفت: یا رسول‌الله! تو همه راه‌ها را بر من بستی، من همه را ترک نمودم. 📚میزان الحکمه، ج۸، ص۳۴۴ 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
مردان خدا پرده پندار دريدند يعني همه جا غير خدا يار نديدند هر دست که دادند از آن دست گرفتند هر نکته که گفتند همان نکته شنيدند يک طايفه را بهر مکافات سرشتند يک سلسله را بهر ملاقات گزيدند يک فرقه به عشرت در کاشانه گشادند يک زمره به حسرت سر انگشت گزيدند جمعي به در پير خرابات خرابند قومي به بر شيخ مناجات مريدند يک جمع نکوشيده رسيدند به مقصد يک قوم دويدند و به مقصد نرسيدند فرياد که در رهگذر آدم خاکي بس دانه فشاندند و بسي دام تنيدند همت طلب از باطن پيران سحرخيز زيرا که يکي را ز دو عالم طلبيدند زنهار مزن دست به دامان گروهي کز حق ببريدند و به باطل گرويدند چون خلق درآيند به بازار حقيقت ترسم نفروشند متاعي که خريدند کوتاه نظر غافل از آن سرو بلند است کاين جامه به اندازه هر کس نبريدند مرغان نظرباز سبک سير فروغي از دام گه خاک بر افلاک پريدند
. هرچند که غرق اشک و ماتم هستیم هرچند که در عزا و در غم هستیم گیریم صد #انتقام_سخت از دشمن در راه خدا #سیلی_محکم هستیم #محمدتقی_عارفیان
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
. 🎥 تصاویری از #حاج_قاسم برای نخستین بار 📺 شبکۀ افق تصاویری از سخنان سردار شهید حاج‌قاسم سلیمانی را برای نخستین بار پخش کرد، که سردار سلیمانی می‌فرماید: من توی جنگ نه درجه داشتم، نه حاجی بودم، نه طایفۀ بزرگی داشتم، نه پارتی داشتم، نه عضو حزب اصول‌گراها بودم، نه عضو حزب اصلاح‌طلب‌ها بودم... سرداری چه قیمتی داره؟ اینجا میزان تقواست؛ هنر در چیز دیگری است... #قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اشراف موشکی و نظامی ایران به پایگاه های نظامی آمریکا در منطقه. #انتقام-سخت
⚫️روشنفڪران مجازی، براندازان و مخالفین محترم انقلاب اسلامی لطفا و حتما تصاویر تشییع پیڪر حاج قاسم را با دقت مشاهده ڪنید. این جمعیت، همان مردمی هستند ڪه شما در این چهل سال آنها را ندیده و در تحلیل‌هایتان بحساب نمی‌آورید. در واقع این حضور، مانور قدرت این ملت به برڪت خون شهید مظلوم است. منتظر قیام مردم ایران باشید.🌹
✨﷽✨ ✨ #پندانـــــــهـــ حق الناس همیشہ پول نیست! گاهے"دل"است! دلےڪہ بایدبہ دست مےآوردیم ونیاوردیم! دلےڪہ بایدمےدادیم و ندادیم! دلےڪہ شڪستیم ورهاڪردیم! خداازهرچہ بگذرد از"حق الناس"نمےگذرد! حواسمان باشد!
داغ سنگین تو سردار،به دل باشد سنگ... غم از آن میخورم،افسوس بود قاتل ننگ... آرزوی تو شهادت به ره زینب بود... زود گردید محقق،به جبین زد آژنگ... ز فتوحات تو باغ وطنم گلگون شد... حال بنگر که ایران تو شد مشکی رنگ... این زمین جای قدمهای بزرگ تو نبود.. پر کشیدی تو به معراج و ملاءک همسنگ.. صید شیری چو تو،صیاد زبَر خواهد حیف.. یک فرومایه زده بر زره و خودت چنگ... بهر خونخواهی تو منتقم آید یک روز... تا میسر شود آن روز دلم باشد تنگ... به خیالت که یکی قاسم سردار بُوَد؟؟؟ روی حرفم به تو باشد،تو ای کشور ننگ.. مهد مرد و حججی،قاسم و همت این خاک... پس بترس زانکه همه،حاضرن و گوش به زنگ..
🔻 قسمت هردوباهم سلام میکنیم و من در جواب سوال پدرت پیش دستی میکنم _ گفتیم اول بزرگتر بره داخل ما کوچیکام پشت سر چیزی نمیگوید و کلید را در قفل میندازد و در را باز میکند فاطمه روی تخت حیاط لم داده و چیپس باماست میخورد. حسین اقا بدون توجه به دخترش فقط سلامی میکند و داخل میرود. میخندم و میگویم _ سلام بچه!چرا کلاس نرفتی؟؟ _ اولن سلام دومن بچه خودتی سومن مریضم..حالم خوب نبود نرفتم تو میخندی و همانطور که موتورت را گوشه ای از حیاط میگذاری میگویی _ اره! مشخصه داری میمیری! و اشاره میکنی به چیپس و ماست. فاطمه اخم میکند و جواب میدهد _ خب چیه مگه حسودید من اینقد خوب مریض میشم توباز میخندی ولی جواب نمیدهی.کفشهایت را درمیاوری و داخل میروی. من هم روی تخت کنار فاطمه مینشینم و دستم را تا آرنج در پاکت چیپسش فرو میبرم که صدایش درمی آید _ اوووییی چیکا میکنی؟ _ خسیس نباش دیه و یک مشت از محتویات پاکت را داخل دهانم میچپانم _ الهی نمیری ریحانه! نیم ساعته دارم میخورم..انداره اونقدی که الان کردی تو دهنت نشد! کاسه ماست را برمیدارم و کمی سر میکشم.پشت بندش سرم راتکان میدهم و میگویم _ به به!اینجوری باید بخوری!یادبگیر پشت چشمی برایم نازک میکند.پاکت رااز جلوی دستم دور میکند. میخندم و بندکتونی ام را باز میکنم که تو به حیاط می آیـے و باچهره ای جدی صدایم میکنی _ ریحانه؟بیا تو بابا کارمون داره باعجله کتونی هایم را گوشه ای پرت میکنم و به خانه میروم.درراهرو ایستاده ای که بادیدن من به اشپزخانه اشاره میکنی. پاورچین پاروچین به اشپزخانه میروم و توهم پشت سرم می آیـے. حسین اقا سرش پایین است و پشت میز ناهار خوری نشسته و سه فنجان چای ریخته. بهم نگاه میکنیم و بعد پشت میز مینشینیم.بدون اینکه سرش را بالا بگیرد شروع میکند _ علی بابا! ازدیشب تاصبح نخوابیدم.کلی فکر کردم فنجان چایش را برمیدارید و داخلش بابغض فوت میکند بغض مردجنگی که خسته است ادامه میدهد _ برو بابابرو پسرم سرش را بیشتر پایین میندازد و من افتادن اشکش در چای را میبینم.دلم میلرزد و قلبم تیر میکشد خدایاچقدر سخته! _ علی من وظیفم این بود که بزرگت کنم مادرت تربیتت کنه! اینجور قد بکشی وظیفم بود برات یه زن خوب بگیرم زندگیت رو سامون بدم. پسرخیلی سخته خیلی اگر خودم نرفته بودم هیچ وقت نمیزاشتم تو بری!البته تو خودت باید راهت رو انتخاب کنی باعث افتخارمه بابا! سرش را بالا میگیرد و ماهردو انعکاس نور روی قطرات اشک بین چین و چروک صورتش را میبینیم. یک دفعه خم میشوی و دستش را میبوسی. _ چاکرتم بخدا دستش را کنار میکشد و ادامه میدهد _ ولی باید به خانواده زنت اطلاع بدی بعد بری مادرتم بامن بلند میشود و فنجانش را برمیدارد و میرود. هردو میدانیم که غرور پدرت مانع میشود تا مابیشتر شاهد گریه اش باشیم اوکه میرود ارجا میپری و از خوشحالی بلندم میکنی و بازوهایم رافشار میدهی _ دیدی؟؟؟...دیدی رفتنی شدم رفتنی این جمله راکه میگویی دلم میترکد به همین راحتی؟ پدرت به مادرت گفت و تاچندروز خانه شده بود فقط و فقط صدای گریه های زهراخانوم.اما مادرانه بلاخره بسختی پذیرفت. قرارگذاشتیم به خانواده من تاروز رفتنت اطلاع ندهیم.و همین هم شد.روز هفتادو پنجم موقع بستن ساکت خودم کنارت بودم. لباست را باچه ذوقی به تن میکردی و به دور مچ دستت پارچه سبز متبرک به حرم حضرت علی ع میبستی.من هم روی تخت نشسته بودم و نگاهت میکردم. تمام سعیم دراین بود که یکوقت با اشک خودم رامخالف نشان ندهم.پس تمام مدت لبخند میزدم. ساکت را که بستی ،دراتاقت را باز کردی که بروی از جا بلند شدم و ازروی میز سربندت را برداشتم _ رزمنده اینوجا گذاشتی برگشتی و به دستم نگاه کردی.سمت ت امدم ،پشت سرت ایستادم و به پیشانی ات بستم بستن سربندکه نه باهرگره راه نفسم رابستم اخر سر ازهمان پشت سرت پیشانی ام راروی کتفت گذاشتم و بغضم رارها کردم. برمیگردی و نگاهم میکنی.باپشت دست صورتم رالمس میکنی _ قراربود اینجوری کنی؟ لبهایم راروی هم فشار میدهم _ مراقب خودت باش دستهایم را میگیری _ خدامراقبه! خم میشوی و ساکت را برمیداری _ روسریت و چادرت روسرکن متعجب نگاهت میکنم _ چرا؟مگه نامحرم هست؟ _ شما سرکن صحبت نباشه شانه بالا میندازم و از روی صندلی میزتحریرت روسری ام رابرمیدارم و روی سرم میندازم و گره میزنم که میگویی _ نه نه اون مدلی ببند نگاهت میکنم که با دست صورتت را قاب میکنی _ همونیکه گرد میشه بنانی! میخندم ، لبنانی میبندم و چادررنگی ام راروی سرم میندازم سمتت می آیم با دست راستت چادرم را روی صورتم میکشی _ روبگیربخاطرمن! نمیدانم چرا به حرفهایت گوش میدهم.درحالیکه دراتاق هیچ کس نیست جز خودم و خودت! رومیگیرم و میپرسم _ اینجوری خوبه؟ _ عالیه عروس خانوم ذوق میکنم _ عروس؟هنوز نشدم _ چرا نشدی؟من دومادم شمام عروس من دیگه. حیلی به حرفت دقت نمیکنم و فقط جمله ات را نوعی ابراز علاقه برداشت میکنم. ادامه دارد...
❂○° °○❂ 🔻 قسمت ازاتاق بیرون میروی و تاکید میکنی باچادر پشت سرت بیایم. میخواهم همه چیز هرطور که تومیخواهی باشد.ازپله ها پایین میرویم.همه درراهرو جلوی درحیاط ایستاده اند و گریه میکنند.تنها کسی که بیخیال تمام عالم بنظرمیرسد علی اصغراست که مات و مبهوت اشکهای همه گوشه ای ایستاده.مادرت ظرف اب را دستش گرفته و حسین اقا کنارش ایستاده فاطمه درست کنار درایستاده و بغض کرده. زینب و همسرش هم امده اند برای بدرقه.پدر و مادر من هم قراربود به فرودگاه بیایند. نگاهت را درجمع میچرخانی و لبخند میزنی _ خب صبر کنید که یه مهمون دیگه هم داریم. همه باچشم ازت میپرسند _ کی مهمونه؟ روی اخرین پله میشینی و به ساعت مچی ات نگاه میکنی زینب میپرسد _ کی قراره بیاد داداش؟ _ صبرکن قربونت برم هیچ کس حال صحبت ندارد.همه فقط ده دقیقه منتظر ماندیم که یکدفعه صدای زنگ در بلند میشود ازجا میپری و میگویی _ مهمون اومد به حیاط میدوی و بعداز چندلحظه صدای باز شدن در و سلام علیک کردن تو با یک نفر بگوش میرسد _ به به سلام علیکم حاج اقا خوش اومدی _ علیکم السلام شاه دوماد !چطوری دیر که نکردم.؟ _ نه سروقت اومدید همانطور صدایتان نزدیک میشود که یک دفعه خودت بامردی با عمامه مشکی و سیمایی نورانی جلوی در ظاهر میشوید.مرد رو بهمه سلام میکند و ما گیج و مبهوت جوابش رامیدهیم.همه منتظرتوضیح توایم که تو به مرد تعارف میزنی تاداخل بیاید.اوهم کفش هایش راگوشه ای جفت میکند و وارد خانه میشود.راه را برایش باز میکنیم.به هال اشاره میکنی که _ حاجی بفرمایید برید بشینیدمام میایم اومیرود و تو سمت ما برمیگردی و میگویی _ یکی به مادرخانوم پدرخانومم زنگ بزنه بگه نرن فرودگاه بیان اینجا مادرت ظرف آب را دستم میدهد و سمتت می آید _ نمیخوای بگی این کیه؟باز چی تو سرته مادر لبخند میرنی و رو بمن میکنی _ حاجی از رفقای حوزس ازش خواستم بیاد قبل رفتن عقدمنو ریحان رو بخونه! حرف ازدهانت کامل بیرون نیامده ظرف از دستم میفتد همگی بادهان باز نگاهت میکنیم خم میشوی و ظرف رااز روی زمین برمیداری _ چیزی نشده که گفتم شاید بعدن دیگه نشه دستی به روسری ام میکشی _ ببخش خانوم بی خبر شد.نتونستی درست حسابی خودتو شبیه عروساکنی میخواستم دم رفتن غافلگیرت کنم علاقه ات میشود بغض در سینه ام و نفسم را بشماره میندازد چقدر دوست دارم علی! چقدر عجیب خواستنی هستی خدایا خودت شاهدی کسی را راهی میکنم که شک ندارم جز ما نیست ازاول بوده امن یجیب من چشمان بی همتای توست همانطور که هاج و واج نگاهت میکنم یکدفعه مثل دیوانه ها آرام میخندم. زهرا خانوم دست درازمیکند و یقه ات را کمی سمت خود میکشد _ علی معلومه چته؟مادر این چه کاریه؟میخوای دخترمردم بدبخت شه؟نمیگی خانواده اش الان بیان چی میگن؟ خونسرد نگاه آرامت را به لبهای مادرت دوخته ای.دودستت را بلند میکنی و میگذاری روی دستهای مادرت. _ اره میدونم دارم چیکار میکنم میدونم! زهرا خانوم دودستش را از زیر دستهایت بیرون میکشد و نگاهش را به سمت حسین اقا میچرخاند _ نمیخوای چیزی بگی؟ببین داره چیکار میکنه!صبرنمیکنه وقتی رفت و برگشت دختر بیچاررو عقد کنه! اوهم شانه بالا میندازد و به من اشاره میکند که: _ والا زن چی بگم؟وقتی عروسمون راضیه! چشمهای گرد زهرا خانوم سمت من برمیگردد.از خجالت سرم را پایین میندازم و اشک شوقم را از روی لبم پاک میکنم _ دخترعزیز دلم! منکه بد تورو نمیخوام!یعنی تو جدن راضی هستی؟نمیخوای صبر کنی وقتی علی رفت و برگشت تکلیفت رو روشن کنه؟ فقط سکوت میکنم و او یک آن میزند پشت دستش که: _ ای خداجووناچشون شده اخه صدای سجاد درراه پله میپیچد که _ چی شده که مامان جون اینقد استرس گرفته؟ همگی به راه پله نگاه میکنیم.او آهسته پله هارا پایین می آید.دقیق که میشوم اثر درد را در چشمان قرمزش میبینم.لبخند لبهایم را پر میکند.پس دلیل دیر امدن از اتاقش برای خداحافظی ،همین صورت نم خورده از گریه های برادرانس زینب جوابش را میدهد _ عقد داداشه! سجاد باشنیدن این جمله هول میکند، پایش پیچ میخورد و از چند پله اخر زمین میخورد. زهراخانوم سمتش میدود _ ای خدا مرگم بده! چت شد؟ سجاد که روی زمین پخش شده خنده اش میگیرد  _ چیه داداشه؟بلاخره علی میخوای بری یا میخوای جشن بگیری؟دقیقا چته برادر و بازهم بلند میخندد.مادرت گوشه چشمی برایش نازک میکند _ نعخیر.مثل اینکه فقط این وسط منم که دارم حرص میخورم. فاطمه که تابحال مشغول صحبت باتلفن همراهش بود.لبخند کجی میزند و میگوید _ به مریم خانوم و پدر ریحانه زنگ زدم.گفتم بیان زینب میپرسد _ گفتی برای چی باید بیان؟ _ نه!فقط گفتم لطف کنید تشریف بیارید.مراسم خداحافظی توخونه داریم _ عه خب یچیزایی میگفتی یکم اماده میشدن تو وسط حرفشان میپری _ نه بزار بیان یهو بفهمن ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
📚 ریشه تاریخی ضرب المثل بزن به تخته بزنم به تخته یا بزن به تخته نوعی خرافه‌ است که در آن، شخص پس از آنکه سخن مثبتی در رابطه به خود بر زبان آورد و یا یک موضوع مورد علاقه‌اش به وقوع پیوست، برای دوری از بدشگونی قضا و قدر، با دست به یک تکه چوب می‌زند یا آن را لمس می‌کند. در گذشته در بسیاری از نقاط دنیا زمانی اعتقاد مردم بر این بود که خدایان درون درخت زندگی می کنند، پس درخت یک چیز مقدس بود بنابراین بت های خود را از چوب درخت می ساختند. آنها وقتی احتیاج به کمک خدای درختی پیدا می کردند، به درخت نزدیک می شدند و بر آن دست می کشیدند. یا اینکه به بت ها چوبی میزدند که به اصطلاح خدا را بیدار کنند تا از آنها حفاظت کند. امروزه نیز بسیاری از مردم بدون این که علتش را بدانند هر وقت می خواهند از چشم بد دور بمانند یا چیز بدی اتفاق نیفتد به تخته می زنند. در بعضی از کشورها همچون اسپانیا، مرسوم است که پس از وقوع امری که ممکن است باعث بروز بدبیاری گردد، همچون برخوردبا یک گربه سیاه در خیابان و یا عدد سیزده قطعه چوبی را لمس‌میکنند 🎀http://eitaa.com/cognizable_wan 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
⛳️⛳️ #انتقام_سخت
اشک نریز آقاجان، ما همه قاسم سلیمانی هستیم. #سپهبد_قاسم_سلیمانی #انتقام_سخت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طنین مداحی میثم مطیعی در جمع عزاداران مقابل کنسولگری آمریکا در تورنتو کانادا 🔹"در خون خفته كه نگذارد؛ نخلِ زينبی، خم گردد"
✍خاطره ای منتشر نشده از بارزانی نخست وزیر کردستان عراق! 🗣داعش به دروازه های اربیل رسیده بود وبیم آن میرفت که شهر عنقریب اشغال شود بارزانی میگوید من پس ازحمله داعش با امریکاییها ترکها انگلیس فرانسه وحتی عربستان تماس گرفتم که همه مقامات این کشورها درجواب گفتند که فعلا هیچ کمکی نمیتوانند بکنند بارزانی میگوید من فورا بامقامات ایرانی تماس گرفتم وبه انها صریحا گفتم که شهر درحال سقوط است اگر نمیتوانید کمکی کنیدماشهر راتخلیه میکنیم لذا مقامات ایرانی فوراشماره تماس قاسم سلیمانی رابمن دادند وگفتند حاج قاسم نماینده تام الختیارمادرامورمبارزه باداعش است لذافورا با حاج قاسم تماس گرفتم واوضاع رادقیقا شرح دادم حاج قاسم بمن گفت من فرداصبح بعدازنمازصبح اربیل هستم به اوگفتم فردا دیراست همین حالا بیایید حاجی گفت کاک مسعود فقط امشب شهررانگهدار بارزانی درادامه میگوید فرداصبح حاج قاسم درفرودگاه اربیل بودمن به استقبالش رفتم حاجی با50نفرازنیروهای مخصوصش امده بود انها سریعا به محل درگیری رفتند ونیروهای پیشمرگه راسازماندهی دوباره کردند ودرعرض چند ساعت ورق بنفع مابرگشت درضمن کمکهای تسلیحاتی ایران نیز برای مارسید بارزانی میگویدحاج قاسم چند نفرازنیروهایش راجهت مشاوره نظامی دراربیل گذاشت وخودش به کربلا بازگشت بارزانی میگوید ما بعدها یک فرمانده داعش رااسیر کردیم وازاوپرسیدیم چگونه شد شما که درحال فتح اربیل بودید بیکباره عقب نشستید این اسیر داعشی بما گفت نفوذیهای ما دراربیل بما خبر دادند قاسم سلیمانی دراربیل است لذاروحیه افراد مابهم ریخت وعقب نشستیم ! http://eitaa.com/cognizable_wan شاهدان اسوه، زندگینامه شهدای دفاع مقدس و مدافعان حرم
⚫️خاطره جالب آیت الله نوری همدانی از آخرین دیدار با حاج قاسم سلیمانی حضرت آیت الله نوری همدانی بیان خاطره ای از آخرین دیدار خود با شهید سپهبد #حاج_قاسم_سلیمانی: 🔻حاج قاسم سلیمانی مکرر در دفتر ما رفت و آمد داشت، در آخرین دیدار بعد از ملاقات رسمی گفتند که همه بیرون بروند من با شما کاری خصوصی دارم، بنده و ایشان در اتاق ماندیم. 🔻حاج قاسم از کیف کفنش را آورد و به بنده گفت که کفن من را امضا کنید و نام خود را بنویسید و ما هم امضا کردیم، بعد هم گفت می خواهم به عنوان خداحافظی چند رکعت نماز پشت سر شما بخوانم. 🔹بعد از دیدار بنده از ایمان و بصیرت ایشان منقلب شدم و عشق و علاقه به جهاد و شهادت داشت، در زمان خداحافظی سردار سلیمانی را در آغوش گرفتم و آیه" مِنَ الْمُؤْمِنِينَ رِجَالٌ صَدَقُوا مَا عَاهَدُوا اللَّهَ عَلَيْهِ فَمِنْهُمْ مَنْ قَضَى نَحْبَهُ وَمِنْهُمْ مَنْ يَنْتَظِرُ وَمَا بَدَّلُوا تَبْدِيلًا" را قرائت کردم و با چشمان اشک بار خداحافظی کردیم.
⭕️ معنی دعای رهبر معظم انقلاب در حق سردار سلیمانی 🔸 حضرت آیت‌الله خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی در نمازی که صبح امروز بر پیکر سردار شهید قاسم سلیمانی اقامه کردند، دعایی خواندند که ترجمه آن به شرح زیر است: 🔹 اللّهُمَّ انّ هولاء المُسَجّون قُدّامَنٰا عبادک ‌‎ ‌‏وَابْنُ عبادک وَابْنُ امائک نَزَلَوا بِکَ وَاَنْتَ خَیْرُ مَنْزُولٍ بِهِ [خداوندا این کفن‌شدگان که در پیش پای ما قرار دارند، بندگان تو اند و فرزند بندگان تو و فرزند کنیزان تو اند. نزد تو فرود آمده و تو بهترین کسی هستی که نزد او فرود می‌آیند.] 🔹اللهُمَ انهم مُحتاجون اِلی رَحمَتک و انتَ غَنی عَن تعذیب عِبادُک [خداوندا آنها، محتاج رحمت تواند و تو از عذاب بندگانت بی‌نیاز هستی.] 🔹اللّٰهُمَّ إِنْ كانَوا مُحْسِنین فَزِدْ فِي إِحْسانِهِم وَ إِنْ كانَوا مُسِيئین فَتَجَاوَزْ عَنْهُم. [خداوندا اگر اینان، نیکوکار بودند، بر نیکوکاریشان بیفزا و اگر گناهکار بودند، از گناهشان درگذر.] 🔹اللّٰهُمَّ إِنَّا لَانَعْلَمُ مِنْهم إِلّا خَيْراً وَأَنْتَ أَعْلَمُ بِهم مِنَّا [خداوندا ما جز نیکی از آنها چیزی نمی‌دانیم و تو نسبت به آنها داناتری] 🔹اللُهم صَلِّ عَلی مُحمد و آل مُحمدِ اللهُم ادخلهُم فی رَحمتک و رِضوانک [خداوندا بر محمد و آل محمد درورد فرست و آنها را در رحمت و بهشت رضوانت وارد کن.] 🔹 اللهُم اِنک توفیتهُم مُتلطخین بِدمائهم فِی سَبیل رضاک مُستشَهدین بَینَ ایدیهِم مُخلصین فِی ذلک لوَجهکَ الکَریم [خداوندا تو در حالی آنها را قبض روح کردی که در راه رضایت تو در خون خود غلتیده بودند و در برابر تو به شهادت رسیده و برای تو، ای پروردگار کریم، در این راه با اخلاص بودند.] 🔹 اللهُم فاعلِ دَرجاتِهم و احشُرهُم مَعَ مُحمدِ و آله الطاهرینَ و الحقنا بِهم و ارزُقنا الشَهادة فی سَبیلک یا مولای [خداوندا پس بر درجات آنها بیفزا و آنها را با محمد و خاندان پاک و مطهرش محشور کن و ما را به آنها ملحق کن و شهادت در راهت را ای مولای من (پروردگار من) روزی ما گردان.] 🔹الحَمدُ اللهِ الذی اکرم المُستشهدینَ فی سَبیله . اَلحمدُ لله الذی رزقنا الشهادة فی سَبیله. اَلحمدُ للهِ الذی رزقنا الجَهاد فی سَبیلِ الاِسلام. [سپاس خداوندی را که شهیدان در راهش را کرامت نهاد؛ سپاس خداوندی را که شهادت در راهش را روزی ما گرداند و سپاس خداوندی را که جهاد در راه اسلام را روزی ما کرد.] 🔖👇👇👇 🌐 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا به حق حسین دل های همه ما گریان شد با اشک رهبر ؛ دل های دشمنان را گریان کن . خدایا بالاتر از غم جدایی #سپهبدسلیمانی #اشک_رهبرم بود خدایا بحق حسین آمریکا و اسراییل را نابود کن #مرگ_بر_آمریکا #مرگ_بر_اسراییل