eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.6هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
671 فایل
دوستان بزرگوار چون کانال ما قفل شده به کانال جدیدمان بپیوندید ‌┄┅═✧☫✧●●✧☫✧═┅┄ #دانستنی_های_زیبا @danestanyhayezyba
مشاهده در ایتا
دانلود
سردار ندار قاسم سلیمانی چه داشت که دیگران نداشتند؟ چطور او بی جلوه گری محبوب دل میلیون ها نفر بود؟ پاسخ در نداشته های اوست. در روزگار بدعهد ما، سلیمانی فساد نداشت. سلیمانی جاه طلبی نداشت. سلیمانی چاپلوسی نداشت. سلیمانی نخوت و تکبر نداشت. سلیمانی مکان نداشت. سلیمانی هیچ بهره ای از دنیای فانی نداشت. سلیمانی ریاکاری نداشت که اگر داشت دختر بی حجاب و باحجاب را هر دو دختران این سرزمین نمی دید. سلیمانی زمینی نبود که آسمانی شد؛ زبون نبود، رشید بود. او نمود کشوری 5000 ساله، تمدنی 2500 ساله و مظلومیتی 1400 ساله بود. در دوران نامردی، سلیمانی «مرد» زیست و «مرد» رفت. اگر سیاسی های کشور یک «مرد» چون او داشتند تا این حد اسیر تفرقه نبودند. سردار «سرباز میهن» ماند و «سرباز میهن» رفت. اگر «سربازی» چون او در جمع اقتصادی های ایرانی بود اوضاع به سامان تر از این بود که امروز هست. بیاموزیم از او چگونه زیستن را و چگونه رفتن را. 🖤http://eitaa.com/cognizable_wan 🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
11.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
♦️برسد به دست ترامپ ... 🔹رئیس جمهور آمریکا یک روز بعد از ترور ناجوانمردانه سردار سلیمانی در توئیتی ادعا کرد که ایران تاکنون هیچ جنگی را پیروز نشده است. 🔺اما آیا به راستی ایران در هیچ جنگی پیروز نبوده؟! 🔸این ویدئو شاید به ترامپی که شبیه جوجه ماشینی هست کمک کند تا ایران را بهتر بشناسد ...
چیست؟ نه هدف گرفتن پایگاههای آمریکا و نه کشتن سربازان آمریکا و نه خروج آمریکا از منطقه و... هیچکدام سخت نیست چرا که آمریکا سرباز زنا زاده زیاد دارد کشتی هم زیاد دارد خارج شدن از منطقه هم اگر چه برای آمریکا سخت است اما در صورت خروج که بسیار هم بعید است بواسطه نفوذی ها دوباره بر می گردد و کار خود را پیش می برد و جای نگرانی ندارد پس انتقام سخت که تن آمریکا را به لرزه در میاورد چیست؟ تمام نقطه ضعف آمریکا یک چیز است تنها چیزی که وجودش، امنیتش برای آمریکا و کل دنیای غرب مهم است و حاضرند برای امنیتش دست به هر کاری بزنند و زده اند تنها و تنها یک چیز است اسرائیل بله اسرائیل آنها برای لحظه لحظه امنیت اسرائیل میلیاردها دلار خرج می کنند و برای این امنیت دست به هر کاری می زنند چنانچه که حاج قاسم را به خاطر امنیت اسرائیل ترور کردند پس تنها انتقامی که آمریکا و کل دنیای غرب را می ترساند و قدرت بازدارندگی دارد و انقلاب و امنیت نظام اسلامی تامین می کند فقط و فقط به خطر انداختن امنیت اسرائیل است و این چیزی نیست که کسی در داخل ایران متوجه آن نباشد بلکه متوجه هستند اما شاید از عواقب آن می ترسند دیگر دنیای غرب چه جنایتی باید بکند که ما امنیت دردانه اش را به خطر بیندازیم سالها می گوییم حیفا و...را می زنیم آیا وقت آن نرسیده؟ آیا روز مبادای ما و دشمنمان نرسیده؟ وقت انتقام بزرگ؟ وقت نبرد نهایی؟ ترامپ قمار خود را کرد و ما و نظام ما را تست کرد و اکنون پس از سه روز هیچ عکس العملی نشان نداده ایم ما هم تست کنیم با توکل به خدا و قطعا هیچ غلطی نخواهند کرد و نمی توانند بکنند http://eitaa.com/cognizable_wan
. با چشمانی اشک بار و دلی پر درد قلم در دست میگیرم، نمیدانم این لحظات را چگونه توصیف کنم ؟! تو رفته ای و یک ملت با چشمانی بارانی بدرقه ات کرده اند ؛ تو رفته ای و انگار ک تمامی ایران یتیم شده اند. چه نام دهمت ک در وصف ت باشد سردارم...؟! به خود میبالم به خاطر این ک در زمانی زندگی میکنم ک تو بوده ای ، افتخار میکنم که میشناسمت ای مرد بزرگ... راستی سردار چه زیبا به آرزویت رسیدی ، توراهم مثل شهید مغنیه به شهادت رساندن ! به قول خودت این نشانه آن است که دشمن جرات روبه رویی با تو رانداشت... راستی یادم رفت بپرسم سردار آنجا چگونه به استقبالت آمدند ؟ علمدار کربلا را دیدی ؟ ارباب بی سر را چطور ؟ آنهاام منتظرت بودند نه؟! سردار دلها این روز ها همه ناراحتند جز خودت! و چه زیباست که حقت را این گونه گرفتی ... سردار تو ک رفتی کشور خالی شد مگر ت چند نفر بودی؟؟!! دلنوشته ای تقدیم به شهید حاج قاسم سلیمانی ⚫️http://eitaa.com/cognizable_wan
8.93M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 مداحی جدید و سوزناک سیدرضا نریمانی برای فرمانده مدافعان حرم، سپهبد سلیمانی با سبک قدیمی 🔸تصاویر برای نخستین‌بار منتشر می‌شوند. #سردار_دلها #حاج_قاسم_سلیمانی ⚫️ http://eitaa.com/cognizable_wan
.❂○° °○❂ 🔻 قسمت خدایا ازتو ممنونم!  من برای داشتن حلالم جنگیدم و الان با کنار چادرم اشکم راپاک میکنم. هرچه به اخر خطبه میرسیم.نزدیک شدن صدای نفسهایمان بهم را بیشتر احساس میکنم. مگر میشد جشن ازین ساده تر! حقا که توهم طلبه ای و هم رزمنده! ازهمان ابتدا سادگی ات رادوست داشتم. به خودم می آیم که _ ایاوکیلم؟ به چهره پدر و مادرم نگاه میکنم وبا اشاره لب میگویم _ مرسی بابامرسی ماما و بعد بلند جواب میدهم _ بااجازه پدر م مادرم ،بزرگترای مجلس و اقا امام زمان عج بله! دستم رادردستت فشار میدهی. فاطمه تندتند شروع میکند به دست زدن که حاج اقا صلوات میفرستد و همه میخندیم. شیرینی عقدمانم میشود شکلات نباتی روی عسلی تان نگاهم میکنی _ حالا شدی ریحانه ی علی! گوشه ای ازچادر روی صورتم را کنار میزنم و نگاهت میکنم.لبخندت عمیق است.به عمق عشقمان! بی اراده بغض میکنم.دوست دارم جلوتربیایم وروی ریش بلندت را ببوسم. متوجه نگاهم میشوی زیرچشمی به دستم نگاه میکنی. _ ببینم خانومی حلقت کجاست؟ لبم را کج میکنم و جواب میدهم _ حلقه چه اهمیتی داره وقتی اصل چیز دیگس دستت را مشت میکنی و میاوری جلوی دهانت _ اِ اِ اِ چه اهمیتی؟پس وقتی نبودم چطوری یادم بیفتی؟ انگشتر نشونم رانشانت میدهم _ بااین بعدشم مگه قراره اصن یادم بری که چیزیم یادآور باشه! ذوق میکنی  _ هم قربون خانوم ! خجالت زده سرم را پایین میندازم. خم میشوی و ازروی عسلی یک شکلات نباتی ازهمان بدمزه ها که من بدم می آید برمیداری و در جیب پیرهنت میگذاری.اهمیتی نمیدهم و ذهنم رادرگیر خودت میکنم. حاج اقا بلند میشود و میگوید _ خب ان شاءالله که خوشبخت شن و این اتفاق بشه نوید یه خبر خوب دیگه! بالحن معنی داری زیر لب میگویی _ ان شاءالله! نمیدانم چرا دلم شور میزند!اما باز توجهی نمیکنم و منم همینطور به تقلید ازتو میگویم ان شاءالله. همه ازحاج اقا تشکر و تا راهرو بدرقه اش میکنیم.فقط تو تادم درهمراهش میروی.وقتی برمیگردی دیگرداخل نمی آیـے و ازهمان وسط حیاط اعلام میکنی که دیر شده و باید بروی.ماهم همگی به تکاپو می افتیم که حاضر شویم تابه فرودگاه بیاییم.یکدفعه میخندی و میگویی _ اووو چه خبرشد یهو !؟میدویید اینور اونور ! نیازی نیست که بیاید.نمیخوام لبخند شیرین این اتفاق به اشک خداحافظی تبدیل شه اونجا مادرم میگوید _ این چه حرفیه ماوظیفمونه تو تبسم متینی میکنی _ مادرجون گفتم که نیازی نیست. فاطمه اصرار میکند _ یعنی نیایم؟مگه میشه؟ _ نه دیگه شمابمونید کنار عروس ما! باز خجالت میکشم و سرم را پایین میندازم. باهر بدبختی که بود دیگران را راضی میکنی و اخرسر حرف ،حرف خودت میشود.درهمان حیاط مادرت و فاطمه را سخت دراغوش میگیری.زهرا خانوم سعی میکند جلوی اشکهایش را بگیرد اما مگر میشد درچنین لحظه ای اشک نریخت.فاطمه حاضرنمیشودسرش را ازروی سینه ات بردارد.سجاد ازتو جدایش میکند.بعد خودش مقابلت می ایستد و به سرتا پایت برادرانه نگاه میکند،دست مردانه میدهد و چندتا به کتفت میزند. _ داداش خودمونیما! چه خوشگل شدی! میترسم زودی انتخاب شی! قلبم میلرزد! "خدایا این چه حرفیه که سجاد میزنه!" پدرم و پدرت هم خداحافظی میکنند.لحظه ی تلخی است خودت سعی داری خیلی وداع راطولانی نکنی. برای همین هرکس که به اغوشت می آید سریع خودت رابعداز چندلحظه کنار میکشی. زینب بخاطر نامحرم ها خجالت میکشید نزدیکت بیاید برای همین دردوقدمی ایستاد و خداحافظی کرد.اما من لرزش چانه ی ظریفش را بین دو لبه چادر میدیدم میترسیم هم خودش و هم بچه درون وجودش دق کنند! حالا میماند یک من باتو! جلو می آیم.به سرتاپایم نگاه میکنی.لبخندت ازهزاربار تمجید و تعریف برایم ارزشمند تراست.پدرت بهمه اشاره میکند که داخل خانه برگردند تاما خداحافظی کنیم.زهراخانوم درحالیکه با گوشه روسری اش اشکش راپاک میکند میگوید _ خب این چه خداحافظی بود؟ تاجلو در مگه نباید ببریمش!؟ تازه آب میخوام بریزم پشتش بچم به سلامت بره حس میکنم خیلی دقیق شده ام چون یکلحظه با تمام شدن حرف مادرت در دلم میگذرد " چرا نگفت به سلامت بره و برگرده؟خدایا چرا همه حرفها بوی رفتن میده بوی خداحافظی برای همیشه" حسین اقا باارامش خاصی چشمهایش را میبندد و باز میکند _ چرا خانوم کاسه ابو بده عروست بریزه پشت علی اینجوری بهترم هست! بعدم خودت که میبینی پسرت ازون مدل خداحافظی خوشش نمیاد. زهراخانوم کاسه را لب حوض میگذارد تااخرسر برش دارم. اقاحسین همه را سمت خانه هدایت کرد.لحظه اخر وقتی که جلوی در ایستاده بودن تا داخل بروندصدایشان زدی _ حلال کنید یک دفعه مادرت داغ دلش تازه میشود و باهق هق داخل میرود. چنددقیقه بعد فقط چنددقیقه بعد فقط من بودم و تو.دستم رامیگیری و باخودت میکشی درراهروی اجری کوتاه که انتهایش میخورد به در ورودی.دست درجیبت میکنی و شکلات نباتی رادرمی آوری و سمت دهانم می گیری. ↩️ ... http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° °○❂ 🔻 قسمت .پس برای این لحظه نگهش داشتی!میخندم و دهانم را باز میکنم.شکلات را روی زبانم میگذاری و با حالتی بانمک میگویی _ حالا بگو آممم... و دهانش را میبندد! میگویم آممم و دهانم را میبندم ...میخندی و لپم راارام میکشی. _ خب حالا وقتشه... دستهایت را سمت گردنت بالا می آوری  ... انگشت اشاره ات را زیر یقه ات میبری و زنجیری که دور گردنت بسته ای بیرون میکشی. انگشتری حکاکی شده و زیبا که سنگ سرخ عقیق رویش برق میزند در زنجیرت تاب میخورد. ازدور گردنت بازش میکنی و انگشتر را در می آوری _ خب خانوم دست چپتو بده بمن... باتعجب نگاهت میکنم _ این مال منه؟ _ اره دیگه! نکنه میخوای بدون حلقه عروس شی؟ مات و مبهوت لبخند عجیبت میپرسم _ چرااینقد زحمت.... خب...چراهمونجا دستم نکردی لبخندت محو میشود.چادرم راکنار میزنی و دست چپم را میگیری و بالا می آوری _ چون ممکن بود خانواده ها فکر کنن من میخوام پابند خودم کنمت...حتی بعدازینکه .... دستم را ازدستت بیرون میکشم و چشمهایم راتنگ میکنم _ بعد چی؟ _ حالا بده دستتو دستم را پشتم قایم میکنم _ اول تو بگو! بایک حرکت سریع دستم رامیگیری و بزور جلو می آوری _ حالا بلاخره شاید مام لیاقت پیدا کنیم بپریم... با دردنگاهت میکنم.سرت را پایین انداخته ای.حلقه سفید و در انگشتم فرو میبری _ وای چقد تو دستت قشنگ تره!! عین برگ گل ...ریحانه برازندته... نمیتوانم بخندم...فقط به تو خیره شده ام.حتی اشک هم نمیریزم. سرت را بالا می آوری و به لبهایم خیره میشوی _ بخند دیگه عروس خانوم... نمیخندم...شوکه شده ام! میدانم اگر طوری بشود دیوانه میشوم. بازو هایم را میگیری و نزدیک صورتم می آیـے وپیشانی ام را میبوسی.طولانی...و طولانی... بوسه ات مثل یک برق درتمام وجودم میگذرد و چشمهایم را میسوزاند...یکدفعه خودم رادراغوشت میندازم و باصدای بلند گریه میکنم... خدایا علیمو به تو میسپارم خدایا میدونی چقدر دوسش دارم میدونم خبرای خوب میشنوم نمیخوام به حرفهای بقیه فکر کنم علی برمیگرده مثل خیلیای دیگه ما بچه دار میشیم... ما... یک لحظه بی اراده فکرم به زبانم می آید و با صدای گرفته و خش دارهمانطور که سر روی سینه ات گذاشته ام میپرسم _ علی؟ _ جون علی؟ _ برمیگردی اره؟... مکث میکنی.کفری میشوم و باحرص دوباره میگویم _ برمیگردی میدونم _ اره! برمیگردم... _ اوهوم! میدونم!...تومنو تنها نمیزاری... _ نه خانوم چرا تنها؟...همیشه پیشتم...همیشه! _ علی؟ _ جانم لوس اقایی _ دوست دارم.... و بازهم مکث...اینبار متفاوت ... بازوهایت رادورم محکم تنگ میکنی... صدایت میلرزد _ من خیلی بیشتر! کاش زمان می ایستاد...کاش میشد ماند و ماند درمیان دستانت...کاش میشد! سرم رامیبوسی و مراازخودت جدا میکنی _ خانوم نشد پامونو بلرزونیا! باید برم... نمیدانم...کسی ازوجودم جواب میدهد _ برو!....خدابه همرات..... توهم خم میشوی.ساکت را برمیداری،دررا باز میکنی،برای باراخر نگاهم میکنی و میروی... مثل ابر بهار بی صدا اشک میریزم.به کوچه میدوم و به قدمهای اهسته ات نگاه میکنم.یک دفعه صدا میزنم _ علی؟ برمیگردی و نگاهم میکنی.داری گریه میکنی؟...خدایا مرد من داره باگریه میره... حرفم رامیخورم و فقط میگویم _ منتظرم.... سرت را تکان میدهی و باز به راه می افتی.همانطور که پشتت من است بلند میگویی _ منتظر یه خبر خوب باش...یه خبر! پوتین و لباس رزم و میدان نبرد.... خدایا همسرم را به قتلگاه میفرستم! خبر...فقط میتواند خبرِ... میخواهم تااخرین لحظه تورا ببینم.به خانه میدوم بدون انکه درراببندم .میخواهم به پشت بام بروم تا تورا ببینم...هرلحظه که دور میشوی...نفس نفس زنان خودم را به پشت بام میرسانم و میدوم سمت لبه ای که رو یه خیابان اصلی است. بادمی وزد و چادر سفیدم را به بازی میگیرد. یک تاکسی زردرنگ مقابلت می ایستد.قبل از سوار شدن به پشت سرت نگاه میکنی..به داخل کوچه..." اون هنوز فکر میکنه جلوی درم...." وقتی میبینی نیستم سوار میشوی و ماشین حرکت میکند...کاش این بالا نمی آمدم...یک دفعه یک چیز یادم می افتد زانوهایم سست میشود و روی زمین مینشینم... " نکنه اتفاقی برات بیفته..." من " پشت سرت اب نریختم!! ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
. ❂○° °○❂ 🔻 قسمت کف دستهایم را اطراف فنجان چای میگذارم ،به سمت جلو خم میشوم و بغضم را فرو میبرم. لبهایم راروی هم فشار میدهم و نفسم را حبس میکنم... نیا! چقدر مقاومت برای نیامدن اشکهای دلتنگی! فنجان را بالا می آورم و لبه ی نازک سرامیکی اش را روی لبهایم میگذارم. یکدفعه مقابل چشمانم میخندی تصویر لبخند مردانه ات تمام تلاشم را از بین میبرد وقطرات اشک روی گونه های سرمیخورند.یک جرعه از چای مینوشم دهانم سوخت!وبعد گلویم! فنجان را روی میز کنار تختم میگذارم و با سوزش سینه ام از دلتنگی سر روی بالشت میگذارم دلم برایت تنگ شده! نه روز است که بی خبر ام،ازتو،از لحن ارام صدایت،از شیرینی نگاهت زیر لب زمزمه میکنم " دیگه نمیتونم علی!" غلت میزنم ،صورتم را دربالشت فرو میبرم و بغضم را رها میکنم هق هق میزنم " نکنه...نکنه چیزیت شده!چرا زنگ نزدی.چرا؟!نه روز برای کسی که همه ی وجودش ازش جدا میشه کم نیست! " به بالشت چنگ میزنم و کودکانه بهانه ات را میگیرم نمیدانم چقدر اما اشک دعوت خواب بود به چشمانم حرکت انگشتان لطیف و ظریف درلابه لای موهایم باعث میشود تا چشمهایم را باز کنم. غلت میزنم و به دنبال صاحب دست چندباری پلک میزنم..تصویر تار مقابلم واضح میشود.مادرم لبخند تلخی میزند _ عزیزدلم! پاشو برات غذا اوردم غلت میزنم ، روی تخت میشینم و درحالیکه چشمهام رو میمالم ،میپرسم _ ساعت چنده مامان؟ _ نزدیک دوازده _ چقدر خوابیدم؟ _ نمیدونم عزیزم! وبا پشت دست صورتم رانوازش میکند. _ برای شام اومدم تو اتاقت دیدم خوابی.دلم نیومد بیدارت کنم،چون دیشب تاصبح بیدار بودی باچشمهای گرد نگاهش میکنم _ تواز کجا فهمیدی؟؟ _ بلاخره مادرم! با سرانگشتانش روی پلکم را لمس میکند _ صدای گریه ات میومد! سرم را پایین میندازم و سکوت میکنم _ غذا زرشک پلوعه...میدونم دوس داری! برای همین درست کردم به سختی لبخند میزنم _ ممنون مامان دستم را میگیرد و فشار میدهد _ نبینم غصه بخوری! علی هم خدایی داره...هرچی صلاحه مادرجون باور نمیکنم که مادرم اینقدر راحت راجب صلاح و تقدیر صحبت کند.بلاخره اگر قرارباشد اتفاقی برای دامادش بیفتد... دخترش بیچاره میشود. از لبه ی تخت بلند میشود و باقدمهایی اهسته سمت پنجره میرود.پرده راکنار میزند و پنجره راباز میکند _ یکم هوا بیاد تو اتاقت شاید حالت بهتر شه! وقتی میچرخد تا سمت در برود میگوید  _ راستی مادر شوهرت زنگ زد! گلایه کرد که ازوقتی علی رفته ریحانه یه سر بما نمیزنه!راست میگه مادر جون یه سر برو خونشون!فکر نکنن فقط بخاطر علی اونجا میرفتی دردلم میگویم " خب بیشتربخاطر اون بود" مامان باتاکید میگوید _ باشه مامان،؟ بروفردا یسر. کلافه چشمی میگم و ازپنجره بیرون رو نگاه میکنم. مامان یه سفارش کوچیک برای غذا میکند و ازاتاق بیرون میرود با بی میلی نگاهی به سینی غذا و ظرف ماست و سبزی کنارش میکنم. باید چند قاشق بخورم تا مامان ناراحت نشه چقدر سخت است فروبردن چیزی وقتی بغض گلویت را گرفته! دستی به شال سرخابی ام میکشم و یکبار دیگر زنگ در رافشار میدهم. صدای علی اصغر درحیاط میپیچد _ کیه! چقدر دلم برای لحن کودکانه اش تنگ شده بود! تقریبا بلند جواب میدهم  _ منم قربونت برم! صدایش جیغش و بعد قدمهای تندش که تبدیل به دویدن میشود را ازپشت در میشنوم _ آخ جووون خاله لیحانه بمن خاله میگوید!کوچولوی دوست داشتنی.درراکه باز میکند سریع میچسبد بمن! چقدر بامحبت!حتمن اوهم دلش برای علی تنگ شده و میخواد هرطور شده خودش راخالی کند. فشارش میدهم و دستش را میگیرم تاباهم وارد خانه شویم _ خوبی؟چیکار میکردی؟مامان هست؟ سرش را چند باری تکان میدهد _ اوهوم داشتم باموتور داداش علی بازی میکردم و اشاره میکند به گوشه حیاط نگاهم میچرخد و روی موتورت که با اب بازی علی خیس شده قفل میشود. هرچیزی که بوی تورا بدهد نفسم را میگیرد. علی دستم را رها میکند و سمت در ساختمان میدود _ مامان بیا خاله اومده پشت سرش قدم برمیدارم درحالیکه هنوز نگاهم سمت موتورات بااشک میلرزد.خم میشوم و کفشم را درمی اورم که زهرا خانوم درراباز میکند و بادیدنم لبخندی عمیق و ازته دل میزند _ ریحانه،ازین ورا دختر! سرم را باشرمندگی پایین میندازم _ ببخش مامان..بی معرفتی عروستو! دستهایش را باز میکند و مرا دراغوش میکشد _ این چه حرفیه!تو امانت علی منی. این را میگوید و فشارم میدهد...گرم ودلتنگ! جمله اش دلم رالرزاندامانت_علی.. مرا چنان دراغوش گرفته که کامل میتوان حس کرد میخواهد علی را درمن جست و جو کند..دلم میسوزد و سرم را روی شانه اش میگذارم میدانم اگر چنددقیقه دیگر ادامه پیدا کند هردو گریه مان میگیرد.برای همین خودم را کمی عقب میکشم واوخودش میفهمد وادامه نمیدهد. به راهرو میرود _ بیا عزیزم تو!حتمن تشنته میرم یه لیوان شربت بیارم ↩️ ... ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯
می گفت تماس گرفت گفت پسرم میدونی چند وقته باهام تماس نگرفتی؟!گفتم:مادر جان درس و بحث هام زیاد شده سرم شلوغه وقت نشد ببخشید! گفت پسر جان درس را همیشه هست ولی برا همیشه نیست! می گفت ای کاش درس نخونده بودید و بیسواد می ماندید تا ازم جدا نمی شدید!چوپانی و یا کشاورزی بودید ولی کنارم بودید! بعضی از ما چه کردیم با ! اشکم در آمد یکباره دیدیم عصا به دست شده از بس که خیلی نبودیم !کی پیر شد!؟ چه زیبا درک نمود حق را پیامبر مهربانیها که فرمود: اگر به عدد ریگ های بیابان و قطره های باران در خدمت بایستید معادل با یک روزی که در شکم او بوده اید نخواهد بود. 📚 مستدرک الوسایل،ج۱۵،ص۲۰۴ 👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan