◾️ زیارتنامه حضرت فاطمة الزهرا سلام الله علیها
«بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ»
یَا مُمْتَحَنَةُ امْتَحَنَکِ اللَّهُ الَّذِی خَلَقَکِ قَبْلَ أَنْ یَخْلُقَکِ، فَوَجَدَکِ لِمَا امْتَحَنَکِ صَابِرَةً، وَ زَعَمْنَا أَنَّا لَکِ أَوْلِیَاءُ وَ مُصَدِّقُونَ، وَ صَابِرُونَ لِکُلِّ مَا أَتَانَا بِهِ أَبُوکِ صَلَّى اللَّهُ عَلَیْهِ وَ آلِهِ، وَ أَتَى [أَتَانَا]بِهِ وَصِیُّهُ، فَإِنَّا نَسْأَلُکِ إِنْ کُنَّا صَدَّقْنَاکِ إِلّا أَلْحَقْتِنَا بِتَصْدِیقِنَا لَهُمَا، لِنُبَشِّرَ أَنْفُسَنَا بِأَنَّا قَدْ طَهُرْنَا بِوِلایَتِکِ.
🕊
⭕️خاطره شنیدنی در مورد محل دفن سردار شهید سلیمانی
یوسف افضلی معاون ستاد عتبات عالیات و از نزدیکان خانوادگی سردار سلیمانی تعریف میکند
🔺به همراه سردار بارها برای قرائت فاتحه بر سر مزار شهید یوسف الهی حاضر شده بودم و میدانستم فضای کنار این شهید والامقام جایی برای دفن یک پیکر را ندارد به شهید حاج قاسم عرض می کردم که حاج آقا فضای اینجا بسیار کوچک است و جای شما نمی شود که حاج قاسم در پاسخ به من افزود، افضلی از من گفتن بود.
حال که با پیکر تکه تکه شده شهید حاج قاسم روبهرو شده ایم و شواهد امر حاکی از این است که برای دفن پیکر مطهر سردار فضای زیادی نیز نیاز نیست متوجه صحبت های آن روز شهید حاج قاسم شدهام.
#حاج_قاسم_سلیمانی
#انتقام_سخت
#شهید_قاسم_سلیمانی
💫اللّـهـمَّعَـجِّـلْلِـوَلِیِّـڪَالفَـرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بسیار مهم
حتما دانلود کنین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑خبر فوری❌❌❌
اولین نطق رئیس جمهور آمریکا پس از حمله سپاه به پایگاه عین الاسد
این دیگه واقعا جا داشت😂
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آب آتشین در جامائیکا...!
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قیافشونو😁
انگار کمری سوار شدن
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹گریه حاج قاسم سلیمانی بر سر پیکر شهید حاج احمد کاظمی
🌹حاج قاسم با گریه می گه:آه احمد دیگه صداتو نمی شنویم
🕊بمناسبت سالگرد شهادت حاج احمد کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#حاج_قاسم از حضرت زهرا س میگوید!
abbasi.mp3
4.08M
🔘 دل میتپد این شب ها با یاد تو یا زهرا
مداح: حاج امیر عباسی
🎀رمان تایم🎀
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند، از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر موهایی بسیار سیاه ولی کوتاه داشت و وقتی لبخند می زد، چشمانش به باریکی یک خط می شد.
در ۱۹ سالگی دختر وارد یک دانشگاه متوسط شد و پسر با نمره ممتاز به دانشگاهی بزرگ در پایتخت راه یافت. یک شب، هنگامی که همه دختران خوابگاه برای دوست پسرهای خود نامه می نوشتند یا تلفنی با آنها حرف می زدند، دختر در سکوت به شماره ای که از مدت ها پیش حفظ کرده بود نگاه می کرد. آن شب برای نخستین بار دلتنگی را به معنای واقعی حس کرد.
روزها می گذشت و او زندگی رنگارنگ دانشگاهی را بدون توجه پشت سر می گذاشت. به یاد نداشت چند بار دست های دوستی را که به سویش دراز می شد، رد کرده بود. در این چهار سال تنها در پی آن بود که برای فوق لیسانس در دانشگاهی که پسر درس می خواند، پذیرفته شود. در تمام این مدت دختر یک بار هم موهایش را کوتاه نکرد.
دختر بیست و دو ساله بود که به عنوان شاگرد اول وارد دانشگاه پسر شد. اما پسر در همان سال فارغ التحصیل شد و کاری در مدرسه دولتی پیدا کرد. زندگی دختر مثل گذشته ادامه داشت و بطری های روی قفسه اش به شش تا رسیده بود.
دختر در بیست و پنج سالگی از دانشگاه فارغ التحصیل شد و در شهر پسر کاری پیدا کرد. در تماس با دوستان دیگرش شنید که پسر شرکتی باز کرده و تجارت موفقی را آغاز کرده است. چند ماه بعد، دختر کارت دعوت مراسم ازدواج پسر را دریافت کرد. در مراسم عروسی، دختر به چهره شاد و خوشبخت عروس و داماد چشم دوخته بود و بدون آنکه شرابی بنوشد، مست شد.
زندگی ادامه داشت. دختر دیگر جوان نبود، در بیست و هفت سالگی با یکی از همکارانش ازدواج کرد. شب قبل از مراسم ازدواجش، مثل گذشته روی یک کاغذ کوچک نوشت: فردا ازدواج می کنم اما قلبم از آن توست... و کاغذ را به شکل ستاره ای زیبا تا کرد.
ده سال بعد، روزی دختر به طور اتفاقی شنید که شرکت پسر با مشکلات بزرگی مواجه شده و در حال ورشکستگی است. همسرش از او جدا شده و طلبکارانش هر روز او را آزار می دهند. دختر بسیار نگران شد و به جستجویش رفت.. شبی در باشگاهی، پسر را مست پیدا کرد. دختر حرف زیادی نزد، تنها کارت بانکی خود را که تمام پس اندازش در آن بود در دست پسر گذاشت. پسر دست دختر را محکم گرفت، اما دختر با لبخند دستش را رد کرد و گفت: مست هستید، مواظب خودتان باشید.
زن پنجاه و پنج ساله شد، از همسرش جدا شده بود و تنها زندگی می کرد. در این سالها پسر با پول های دختر تجارت خود را نجات داد. روزی دختر را پیدا کرد و خواست دو برابر آن پول و ۲۰ درصد سهام شرکت خود را به او بدهد اما دختر همه را رد کرد و پیش از آنکه پسر حرفی بزند گفت: دوست هستیم، مگر نه؟
پسر برای مدت طولانی به او نگاه کرد و در آخر لبخند زد.
چند ماه بعد، پسر دوباره ازدواج کرد، دختر نامه تبریک زیبایی برایش نوشت ولی به مراسم عروسی اش نرفت.
مدتی بعد دختر به شدت مریض شد، در آخرین روزهای زندگیش، هر روز در بیمارستان یک ستاره زیبا می ساخت. در آخرین لحظه، در میان دوستان و اعضای خانواده اش، پسر را بازشناخت و گفت: در قفسه خانه ام سی و شش بطری دارم، می توانید آن را برای من نگهدارید؟
پسر پذیرفت و دختر با لبخند آرامش جان سپرد.
مرد هفتاد و هفت ساله در حیاط خانه اش در حال استراحت بود که ناگهان نوه اش یک ستاره زیبا را در دستش گذاشت و پرسید: پدر بزرگ، نوشته های روی این ستاره چیست؟
مرد با دیدن ستاره باز شده و خواندن جمله رویش، مبهوت پرسید: این را از کجا پیدا کردی؟ کودک جواب داد: از بطری روی کتاب خانه پیدایش کردم.
پدربزرگ، رویش چه نوشته شده است؟
پدربزرگ، چرا گریه می کنید؟
کاغذ به زمین افتاد. رویش نوشته شده بود::
معنای خوشبختی این است که در دنیا کسی هست که بی اعتنا به نتیجه، دوستت دارد.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_هفت
خسته شدی داداش برو ...خودم یه پا دارم هنوز...ریحانه ام یکم زیر دستمو میگیره.
سجاد ازنگاهت میخواند که کمک بهانه است....دلمان برای همسرانه هایمان تنگ شده...لبخند شیرینی میزند و تا دم در همراهیت میکند..لی لی کنان کنار در می ایی و کف دستت را روی دیوار میگذاری...
سجاد اززیر دستت شانه خالی میکند و باتبسم معنا داری یک شب بخیر میگوید و میرود..حالا مانده ایم تنها..
زیر بارانی که هم میبارد وهم گاهی شرم میکند ازخلوت ما و رو میگیرد ازلطافتش..
تاریکی فرصت خوبی است تابتوانم در شیرینی نگاهت حل شوم..نزدیکت می ایم..انقدر نزدیک که نفسهای گرمت پوست یخ کرده صورتم را میسوزاند.
بادست آزادت چانه ام رامیگیری و زل میزنی به چشمهایم...دلم میلرزد!
_ دلم برات تنگ شده بود ریحان...
دستت را بادودستم محکم فشار میدهم و چشمهایم رامیبندم.انگار میخواهم بهتر لمس پرمهرت رااحساس کنم.پیشانی ام را میبوسی ! وسط کوچه زیر باران ... ازتو بعید است!ببین چقد بیتابی که تحمل نداری تابه حیاط برویم و بعد مشغول دلتنگیمان شویم!ریزمیخندم
_ جونم!دلم برای خنده های قشنگت تنگ شده بود
دستت را سریع میبوسم!!
_ ا!! چرااینجوری کردی!!؟
کنارت می ایستم ودرحالیکه تو دستت راروی شانه ام میگذاری،جواب میدهم:
_ چون منم دلم برای دستات تنگ شده بود...
لی لی کنان باهم داخل میرویم و من پشت سرمان دررا میبندم.کمک میکنم روی تخت بنشینی...
چهره ات لحظه ی نشستن جمع میشود و لبت راروی هم فشارمیدهی
کنارت میشینم و مچ دستت را میگیرم
_ درد داری؟؟
_ اوهوم...پام!!
نگران به پایت نگاه میکنم.تاریکی اجازه نمیدهد تاخوب ببینم!!
_ چی شده؟...
_ چیزی نیست... ازخودت بگو!!
_ نه! بگو چی شده؟...
پوزخندی میزنی
_ همه شهید شدن!!...من...
دستت راروی زانوی همان پای اسیب دیده میگذاری
_ فکر کنم دیگه این پا، برام پا نشه!
چشمهایم گرد میشود
_ یعنی چی؟...
_ هیچی!!...برای همین میگم نپرس!
نزدیک تر می ایم..
_ یعنی ممکنه..؟
_ اره..ممکنه قطعش کنن!...هرچی خیره حالا!
مبهوت خونسردی ات،لجم میگیرد و اخم میکنم
_ یعنی چی هرچی خیره!!! مو نیست کوتاه کنی درادا...پاعه!
لپم را میکشی
_ قربون خانوم برم! شما حالا حرص نخور...
وقت قهر کردن نیست!! باید هرلحظه را باجان بخرم!!
سرم راکج میکنم
_ برای همین دیر اومدید؟ اقاسجاد پرسید همه خوابن..بعد گفت بیام درو باز کنم!
_ اره! نمیخواست خیلی هول کنن بادیدن من!..منتظریم افتاب بزنه بریم بیمارستان!
_ خب بیمارستان شبانه روزیه که!
_ اره!! ولی سجاد جدن خسته است!
خودمم حالشو ندارم...
اینا بهونس..چون اصلش اینکه دیگ پامو نمیخوام!! خشک شده..
تصورش برایم سخت است! تو باعصا راه بروی؟؟...باحالی گرفته به پایت خیره میشوم...که ضربه ای ارام به دستم میزنی
_ اووو حالا نرو تو فکر!!...
تلخ لبخند میزنم
_ باورم نمیشه که برگشتی...
_ اره!!...
چشمهایت پراز بغض میشود
_ خودمم باورم نمیشه! فکر میکردم دیگه برنمیگردم...اما انتخاب شده نبودم!!
دستت را محکم میگیرم
_ انتخاب شدی که تکیه گاه من باشی...
نزدیکم می ایی و سرم را روی شانه ات میگذاری
_ تکیه گاه تو بودن که خودش عالمیه!!
میخندی...
سرم رااز روی شانه ات برمیداری و خیره میشوم به لبهایت...
لبهای ترک خورده میان ریش خسته ات که درهرحالی بوی عطر میدهد!!
انگشتم راروی لبت میکشم
_ بخند!!
میخندی...
_ بیشتر بخند!
نزدیکم می ایی و صدایت را بم و ارام میکنی
_ دوسم داشته باش!
_ دارم!
_ بیشتر داشته باش!
_ بیشتر دارم!
بیشتر میخندی!!!
_ مریضتم علی!!!
تبسمت به شیرینی شکلات نباتی عقدمان میشود!
جلوتر می آیی و صورتم را
مریض گونه ......
↩️ #ادامہ_دارد...
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #چهل_هشت
نان تست برمیدارم ،تندتند رویش خامه میریزم و بعد مربای آلبالو را به ان اضافه میکنم.ازاشپزخانه بیرون می ایم و باقدم های بلند سمت اتاق خواب میدوم. روبروی اینه ی دراور ایستاده ای و دکمه های پیراهن سفیدرنگت را میبندی.عصایت زیربغلت چفت شده تابتوانی صاف بایستی.پشت سرم محمدرضا چهاردست و پا وارد اتاق میشود. کنارت می ایستم و نان راسمت دهانت می اورم
_ بخور بخور!
لبخند میزنی ویک گاز بزرگ از صبحانه ی سرسری ات میزنی.
_ هووووم! مربا!
محمد رضا خودش را به پایت میرساند و به شلوارت چنگ میزند.تلاش میکند تا بایستد.زور میزند و این باعث قرمزشدن پوست سفید و لطیفش میشود.کمی بلند میشودوچندثانیه نگذشته باپشت روی زمین می افتد!هردو میخندیم! حرصش میگیرد،جیغ میکشدو یکدفعه میزند زیر گریه. بستن دکمه هارا رها میکنی ،خم میشوی و اورا ازروی زمین برمیداری.نگاهتان درهم گره میخورد.چشمهای پسرمان باتو مو نمیزند...محمدرضا هدیه همان رفیقی است که روبه روی پنجره ی فولادش شفای بیماری ات را تقدیم زندگی مان کرد...لبخند میزنم و نون تست رادوباره سمت دهانت میگیرم.صورتت را سمتم برمیگردانی تا باقیمانده صبحانه ات را بخوری که کوچولوی حسودمان ریشت را چنگ میزند و صورتت را سمت خودش برمیگرداند.اخم غلیظ و بانمکی میکندودهانش را باز میکندتا گازت بگیرد.
میخندی و عقب نگهش میداری
_ موش شدیا!
باپشت دست لپ های اویزون و نرم محمد رضا رالمس میکنم
_ خب بچه ذوق زده شده داره دندوناش درمیاد
_ نخیرم موش شده!
سرت راپایین می آوری،دهانت راروی شکم پسرمان میگذاری و قلقلکش میدهی
_ هام هااااام....بخورم تورو!
محمدرضا ریسه میرود و دراغوشت دست وپا میزند.
لثه های صورتی رنگش شکاف خورده و سردوتا دندان ریزو تیز ازلثه های فک پایینش بیرون زده.انقدرشیرین و خواستنی است که گاهی میترسم نکند اورا بیشترازمن دوست داشته باشی.روی دودستت اورابالا میبری و میچرخی.اما نه خیلی تند!درهردور لنگ میزنی.جیغ میزند و قهقهه اش دلم را اب میکند.حس میکنم حواست به زمان نیست،صدایت میزنم!
_ علی!دیرت نشه!؟
روبه رویم می ایستی و محمدرضا راروی شانه ات میگذاری.اوهم موهایت راازخدا خواسته میگیرد و باهیجان خودش رابالا پایین میکند.
لقمه ات را دردهانت میگذارم و بقیه دکمه های پیرهنت را میبندم.یقه ات راصاف میکنم و دستی به ریشت میکشم.
تمام حرکاتم را زیر نظر داری. و من چقدر لذت میبرم که حتی شمارش نفسهایم بازرسی میشود در چشمهایت! تمام که میشود قبایت را ازروی رخت اویز برمیدارم وپشتت می ایستم.محمد رضارا روی تختمان میگذاری و اوهم طبق معمول غرغرمیکند.صدای کودکانه اش رادوست دارم زمانی که باحروف نامفهوم و واج های کشیده سعی میکند تمام احساس نارضایتی اش رابما منتقل کند
قبا را تنت میکنم و ازپشت سرم راروی شانه ات میگذارم.
آرامش!
شانه هایت میلرزد!میفهمم که داری میخندی.همانطورکه عبایت راروی شانه ات میندازم میپرسم
_ چرا میخندی؟
_ چون تواین تنگی وقت که دیرم شده،شما ازپشت میچسبی!بچتم ازجلو بااخم بغل میخواد
روی پیشانی میزنم اخ_وقت!
سریع عبارا مرتب میکنم.عمامه ی مشکی رنگت را برمیدارم و مقابلت می ایم.لب به دندان میگیرم و زیر چشمی نگاهت میکنم
_ خب اینقد #سیدما خوبه..
همه دلشون تندتند #عشق_بازی میخواد
سرت راکمی خم میکنی تاراحت
عمامه را روی سرت بگذارم..
چقدر بهت میاد!
ذوق میکنم و دورت میچرخم.سرتاپایت را برانداز میکنم توهم عصا بدست سعی میکنی بچرخی!
دستهایم رابهم میزنم
_ وای سیدجان عالی شدی!
لبخند دلنشینی میزنی و روبه محمد رضا میپرسی
_ تو چی میگی بابا؟بم میاد یانه؟
خوشگله؟
اوهم باچشمهای گرد و مژه های بلندش خیره خیره نگاهت میکند
طفلی فسقلی مان اصلن متوجه سوالت نیست!
کیفت را دستت میدهم و محمد رضارا دراغوش میگیرم.همانطور که ازاتاق بیرون میروی نگاهت به کمد لباسمان می افتد..غم به نگاهت میدود! دیگر چرا؟...
چیزی نمیپرسم و پشت سرت خیره به پای چپت که نمیتوانی کامل روی زمین بگذاری حرکت میکنم سه سال پیش پای اسیب دیده ات را شکافتند و آتل بستند!میله ی اهنی بزرگی که به برکت وجودش نمیتوانی درست راه بروی! سه سال عصای بلندی رفیق شبانه روزی ات شده!
دیگر نتوانستی بروی دفاع_ازحرم
زیاد نذر کردی.نذر کرده بودی که بتوانی مدافع بشوی!..امام رئوف هم طور دیگر جواب نذرت راداد! مشغول حوزه شدی و بلاخره لباس استادی تنت کردند!سرنوشتت راخداازاول جور دیگر نوشته بود.جلوی در ورودی که میرسی #لاحول_ولاقوه_الاباالله میخوانم و ارام سمتت فوت میکنم.
_ میترسم چشم بخوری بخدا! چقد بهت استادی میاد!
_ اره! استاد باعصاش!
میخندم
_ عصاشم میترسم چشم بزنن
لبخندت محو میشود
_ چشم خوردم ریحانه!
چشم خوردم که برای همیشه جاموندم
نتونستم برم!!خداقشنگ گفت جات اونجا نیست
کمدلباسو دیدم .
لباس نظامیم هنوز توشه.
نمی خواهم غصه خوردنت را ببینم
↩️ #ادامہ_دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
A.sh:
﴾﷽﴿
❂○° #مدافع_عشق °○❂
🔻 قسمت #آخر
بس بود یک سال نمازشب های پشت میزباپای بسته ات...
بس بود گریه های دردناکت...
سرت راپایین میندازی.محمدرضا سمتت خم میشود و سعی میکند دستش را به صورتت برساند...
همیشه ناراحتی ات را باوجودش لمس میکرد!اب دهانم راقورت میدهم و نزدیک ترمی آیم...
_ علی!..
تو ازاولش قرارنبوده مدافع حرم باشی...
خدابرات خواسته...
برات خواسته که جور دیگه خدمت کنی!....
حتمن صلاح بوده!
اصلن...اصلن...
به چشمانت خیره میشوم.درعمق تاریکی و محبتش...
_ اصلن... تو قرار بوده ازاول مدافع عشقمون باشی...
مدافع زندگیمون!...
مدافعِ ...
اهسته میگویم:
_ من!
خم میشوی و تاپیشانی ام راببوسی که محمد رضا خودش راولو میکند دراغوشت!!
میخندی
_ ای حسود!!!....
معنادار نگاهت میکنم
_ مثل باباشه!!
_ که دیوونه مامانشه؟
خجالت میکشم و سرم راپایین میندازم...
یکدفعه بلندمیگویم
_ وااای علی کلاست!!
میخندی..
میخندی و قلبم را میدزدی..
مثل همیشه!!
_ عجب استادی ام من!خداحفظم کنه...
خداحافظی که میکنی به حیاط میروی ونگاهم پشتت میماند...
چقدر درلباس جدیدبی نظیر شده ای..
سیدخواستنی_من!
سوارماشین که میشوی.سرت رااز پنجره بیرون می اوری و بالبخندت دوباره خداحافظی میکنی.
برو عزیزدل!
یادیک چیز می افتم...
بلند میگویم
_ ناهار چی درست کنم؟؟؟...
ازداخل ماشین صدایت بم بگوش میرسد
_ عشق!!!!...
بوق میزنی و میروی...
به خانه برمیگردم ودرراپشت سرم میبندم.
همانطورکه محمدرضارا دراغوشم فشارمیدهم سمت اشپزخانه میروم
دردلم میگذرد
حتما دفاع از زندگی..🤔
وبیشتر خودم راتحویل میگیرم😉
نه نه!
دفاع از من...
سخته دیگه!!...
محمدرضارا روی صندل مخصوص پشت میزش میشونم.
بینی کوچیکش را بین دوانگشتم ارام فشار میدهم
_ مگه نه جوجه؟...
استین هایم را بالا میدهم...
بسم الله میگویم
خیلی زودظهرمیشود
میخواهم برای ناهار #عشق بزارم ..
↩️ #پایان
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمانآنلاینرؤیاےوصــــال❤️
#قسمت_اول🍃
کلید انداختم و در خانه را باز کردم.
خسته از درس و دانشگاه مخصوصا این سال آخرے که با سختے بسیار تخصص رشته ارتوپدی قبول شدم .دنبال راهی برای رفع خستگے هایم مے گشتم. ازوقتے یادم می آید فقط درس خواندم .
مخصوصاً بعد از فوت پدر...
می گویند دخترا بابایے اند و من همان دختر بابايےِ بابا هستم کہ روزگار عجیب تلخش کرده اما بخاطر مادرم ، شیرین میگذرانم .
این روزها به تنوع نیاز داشتم .آن هم از نوع عشق و حالِ مخصوصِ خودم .
به در آشپزخانه که رسیدم بوی خوش غذا مستم کرد ایستادم وعمیق بو کشیدم...
_سلام مامان جونم
سریع برگشت
_اِه سلام مادر خوبی؟خسته نباشے ؛کِے اومدی ؟
_ممنون همین الان
مامان عجب دو و دمی راه انداخته بود.حسابی گرسنه بودم .
به میز اشاره کرد و گفت:
_بشین الان برات غذا مے کشم
صندلی را کشیدم و گفتم:
شما نخوردید؟
_نه عزیزم منتظر داییتم
دستم را به لب گرفتم و گفتم:
_اممم ...میشہ من زودتر بخورم خیلی خستہ ام میخوام یہ کم استراحت کنم .
قول مے دهم بقیہ روزها هر وقت تونستم در کانون گرم خانواده دور هم غذا بخوریم .
مامان همیشہ از اینکه هرکسے جدا غذا بخورد آن هم در اتاق ،بشدت مخالف بود. میگفت صفاے خانواده به دور هم بودنش هست.بخصوص بعد از پدر...
_اینقدر زبون نریز.
نہ که الان بگم نخور حرف گوش مے کنی . برو لباساتو عوض کن بیا برات غذا بکشم .
از جایم برخاستم و گفتم:
به روی چشم خانم معلم!
به سمت اتاق کہ مے رفتم صدای غُرغُرش را شنیدم :
تا وقتے پیر بشید ما باید جلوتون غذا بزاریم.
دکمه هاے لباسم رو باز کردم با صدای بلند گفتم : آخیش چقدر حال میده از راه برسی غذاے آماده جلوت بذارن. خدایا این خوشے رو از ما مگیر .الهی آمین
بہ آشپزخونہ کہ بر گشتم مامان گفت:
بلہ معلومہ باید کبکت خروس بخونہ منم اگر یه بدبختے بود شب و روز جلوم غذا میذاشت بندرے مے رقصیدم .بعد بگید مامان بد .
با حالت افسوس آهی کشید و گفت:
کے قدر ما رو مے دونہ...
پشت لبم رو گاز گرفتم و گفتم
_أستغفرالله حاج خانم این حرفہا چیہ ؟ الان ملائکہ خونہ فرار میکنند.
شما سرور مايے .
من غلط بکنم این حرف رو بزنم .
از سر جایم بلند شدم و
از گونہ اش یه ماچ آبدار وعمیق گرفتم. از همان هایی که مامان می گوید تف تفی .
_بے خود نیست زمین دهان بازمے کنه و بهشت زیر پاتون یہ هویے در میاد دیگه.
اگر بگے تا خود صبح بندری برقصم برات مے رقصم مادمازل ،چه برسه به رقص عربی مثل اجدادت
أنت فے قلبي...
دست هایش را گرفتم و گفتم اینجورے .
مادر بزرگ مادریم کویتے بود. دست وپاشکسته عربے ياد گرفته بودم.
_خُبہ خُبہ بشین سر جات نمے خواد مزه بریزے اگر بندری بلد بودے که اینجا نبودے .
درمانده گفتم:
_اِه پس کجا بودم ؟
_خونه شوهر
با گریه ساختگی و لب و لوچه آویزان گفتم:
آره راست میگید چقدر من ترشیده شدم.اے واے پس این سوار بر اسب سفیدم کے میاد ؟
آه کجایے ای یار من ...کجایے دقیقا کجایے؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
《سیلی هائی که باید زد》
خاک از زمین بر می جهد لرزد زمین زیر پا
آتش زند بر خشک وتر از ناله ی سوزان ما
🔺نقل میکنند در شهریور ۱۳۲۳ ،که نیروهای انگلیسی و دیگر متفقین، تهران را اشغال کرده بودند،حسین گل گلاب در خیابان هدایت می بیند که یک سرباز انگلیسی در حال کتک زدن و فحاشی به یک بقال ایرانیست. حتی به یک افسر نظامی هم که به قصد مداخله وارد ماجرا میشود، سیلی محکمی میزند.
گل گلاب، پس از دیدن این صحنه، با چشمان اشک آلود به دیدن روح الله خالقی، موسیقی دان می رود و ماجرا را تعریف می کند و می گوید:
«کار ما به اینجا رسیده که سرباز اجنبی توی گوش نظامی ایرانی می زند؟»
روح ا... خالقی میگوید:ناراحتی تأثیری ندارد بیا کاری کنیم و سرودی بسازیم.
همان جا مرحوم گل گلاب شروع به زمزمه شعری میکند که با تکمیل آن خالقی موسیقی را می نویسد. بنان نیز آن را می خواند. ظرف یک هفته، تصنیف ای ایران با یک ارکستر بزرگ ساخته می شود.
◀انقلاب خمینی(ره) زنگار غرور ایران را از چهره غمگین و خاک گرفته ایران زدود، زنگاری که هر بار توسط متوحشین متوهم بی ادب غربی، آینه غرور و عزت مارا غبارآلودتر می نمود.
سالها سیلی های زیاد بی پاسخ، پهلوان در بند شده ایران را غمگین و غصه دار نموده بود چشمان اشکبار ایران در انتظار رستمی جهت اعادیه حیثیت خود بود، که ناگهان فرزندان مکتب خمینی(ره) نسلی نو جهت احیاء غرور تاریخیمان پدیدار نمودند.
سیلی کوچک امروز ایران به جبهه استکبار در پایگاه عین الاسد، ما را به یاد سیلی های نزده تاریخمان انداخت که چه میزان منتظر این روز بودیم و هنوز دستهایمان برای زدن باقی سیلی های اصلی در حرکت و فشرده است.
آمریکا بداند این سیلی تمام ماجرا نیست، بهای خون حاج قاسم، تمام دنیایتان هست و دستهای ما بلند شده تا چهره پلیدتان را با سیلی های سهمگین فرزندان قهرمان خمینی(ره)، کریه تر از همیشه تاریخ نماید که ما خشم مجسمیم.
آمریکا امروز می تواند واژه خشم عظیم را در چهره باصلابتمان مشاهده کند.
این شروع انتقام سخت است منتظر باشید.....
✒http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_آنلاین_رؤیاے_وصـــــال🌹
#قسمت_دوم
مامان به پشت دستم زد
_ بخور اینقدر حرف نزن بہ جاے این بلبل زبونے ها یه کم با خودت فکر کن بیست و شش سالته اینقدر بهونہ هاے الکے برای ازدواج کردن نیار .
_چشم حتما ، شما امر بفرمایید الساعہ اطاعت مے شود.
مادر با افسوس سرے تکون داد و گفت:
تو درست بشو نیستے حُسنا خانم !
بعد از خوردن غذا ظرفها را توی سینک گذاشتم و مشغول شستن شدم .
_راستے احسان برای ناهار میاد؟
_ نه گفت عصر میام
سری تکان دادم و گفتم:سربازے هم سربازے هاے قدیم، آقا صبح میره، ظهر میاد خونه، خوبه والله
مادر شاکی برگشت و گفت:
به جای اینکه خداروشکر کنی داداشت جاش خوبه راحته ، این حرفها رو میزنی؟ خواهر هم خواهرای قدیم
حق به جانب گفتم:
خب راست میگم دیگه
مادر سرش را به افسوس تکان داد و گفت:
_تو هم شدی مثل الهام
ای وای الهام، چقدر دلم برای ته تغاریم تنگ شده باید یه زنگ بهش بزنم بچه ام راه دوره معلوم نیست چی میخوره، چیکار میکنه.دلم نمے خواست بره شیراز
با دستکش یک تار موی جلوی چشمم را کنار زدم و گفتم:
آره منم خیلی دلم براش تنگ شده، مامان جان مهم اینه خودش راضیه میگفت دلم میخواد برم شیراز پیش سعدی و حافظ و آب رکناباد
مادر مشغول صحبت کردن با الهام شد.
بعد از تماس با الهام روی صندلی ناهارخوری نشست و با گوشیش مشغول شد.
باید یک جوری سر صحبت را باز می کردم .
_مامان من خیلے دلم یہ سفر زیارتے میخواد ، بین ترم که تعطیلم دلم میخواد برم.
جوابے دریافت نشد .
_مامان خانم با شمام
سرش با گوشیش گرم بود تکانی خورد و گفت:
هااا نمیدونم. چی بگم؟ با دایے ات صحبت میکنم سه چهار روزی آخر هفته که من هم تعطیلم بریم مشهد.البته باید ببینم دایے ات هم میتونه بیاد ...
نمے دونستم چطورے باید بگویم که منظورم مشهد نیست.
هر بار کہ صحبتش پیش می آمد ، اتفاقے می افتاد .قبل تر ها اطرافیان میگفتند: چرا نميرے؟ !
می گفتم برای سوختن آماده نیستم.
تحمل کربلا رفتن نداشتم .خیلے ها درک نمے کردند و میگفتند این حرفها اَداست .
دوست نداشتم ساده بروم . باید آماده می شدم برای درد کشیدن... برای فهمیدن... برای رشد کردن ...برای امتحان شدن ...مبتلا شدن ...مجنون شدن
آرے مجنون شدن ...
این اواخر کہ خودم را آماده تر کرده بودم وقتے صحبتش پیش می آمد مامان میگفت: الان امن نیست نمیشه رفت .
هربار یک چیزی مانع می شد .الان هم شجره ی ملعونه ای به اسم " داعش".🏴
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصــــــــال ♥
#قسمت_سوم🍃
از افکارم خارج شدم و بدون گفتن حرفے به اتاقم رفتم.
با خودم گفتم :
"تا یار کِہ را خواهد و میلش بہ کِہ باشد"
روی تخت دراز کشیدم و از گوشیم یک مداحی گذاشتم.
چشم هایم را بستم و زمزمه کردم:
شب های جمعــــــہ مے گیـــــــرم هواتو
اشکـــــــــــ غریبـــــــے می ریزم براتو
بیچـــــــــاره اون کہ حرم رو ندیده
بیچــــــــاره تر اون که دید کربلا تو...
دلم شکست و اشکهایم سرازیر شد .
شروع کردم درد و دل کردن
اشک ریختم وحرف زدم:
تا کِے دیگه ؟ مے دونے سختہ ...آره عاشقے سختہ ...تقصیر خودم بود ادعاے عاشقے کردم وگرنه این قدر براے رسیدن بهت سختے نمے کشیدم .
کِے منو دعوت مے کنے ؟؟؟ !!!
گریه ام تبدیل به هق هق شد .
هرچقدر تلاش کردم اسمش را بیاورم. نشد...
مے دونی چقدر تلفظہ اسمت سختہ؟ چرا من مثل بقیہ مردم نیستم؟ نمیتونم عادے زندگے کنم؟چیکار کردے با من ؟
چرا هر چیزے رو خاص میخوام؟
احساس کردم بدنم گُر گرفتہ است. برای کاستن گرماے درونم با لباس رفتم توی حمام.
یعنے بہ این میگن تَبِ عشــق؟
❤️عشــــق❤️ چہ واژه عجیبے...
براي لحظہ اے بہ سہ سال قبل برگشتم
روزے کہ توی حیاط دانشگاه ، حسین سالارے جلو راهم ایستاد و گفت :
تا حالا تبِ عشق سراغت اومده؟
حالا ببین ! این حال و روز منہ، فقط بخاطر تو .دعا میکنم یہ روز عاشق بشے و اون آدم تو رو پس بزنہ اون وقت درد منو بفهمے."
فڪر کنم نفرینم کرد .باید چیکار می کردم وقتے هیچکس بہ دلم آشنا نبود؟
سرم را زیر دوش آب سرد گرفتم تا گرماے بدنم فروکش کند و همہ خاطرات بد پس زده شوند.
****
فصل دو
شب شهادت امام رضا علیہ السلام آماده شدم و بہ هیئت رفتم .
از امام رضا اذن کربلایم را مے گیرم. مطمئنم
تو هیئت زهرا را دیدم ، با یکے از خانمها مشغول حرف زدن بود. .به محض دیدنم خداحافظی کرد و به سمتم آمد .
_به به سلام بر دکتر حُسناےِقلابے
با واژه دکتر قلابے لبخند زدم
_سلام تو خوبے دڪتر واقعے ؟
اینقدر با رشتہ ات براے من کلاس نزار .
دهانم را کج و کوله کردم و گفتم:
"دکتر زنان و زایمان"
سرش را به عقب پرت کرد و گفت: هِهههه پس چے فکر کردی ؟ مگه مثل شما هستم کہ میزنید پای ملتو ناکار میکنید. فڪر کردے رشتہ ام کم ڪلاس داره ،حالا آینده گذرت کہ بهم میخوره ، اون وقت بیا التماسم کن .
دستش را گرفتم و گفتم:
خوبےزهرا ؟ چه خبرا؟
_خوبم، سلامتے.
خبر؟ راستے یه خبر توپ دارم .
کنجکاو پرسیدم: چے؟
_ دلت بسوزه دارم میرم کربـــــلا
باورم نمیشد
ـــ جدأ؟ تنها ؟
زهرا پوزخندی زد و گفت: نہ با خُرزو خان ،
آخہ منو تنها میذارن کہ برم کربلا؟ اینو باش . نه عزیزم با داداش محسن و طاهره سادات و ... سیــــد طوفان
متعجب پرسیدم :سیدطوفان کیہ؟
_داداش طاهره سادات
تازه شناختم.
_آها ، خوشــــا به سعادتت زهرا ...
با بغض تکرار کردم :
خوشا بہ سعادتت...
برا منـــــم دعا کن .
با نام "کربلا" بغضے بے امان گلویم را فشرد.
شما دارید با من چیکار میکنید؟
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
عالمی بود که اغلب از جلوی مغازه مسگری عبور می کرد، صاحب مغازه جوانی بود که هر موقع متوجه عالم می شد به احترامش از جایش بلند می شد و با آن عالِم سلام و احوال پرسی می کرد. قسمتی ازکوچه ای که مغازه جوان در آن قرار داشت، سقف داشت که به آن ساباط می گویند. مدتی بود که ساباط ترک بزرگی خورده بود و هرگاه چشم جوان به آن می افتاد، خدا خدا می کرد که روی سر کسی آوار نشود. مثل همیشه یک روز عالم در حال عبور از کوچه بود و جوان متوجه او شد، در همان لحظه جوان مشاهده کرد که عالم قبل از رسیدن به ساباط، چند دقیقه ای توقف کرد و ناگاه ساباط فرو ریخت، آنگاه عالم از روی آوار عبور کرد در حالیکه دستانش را به حالت شکرگزاری بالا برد، جوان شگفت زده شد، خودش را به عالم رساند و بعد از سلام و احوال پرسی گفت:من همه چیز را دیدم، شک ندارم که شما با جنیّان درارتباط هستید. ایا درسته؟ عالم نگاه گیرایی به جوان انداخت، تبسمی کرد و گفت:نه،
جوان دست بردار نبود، اصرار کرد و گفت: پس چگونه متوجه شدید که قرار است ساباط فرو بریزد، آیا جز اینه که با جنیّان ارتباط دارید؟! و شما را باخبر کردند؟!
عالم باز تبسمی کرد و گفت: نه جوان، من با خدای جنیّان ارتباط دارم نه جنیّان.
الغرض عالم قصد نداشت قدرت و تقرب خود را به رخ جوان بکشد، اما اگر چنین پاسخی نمی داد، از آنروز جوان ماجرای آن عالم را همه جا اینگونه جار میزد که فلانی با جنیّان در ارتباط است. و این شایعه برای آن عالم خوشایند نبود.
🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
Nahelatol.Jesm.Yaeni.Helali.Hamed.Zamani(128).mp3
7.95M
🏴 شهادت مادرمان حضرت زهرا سلامالله علیها تسلیت باد!
ناحلة الجسم یعنی
نحیف و دلشکسته میری
جوونی اما مادر پیری
بهونه سفر می گیری
باکیة العین یعنی
بارون غصهها می باره
چشای مادر ما تاره
دیگه علی شده بیچاره
السلام علیک یا فاطمه الزهرا
|🌸|
۵ قانون برای داشتن یه زندگی شادتر:
۱. خودتونو دوست داشته باشید
۲. کارای نیک انجام بدید
۳. همیشه مردم رو ببخشید
۴. به هیچ کس آسیب نرسونید
۵. مثبت باشید.
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
♡﷽♡
#رمان_آنلاین_رؤیاے_وصـــــال🌹
#قسمت_چهارم
دستم را فشرد
ای بابا روزیِ تو هم میشه
حُسنا میگم تو نمیتونے با ما بیاے؟ مامانت بفهمہ با مایے قبول نمیکنہ؟
_حقیقتش نمیدونم. باید باهاش حرف بزنم قبلا که بشدت مخالف بود.تازه مگہ میشہ شما کاراتون رو کردید معلوم نیست جا باشه.
_نہ جا کہ هست .محسن گفت جاے خالے دارن. تو یه جورے مامانت رو راضیش کن. فرصت خوبیه باهمیم، باهاش صحبت کن
مطمئن نبودم اما برای آن که تلاشی کرده باشم گفتم :
باشہ حرف میزنم. ولے بعید میدونم .تو هم دعا کن
کمی دیگر صحبت کردیم، خداحافظےکردم و به خانہ برگشتم.
با مادر صحبت کردم و او هم مثل همیشہ مخالفت کرد وگفت نا امنه .
کلے آسمان ریسمان بافتم
که : شهر کربلا امنه و قرار نیست جاهاے ناامن ببرن .خیلے ها دارن میرن و هیچ خبرے نیست.
تازه زهرا و داداش و طاهره خانم هم هستند. من تنها نیستم.
با این حرف ها زیر بار نرفت کہ نرفت.
باید بہ دایے حبیب متوسل میشدم.
از وقتے بابا رفت ، با اینکہ فقط هفت سال از من بزرگتر بود ، اما مردانہ پاے زندگے ما ایستاد. مثل یک دوست برایم می ماند.
به اتاقش رفتم ، در نیمہ باز بود ، سرم را از لاے در داخل بردم .مشغول کتاب خواندن بود.
_مِن الغریب ، اِلے الحبیب
سرش را از کتاب بالا آورد و گفت:
علیک سلام
باز چی شده من الغریب راه انداختے؟ مگه نگفتم این جملہ رو نگو .این جمله مختص سیدالشهداست .
سلام ، حالا چہ فرقے میکنه ، منم فعلا غریبم و کسے نداے هل من ناصر منو نمیشنوه .
کتاب را بست و گفت:اِه اینجوریاست ؟ لابد ما هم یزدیان هستیم.
_أَستغفرالله
خودم رو یہ کم لوس کردم و گفتم : نه شما حبیبید دیگه .
_خب لوس بازے هاتو بزار کنار بگو ببینم چی میخواے؟
انگشتانم را به هم قلاب کردم و شمرده گفتم:
کربلا ... مامان راضے نمیشه.راضیش کن
_همین؟! کربلا ؟ منم راضیش کنم؟
_آره دیگه ، هرچے بهش میگم مادرِ من، تنها نیستم با زهرا و داداش اینا هستیم ، میگه نہ کہ نہ .
چشمهایش برق زد ، با لبخندی گوشہ لبش کمے نگاهم کرد و گفت :
پس تنها نیستے؟زهرا خانم هم هست.باشہ باهاش صحبت میکنم
_البتہ زهرا و داداش اینا ... اونها رو جا انداختے .
_آره باشه
خیره اش شدم و گفتم:
عجیبہ
سوالی پرسید: چے عجیبہ ؟
_اینکه تا اسم زهرا رو آوردم بہ همین راحتے قبول کردے با مامان حرف بزنے، تو معمولا با شرط و شروط چیزے رو مے پذیری .اونهم کربلا کہ مخالف بودے خانمها تنها برن .
_درستہ ولے خیالم راحتہ چون تنها نیستے، زهرا خانم هم هست ،هواتو داره .
_آهان حالا یعنے زهرا خیلے میتونہ هواے منو داشتہ باشه .
چشمایم را ریز کردم :
صبر کن ببینم ، شما چہ گیرے دادے بہ زهرا ؟ جدیدا مشکوک میزنے آقا حبیب!
_حبیب نہ و دایے حبیب ، هفت سال ازت بزرگترم .بعد هم پاشو برو نمیتونے از من آتو بگیرے خانم مارپل
موقع خارج شدن از اتاق برگشتم و گفتم
_من کہ میدونم خیلے وقتہ یہ چیزیت هست حبیب جان _حبیب جان را بہ عمد گفتم_ ولے شما بپا گوشت رو آقا گربہ نبره که بعدا پشیمون میشے.اگر کارے کنے مامان قبول کنہ منم قول میدهم گوشت رو تو آبلیمو نگہ دارم برات .
فورا در را بستم .
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯
یکی از همسایهامون، مُرد
رفتیم مراسم خاکسپاریش
بعد دختره مرحوم که همش داشت گریه میکرد ، یهو گفت اصلا سابقه نداااااااشت بمیــــره.......😢😭😭
😳😳😳😳😳
هیچی دیگه وسط خاکسپاری همه ی وابستگان داشتن سنگ قبر مرحومو گاز میگرفتن.
منم شروع کردم به اذان گفتن
😁😁😁😁😁😁😁😂😂😂
http://eitaa.com/cognizable_wan
واسه داداشم رفته بوديم خواستگارى، همه چيز خوب پيش ميرفت تا اينكه پدرعروس گفت شام تشريف داشتيد، بابام گفت نه ممنون چندجاى ديگه بايد سر بزنيم😨😂😂😂😂
💎 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آستانه تحمل من در مقابل تمام مسائل
http://eitaa.com/cognizable_wan