#حد_را_نگه_دارید
☑️ در مهمانی ها با همسرتان #شوخی زننده نکنید.
بین یک شوخي بی ضرر و یک شوخي #ازار دهنده یک خط باریک وجود دارد . حتی اگر شوخي شما به نظر خودتان بی ضرر و صرفا #خندهدار باشد، این بدان معنی نیست که نظر همسرتان هم همین است؛ بنابراین هیچوقت چیزی نگویید که احتمال می دهید همسرتان را شرمنده و #تحقیر کند.
اشکالی ندارد که با نیت و خلق خوب شوخي کنید، ولی اگر متوجه شدید که شوخي شما همسرتان را ناراحت کرده است ، به سرعت #اشتباه خود را پذیرفته و در مقابل افرادی که آن را شنیده اند، از همسرتان #معذرت خواهی کنید.
💢http://eitaa.com/cognizable_wan
#حکایت
ثروتمندزاده اى در كنار قبر پدرش نشسته
بود و در كنار او فقیرزاده اى كه او هم
در كنار قبر پدرش بود.
ثروتمندزاده با فقیرزاده مناظره مى كرد
و مى گفت: صندوق گور پدرم سنگى
است و نوشته روى سنگ رنگین است.
مقبره اش از سنگ مرمر فرش شده و در
میان قبر، خشت فیروزه به كار رفته است،
ولى قبر پدر تو از مقدارى خشت خام و
مشتى خاك، درست شده، این كجا و آن كجا؟
فقیرزاده در پاسخ گفت:
تا پدرت از زیر آن سنگ هاى سنگین
بجنبد، پدر من به بهشت رسیده !
#عقل_استاد
دانشجویی سر کلاس فلسفه نشسته بود. موضوع درس درباره خدا بود.استاد پرسید: آیا در کلاس کسی هست که صدای خدا را شنیده باشد؟ کسی پاسخ نداد.
استاد دوباره پرسید: آیا کسی هست که خدا را لمس کرده باشد؟ دوباره کسی پاسخ نداد.
استاد برای سومین بار پرسید: آیا در کلاس، کسی هست که خدا را دیده باشد؟ برای سومین بار هم کسی پاسخ نداد.
استاد با قاطعیت گفت: با این وصف، خدا وجود ندارد.
آن دانشجو به هیچ وجه با این استدلال استاد موافق نبود و اجازه خواست تا صحبت کند. استاد پذیرفت. دانشجو از جایش برخاست و از هم کلاسیهایش پرسید: آیا در کلاس، کسی هست که صدای عقل استاد را شنیده باشد؟ همه سکوت کردند.
آیا در کلاس، کسی هست که عقل استاد را لمس کرده باشد؟ همچنان کسی چیزی نگفت.
آیا در کلاس، کسی هست که عقل استاد را دیده باشد؟ وقتی برای سومین بار کسی پاسخ نداد، دانشجو گفت: پس نتیجه میگیریم که استاد عقل ندارد
#لمس کن 👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
♻️♻️
🕊🕊🕊🕊🕊
پسری مسلمان به خواستگاری دختری مسلمان می رود
دختـر: من را می خواهی؟
اگر بلد نباشم خوب غذا بپزم و خوب خانه داری کنم؟
بازهم مرا میخواهی??
پسر: بلد هستی خدای بزرگ و سبحان را بپرستی بدون آنکه برایش شریک قرار دهی؟
بلد هستی خوب نماز بخوانی ؟ و زیبا حجاب کنی؟
دختــر : بله، هر آن با قلب و جانم به یگانگی خداوند شهادت میدهم و تنها برای او سجده میکنم و فقط بخاطر رضای او زیبایی هایم را از نامحرمان می پوشانم
تنها بندگی او را می کنم و تنها از او میترسم
پسر با لبخند زیبا و دلنشین گفت:
همین برایم کافیست "من میخواهم تو نصف دینم باشی نه خدمتکارم"
http://eitaa.com/cognizable_wan
اموزش #سبزه_داخل_تنگ 👇
ابتدا یه ظرف زیبا انتخاب کنید و به اندازه دو سانت خاک تزیینی و بعد به اندازه سه سانت خاک مخصوص کشت بریزید و بعد تخم چمن رو روی اون بپاشید و دوباره دو تا سه میلی متر خاک بپاشید و بعد خاک رو مرطوب کرده و با سلیفون درشو میبندیم خاک باید مرتب مرطوب باشه بعد از یک هفته چمن رشد میکنه میتونیم داخلش اب بریزیم و ماهیهای عیدمونو داخل همون تنگ بریزیم ❤️💃
🎀 🌸 🎀
✨ http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خاطرهی دزدیده شدن #حاج_قاسم
💠 حاج قاسم در عملیات طریقالقدس مجروح شده بود. برای درمان، او را به مشهد فرستاده بودند. چون شکمش ترکش خورده بود از زیر قفسه سینهاش تا روی مثانهاش را باز کرده بودند و وضع بدی داشت. ۴۵ روز کسی نمیدانست قاسم سلیمانی زنده است یا شهید شده. در آن زمان هم فرمانده گردان بود که مجروح شد. بالاخره شهید موحدی کرمانی پسر همین آقای موحدی کرمانی قاسم را در مشهد پیدا کرد و گفت طبقه سوم یک بیمارستان در مشهد است. پزشک حاج قاسم از منافقین بود و میخواست حاج قاسم را بکشد، به همین دلیل شکم قاسم را باز گذاشته بود که منجر به عفونت شده بود. یک پرستار باشرف کرمانی به خاطر حس ناسیونالیستیاش قاسم را شب #دزدیده بود، جایش را با دو مریض دیگر در یک طبقه دیگر عوض کرد و به دکتر گفته بود قاسم را از اینجا بردند. قاسم باز یک دوره دیگر از ناحیه دست مجروح شد تا میگفتند برو بیمارستان در میرفت. فضای ما در جنگ این بود.
🌎 سایت جهاننیوز به نقل از صادق خرازی
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥استاد حسن عباسی:
فلسطین بهانه است! مقصود اصلی آمریکا از طرح #معامله_قرن ، نه فلسطین بلکه ایران است.
http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم 🔥
#قسمت_دهم : ✍کابوس های شبانه
.
🌹بعد از چند روز توی بیمارستان به هوش اومدم … دستبند به دست، زنجیر شده به تخت … هر چند بدون اون هم نمی تونستم حرکت کنم … چشم هام اونقدر باد کرده بود که جایی رو درست نمی دیدم … تمام صورتم کبودی و ورم بود … یه دستم شکسته بود … به خاطر خونریزی داخلی هم عملم کرده بودن … .
🌹همین که تونستم حرکت کنم و دستم از گچ در اومد، منو به بهداری زندان منتقل کردن … اونها هم چند روز بعد منو فرستادن سلولم … .
هنوز حالم خوب نبود … سردرد و سرگیجه داشتم … نور که به چشم هام می خورد حالم بدتر می شد … سر و صدا و همهمه به شدت اذیتم می کرد … مسئول بهداری به خاطر سابقه خودکشی می گفت این حالتم روانیه اما واقعا حالم بد بود … .
🌹برگشتم توی سلول، یه نگاه به حنیف کردم … می خواستم از تخت برم بالا که تعادلم رو از دست دادم … بین زمین و هوا منو گرفت … وسایلم رو گذاشت طبقه پایین … شد پرستارم … .
توی حیاط با اولین شعاع خورشید حالم بد می شد … توی سالن غذاخوری از همهمه … با کوچک ترین تکانی تعادلم رو از دست می دادم … من حالم اصلا خوب نبود … جسمی یا روحی …
🌹بدتر از همه شب ها بود …
سخت خوابم می برد … تا خوابم می برد کابوس به سراغم میومد … تمام ترس ها، وحشت ها ، دردها … فشار سرم می رفت بالا… حس می کردم چشم هام از حدقه بیرون میزنه … دستم رو می گذاشتم روی گوشم و فریاد می کشیدم
🌹نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور ساکتم کنن … چند دفعه اول منو بردن بهداری اما از دفعات بعدی، سهم من لگد و باتوم بود … .
اون شب حنیف سریع از روی تخت پایین پرید و جلوی دهنم رو گرفت …
🌹 همین طور که محکم منو توی بغلش نگهداشته بود … کنار گوشم تکرار می کرد … اشکالی نداره … آروم باش … من کنارتم … من کنارتم …
اینها اولین جملات ما بعد از یک سال بود
✍ادامه دارد..
○°●○°•°♡◇♡°○°●°○
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_یازدهم: ✍اولین شب آرامش
.
🌹من بی حال روی تخت دراز کشیده بودم … همه جا ساکت بود … حنیف بعد از خوندن نماز، قرآن باز کرد و مشغول خوندن شد … تا اون موقع قرآن ندیده بودم … ازش پرسیدم: از کتابخونه گرفتیش؟ … جا خورد … این اولین جمله من بهش بود …
🌹نه، وقتی تو نبودی همسرم آورد … .
موضوعش چیه؟ … .
قرآنه … .
بلند بخون … .
مکث کوتاهی کرد و گفت: چیزی متوجه نمیشی. عربیه … .
مهم نیست. زیادی ساکته …
🌹همه جا آروم بود اما نه توی سرم … می خواستم با یکی حرف بزنم اما حس حرف زدن نداشتم … شروع کرد به خوندن … صدای قشنگی داشت … حالت و سوز عجیبی توی صداش بود … نمی فهمیدم چی می خونه … خوبه یا بد … شاید اصلا فحش می داد … اما حس می کردم از درون خالی می شدم … .
🌹گریه ام گرفته بود … بعد از یازده سال گریه می کردم … بعد از مرگ آدلر و ناتالی هرگز گریه نکرده بودم … اون بدون اینکه چیزی بگه فقط می خوند و من فقط گریه می کردم … تا اینکه یکی از نگهبان ها با ضرب، باتوم رو کوبید به در …
✍ادامه دارد.....
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_دوازدهم :✍ من و حنیف
🌹.صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود … حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد … از خوشحالیش تعجب کردم … به خاطر خوابیدن من خوشحال بود … ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟
🌹… نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود … و این آغاز دوستی من و حنیف بود … .
اون هر شب برای من قرآن می خوند … از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم … اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم … توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد …
🌹وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم … خیلی زود قضاوت کرده بودم … .
حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت … اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده … حنیف هم با اون درگیر می شه … .
🌹توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه … اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش …
🌹مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده … اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره … و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه...
ادامه دارد..
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🚨پاسخ صریح رهبر انقلاب به سخنان نسنجیده حسن روحانی در مورد انتخابات:
🔻وقتی شما به #دروغ می گویید این #انتخابات #مهندسی_شده و یا اینکه انتخابات نیست #انتصابات است، مردم دلسرد می شوند. چگونه است که انتخابات وقتی به نفع شما است صحیح و متقن است اما وقتی به نفع شما نیست #انتخابات خراب است.
#رای_به_حامی_روحانی_یعنی_ادامه_وضع_موجود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مفتی وهابی بخاطر اینکه اهل سنت عمری گروه گروه شیعه شده اند و میلیون ها عمری در کشورهای عربی شیعه شده اند با بی احترامی تابلو پشت سرش که نام مبارک الله تعالی روی آن نوشته شده را به زمین می کوبد
👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خاطرهای از شهید حاج قاسم سلیمانی که در زمان حیاتش اجازه نداد منتشر شود!
✍مادر بزرگوار سردار حاج قاسم سلیمانی که از دنیا رفتند، پس از چند روز با جمعی از خبرنگاران تصمیم گرفتیم برای عرض تسلیت به روستای قنات ملک برویم. با هماهنگی قبلی، روزی که سردار هم در روستا حضور داشتند، عازم شدیم. وقتی رسیدیم ایشان را دیدیم که کنار قبر مادرشان نشسته و فاتحه میخوانند. بعد از سلام و احوالپرسی به ما گفت من به منزل میروم شما هم فاتحه بخوانید و بیایید. بعد از قرائت فاتحه به منزل پدری ایشان رفتیم. برایمان از جایگاه و حرمت مادر صحبت کرد و گفت: این مطلبی را که میگویم جایی منتشر_نکنید. گفت: همیشه دلم میخواست کف پای مادرم را ببوسم ولی نمیدانم چرا این توفیق نصیبم نمیشد. آخرین بار قبل از مرگ مادرم که اینجا آمدم، بالاخره سعادت پیدا کردم و کف پای مادرم را بوسیدم. با خودم فکر میکردم حتماً رفتنیام که خدا توفیق داد و این حاجتم برآورده شد.
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت: نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم.
📚منبع:خبرگزاری دانشجویان ایران
http://eitaa.com/cognizable_wan
#شهدا_زنده_اند
حاج قاسم! تو فرمانده قلب ملتی بودی! ما بیش از دیدن هر وزیر و وکیل و رئیسی از دیدن تو خوشحال میشدیم. مخصوصاً وقتی با آن لبخند و تواضع و صلابت به رهبر عزیزمان عرض ادب میکردی.
ممنون که اینقدر بزرگ بودی که دلمان به شما قرص بود، با شما بود که از داعش نترسیدیم! از فدا شدن حججیها بالیدیم چون تو وعده انتقام دادی... درود بر تو ای سردار صادق ما ...
ممنون که این قدر خوب و محبوب زیستی که به ما هم جرأت میدهی بخواهیم مثل تو باشیم.
#سردار_شهید_حاج_قاسم_سلیمانی
#شادی_روح_شهدا_صلوات
http://eitaa.com/cognizable_wan
●➼┅═❧═┅┅───┄
هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
پنجشنبه است😔🌹
امـروز🌺
هـمان روزی است
اهالی سفر کرده از دنیا،
چشم انتظار عزیزانشان هستند
دستشان ازدنیا ڪوتاه است
ومحتاج یادڪردن ماهستند.
بالاخص
پدران و مادران
برادران و خواهران
اساتید و شهدا
همه و همه را با ذکر فاتحه ای میهمان سفره هایمان کنیم.
🌍 http://eitaa.com/cognizable_wan
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی} 🔥 فرار از جهنم🔥
#قسمت_سیزدهم : ✍چطور تشکر کنم؟
.
🌹اون روز من و حنیف رو با هم صدا کردن … ملاقاتی داشتیم … ملاقاتی داشتن حنیف چیز جدیدی نبود … اما من؟ … من کسی رو نداشتم که بیاد ملاقاتم … در واقع توی ۸ سال گذشته هم کسی برای ملاقاتم نیومده بود … تا سالن ملاقات فقط به این فکر می کردم که کی ممکنه باشه؟ … .
.🌹برای اولین بار وارد سالن ملاقات شدم … میز و صندلی های منظم با فاصله از هم چیده شده بودن و پای هر میز یه نگهبان ایستاده بود … شماره میز من و حنیف با هم یکی بود … خیلی تعجب کردم … .
🌹همسرش بود … با دیدن ما از جاش بلند شد و با محبت بهش سلام کرد … حنیف، من رو به همسرش معرفی کرد … اون هم با حالت خاصی گفت: پس شما استنلی هستید؟ حنیف خیلی از شما برام تعریف کرده بود ولی اصلا فکر نمی کردم اینقدر جوان باشید …
🌹اینو که گفت ناخودآگاه و سریع گفتم: ۲۵ سالمه … از حالت من خنده اش گرفت … دست کرد توی یه پاکت و یه تی شرت رو گذاشت جلوی من … .
واقعا معذرت می خوام … من بسته بندیش کرده بودم اما اینجا بازش کردن
🌹… خیلی دلم می خواست دوست شوهرم رو ببینم و ازش تشکر کنم که حنیف اینجا تنها نیست … امیدوارم اندازه تون باشه … .
اون پشت سر هم و با وجد خاصی صحبت می کرد … من خشکم زده بود … نمی تونستم چشم از اون تی شرت بردارم … اولین بار بود که کسی به من هدیه می داد … اصلا نمی دونستم چی باید بگم یا چطور باید تشکر کنم … .
🌹توی فیلم ها دیده بودم وقتی کسی هدیه می گرفت … اگر شخص مقابل خانم بود، اونو بغل می کرد و تشکر می کرد … و اگر مرد بود، بستگی به نزدیکی رابطه شون داشت … .
.مثل فنر از جا پریدم … یه قدم که رفتم جلو تازه حواسم جمع شد اونها مسلمانن … رفتم سمت حنیف و همین طور که نشسته بود بغلش کردم و زدم روی شونه اش … .
🌹بغض چنان مسیر گلوم رو پر کرده بود که نمی تونستم حرفی بزنم … نگهبان هم با حالت خاصی زل زده بود توی چشمم
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
○°●•○•°♡◇♡°○°●°○
{داستان دنباله داراز سرنوشت واقعی}
🔥 #فرار_از_جهنم🔥
#قسمت_چهاردهم : ✍خداحافظ حنیف
.
🌹سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم … قطعا اون دلش می خواست با همسرش تنها صحبت کنه …
از اونجا که اومدم بیرون، از شدت خوشحالی مثل بچه ها بالا و پایین می پریدم و به اون تی شرت نگاه می کردم
🌹… یکی از دور با تمسخر صدام زد … هی استنلی، می بینم بالاخره دیوونه شدی … و منم در حالی که می خندیدم بلند داد زدم … آره یه دیوونه خوشحال … در حالی که اشک توی چشم هام حلقه زده بود؛ می خندیدم … اصلا یادم نمی اومد آخرین بار که خندیده بودم یا حتی لبخند زده بودم کی بود … .
🌹تمام شب به اون تی شرت نگاه می کردم … برام مثل یه گنجینه طلا با ارزش بود … .
.یک سال آخر هم مثل برق و باد گذشت … روز آخر، بدجور بغض گلوم رو گرفته بود … دلم می خواست منم مثل حنیف حبس ابد بودم و اونجا می موندم … .
🌹بیرون از زندان، نه کسی رو داشتم که منتظرم باشه، نه جایی رو داشتم که برم … بیرون همون جهنم همیشگی بود … اما توی زندان یه دوست واقعی داشتم … .
پام رو از در گذاشتم بیرون … ویل، برادر جاستین دم در ایستاده بود … تنها چیزی که هرگز فکرش رو هم نمی کردم …
🌹بعد از ۹ سال سر و کله اش پیدا شده بود… با ناراحتی، ژست خاصی گرفتم … اومدم راهم رو بکشم برم که صدام زد … همین که زنده از اونجا اومدی بیرون یعنی زبر و زرنگ تر از قبل شدی … تا اینو گفت با مشت خوابوندم توی صورتش
✍ادامه دارد...
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
🌀🍃 درشت بودن چه میوه ها و سبزیجاتی خوب نیست؟
①🔻پیاز
②🔻هویج
③🔻سیب زمینی
④🔻فلفل دلمهای
🔹زیرا نیترات بیشتری دارند و یکی از عوارض نیترات ایجاد اختلالات عصبی است
⇜join
☘http://eitaa.com/cognizable_wan
💢 از بین بردن سردرد
👈برای ازبین بردن سردردهای شدید گلاب + آبلیموی طبیعی + عرق بیدمشک + عسل و آب رو ترکیب کنید و بخورید
- این تکنیک برای از بین بردن سردردهای طولانی عالیه👌
❅❈❅
🍀☘http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گوزنی که انتقام سختی از شکارچی میگیره
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ♨️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زن نابینایی که بعد عمل جراحی برای اولین بار شوهرشو میبینه 😂
احساسات کلا موج میزنه😭😭😭
🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan