هدایت شده از "دانستنیهای زیبا"
🔸پنجشنبه ها برای ما روز یادآوری درگذشتگان و خاطرات آنهاست؛
ولی برای آنها روز چشم انتظاری ست، منتظر هدیه هستند...
هدیه به روح پدران و مادران آسمانی و همه عزیزان سفرکرده بخوانیم فاتحه و صلوات و در صورت امکان خیرات🌸🙏
👇👇👇👇
🍎 http://eitaa.com/cognizable_wan
پيرمرد هر بار كه می خواست اجرت
پسرک واكسی كر و لال را بدهد،
جملهای را برای خنداندن او بر روی
اسكناس می نوشت.
اين بار هم همين كار را كرد.
پسرک با اشتياق پول را گرفت و
جملهای را كه پيرمرد نوشته بود،خواند.
روی اسكناس نوشته شده بود:وقتی
خيلی پولدار شدی به پشت اين اسكناس نگاه كن.
پسر با تعجب و كنجكاوی اسكناس
را برگرداند تا به پشت آن نگاه كند.
پشت اسكناس نوشته شده بود:
كلک، تو كه هنوز پولدار نشدی!
پسرک خنديد با صدای بلند؛هر
چند صدای خنده خود را نمیشنيد...
🌹اگر می خواهی خوشبخت باشی
🌹براي خوشبختی ديگران بكوش...
❖
خیلی زیباست🌼🍃
فقط ۸ سالم بود
تنم بوی مدرسه میداد،بوی دبستان، بوی لقمه هایی که مادرم در کیفم میگذاشت، آخ که چقدر این بو را یادم هست!
فقط ۸ سالم بود
تا دست راست مادرم را در آغوش نمیگرفتم خوابم نمیبرد!عادت بود دیگر!یک عادت عاشقانه!
فقط ۸سالم بود
عاجز بودم از بستن بند های کتونی ام!تلاش هم نمیکردم یاد بگیرم چون میدانستم مادرم هست دیگر، او میبندد، چقدر عاشق این لحظه بودم، وقتی بند کفش هایم را میبست موهایش را بو میکردم، نفس میکشیدم !مگر خوش بو تر از این هم چیزی هست؟
فقط ۸ سالم بود......
ظهر سردی بود، از آن ظهر هایی خورشید با زمین قهر کرده، بدترین ساعات زندگی ام را میگذراندم، آخر صبح بر سر رفتن به مدرسه با مادرم دعوا کردم، سرش داد زدم، تمام روز در مدرسه به این فکر میکردم که چگونه با مادرم آشتی کنم!
رسیدم سر کوچه ،شلوغ بود ، صدای پدرم از بین جمعیت به گوشم رسید، مردم جور دیگر نگاهم میکردند ، راه باز شدو رفتم جلوتر ..
مادر که روی زمین افتاده بود، پدر که زجه میزد، نان های تازه که به خون آغشته شده بود و پیرمردی که روی زمین نشسته بود بر سرش میکوبید و میگفت بدبخت شدم و ....
زمزمه های مردم که میگفتند تمام کرد بیچاره و گل های رزی که از دستانم افتاد من ماندم و کیف بدون لقمه ، من ماندم و بند کفش هایی که هر وقت میخواستم ببندم یک رب گریه میکردم ، من ماندم و بی خوابی ....
امشب بعد از ۱۳ سال دلم دست راست مادرم را میخواهد...
.
باز هم روز شیرین مادر فرا رسید و رهایم نمیکند فکر کسانی که مادرشان را از دست داده اند.
خدایا....
قبول که تو می دانی و ما نمی دانیم.
اما باور کن مادر را آنقدر زیبا آفریده ای
که فکر نداشتن اش لرزه می آورد.
تو را قسم به خدا بودن ات
چشم هیچ فرزندی انتظار مادر را نکشد.
آمین
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعار های مردم علیه حسن روحانی در مقابل جایگاه سخنرانی وی در میدان آزادی
مردم حسن روحانی را تالی تلو بنی صدر میدانند
❤️حق پدر و مادر
✍از محضر مقدّس خاتم الأنبياء (ص) سؤال شد ، ای رسول خدا ! حقّ پدر چيست ؟حضرت فرمود اينكه تا زنده است ، از او اطاعت كنى
سؤال شد ، حقّ مادر چيست ؟
حضرت فرمود هيهات ، هيهات (که کسی به حقّ مادر برسد) ، اگر کسی به تعداد ريگهای بيابان ، و به اندازه قطره هاى باران در همه عمر دنيا در برابر مادرش بايستد ( و خدمت كند ) ، معادل روز باردارى مادر و حملِ فرزند در شكم نمی شود
📚مستدرک الوسائل ۱۵ / ۱۸۲
http://eitaa.com/cognizable_wan
#همسرانه💑
#حامی_بودن
چگونه زن و شوهر می توانند حامی یکدیگر باشند؟
مرد میتونه بدون اینکه بیش از حد کار و تلاش کنه، رابطه ی خوبی با همسرش داشته باشه.
👈قدردانی همسر او باعث می شود که انگیزه ی بیشتری برای تلاش در جهت بهبود زندگی مشترکشان داشته باشد.
در این صورت مرد مجبور نمیشه خودش را قربانی خواسته های همسرش کنه یا احساس کند همسرش بر او ریاست میکنه.
👈زن هم میتونه با درک کردن شوهرش،حامی او باشدو به او کمک کند که او نیز حامی خوبی برایش باشد.
👈مرد ها نان آور خانواده هستند،آن ها دوست دارند همسرشان را خوشبخت کنند و در زندگی مشترکشان موفق باشند.
فقط کافیه که از آن ها #قدردانی شود.
👈زن و شوهر مکمل یکدیگر هستند، مردها ازهمسرشان حمایت می کنند و زنان زمانی می تواندازشوهرشان حمایت کنند که حمایت های شوهرشان را درک کرده باشند.
👈زن هم دوست دارد #حامی شوهرش باشد؛ ولی تا به حال نشنیده ایم که زنی بگوید شوهرم به من توجه ندارد؛ ولی من عاشق او هستم!
👈مردهاهم دوست دارند که همسرشان به آنها #توجه کند؛ اما در درجه اول آن هادوست دارند همسرشان راخوشبخت و
خوشحال کنند.
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی با نام
👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت اول
- من دروغگوی بزرگی بودم. دروغگويی بزرگ و زيرک...
اين جملات را به عنوان معرفي از زبان دختركی ميشنوم كه به زور 20 سال دارد. خطوط چهره اش آنقدر پر رنگو درهم گره خورده است كه انسان باور نميكند فقط 20 بهار بر آن صورت گذشته است. نه برق جوانی در نگاهش می درخشد و نه در دلش شوری برای جوانی كردن باقی مانده است.
خيلی كم حرف می زند و وقتی چيزی می گويد پر از بی پروايی و گستاخی است.
شايد اين بار از اين كه مجبور به شنيدن و نوشتن حرفهای اين قربانی شده ام، پشيمانم. لااقل كاش به جای تقاضای ملاقات برايم نامه می نوشت. مثل بيشتر كسانی كه روزی زندگی تلخشان را به قلم كشيدم.
ولی اين دخترک كم حرف گستاخ با آن چشمان مات و نگاه بی فروغش اصرار زيادی برای ديدنم داشت، آن هم در خانه خودش.
انگار همان حرفهای اندكش را هم مدتها بود كسی نشنيده است. فضای اتاق از صدای حرفهايش خالی می شود. به سرعت سيگاری روشن می كند.
دود خاكستری سيگار در اطراف چهره خزان زده اش مه ميسازد كه من حتی قادر به ديدن لبهايش هم كه گهگاه آهی می كشد نمی شوم. با سرانگشتان زرد و از ريخت افتاده اش دودها را كنار می زند ومی گويد:
- چيزی نمی پرسی؟ من منتظرم.
در ذهنم دنبال حرفی، جمله ای، كلمه ای ميگردم كه لااقل بتواند آغازگر صحبت شود ولی انگار همه واژه ها گم شده اند يا در ميان مه غليظ دود سيگار «دختربس» محو! سرانجام صبر او تمام ميشودو در مقابل سكوت من خودش شروع می كند:
- حالا كه تو نمی خوای بپرسی، باشه نپرس. من خودم شروع می كنم. از كجا بگم!
و من اين بار به خودم جرات می دهم و می گويم:
- از اول. از هرجا كه راحتتری.
دختر بس آهی می كشد و می گويد:
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت دوم
- راحتی خيلی وقته كه تو دنيای من مرده. حالا فقط اجباره و نياز. همين و بس.
بعد با نوک انگشتانش لوله شكننده خاكستر سيگارش را می تكاند و ادامه می دهد:
-بابا، ننه م بعد از هشت تا دختری كه پشت سرهم پس انداخته بودن آرزوی پسر ميكردن. ننه م دوباره حامله شد. اين بار همه انتظار يه پسر كاكل زری رو می كشيدن.
هيچ كس حتی «كبرای» دو ساله هم نمی تونست به مغز كوچيكش اين احتمالو راه بده كه ممكنه اين نهمی هم دختر باشه. ولی شد.
من به دنيا اومدم و از دنيا اومدنم كسی خوشحال نشد. وقتی بابا فهميد نهمين شاهكارش هم دختر از آب دراومده ديگه كاسه صبرش لبريز شد و ما رو رها كرد و رفت تا شانسشو با يه شريک ديگه امتحان كنه و شايد يه روزی بلاخره به آرزوی پسردارشدنش برسه.
بعد از رفتن بابام ننه م هم چند روزی بيشتر طاقت نياورد. اين نهمی انگار برای اومدن خيلی اذيتش كرده بود.
خلاصه نه تا بچه ی قد و نيم قد مونديم و يه دنيا دربه دری و بی كسی.
هر كي هروقت دلش ميسوخت ما رو مهمون سفره اش ميكرد و فردا باز هم گرسنگی بود و گرسنگی...
از بچه گی جز بدبختی چيز ديگه ايی برای گفتن ندارم. اگر هم داشته باشم به درد تو نمی خوره.
چون نمی فهمی چی می گم. فقط دنبال سياه كردن ورق های خودتی حالا با هر موضوعی.
از توهينش جا خوردم ولی خيلی زود توانستم آرام شوم گفتم:
- خب، بقيه اش...
- تو همون روزا بود كه نميدونم كی از كجا پيداش شد و اسم منو گذاشت «دختربس».
14-15 سالم كه شد با بر و بچه هايی كه 5 تاشون خواهرای خودم بودن كاسبي ميكرديم. وضعمون ای... بدک نبود. لااقل از گرسنگی كشيدن بهتر بود. تا اين كه يه روز يكي از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.......
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
👇👇👇
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 خانم کمحجابی که به شیشهی ماشین سردارسلیمانی میزند...
💠 سردارسلیمانی نقل میکند یکبار با دخترم زینب رفته بودیم که میوه بخریم. من داخل ماشین نشسته و منتظر دخترم بودم. هم زمان دختر خانمی که پوشش مناسبی نداشت، با شک و تردید من را نگاه میکرد و به همراهش میگفت: او سردار سلیمانی است؟ همراهش میگفت: مگر ممکن است که چنین شخصیتی بدون گارد و حفاظت بیاید و انکار میکرد. تا آن که نزدیک آمدند و به شیشه ماشین زدند و از من پرسیدند که شما سردار سلیمانی هستید؟ گفتم بله. با تعجب از من خواستند که چیزی به آنها به عنوان یادگاری بدهم. من هم تسبیح دستم را به آنها هدیه کردم. اما دیدم دارند سر آن با هم مجادله میکنند. انگشترم را هم به آنها بخشیدم.
🔴 راوی سرهنگ حمزهای
💫http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت سوم
تا اين كه يه روز يكی از بچه ها پيشنهاد كرد به جای دله دزديها يه دزدی حسابی كنيم.يه چيزی كه بشه لااقل يه چند ماهی روش حساب كرد.
خيلي مشورت كرديم و آخرش به اين نتيجه رسيديم كه بهترين راه دزدی و نون حسابی درآوردن، خالی كردن يه آموزشگاه كامپيوتره.
چون هم يه آموزشگاه خوب و پولساز سراغ داشتيم و هم آشنايی كه اونا رو از ما بخره.
فكرامونو ريختيم رو هم و نقشه كشيديم. قرار شد يكی از بچه ها، يعنی خواهر يكی مونده به آخر من به عنوان كسی كه دنبال كار ميگرده بره اونجا تا با شرايط و محيط و آدماش آشنا بشه.
كبری راه افتاد و رفت آموزشگاه اما هنوز يه ساعت نگذشته بود كه برگشت. اونا بهش كار نداده بودن. دليلش هم واضح بود، كبری ضامن معتبری نداشت.
ولی اين دليل بهم خوردن نقشه ی ما نميشد. تصميم مونو گرفته بوديم. يه جور ديگه شروع كرديم. اين بار من داوطلب شدم. رفتم آموزشگاه و به عنوان شاگرد خودمو معرفی كردم. اسممو فوری نوشتم و شدم يه شاگرد زرنگ و موذی و فرصت طلب.
از كامپيوتر خوشم می اومد. دنياش شيرين بود. كنار هدف اصلی م كه فهميدن راه و چاه اونجا بود دنبال كامپيوتر رو هم گرفتم. ميخواستم لااقل اگر هيج هنری جز دزدی تو كارنامه ی زندگيم نيست كامپيوتر بدونم.
سه، چهار ترمی می گذشت. زير و زبر آموزشگاه دستم بود ولی به بچه ها لو نميدادم. ميترسيدم به محض اين كه بگم نقشه ی دزدی رو بكشن چرا كه من تو عمرم به يه چيز دل بسته بودم و نميخواستم از دستش بدم.
داشتم به آرزوم و پيشرفتهايی ميرسيدم كه فشار بچه ها بيشتر شد. آخه از بس پول كلاس من رو جور كرده بودن خسته شده بودن.
اونا نتيجه اين همه ولخرجی هاشونوميخواستن. ديگه داشتم كم كم تسليم اونا ميشدم و از نيمه راه برمی گشتم كه سر و كله ی «شهروز» پيدا شد. استاد جديد آموزشگاه و البته من....
👈 ادامه دارد⬅️⬅️⬅️
🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋🦋
http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥اینقدر وضعیت زنان در دوره پهلوی بد بوده که شاه حاضر نیست حتی جواب سئوال خبرنگار رو بده!
🔻برسونید دست کسانی که از وضعیت خوب زنان در دوره پهلوی میگفتن
✨﷽✨
#حکایت
❄️⇦ میگویند روزی مرد کشک سابی نزد شیخ بهائی رفت و از بیکاری و درماندگی شکوه نمود و از او خواست تا اسم اعظم را به او بیاموزد، چون شنیده بود کسی که اسم اعظم را بداند درمانده نشود و به تمام آرزوهایش برسد. شیخ مدتی او را سر گرداند و بعد به او میگوید اسم اعظم از اسرار خلقت است و نباید دست نااهل بیافتد و ریاضت لازم دارد و برای این کار به او دستور پختن فرنی را یاد میدهد و میگوید آن را پخته و بفروشد بصورتی که نه شاگرد بیاورد و نه دستور پخت را به کسی یاد دهد.
❄️⇦ مرد کشک ساب میرود و پاتیل و پیاله ای خریده شروع به پختن و فروختن فرنی میکند و چون کار و بارش رواج میگیرد طمع کرده و شاگردی میگیرد و کار پختن را به او میسپارد. بعد از مدتی شاگرد میرود بالا دست مرد کشک ساب دکانی باز میکند و مشغول فرنی فروشی میشود به طوری که کار مرد کشک ساب کساد میشود.
❄️⇦ کشک ساب دوباره نزد شیخ بهائی میرود و با ناله و زاری طلب اسم اعظم میکند. شیخ چون از چند و چون کارش خبردار شده بود به او میگوید: «تو راز یک فرنیپزی را نتوانستی حفظ کنی حالا میخواهی راز اسم اعظم را حفظ کنی؟ تو برو کشکت را بساب.»
🎀http://eitaa.com/cognizable_wan
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃
حق نداری احساس دیگران رو به بازی بگیری ،
فقط به خاطر این که هنوز تکلیفت با احساس خودت معلوم نیست !
http://eitaa.com/cognizable_wan
واسہ اینڪہ
یڪے روفـرامـوش ڪنے
یڪےدیگہ رو سـرگـرمیتـ نڪڹ
http://eitaa.com/cognizable_wan
حیف نون هر شب از جلو در بانک رد میشد بوق میزد....
نگهبان بانک خیلی عصبانی میشه جلوشو میگیره میگه چته هر شب رد میشی هی دستتو میذاری رو بووووق آزار داری ?!
میگه:
نه پولام تو بانکتونه میترسم خوابت ببره😂
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
🦋🌹🦋🌹🦋🌹🦋🌹
💎سرگذشتی واقعی
با نام 👈 #انتهای_شوم!💎
👈 قسمت چهارم
ما می تونستيم آموزشگاه و ثروت شهروز رو يه جا بالا بكشيم. با اين نقشه من به پيشنهادش جواب مثبت دادم و به عقد شهروز دراومدم.
يادم هست روزی كه منو به خونه ش برد به جای لذت از مهربونی و پذيرفتن محبتهای خالصانه ش مدام توی اتاقها سرک می كشيدم و در ذهنم اجناسو قيمت گذاری می كردم و حساب سبكها و سنگين ها رو جدا می كردم.
حتی صدای شمردن پولهای بيشماری كه نصيبمون می شد رو حس می كردم.
يكی، دو ماهی هم به اين ترتيب گذشت. شهروز ديگه حسابی تو دام عشقم گرفتار شده بود كه ما نقشه شوم مونو عملی كرديم.
دختر بس به اينجا كه می رسد آهی می كشد و ته مانده سيگار را در جا سيگاری می فشارد و می گويد:
- افسوس. زندگی قشنگی می تونست باشه اما خرابش كردم. به خاطر يه بی عقلی بزرگ همه چيز رو خراب كردم. شهروز خيلی زود موضوع رو فهميد.
لازم به پنهان كردن نبود. وقتی وسايل خونه شهروز و آموزشگاه به سرقت رفت و من هم يه شبه گم شدم شهروز جز ارتباط اين دو موضوع با هم چاره نداشت. اون يه ذره تحقيقی هم كه كرد در واقع مهر تاييد به همه حدس هايی زد كه خدا خدا می كرد غلط از آب در بياد.
من و شركام راهی زندون شديم و شهروز خيلی زود طلاقم رو داد…
دختر بس سيگار ديگری روشن می كند و می گويد:
- تو سوال ديگه يی نداری؟
با تعجب می پرسم:
- پس داستان آلوده شدنت؟ نميخوای تعريف كنی
دختربس با بی اعتنايی و گستاخی خاص خودش می گويد:
- سوغاتی زندان! واسه همه آدمهايی كه به اميد يه تغيير، پيدا كردن يه نقطه روشن تو زندگی شون به زندان تبعيد می شن،
و بلند می شود و هم چنان خنده كنان ميرود. هنوز هم تنم از جمله ی آخرش می لرزد. دلم ميخواهد از او، از حرفهای پر از توهين و انتقامش متنفر شوم،اما انگار نيمی از وجودم نميگذارد. دلم برايش ميسوزد. برای سالهای بی خبری و اين انتهای شومش، برای روزهای قشنگی كه ميتوانست داشته باشد و خرابش كرده بود، يعنی خرابش كرده بودند.
نوعی بی تفاوتی سرد وجودم را فرا می گيرد. بلند ميشوم و بدون اينكه حتی به فكر همدردی صميمانه ای با او- كه اكنون به درختی تكيه داده و به سيگارش پک ميزند باشم- از كنارش می گذرم.
👈 پایان 👉
http://eitaa.com/cognizable_wan
روش زجر دادن خانمها!!!👸👧
*زن عراقی:بهش خرجی ندی💰
*زن لبنانی: عبا سرش کنی💂
*زن سوری:محروم کردن از تفریح😱
*زن اردنی: ازدواج مجدد😭
*زن سودانی:شونه کردن موهاش😠
*زن عمانی:منع کردن از خرید طلا✨
*زن مصری: هم خونه بودن با مادر شوهر😒
*زن بحرینی:گرفتن سوییچ ماشین 🚗🚘🚙
*زن قطری: نگرفتن پیشخدمت😳
*زن کویتی:منع کردن از آرایش💋💄💅
واما زنده باشه!
😃زن ایرانی:هیچ کس حریفش نمیشه
بجز خدا😂😂😂
پیشاپیش 26 بهمن روز زن مبارک😍😄
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
روش زجر دادن خانمها!!!👸👧
*زن عراقی:بهش خرجی ندی💰
*زن لبنانی: عبا سرش کنی💂
*زن سوری:محروم کردن از تفریح😱
*زن اردنی: ازدواج مجدد😭
*زن سودانی:شونه کردن موهاش😠
*زن عمانی:منع کردن از خرید طلا✨
*زن مصری: هم خونه بودن با مادر شوهر😒
*زن بحرینی:گرفتن سوییچ ماشین 🚗🚘🚙
*زن قطری: نگرفتن پیشخدمت😳
*زن کویتی:منع کردن از آرایش💋💄💅
واما زنده باشه!
😃زن ایرانی:هیچ کس حریفش نمیشه
بجز خدا😂😂😂
پیشاپیش 26 بهمن روز زن مبارک😍😄
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan
مورد داشتیم دختره داشته با ماشین آموزشگاه رانندگی دنده عقب میرفته سرعتش که زیاد شده از مربی پرسیده حالا بزارم دنده دو عقب؟
میگن گیربکس استعفاشو گذاشته رو کاپوت! نوشته خستم بزارید برم.
افسره هم میگن داره عقب عقب راه میره تا کربلا گفته تا رو مین نرم ول نمیکنم.😂😂
😅 http://eitaa.com/cognizable_wan