eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تلفنش مهم تر بود😂😂😂 اخه ننش بوده ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی چن ماه حقوقشو نمیدن😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
15.37M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شوخی موقع دوش گرفتن 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت سیزدهم 🌷 🌟 اوایل ماه تیر سال ۹۱ بود 🌟 روزای آخر حمل خانمم بود 🌟 مادر خانمم به خانه ما آمدند 🌟 با هم پیش ماما رفتیم 🌟 ماما گفت که خانم باید بستری شود 🌟 سپس یک معرفی نامه به ما داد . 🌟 دهم تیر بود 🌟 خانمم را برای وضع حمل ، 🌟 به بیمارستان بردم 🌟 و او را بستری کردم . 🌟 قرار بود ، طبیعی بزاید . 🌟 اما پس از اینکه به او آمپول زدند 🌟 دکترا گفتند که باید سزارین شود 🌟 بعدها فهمیدم که این دکترها ، 🌟 همه دانشجو و آموزشی بودند . 🌟 منم که چیزی بلد نبودم 🌟 گفتم هر طور صلاح می دانید . 🌟 فرم رضایت نامه را امضا کردم . 🌟 مادرش را پیشش گذاشتم 🌟 و خودم به حرم رفتم 🌟 تا برای سلامتی اش دعا کنم . 🌟 ته دلم ، خیلی نگران بودم 🌟 هم نگران همسرم و بچه بودم 🌟 هم نگران هزینه های بیمارستان . 🌟 چون شنیدم ، عمل سزارین ، 🌟 گران تر از وضع حمل طبیعی است . 🌟 بعد از دعا و زیارت ، 🌟 به ستاد اقامه نماز رفتم 🌟 و مشغول کار شدم 🌟 همکارم آقای ساکی ، 🌟 کارت بانکی خودش را به من داد 🌟 و گفت : 🌷 اگر پول نیاز داشتی ، ازش ببر 🌟 من قبول نکردم 🌟 نمی خواستم کارتش را بردارم . 🌟 اما پس از خواهش و اصرار ، 🌟 مجبور شدم قبول کنم . 🌟 دهم تیر ، دخترم فاطمه ، 🌟 به دنیا آمد . 🌟 و نوری الهی ، 🌟 به زندگی غریبانه ما تابیدن گرفت 🌟 و تاریکی تنهایی ما را روشن کرد . 🌟 فاطمه ، همدم مادرش شد 🌟 و او را از تنهایی و دلتنگی این شهر غریب ، نجات داد . 🌟 همان جا در همان بیمارستان ، 🌟 مدارک من و همسرم را گرفتند 🌟 و برایش ، شناسنامه درست کردند . 🌟 روزی که قرار شد 🌟 خانمم را مرخص کنم ؛ 🌟 با ترس و دلهره ، 🌟 به سمت صندوق بیمارستان رفتم . 🌟 دعا می کردم ، خدا خدا می کردم 🌟 که انشالله زیاد گران حساب نکنند . 🌟 من ، بیشتر از صد هزار تومان ، 🌟 در جیبم نداشتم 🌟 و نمی خواستم از کارت رفیقم آقای ساکی استفاده کنم . 🌟 با توسل به حضرت معصومه ، 🌟 جلوی صندوق ایستادم 🌟 و خودم را معرفی کردم و گفتم : 🌹 حساب ما چقدر می شود ؟! 🌸 گفت : شصت هزار تومان . 🌟 من اولش فکر کردم که می گوید : 👈🏻 ششصد هزار تومان . 🌟 دوباره ازش پرسیدم 🌸 گفت : نه آقا ، 🌸 همان شصت هزار تومان . 🌹 گفتم : جدی ؟! 🌟 خیالم راحت شد 🌟 و خیلی خدا را شکر کردم . 🌟 پس از تصفیه حساب ، 🌟 فاطمه را از مادربزرگش گرفتم 🌟 و به طرف نمازخانه بیمارستان رفتم 🌟 تا انشالله یک روحانی پیدا کنم 🌟 و در گوشش ، اذان و اقامه ، بگوید . 🌟 حاج آقای مهربانی آنجا بود 🌟 پس از خواندن اذان و اقامه ، 🌟 به ما تبریک گفت 🌟 و یک بالشتک قرآنی ، 👈🏻 هدیه کرد . 🌷 ادامه دارد ... 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 قل لن یصیبنا... مرحوم آیت الله سید احمد خوانساری میفرموند در دوران ما فراگیر شد که افراد زیادی فوت شدند، ولی خانواده ما و بعضی از افرادی که “قل لن یصیبنا” را میخواندند از این بلا محفوظ ماندند لذا به تمام دوستان خواندن “قل لن یصیبنا” را تاکید میکنیم. که از امیرالمؤمنین علیه السلام نقل شده است و برای رفع حوادث بخصوص بیماری‌های واگیردار توصیه شده است، که این هفت آیه است: 1⃣ قُلْ لَنْ يُصِيبَنَا إِلَّا مَا كَتَبَ اللَّهُ لَنَا هُوَ مَوْلَانَا ۚ وَعَلَى اللَّهِ فَلْيَتَوَكَّلِ الْمُؤْمِنُونَ (سوره توبه آیه۵۱) بگو هرگز جز آنچه خدا برای ما خواسته به ما نخواهد رسید، اوست مولای ما، و البته اهل ایمان در هر حال باید بر خدا توکل کرد 2⃣ وَإِنْ يَمْسَسْكَ اللَّهُ بِضُرٍّ فَلَا كَاشِفَ لَهُ إِلَّا هُوَ ۖ وَإِنْ يَمْسَسْكَ بِخَيْرٍ فَهُوَ عَلَىٰ كُلِّ شَيْءٍ قَدِيرٌ (سوره انعام آیه ۱۷) و اگر از خدا به تو ضرری رسد هیچ کس جز خدا نتواند تو را از آن ضرر برهاند، و اگر از او به تو خیری رسد (هیچ کس تو را نمیتواند از آن منع کند) که او بر هر چیز تواناست 3⃣ وَمَا مِنْ دَابَّةٍ فِي الْأَرْضِ إِلَّا عَلَى اللَّهِ رِزْقُهَا وَيَعْلَمُ مُسْتَقَرَّهَا وَمُسْتَوْدَعَهَا ۚ كُلٌّ فِي كِتَابٍ مُبِينٍ (سوره هود آیه ۶) و هیچ جنبنده در زمین نیست جز آنکه روزیش بر عهده خداست و خدا قرارگاه (منزل دائمی) و آرامشگاه او را می‌داند، و همه احوال خلق در دفتر علم ازلی خدا ثبت است. 4⃣ إِنِّي تَوَكَّلْتُ عَلَى اللَّهِ رَبِّي وَرَبِّكُمْ ۚ مَا مِنْ دَابَّةٍ إِلَّا هُوَ آخِذٌ بِنَاصِيَتِهَا ۚ إِنَّ رَبِّي عَلَىٰ صِرَاطٍ مُسْتَقِيمٍ(سوره هود آیه ۵۶) من بر خدا که پروردگار من و شماست توکل کرده‌ام، که زمام اختیار هر جنبنده‌ای به دست اوست و البته پروردگار من (در کار بندگان) به راه راست است 5⃣ وَكَأَيِّنْ مِنْ دَابَّةٍ لَا تَحْمِلُ رِزْقَهَا اللَّهُ يَرْزُقُهَا وَإِيَّاكُمْ ۚ وَهُوَ السَّمِيعُ الْعَلِيمُ (سوره عنکبوت آیه۶۰) و چه بسیار حیوانات که خود بار روزی خود نکشند، این خداست که به آنها و هم به شما روزی می‌رساند، و او شنوا (ی دعای محتاجان) و دانا (به احوال بندگان) است. 6⃣ مَا يَفْتَحِ اللَّهُ لِلنَّاسِ مِنْ رَحْمَةٍ فَلَا مُمْسِكَ لَهَا ۖ وَمَا يُمْسِكْ فَلَا مُرْسِلَ لَهُ مِنْ بَعْدِهِ ۚ وَهُوَ الْعَزِيزُ الْحَكِيمُ. (سوره فاطر آیه۲) دری که خدا از رحمت به روی مردم بگشاید هیچ کس نتواند آن را ببندد و آن در که او ببندد هیچ کس جز او نتواند بگشاید، و اوست خدای بی‌همتای با حکمت و اقتدار 7⃣ وَلَئِنْ سَأَلْتَهُمْ مَنْ خَلَقَ السَّمَاوَاتِ وَالْأَرْضَ لَيَقُولُنَّ اللَّهُ ۚ قُلْ أَفَرَأَيْتُمْ مَا تَدْعُونَ مِنْ دُونِ اللَّهِ إِنْ أَرَادَنِيَ اللَّهُ بِضُرٍّ هَلْ هُنَّ كَاشِفَاتُ ضُرِّهِ أَوْ أَرَادَنِي بِرَحْمَةٍ هَلْ هُنَّ مُمْسِكَاتُ رَحْمَتِهِ ۚ قُلْ حَسْبِيَ اللَّهُ ۖ عَلَيْهِ يَتَوَكَّلُ الْمُتَوَكِّلُونَ، (زمر آیه ۳۸) و اگر از این مشرکان بپرسی که زمین و آسمانها را که آفریده است؟ البته جواب دهند: خدا آفریده. پس به آنها بگو: چه تصور می‌کنید، آیا همه بتهایی که جز خدا می‌خوانید اگر خدا بخواهد بمن رنجی برساند آن بتان می‌توانند آن را رفع کنند؟ یا اگر خدا بخواهد مرا به رحمتی رساند بتان می‌توانند آن رحمت را از من باز دارند؟ بگو: خدا مرا کافی است، که متوکلان عالم بر او توکل می‌کنند. وسپس بخوانید: حَسْبِیَ اللّهُ لا إِلَـهَ إِلاَّ هُوَ عَلَیْهِ تَوَکَّلْتُ وَهُوَ رَبُّ الْعَرْشِ الْعَظِیمِ، وَ أَمْتَنِعُ بِحَوْلِ اَللَّهِ وَ قُوَّتِهِ مِنْ حَوْلِهِمْ وَ قُوَّتِهِمْ وَ أَسْتَشْفِعُ بِرَبِّ اَلْفَلَقِ مِنْ شَرِّ مٰا خَلَقَ وَ أَعُوذُ بِمَا شَاءَ اَللَّهُ لاَ قُوَّةَ إِلاَّ بِاللَّهِ اَلْعَلِیِّ اَلْعَظِیمِ بحار الانوار جلد 83 صفحه 337 خواندن این آیات بعد از نماز صبح سفارش شده است. برای عزیزانتون ارسال کنید 👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
⚠️ یه روزی مردایی بودند که از روی صورت خودشون بر میداشتن و میذاشتن روی صورت رفقاشون در میدان جنگ شیمیایی زدند،بسیجی بغلدستش ماسک نداشت، شهید املاکی ماسک خودش را برداشت بست به صورت بسیجی همراهش! قهرمان یعنی این! 💠 اما امروزم هم حرام لقمگان و بی وجدان های در همین آب و خاک ساده ۳ هزارتومانی رو ۴۵ هزارتومان با منت میفروشن به هموطنشون ... چی شد که انقدر بی وجدان شدین؟ برای مال دنیا حاضر شدید برای ی عده گور دست جمعی بکنید😞😞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 دیرین دیرین 🔻این قسمت: خونبازی 🔰ترسناک‌تر از ، اونایی هستند که تو این شرایط، ماسک، ضدعفونی‌کننده‌‌ها و سایر وسایل پیش‌گیری رو چند برابر به مردم می‌فروشن 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
•﷽• (ره): • شـریفتـــریــــن در عالـــــم، بزرگ ڪردن یڪ و تحویـل دادنِ یڪ به جامعه است! 💡| ❤️
🔴 خاطره جالب نرمش دادن توسط یک رزمی‌کار 💠 حجت‌الاسلام دارستانی می‌گوید: یه رفیق دارم مربی هشت نه تا ورزش رزمیه! رفیقم می‌گفت از بیت رهبری به من زنگ زدند و گفتند شما چند روزی بیایید بیت رهبری و صبحها رهبر انقلاب را نرمش دهید! با خودم گفتم خب اینکه کاری نداره من هزاران نفر رو نرمش دادم رهبر انقلاب را هم می‌توانم نرمش دهم! گفت رفتیم خدمت آقا! دیدم آقا با لباس گرم‌کن تشریف آوردند! پرسیدم آقا شروع کنیم؟ گفتند بله! منم دستامو زدم بهم به حالت کف زدن و گفتم شروع. یکدفعه آقا پرسیدند این حرکت یعنی چی؟ گفتم یعنی شروع از روی عادت این کارو می‌کنم! گفتم خب بریم سمت راست (یعنی بدن رو به سمت راست کشیدم) آقا همین جور که بدنشونو به حالت کشش به سمت راست بردن پرسیدن آقای بیات این به چه دردی می‌خوره؟ به خودم گفتم ۲۰ ساله دارم این‌کارو می‌کنم نمیدونم به چه دردی میخوره! گفتم: این مثلا برای کشیده شدن پهلو خوب است! گفتن یعنی چی پهلوها را میکشه؟ گفتم آقا نمیدونم! دیگه سمت چپ رو نرفتم! گفتم خب حالا بریم پایین! آقا گفتن این به چه دردی می‌خوره؟ بالاخره بعد از سه روز گفتم پروفسور میخواد آقا رو نرمش بده من آدمش نیستم! 🔻ایشان می‌خواست بگوید رهبر انقلاب هیچ‌کاری را بدون علت یابی و کورکورانه انجام نمی‌دهند! 🚨http://eitaa.com/cognizable_wan
✨﷽✨ ✍ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ، ﻭﺿﻌﯿﺖ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮ ﺍﻟﺰﻣﺎﻥ چگونه خواهد بود: ﻣﺜﺎﻝ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﺯﺩﻧﺪ، ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ: ﻣَﺜﻞ ﻣﺮﺩﻡ ﺩﺭ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎﻥ، ﻣﺎﻧﻨﺪ ﭘﺪﺭﯼ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺗﺎ ﭘﺴﺮ ﺩﺍﺭﺩ ﺍﻣﺎ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﺗﺎﻗﯽ ﺣﺒﺲ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﺷﻤﺎ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﺑﺎﺷﯿﺪ، ﻣﻦ ﻣﯿﺮﻭﻡ ﻭ ﺑﺮﻣﯿﮕﺮﺩﻡ.ﺍﻣﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﺮﻭﺩ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﺑﭽﻪ ﻫﺎﯾﺶ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ. ﭘﺴﺮﺍﻭﻝ؛ ﺍﺯ ﻧﺒﻮﺩ ﭘﺪﺭ ﺳﻮﺀﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﺑﻬﻢ ﺭﯾﺨﺘﻦ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ! ﭘﺴﺮﺩﻭﻡ؛ ﮐﻪ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ ﭘﺴﺮ ﺍﻭﻝ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﺩ ﻭ ﺷﺮﺍﺭﺕ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩﻥ ﮐﻪ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ﺑﺎﺑﺎ ﺑﯿﺎ ! ﭘﺴﺮﺳﻮﻡ؛ ﮐﻪ ﺍﺻﻼ ﭘﺪﺭ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﮐﺎﺭ ﺧﻮﺩ ﺳﺮﮔﺮﻡ ﻣﯿﺸﻮد! ﭘﺴﺮ ﭼﻬﺎﺭﻡ؛ ﮐﻪ ﺩﯾﺪﻩ ﭘﺪﺭ ﭘﺸﺖ ﭘﺮﺩﻩ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﻧﮕﺎﻩ ﻣﯿﮑﻨﺪ، ﺷﺮﻭﻉ ﻣﯿﮑﻨﺪ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺐ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺗﺎﻕ ﻭ ﻧﮕﺮﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪﻥ ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺴﺖ؛ 💥ﺍﻭ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ ﮐﻪ ﭘﺪﺭ ﺍﻭ ﺭﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ. ﭘﺲ ﺑﺎ ﺧﻮﺩ ﻣﯿﮕﻮﯾﺪ: ﻫﺮ ﭼﻪ ﻫﻢ ﭘﺪﺭ ﺩﯾﺮﺗﺮ ﺑﯿﺎﯾﺪ، ﻣﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﯿﺸﺘﺮﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﻭ ﭘﺪﺭ ﻫﻢ ﻣﺮﺍ ﻣﯿﺒﯿﻨﺪ، ﺩﺭ ﻋﯿﻦ ﺣﺎﻝ ﻣﻨﺘﻈﺮ ﺁﻣﺪن ﭘﺪﺭ ﻧﯿﺰ ﻫﺴﺖ. ﺁﺭﯼ؛ ﺍﯾﻦ ﻣﺜﺎﻝ ﺩﻗﯿﻘﺎ ﻣﺜﻞ ﻣﺎﺳﺖ، ﻣﺮﺩﻡ ﺁﺧﺮﺍﻟﺰﻣﺎن. ﻋﺪهﺍﯼ ﺟﺎﻣﻌﻪ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﻣﯿﺮﯾﺰﯾﻢ.. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﺍﺻﻼ ﺁﻗﺎ ﺭﺍ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﮐﺮﺩﻩ ﻭ ﺑﻪ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﺎﻥ ﻣﺸﻐﻮﻟﯿﻢ.. ﻋﺪﻩﺍﯼ ﻫﻢ ﻓﻘﻂ ﺩﺭ ﻣﺴﺠﺪ ﺑﺴﺖ ﻣﯿﻨﺸﯿﻨﯿﻢ ﮐﻪ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ ﺁﻗﺎ ﺑﯿﺎ.. عده‌ای هم از هیچ کاری برای رضایت ولی امرشان دریغ نمی کنند... ‌‌‌‌💫✨👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌷 خاطرات یک فراری 🌷 🌷 قسمت چهاردهم 🌷 🌟 دختر تازه به دنیا آمده ام را محکم بغل کردم 🌟 و به طرف خانه رفتیم 🌟 از بس خوشحال بودم ، 🌟 دست از پا نمی شناختم . 🌟 مدتی مادر خانمم ، برای مراقبت از زن و بچه ام ، خانه ما بود . 🌟 و پس از آن مادرم آمد 👈 تا مراقب بچه هام باشد . 🌟 ماه رمضان آمد 🌟 و کارم در حرم ، 👈 تا نیمه های شب بود . 🌟 ما ساعت ده شب بعد ، برنامه شب‌های آسمانی داشتیم . 🌟 در این برنامه ، اول یک روز نماز قضا می خوانیم . 🌟 بعد کلیپ امام زمانی پخش می شود ؛ سپس صلوات خاصه امام رضا علیه السلام 🌟 جنگ شادی برای. کودکان ، غرفه نقاشی ، مشاوره مذهبی ، پرده خوانی ، مسابقه ، دادن جوایز و... 🌟 گاهی قبل از سحری ، به خانه می رفتم و گاهی پس از سحری و نماز صبح و گاهی خانمم خودش می آمد طرفم و با هم در حرم ، سحری می خوردیم . 🌟 از حوزه به من زنگ زدند 🌟 و گفتند که شما قبول شدید 🌟 و شهریور ماه ، 🌟 درسها شروع می شوند . 🌟 شما باید اول برج شش ، 🌟 برای تکمیل پرونده 🌟 و حضور در کلاسهای اختباری ، 👈 حوزه باشید . 🌟 نزدیک عید فطر شد . 🌟 خواستم قبل از عید ، بلیط بگیرم و با زن و بچه ، به اهواز بروم ، 🌟 اما مسئولم گفت که بمان و از مراسم نماز عید ، عکس بگیر . 🌟 لذت بخش ترین قسمت عکاسی من در حرم ، آنجاهایی بود که باید می رفتم پشت بام حرم . 🌟 روی پشت بام حرم ، گنبد را می دیدم ، همه قم را می دیدم ، جمکران را می دیدم ، جمعیت زیاد مردم را می دیدم و یا از شیشه ها ، ضریح و صحن ها را می دیدم . 🌟 پس از نماز عید ، 🌟 به طرف اهواز ، راه افتادیم . 🌟 اول برج شش ، اهواز بودیم 🌟 به خاطر همین به آقا محسن گفتم که به جای من ، به حوزه برود و مدارک مرا به آنها تحویل دهد . 🌟 آنها هم به محسن گفتند : 🌷 که به من بگوید 🌷 که یکی از شرایط حوزه این است که شاغل نباشد . 🌷 فلذا یا کار حرم را رها کند ، 🌷 یا حوزه را . 🌟 به خاطر همین 🌟 مجبور شدم که کار حرم را 👈 رها کنم و به حوزه بیایم . 🌟 چند روز از حوزه رفتنم می گذرد 🌟 حال و هوای خوبی دارد . 🌟 در اولین فرصت ، اولین کاری را که کردم این بود که برای دخترم فاطمه ، عقیقه سر بریدم . 🌟 با اسماعیل علیجانی و حمید ، 👈 رفتیم گوسفند خریدیم 🌟 و برای فاطمه سر بریدیم . 🌟 تا انشالله بلاها از سر دخترم ، دفع شوند . 🌷 پایان 🌷 http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
واقعیت گداهایی که ادای معلولین را در می آورند!!! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✅یکی از دوستان نقل می کردند ✍روزی که حضرت آقا برای تسلیت به خانواده حاج قاسم به منزل ایشان تشریف فرما شدند دختر حاج قاسم سلیمانی خیلی بی تابی می نمودند. حضرت آقا نیز به ایشان دلداری می دادند بعد از اینکه حضرت آقا منزل را ترک می نمایند بمنظور تسکین قلوب خانواده سردار سلیمانی خصوصا زینب خانم مجددا به منزل حاج قاسم تشریف فرما می شوند. لکن همچنان دختر حاج قاسم بی تابی می نمودند حضرت آقا به ایشان می فرمایند زیاد ناراحت نباشید می خواهم نویدی به شما بدهم و آن اینکه زمانی که حضرت صاحب الزمان (عج) ظهور می نمایند پدر شما یکی از رجعت کنندگان و در کنار حضرت صاحب می باشد. بعد از کلام آسمانی مولایمان خانواده شهید سلیمانی بطور کلی از آن حالت قبلی خارج شده و همگی آرام می گیرند 💠http://eitaa.com/cognizable_wan
🔹بابام اومده میگه یکیو واسه کرونا گرفتن، انگار تریاکه😄 🔸دلم می‌خواد برگردم به زمان‌های دور، خیلی دور، اون موقع‌ها که همه چی با یه فوت تمیز و ضدعفونی می‌شد! یه قند میوفتاد زمین برمیداشتیم فوت‌ میکردیم میذاشتیم دهنمون هیچیمونم نمی‌شد! الان هر نیم ساعت سه بار دستامون رو میشوریم ۴ بار ضدعفونی میکنیم بازم آرامش نداریم🚶🏻‍♂️ 🔹همین‌طور که کرونا داره اون وسط می‌رقصه، سیل و زلزله هم دارن به هم می‌گن: «ما هم پاشیم مجلس رو گرم کنیم.»😐 🔸‏تو ایران زلزله همیشه هست حالا یا خودش بلای اصلیه یا کنار بلای اصلی به عنوان دسر بلا میاد. بعد سیل میاد بعد سقوط هواپیما میاد حتی بعد کرونا هم آمده دوست عزیزمون مرسی رفیق🖐😑 🔹مورد داشتیم تو شرکت تا دیروز با لیوانی که صبح شیر میخورد، ظهر دوغ میخورد و عصر قهوه و چایی و دوباره چرخه استفاده ش از فردا شروع میشد. الان لیوانو میشوره میذاره تو کمدش درو قفل میکنه میره، من از ویروس کرونا ممنونم که بهداشت رو به خیلیا یاد داد😀 -کرونا ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━😊😍😘😅━━━┓ 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━😅😘😍😊━━━┛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیگه نگران ماسک نباشید 😁 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🔸فکر کن اون دانشجوهایی که از چین فرار کردن اومدن ایران الان باید از ایران فرار کنن😐 🔹اینهمه پول دادین، لب ژل زدین، دماغ عمل کردین، دندون لمینت کردین، الان باید ماسک بزنین فقط چشم و ابروتون معلوم باشه حقتونه🤪 🔸به هرکی میرسیم مشت‌شو میاره جلو میگه کرونا اومده بجای دست دادن اینجوری بزن قدش. حالا انگار مجبورشون کردن حتما یه جایی از بدنشونو با بقیه اتصال بدن. خب عین آدم واستا فقط بگو سلام😕 🔹چون دوستت دارم بهت دست نميدم چيه؟ يه ساطور بگيريد دستتون هر کی دستشو دراز كرد از آرنج قطع كنيد😑☝️ 🔸ایرانی‌ای که سال ۹۹ رو ببینه، دیگه هیچ‌وقت منقرض نمیشه. اولین گونه انسان جاودان ماییم😐 🔹‏برای مقابله با کرونا سیر بخورید، اگه تاثیری هم روی بیماری نداشته باشه. حداقلش اینه که بقیه دیگه نزدیکتون نمیشن😀 🔸‏کرونا نگرفتم ولی یک مرض بدتر گرفتم به اسم "نکنه کرونا گرفتم"😶 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌┏━━━😊😍😘😅━━━┓ 🌺 http://eitaa.com/cognizable_wan ┗━━━😅😘😍😊━━━┛ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
✨ دیگران را نترسانید !!! 🔻 هنگامی که شخص به طور ناگهانی می ترسد، خون در قلب لخته شده، در دراز مدت در بدن انسان تبدیل به توده سرطانی میشود؛ پس عزیزان خود را هیچ وقت برای شوخی هم که شده نترسانیم.❌ ☘☘ 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 پرهیز از خوردن با دست چپ ✍ صحیح مسلم به نقل از جابر بن عبدالله سلمی: پیامبر خدا، از این که کسی با دست چپ چیزی بخورد، نهی فرمود. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : خوردن با دست چپ، از نافرهیختگی است. الکافی به نقل از سماعه، درگفت و گو با امام صادق (علیه السلام) : از ایشان درباره این که کسی با دست چپ بخورد یا بیاشامد، پرسیدم. فرمودند: مباد کسی با دست چپ بخورد یا بیاشامد و یا با آن چیزی را بردارد. پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : هر کس با دست چپ بخورد، شیطان نیز همراه با او می خورد و هرکس با دست چپ بنوشد، شیطان نیز همراه با او می نوشد. 🍁 پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله) : با دست چپ نخورید؛ چرا که شیطان با دست چپ می خورد. 📚 دانشنامه احادیث پزشکی، ج ۲ 🍎 🍎 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
بسم الله الرحمان الرحیم💚💚 جلو در دانشگاه با دوستهایم در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتادم، رو به سارا گفتم: – پس این جزوه ام چی شد؟ سارا هینی کشیدو گفت: – دست راحیله، صبر کن الان می گم بیاره. گوشی را از جیبش در آوردو از ما فاصله گرفت، بعد از چند دقیقه امد. – الان میاره. نگاه دلخوری به او انداختم. –ببخشید که جزوتو بی اجازه دادم به یکی دیگه، اونوقت راحیل کیه؟ –راحیل یکی دیگه نیست،خیلی منظمه،راستش نمیشد که بهش ندم،گفت یه روزه میده، خیالت راحت حرفش حرفه،آرش باور کن جوری شد که نشد بگم جزوه مال توئه، الانم امد به روش نیاریا. پوفی کردم و گفتم: – حالا الان کجاست؟ من می خوام برم. نگاهی به در دانشگاه انداخت. –تودانشگاهه، عه، امدش. مسیر نگاهش را دنبال کردم، یک دختر چادری که خیلی باوقارو متین به نظر می رسید، نزدیک میشد، اونقد چهره ی جذابی داشت که نتوانستم نگاهم را صورتش بردارم، ابروانی مشگی با چشمهایی به رنگ شب، پوست صورتش رنگ گندم بود،بینی کشیده که به نظر عمل کرده بود ولی وقتی نزدیک امددیدم این طور نیست. با یک روسری سرمه ایی زیبا، صورتش رو قاب گرفته بود، برعکس دخترهای دیگه که در دانشگاه مغنعه می پوشند،او روسری سرش بودومدل خاصی آن را بسته بود، مدل بستنش را خیلی خوشم امد. نوع چادرش خاص بود. با لبخندی که به سارا می زد با اشاره سر سارا را صدا کرد، تا جزوه را به دستش دهد.سارا به طرفش رفت و باهم دست دادند وخوش وبش کردند، سرش را به طرف کیفش برد که جزوه راازداخل کیف برون بکشد. همون لحظه فکر شیطنت باری به سراغم امد. نمی دانم چرا، ولی می خواستم متوجه بشودکه جزوه مال من است. شاید می خواستم من را ببیندو توجه اش را به طرف خودم جلب کنم. جلو رفتم و سلام کردم، سرش رابالا آوردو ونگاه گذرایی به من انداخت و زیرلبی جوابم راداد، لبخند از روی لبهایش جمع شد، قیافه ی جدی تری به خودش گرفت وجزوه را مقابل سارا گرفت و تشکر کرد. همانطور که محو صدای آرام و قشنگش شده بودم، قبل از سارا جزوه را گرفتم و گفتم: –خواهش می کنم، بعد خنده ایی کردم و گفتم: – جزوه ام شده مارکوپولو، بالاخره به دستم رسید. با چشمهای گرد شده، سارا را نگاه کردوگفت: –منظورت از دوستت ایشون بودند؟ سارا با دست پاچگی گفت: –حالا چه فرقی داره، با دلخوری به سارا گفت: –کاش می گفتی، بعدهم برگشت به طرفم وبا حالتی شرمنده گفت: –حلال کنید من نمی دونستم...نذاشتم حرفش راادامه دهد، فوری گفتم: –اشکالی نداره، اصلا مهم نیست. سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت، کمی بیشتر به طرف سارا متمایل شدو باهاش دست دادو گفت: –کلاس آخررو نمیای؟ سارا گفت: – نه، با بچه ها می خواهیم بریم بیرون. نگاهی به من و بقیه ی بچه ها انداخت وهمانطور که دستش را از دست سارا بیرون می کشید گفت: –پس من میرم کلاس. سرش را به طرف من برگرداند و بدون این که نگاهم کند گفت: –ممنون بابت جزوه. فوری خداحافظی کردو رفت. بعد از رفتنش به سارا گفتم: –چرا نگفتی اونم با شما بیاد؟ سارا پوزخندی زدو گفت: –اون این جور جمع هارو نمی پسنده. اخم کردم. – کدوم جور؟ -مختلط... -یعنی چی؟ -یعنی اون پسر جماعت را حساب نمی کنه، چه برسه باهاشون بیرون بره. –سارا!این دختره تو کلاس ماست؟ –آره. با تعجب گفتم: – چرا من تا حالا متوجه اش نشدم؟ سارا همانطور که نگاهم می کرد گفت: –کلا راحیل با کسی کاری نداره،آرومه و سرش تو کار خودشه. سارا پیش بقیه رفت که گرم حرف زدن بودندو گفت: –بچه ها بریم دیگه. نمی دانم چرا این دختر، چی بود اسمش، راحیل، توجهم را جلب کرد. چقدر جذبه داشت، فکر کنم کمی از خود شیفته هم بود، حتی در چشم هایم نگاه هم نکرد.صدای سارا در سرم اکو می شد،"او پسر جماعت را حساب نمی کند." دلم خواست رفتارش با من متفاوت باشد تابقیه بخصوص سارا شوکه بشوند...منی که همه ی دخترها دوست دارند هم کلامم شوند و تحویلم می گیرند،او حتی افتخار ندادکه نگاهم کند... سارا با تکون دادن دستش مقابل چشم هایم، گفت: – کجایی آرش؟ تو نمیای؟ – گفتم که نه، کار دارم باید برم. -باشه پس خداحافظ ما رفتیم. از بقیه ی بچه ها هم خداحافظی کردم و به طرف خانه راه افتادم... ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
بایدبرای خانه، خرید می کردم مامان برای شام برادرم و همسرش را دعوت کرده بود، کلی هم خرید برایم اسمس داده بود که انجام بدهم، ماشین را پارک کردم جلوی تره بار، گوشی ام را از جیبم درآوردم و پیام مامان را خواندم و یکی یکی خریدها را انجام دادم. بعد همه را داخل ماشین گذاشتم و راه افتادم، با صدای گوشی ام از روی صندلی کناری برداشتم و جواب دادم. ــ جانم مامان. ــ نون هم گرفتی آرش؟ –آره گرفتم، تا یه ربع دیگه می رسم. مامان همیشه می گوید تو دست راست من هستی، بیشتر خریدهایش و کارهای بیرون را من برایش انجام می دهم. بعد از فوت پدرم در این سه سال سعی کردم،همیشه کمک حال مادرم باشم. بارها بیرون رفتن با دوست هایم یا حتی کارهای خودم رو تعطیل کردم تا در خدمت مادرم باشم، چون اولین اولویت زندگیم است. برایش خیلی مایه می گذارم. رسیدم به خانه رسیدم و خریدها را تحویل مامان دادم. مامان با لبخند یک چایی روی میزگذاشت و گفت: –بخور گرم شی. پالتوام را از تنم درآوردم و روی مبل انداختم و فنجون را برداشتم و گفتم: –مامان اگه با من کاری نداری برم یه کم درس بخونم. – برو پسرم دستت درد نکنه. چایی را خوردم و بهاتاقم رفتم. لباس هایم را عوض کردم و لباس راحتی پوشیدم. جزوه ام راباز کردم و از آخر شروع به خواندن کردم. دو درس آخر زیربعضی ازمطالب با مداد سیاه، خطکشیده شده بود. بعضی ازقسمتهاهم علامت ستاره یاپرانتزگذاشته شده بود. البته کم رنگ، کنجکاو شدم، بقیه درس هارا هم مرور کردم خبری نبود فقط همین دو درس علامت گذاری شده بود. برایم سوال ایجاد شد، البته مسئله ی مهمی نبود ولی می خواستم بدانم کار سارا بوده یا رفیقش. نمی دانم چرا، ولی گوشی را برداشتم و شماره ی سارا را گرفتم. ــ بله آرش. ــ سلام کردن بلد نیستی؟ ــ خب سلام،خوبی؟ ــ سلام،ممنون، سارا یه سوال، تو با مداد رو جزوه ام علامت زدی؟ ــ علامت؟نه چه علامتی؟ –یکی با مداد روی جزه ام علامت و پرانتز و از این جور چیزا گذاشته بعضی مطالبش رو، انگار مطالب مهم تر رو... از صدای سارا تعجب مشخص بود که گفت: – نه من نذاشتم، شاید کار راحیله، حالا مگه مهمه؟ مهم ها رو برات مشخص کرده راحت تر بخونی دیگه. پوفی کردم و گفتم: –دفعه ی دیگه خواستی جزوه ام رو به این و اون بدی لطفا بگو خط خطیش نکنند. ــ آرش!تو چته، حساس شدیا! بی مقدمه خداحافظی کردم. سارا راست می گفت اصلا این علامت ها برایم مهم نبود، فقط می خواستم بدانم اگر کار راحیله، جوری از این که این کاررا انجام داده خجالتش بدهم، تا کمی از آن خود شیفتگی اش پایین بیاد. *** وارد کلاس که شدم چشم چرخاندم تا راحیل را پیدا کنم، دیدم انتهای کلاس با دوتا از دختراخیلی آروم مشغول حرف زدن است. آهان پس همیشه انتهای کلاس می نشیند و آروم حرف میزند، من چون همیشه ردیف جلو می نشستم و با بچه هامدام در حال شوخی و مسخره بازی بودیم هیچ وقت متوجه اش نمی شدم. امروز رنگ روسری اش فرق داشت، روشن تر بود با گل های ریز رنگی، خیلی به صورتش می آمد. انگار نگاهم را روی خودش حس کرد، برگشت نگاهی کرد و با دیدنم سرش را پایین انداخت و قیافه ی جدی به خودش گرفت. وا!!این چرا اینجوریه؟ جوری برخورد می کند که آدم دیگر جرات نمی کند طرفش برود. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
تسخیر جن توسط شیخ جعفر مجتهدی عارف کامل شیخ جعفر مجتهدی حتی در نوجوانی ، اجنه را تسخیر می کرده و خوده ایشان نقل کرده اند در همان آغاز نوجوانی شروع به تهذیب نفس و خود سازی و تقویت اراده نمودم و در قبرستان متروکه ی شهر تبریز که یکی از قبرستان های بسیار مخوف ایران به شمار میرود و رعب وحشت عجیبی بعد از استیلای شب به خود می گیرد ، قبری حفر نموده و در آن شب را تا به صبح به اعمالی که در فکر و ذهن خلاصه می شد سپری نمودم و چون بسیار دوسن داشتم به بینوایان و مستمندان کمک کنم و زندگی آن ها را از فقر و تنگ دستی نجات بخشم .  سعی و تلاش بسیاری می نمودم تا معمای لاینحل کیمیا به دست من حل گردد ،لذا قسمتی از سرمایه ی پدری را در این راه صرف نمودم ولی به نتیجه ای نرسیدم اما چون این کوشش من همرا با توسلات شدید بود ، یک روز هنگامی که مشغول انجام ترکیبات شیمیایی بودم ناگهان سروش آسمانی به من نداء در داد (( جعفر ! کیمیا ، محبت ما اهل بیت است ، اگر به دنبال آن هستی قدم بگذار و ثابت باش . )) با شنیدن آن ندای غیبی هدف و مسیر زندگی ام به کلی دگرگون شد و بر آن شدم تا به جای تسخیر جن و انس و ملک و... و اکتساب کیمیا و علوم غریبه و کشف نیروهای نامرئی به دنبال حقیقت همیشه جاوید و پاینده یعنی محبت و دوستی ائمه ی اطهار بروم .  تا آن روز و قبل از شنیدن آن هاتف غیبی و ندای ملکوتی موفق شده بودم بسیاری از نیروهای طبیعت را تحت فرمان درآورم ، به طوری که در هر محولی حضور داشتم ، عده ای از جنیان حاضر بودند و دستوراتی که یه آن ها می دادم اطاعت می کردند . در آن ایام در یکی از اتاق های طبقه ی فوقانی منزل پدرم در شهر تبریز زنگی می کردم ، در آن اتاق ، ظروف قدیمی زیادی وجود داشت ، از جمله دو عدد ظرف مرغی عتیقه شبیه به هم و بسیار گران قیمت که در دو طرف آن ، آینه قرار داشت ، یک روز که از خانه خارج شده بودم ، مادرم برای نظافت و سر و سامان دادن وارد اتاق شده و متوجه می شود که یکی از ظرف های کنار آینه نیست ! او گمان می کند که من آن ظرف را به خاطر تهیه مواد شیمیایی جهت به دست آوردن کیمیا فروخته ام ، هنگامی که به منزل باز گشته ام ، با لحنی شدید به من گفت : جعفر ! چرا اسباب منزل را می فروشی ؟ در جواب گفتم من چنین کاری نکرده ام ! مادرم گفت : یکی از ظرف های کنار آینه نیست ! به ایشان گفتم شاید ظرف را در جای دیگر قرار داده باشم ، سپس به اتاق رفتم و دیدم که یکی ا ظرف ها در جای خودش نیست ، فهمیدم که ناپدید شدن ظرف توسط اجنه انجام گرفته ، لذا فورن مامور و موکل مخصوص جنی را احضار کردم و از او پرسیدم کاسه ی مرغی را به کجا برده ای ؟ او در تعجب گفت اوصاف این یک جفت کاسه ی قدیمی را برای پادشاهمان بیان کرده بودیم و او علاقه ی شدیدی به دیدن آن ها پیدا کرد ، لذا امر کرد یکی از آن ها را نزدش ببریم و بعد از مشاهده بر گردانیم . به او گفتم : یک نماز مستحبی دو رکعتی می خوانم . اگر تا پایان نماز ، ظرف در جای خود نباشد شما را به شدت تنبیه کرده و خواهم سوزاند . مشغول نماز شدم ، در تشهد نظر به طاقچه انداختم و دیدم ظرف در جای خود قرار گرفته است ، آن گاه مادرم را صدا کرده و گفتم ظرف ها که در جای خود می باشند. 💫✨👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوالی داشتم. سرش را بالا آوردو بلند شد، یه قدم به طرفم امد و گفت: –بله! جزوه‌ام را در آوردم و علامت ها را نشانش دادم و گفتم: –اینارو شما کشیدید؟ نگاهی به جزوه انداخت و با تعجب گفت: –آخ ببخشید، آره فکر کنم. من چرا روی جزوه شما علامت گذاشتم؟ اصلا حواسم نبود. معذرت می‌خوام. آخه من عادت دارم موقع مطالعه مدام یه مداد دستم می گیرم و مطالب رو خط و نشانه می زارم. صورتش کمی سرخ شدو سرش را پایین انداخت. –اشتباهی فکر کردم جزوه‌ی خودمه، بدین پاکش کنم براتون. دستش را دراز کرد که جزوه را بگیرد، ولی من جزوه راعقب کشیدم و برای این که بیشتر از این خجالتش ندهم گفتم: – نه اشکالی نداره، گفتم شاید اینا نمونه سوالی چیزیه که علامت گذاشتید. می‌خواستم از خودتون بپرسم. سرش را بلند کرد و زل زد به جزوه. –مهم که هستند، کلا من مطالب مهم رو خط می کشم،تا بیشتر بخونم. لبخند پیروز مندانه ایی زدم وبا اجازه ایی گفتم و برگشتم، از پشت سرم صدای نفسش را شنیدم که خیلی محکم بیرون داد، معلوم بود کلافه شده است. من هم خوشحال از این که توانسته بودم حالش را کمی بگیرم به طرف صندلی‌ام راه افتادم. جوری برخورد می کند من که با دخترها راحت حرف می زنم، حرف زدن با اوسختم می شود. ردیف یکی مانده به آخر نشسته بود، کیفم را برداشتم و رفتم صندلی آخرکه درست پشت سرش بود نشستم. کمی پرویی بود. من آدم پرویی نبودم ولی دلم می خواست بیشتر رفتارش را زیر نظر داشته باشم. نمی دانم چرا رفتارهایش برایم عجیب وجالب بود. آنقدر حجب و حیا داشت که آدم باورش نمی شد. فکر می کردم نسل این جور دخترا منقرض شده است. وقتی از کنارش رد شدم تاردیف پشتش بنشینم باتعجب نگاهم کرد و من دقیقا صندلی پشت سرش نشستم. سرش را زیر گوش دوستش بردکه اوهم یک دختر محجبه ولی مانتویی بود، چیزی گفت، بعد چند ثانیه بلند شدندو جاهایشان را با هم عوض کردند. چشمهایم رابه جزوه‌ام دوختم. یعنی من حواسم نیست، با امدن سارا و بقیه بچه ها سرم را بلند کردم. سعید داد زد: –آرش چرا اونجارفتی؟ با دست اشاره کردم همانجا بنشیند. ولی مگر اینها ول کن هستند. سارا و بهار امدند و بعد از سلام و احوال پرسی پرسیدند: – چرا امدی اینجا؟ با صدای بلندتر جوری که راحیل هم بشنود گفتم: –نزدیک امتحاناس امدم اینجا حواسم بیشتر سر کلاس باشه، اونجا که شما نمی ذارید. سعیدبا خنده گفت: –آخی، نه که توخودت اصلا حرف نمی زنی. گفتم: – ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازس. سارا نگاه مشکوکی به من انداخت و گفت: –آهان، فکر خوبیه. بعد رو کرد به راحیل و گفت: –راحیل می خوام بیام پیش تو بشینم. راحیل با تعجب نگاهش کردو گفت: –خدا عاقبت مارو بخیر کنه،یه صندلی بیار، بعد بیا بشین. ... http://eitaa.com/cognizable_wan
14.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 فیلم ویژه از کاخِ ملکه مادر (تاج الملوک، همسر رضاخان و مادر شاه) 🔷 بیمارستان اختصاصی 🔷 انباری پُر از انواع مشروب، مربا، برنج و ... 🔷 سینمای اختصاصی با انواع و اقسام فیلم‌های مبتذل...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📽 آزمون رانندگی جواد رضویان 😂😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🏴 امام هادی (ع) فرمودند: اِنّ اللّهَ جَعَلَ الدّنيا دارَ بَلْوي وَالاْخِرَةَ دارَ عُقْبي، وَ جَعَلَ بَلْوي الدّنيا لِثوابِ الاْخِرَةِ سَبَباً وَ ثَوابَ الاْخِرَةِ مِنْ بَلْوَي الدّنيا عِوَضاً. 🏴 همانا خداوند، دنيا را جايگاه بلاها و امتحانات و مشكلات قرار داد و آخرت را جايگاه نتيجه گيري زحمات، پس بلاها و زحمات و سختي هاي دنيا را وسيله رسيدن به مقامات آخرت قرار داد و اجر و پاداش زحمات دنيا را در آخرت عطا مي فرمايد. منبع؛ تحف العقول، صفحه ۳۵۸ 🏴شهادت امام هادی علیه السلام تسلیت باد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 روش ضد عفونی کردن گوشی 🔻 برای پیشگیری از ابتلا به ویروس کرونا ضدعفونی کردن گوشی به اندازه استفاده از ماسک مهمه
❌ کرونا و لزوم عدم حضور در مجامع عمومی... 🔹 در اسلام مصلحت مقدم بر است؛ چه بسا چیزی برای انسان نفعی داشته باشد ولی به مصلحت او یا جامعه نباشد. همچنین در اسلام با توجه به قاعده «لا ضرر و لاضرار فی الاسلام»، ضرر رساندن به خود و دیگران ممنوع است. به همین خاطر رعایت اصول بهداشت و حذر کردن از اماکنی که سبب ضرر به مسلمین میشود از ضروریات دین است؛ 🔰 آیة: «وَ لاَ تُلقُوا بِأیدِیکُم إلَی التَّهلُکَةِ و... "خود را به دست خويش به هلاكت نيفكنيد"» میتواند مصداق لزوم حفاظت انسان از خودش باشد(چه در بعد معنوی و چه در بعد مادی)... ⚠️ امام صادق (ع) فرمود: "خداوند از روي علم و آگاهي هر آن چه را كه بر بدن و جسمانشان زيانبار بود حرام فرمود". و این روایت به وضوح حرمت ناپرهیزی از ضرر به بدن را اثبات میکند... 📛 در کتاب وسائل الشیعه روایتی از امام صادق علیه السلام داریم که "اگر جایی بیماری واگیرداری مثل وبا و طاعون بود، از آنجا حذر کنید." 🔹 بنابراین حفظ سلامتی خود و دیگران از ملزمات دین است و با توجه به اینکه در خصوص خطرناک بودن بیماری به یقین رسیده ایم، میتوان گفت بر هر شخص مسلمانی واجب است که از حضور در مراکز شلوغ حذر کند. ⬅️ عده ای که ممنوعیت حضور در حرم مطهر حضرت معصومه سلام الله علیها یا مکان های شلوغ را توطئه میدانند نه تنها اطلاع دقیقی از دین مبین اسلام ندارند بلکه باعث بدنامی دین میشوند... 📛 فراموش نکنیم در مواردی که حتی وضو و یا غسل که واجب هستند برای بدن ضرر داشته باشد اسلام حکم به تیمم نموده چه برسد به انجام امر استحبابی که مسلماً حفظ سلامتی که امر واجبی است از یک امر مستحب ارجح هست... 💢 جامعه مذهبی به نوعی موظف است مردم و مسئولین را تشویق به ممنوعیت حضور در این مجامع و هر مکان شلوغی کند نه اینکه توهم توطئه بزند... 🛑 امید است مسائل دینی را کمی به دور از احساسات بررسی کنیم و با رعایت بهداشت، به سلامتی جامعه مسلمین کمک کنیم... Join👇 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan ❣👆
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت: –سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟ و به صندلی خالی اشاره کرد. آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت: –حالا چه فرقی داره بشین دیگه. –بیا دیگه، جون من. سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد. سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد. گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر. خیلی دلم می خواست بدانم چه می‌گویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم: –صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم: –به میخ صندلی گیر کرده بود. سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود. بادست پاچگی گفت: –ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت. کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم: –ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ. سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت: –آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند. اهمیتی به حرفش ندادم. نزدیک که شدندبهار پرسید: –بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟ سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت: –من میام. نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت. به سارا گفتم: –چرا نیومدند؟ –چه میدونم رفتن دیگه. سعید گفت: –سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها. سارا اخمی کردو گفت: –لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟ ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا. ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه. حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟ ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، می‌رفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند. خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم. کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسی‌ام کنار خیابان ایستاده باشد. جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلی‌اش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم: –لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد. سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت: –نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم. حالا از من اصرار و از او انکار. نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم. پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم: –خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم. همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت: – رحمانی هستم. ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید. می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم: –فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: – به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟ چشم‌هایش را زیر انداخت و گفت: –این حرفا چیه، من فقط... نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم: – لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید. با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست. من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشی‌اش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت: –ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید. صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم. –نه خانم رحمانی می رسونمتون. خیلی جدی گفت: –تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم. بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم: –هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم. نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت: –همون صداش کم باشه بهتره. ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید. ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم. دوباره به خودم جرات دادم و گفتم: – پس چه جورش رو گوش می کنید؟ به رو به رو زل زدو گفت: –این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه. لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد. همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم می‌چرخیدند. ... 👇👇👇 http://eitaa.com/cognizable_wan