eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
679 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/alimaola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaola_110
مشاهده در ایتا
دانلود
•-• ⃟👩🏻‍🦱🍒♥️^^ لایه‌برداری‌ با برگ سدر 🦋🌸 ✨از این برگ ضمادی تهیه می‌شود که اگر بدن را با آن بشویند،به ترمیم زخم‌ها و پاکسازی پوست کمک می‌کند؛ استفاده ازسدر درافرادی که پوستی چرب دارند،راحت‌تر است ✨اگر بخواهید سدر اثر معمولی داشته باشد با آب و اگر بخواهید اثرش تقویت شود با کمی سرکه و آب مخلوط کنید و خوب که به هم خورد، روی پوست بمالید و بگذارید خشک شود بعد با دست به‌صورت دورانی آن را ماساژ دهید و به‌اصطلاح اسکراب کنید، در واقع با این کار شما پوست را می‌سایید؛ این حرکت کمک می‌کند لایه‌برداری خوبی انجام شود و علاوه بر این پوست تمیز شود. 🌸͜͡❥••[ http://eitaa.com/cognizable_wan ]•♥️⃟🌙
•-• ⃟👩🏻‍🦱🍒♥️^^ 🌸🦋 ❷قاشق غذاخوری روغن کرچک ❸قاشق غذاخوری روغن هسته انگور ❷قاشق غذاخوری روغن جوجوبا 15قطره روغن درخت چای 👈ضد التهاب و باکتری و جوش 👈مواد را باهم ترکیب کرده وبه مدت15 دقیقه روی صورت ماساژ دهید 🌸͜͡❥••[ http://eitaa.com/cognizable_wan ]•♥️⃟🌙
7⃣ هنگام اذان مغرب افطار کردن بهتر است یا خواندن نماز مغرب و عشا؟ ♻️ همه مراجع: خواندن نماز مغرب و عشا بهتر است؛ ولی اگر کسی منتظر است یا بسیار گرسنه است که نمی تواند نماز را با حضور قلب بخواند، افطار کردن بهتر است. 📚 پرسش ها و پاسخ های دانشجویی، احکام روزه، ص ۳۹. http://eitaa.com/cognizable_wan
🌐 آثار و برکات معنوی استغفار: ◀️ رحمت و مغفرت. ⏪ کفاری ظلم به دیگران: 🤢 ظلم در حق دیگران؛ از زن و فرزند، والدین، همسایه، دوست، همکار و غیره که به صورت های مختلفی از غیبت حق کشی، تضییع مال و غیره صورت می‌گیرد؛ از جمله گرفتاری هایی است که عموماً مبتلا به آن بوده و بسیاری از نابسامانی های حاصل در زندگی، تاوان آن ظلم هاست و خلاصی از آثار سوء آن گرفتاری در مرحله اول مستلزم رد حقوق مالی و یا طلب حلالیت و دلجویی از کسانیست که در حق آنها کوتاهی و ظلم نموده است. در صورتی که این امر میسّر و ممکن نباشد، اینکه فردی که حق او را تضییع کرده ایم، دیگر در دسترس ما نیست یا اینکه مراجعه به او و طلب حلالیت مفسده بیشتری را به دنبال دارد، در این موارد باید برای وی طلب مغفرت کرده و از خداوند بخواهیم که او را از ما راضی گرداند و به جبران آن ظلم، کار خیری را به نیابت او انجام و یا ثواب آن را برایش هدیه نماییم و در مورد حقِّ مالی ضایع شده، به مجتهد خویش را نمایندگان وی مراجعه کنیم. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کرونا و قرنطینه اعصاب براش نذاشته😂😂 👌 ‎‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
💙 همان طور که یک زن آرامش‌بخش و التیام‌بخش خستگی‌های همسرش است یک مرد هم باید برای همسرش چنین باشد پس سعی کنید همسرتان را درک کرده و نقش خود را به خوبی ایفا کنید. ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀
👌 داستان کوتاه پند آموز 🔶 پیرمردی بود که پس از پایان هر روزش از درد و ازسختیهایش مینالید،،، دوستی، از او پرسید: این همه درد چیست که از آن رنجوری،،؟؟ ▪️پیرمرد گفت: دو باز شکاری دارم، که باید آنها را رام کنم، دو تا خرگوش هم دارم که باید مواظب باشم، بیرون نروند، ▫️دوتا عقاب هم دارم که بایدآنهارا هدایت و تربیت کنم، ماری هم دارم که آنرا حبس کرده ام، شیری نیز دارم که همیشه، باید آنرا در قفسی آهنین، زندانی کنم، بیماری نیز دارم که باید از او مراقبت کنم،، و در خدمتش باشم،، ▪️مردگفت: چه مےگویی، آیا با من شوخی میکنی؟ مگر مےشود انسانی اینهمه حیوان را با هم در یکجا، جمع کند و مراقبت کند!!؟ پیرمرد گفت: شوخی نمےکنم، اما حقیقت تلخ و دردناکیست، 🔵 آن دو باز چشمان منند، که باید با تلاش وکوشش ازآنها مراقبت کنم،، 🔵 آن دو خرگوش پاهای منند، که باید مراقب باشم بسوی گناه کشیده نشوند، 🔵 آن دوعقاب نیز، دستان منند، که بایدآنها را به کارکردن، آموزش دهم تا خرج خودم و خرج دیگر برادران نیازمندم را مهیا کنم، 🔵 آن مار، زبان من است، که مدام باید آنرا دربند کنم تا مبادا کلام ناشایستی ازاو، سر بزند، 🔵 شیر، قلب من است که با وی همیشه درنبردم که مبادا،،کارهای شروری از وی سرزند، 🔵 و آن بیمار، جسم وجان من است، که محتاج هوشیاری، مراقبت و آگاهی من دارد، ✨این کار روزانه من است که اینچنین مرا رنجور کرده و امانم را بریده. ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀
❤️🍃 💥یکی از مهمترین نکات همسرداری برای خانم ها اینست که برای این که همسرتان با شما باشد سعی کنید او را درک کرده و برای افکار و احساساتش ارزش قایل شوید. ✨ اگر حرف‌ها و گفته‌های او مطابق میل شما نیست از خود نشان ندهید زیرا به این وسیله بذر بی‌اعتمادی در زندگی خود می‌کارید. و او دیگر حرفهایش را با شما در میان نمی گذارد! 💑 http://eitaa.com/cognizable_wan
یارو ﺭﻭ ﭘﻠﻪ ﺑﺮﻗﯽ ﺩﺍﺩ ﻣﯿﺰﻧﻪ ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻼﻣﺘﯽ ﺭﺍﻧﻨﺪﻩ ﺻﻠﻮﺍﺕ ﺭﻓﯿﻘﺶ ﻣﯿﮕﻪ ﺧﻔﻪ ﺷﻮ ﺣﻮﺍﺳﺸﻮ ﭘﺮﺕ ﻣﯿﮑﻨﻰ! 😳😂😂😂 👌 ‎‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
ﺩﻭﺳﺘﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﯾﻔﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ﻣﻨﻮ ﺭﺍﻫﻨﻤﺎﯾﯽ ﮐﻨﻦ ﻫﺮ ﮐﺎﺭﯼ ﻣﯿﮑﻨﻢ ﺑﺎ ﺍﯾﻔﻮﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﻨﺘﺮﻧﺖ ﻭﺻﻞ ﺑﺸﻢ ﻧﻤﯿﺸﻪ ﺩﮐﻤﺸﻮ ﮐﻪ ﻣﯿﺰﻧﻢ ﺩﺭ ﺣﯿﺎﻁ ﺑﺎﺯ میشه...😂😂😂😂 👌 ‎‌࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐ ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌ http://eitaa.com/cognizable_wan ‌ ‎‌‌‌‎࿐჻ᭂ⸙🍃🌹🍃⸙჻ᭂ࿐
🌹عقبه کئود 🌹 آیت الله بهجت"ره": 🌌 در گردنه ای هست که کسی حقی از مردم بر گردنش باشد، نمی تواند ازآن بگذرد؛ یا باید از حسناتش به کسی که حق او را پایمال کرده، بدهد یا... بالاخره تا مردم در آنجا از همدیگر راضی نشوند،نمی تواننداز آنجا بگذرند. ↶【به ما بپیوندید 】↷ 🎀 http://eitaa.com/cognizable_wan 🎀‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌
👌در غار تنهایی مردان سرک نکشید🙏 گاهی از اوقات که آقایون سکوت می‌کنند به این دلیل است که آنها به دنبال راه حلی مناسب برای مشکلات وگرفتاریهای زندگی مشترکتان می‌گردند و اگر این سکوت ادامه پیدا می‌کند به این دلیل است که راه حل را پیدا نکرده‌اند، پس نباید مدام از آنها ایراد بگیرید که چرا اینقدر سکوت می کنی؟ آیا مردان در غار تنهایی‌شان نیاز به کمک زنان دارند؟ وظیفه ی زنان در چنین مواقعی چیست؟🤔 زمانی که مرد سکوت می‌کند نباید هیچ اقدامی برای کمک به او صورت بگیرد. 🤫با شروع دوره تنهایی او قرار نیست که زن به‌زور از زیر زبانش حرف بیرون بکشد تا متوجه شود مشکل چیست؛ ⁉️بهترین راهکار برای خانم‌ها این است که فضایی را در اختیار مرد قرار داده و اجازه دهند تا مرد در این تنهایی به آرامش برسد. غالب موارد ما می‌بینیم که آقایان وقتی از همسرشان می‌خواهند که تنهایشان بگذارند خانم بیشتر حرف می‌زند🤫 چون فکرمی کند که مرد باید مثل خودش با حرف زدن آرام ‌شود اما مرد نیاز به کمک کسی ندارد و او تنها می‌خواهد با سکوت کردن به جنگ با تنش‌ها رود و این کار باعث می‌شود نیروی مرد تقویت شود.💪 👌بنابراین سکوت مرد یک واکنش غیرارادی است که یک زن با هوشیاری کامل می‌تواند آن را بپذیرد😍 🆔 http://eitaa.com/cognizable_wan
♦️فهرست ۱۳۲ شهرستان وضعیت سفید - ۱۴ اردیبهشت ۹۹ 🔹استان آذربایجان شرقی: آذرشهر/ اسکو/ بستان آباد/ جلفا/ خداآفرین/ عجب شیر/ ملکان/ هریس/ هوراند 🔹استان آذربایجان غربی: پلدشت/ پیرانشهر/ سردشت/ شوط/ ماکو/ نقده 🔹استان اردبیل: اصلاندوز/ خلخال/ گرمی/ نیر 🔹استان اصفهان: بوئین و میاندشت/ تیران و کرون 🔹استان البرز: طالقان 🔹استان ایلام: بدره/ دهلران/ ملکشاهی/ هلیلان 🔹استان بوشهر: تنگستان/ دشتی/ دیر/ عسلویه/ کنگان 🔹استان چهارمحال و بختیاري: خانمیرزا/ کیار 🔹استان خراسان جنوبی: زیرکوه/ جغتاي/ جوین/ درگز/ کوهسرخ 🔹استان خوزستان: آغاجاري/ امیدیه/ اندیکا/ ایذه/ رامهرمز/ گتوند/ مسجد سلیمان/ هفتکل/ هندیجان/ هویزه 🔹استان سمنان: میامی 🔹استان سیستان و بلوچستان: تفتان/ چابهار/ خاش/ دشتیاري/ دلگان/ زابل/ زهک/ سیب و سوران/ فنوج/ قصرقند/ کنارك/ مهرستان/ میرجاوه/ نیک شهر/ نیمروز/ هامون/ هیرمند 🔹استان فارس: آباده/ ارسنجان/ اقلید/ اوز/ بختگان/ بوانات/ بیضا/ پاسارگاد/ خرامه/ خرم بید/ خفر/ خنج/ داراب/ رستم/ زرقان/ زرین دشت/ سپیدان/ سروستان/ فراشبند/ فیروزآباد/ قیر و کارزین/ کوار/ کوهچنار/ لامرد/ ممسنی/ مهر/ نی ریز 🔹استان قزوین: آبیک 🔹استان کردستان: بانه/ دهگلان 🔹استان کرمان: بافت/ رودبار جنوب/ ریگان/ فاریاب/ فهرج/ کهنوج/ کوهبنان / منوجان 🔹استان کرمانشاه: قصر شیرین/ گیلانغرب 🔹استان کهگیلویه و بویر احمد: باشت/ بهمئی/ چرام/ دنا/ لنده/ مارگون 🔹استان گلستان: رامیان/ گمیشان 🔹استان گیلان: رضوانشهر/ سیاهکل 🔹استان لرستان: چگنی 🔹استان مازندران: سوادکوه شمالی/ کلاردشت/ محمودآباد/ میاندورود 🔹استان مرکزي: خنداب 🔹استان هرمزگان: ابوموسی/ بستک/ بشاگرد/ بندر لنگه/ پارسیان/ جاسک/ خمیر/ سیریک/ کیش/ هرمز منبع: صدا و سیما با شناسایی ۹۷۶ مورد جدید؛ مجموع مبتلایان کووید۱۹ در کشور به ۹۷۴۲۴ دکتر جهانپور سخنگوی وزارت بهداشت: 🔹از دیروز تا امروز ۱۴ اردیبهشت ۱۳۹۹ و بر اساس معیارهای قطعی تشخیصی ۹۷۶ بیمار جدید مبتلا به کووید۱۹ در کشور شناسایی شد. 🔹مجموع بیماران کووید۱۹ در کشور به ۹۷۴۲۴ نفر رسید. 🔹متاسفانه در طول ۲۴ ساعت گذشته، ۴۷ بیمار کووید۱۹ جان خود را از دست دادند. 🔹مجموع جان باختگان این بیماری به ۶۲۰۳ نفر رسید. 🔹خوشبختانه تا کنون ۷۸۴۲۲ نفر از بیماران، بهبود یافته و ترخیص شده اند. 🔹 ۲۶۹۰ نفر از بیماران مبتلا به کووید۱۹ در وضعیت شدید این بیماری تحت مراقبت قرار دارند. 🔹تا کنون ۴۹۶ هزار و ۲۷۳ آزمایش تشخیص کووید۱۹ در کشور انجام شده است. http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚫️السّلامُ علیکِ یا خدیجةَالکبریٰ⚫️ در مقـام زن، ولـی مردانگـی، قانـون توست✔️ تا قیامت هر کجا مؤمن بوَد، ممنون توست✔️ بردباری، صبر، دینداری همه، مرهون توست✔️ هر که از اسلام دارد بهره‌ای، مدیون توست✔️ 🖤 رحلت بانوی صبر و استقامت، ایثار و گذشت، حضرت خدیجه کبری(س)، بر دل داغدار پیغمبر و مسلمانان جهان تسلیت باد.
سندروم کاوازاکی کودکان چیست و چه ارتباطی با کرونا دارد؟ 🔬متخصصین کودک در لندن هشدار دادند تعدادی از کودکان در حال دچار شدن به سندرمی نادر به نام «کاوازاکی» هستند که ممکنه با کرونا مرتبط باشه!
📖 🖋 جزء چهاردهم قرآن را با قرائت آیه آخر سوره نحل به پایان بردم و با قلبی که از جرعه گوارای کلام خدا آرامش گرفته بود، قرآن را بوسیدم و مقابل آیینه گذاشتم. به لطف خدا، با همه گرفتاری‌های این مدت توانسته بودم در هر روز از ماه رمضان، جزءِ مربوط به آن روز را بخوانم و امروز هم با نزدیک شدن به غروب روز چهاردهم، جزءِ چهاردهم را تمام کرده بودم. تا اذان مغرب چیزی نمانده بود و می‌بایست سفره افطار را آماده می‌کردم. در ماه رمضان ساعت کار مجید کاهش یافته و برای افطار به خانه بر می‌گشت. روزه‌داری در روزهای گرم و طولانی مرداد ماهِ بندرعباس کار ساده‌ای نبود، به خصوص برای مجید که به آفتاب داغ و سوزان بندر هنوز عادت نکرده بود و بایستی بلافاصله بعد از سحر، مسافت به نسبت طولانی بندرعباس تا پالایشگاه را می‌پیمود و تا بعد از ظهر در گرمای طاقت‌فرسای پالایشگاه کار می‌کرد و معمولاً وقتی به خانه می‌رسید، دیگر رمقی برایش نمانده و تمام توانش تحلیل رفته بود. برای همین هر شب برایش شربت خنکی تدارک می‌دیدم تا قدری از تشنگی‌اش بکاهد و وجود گرما زده‌اش را خنک کند. شربت آب لیمو را با چند قالب یخ در تُنگ کریستال جهیزیه‌ام ریخته و روی میز گذاشتم و تا فرصتی که تا اذان مانده بود، به طبقه پایین رفتم تا افطاری پدر و عبدالله را هم آماده کنم. پدر روی تخت خواب دو نفره‌ای که جای مادر رویش خالی بود، دراز کشیده و عبدالله مشغول قرائت قرآن بود. تا مرا دید، لبخندی زد و گفت: «الهه جان! خودم افطاری رو آماده می‌کردم! تو چرا اومدی؟» همچنانکه به سمت آشپزخانه می‌رفتم، جواب دادم: «خُب منم دوست دارم براتون سفره بچینم!» سپس سماور را روشن کردم و می‌خواستم داغ دلم را پنهان کنم که با خوشرویی ادامه دادم: «ان‌شاء‌الله حال مامان خوب میشه و دوباره خودش براتون افطاری درست می‌کنه!» از آرزویم لبخندی غمگین بر صورتش نشست و با لحنی غمگین‌تر خبر داد: «امروز رفته بودم با دکترش صحبت می‌کردم...» و در مقابل نگاه مضطربم با صدایی گرفته ادامه داد: «گفت باید دوباره عمل شه. می‌گفت سرطان داره به جاهای دیگه هم سرایت می‌کنه و باید زودتر عملش کنن.» هر چند این روزها به شنیدن اخبار هولناکی که هر بار حال مادر را وخیم‌تر گزارش می‌داد، عادت کرده بودم ولی باز هم دستم لرزید و بشقابی که برای چیدن خرما از کابینت برداشته بودم، از دستم افتاد و درست مثل قلب غمزده‌ام، شکست. عبدالله خم شد و خواست خُرده شیشه‌ها را جمع کند که اشکم را پاک کردم و گفتم: «دست نزن! بذار الآن جارو میارم!» به صورت رنگ پریده‌ام نگاهی کرد و گفت: «خودم جارو می‌زنم.» و برای آوردن جارو به اتاق رفت. با پاهایی که از غم و ضعف روزه‌داری به لرزه افتاده بود، دنبالش رفتم و پرسیدم: «حالا کِی قراره عملش کنن؟» جارو را از گوشه اتاق برداشت و زیر لب زمزمه کرد: «فردا.» آه بلندی کشیدم و با صدایی که از لایه سنگین بغض به زحمت بالا می‌آمد، پرسیدم: «امروز مامانو دیدی؟» سرش را به نشانه تأیید پایین انداخت و جارو را برای جمع کردن خُرده شیشه‌ها روشن کرد. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 همانطور که نگاهم به خُرده شیشه‌ها بود، بغضم شکست و با گریه‌ای که میان صدای گوش خراش جارو گم شده بود، ناله زدم: «دیدی همه موهاش ریخته؟... دیدی چقدر لاغر شده؟... دیدی چشماش دیگه رنگ نداره؟... » و همین جملات ساده و لبریز از درد من کافی بود تا قلب عبدالله را آتش بزند. جارو را خاموش کرد، همانجا پای دیوار آشپزخانه نشست و سرش را میان دستانش گرفت تا مسیر اشک را روی صورتش نبینم. بدن نحیف مادر که این روزها دیگر پوستی بر استخوان شده و سر و صورتی که دیگر مویی برایش نمانده بود، کابوس شب‌های من و عبدالله شده و هر بار که تصویر مصیبت‌بارش مقابل چشمانمان جان می‌گرفت، گریه تنها راه پیش رویمان بود. با چشمانی که جریان اشکش قطع نمی‌شد و دلی که لحظه‌ای خونابه‌اش بند نمی‌آمد، به طبقه بالا برگشتم و وضو گرفتم که در اتاق با صدای کِشداری باز شد و مجید آمد. صورت گندمگونش از سوزش آفتاب گل انداخته و لب‌های خشک از تشنگی‌اش، همچون همیشه می‌خندید. با مهربانی سلام کرد و جعبه زولبیا را روی اُپن آشپزخانه گذاشت که نگاهش به پای چشمان خیس و سرخم زانو زد و پرسید: «گریه کردی؟» و چون سکوت نمناک از بغضم را دید، باز پرسید: «از مامان خبری شده؟» سرم را پایین انداختم و آهسته جواب دادم: «می‌خوان فردا باز عملش کنن.» و همین که جمله‌ام به آخر رسید، صدای اذان بلند شد و نوای ناامیدی‌ام در میان آوای آرام اذان گم شد. نفس عمیقی کشید و با لب‌هایی که دیگر نمی‌خندید، پاسخ نگاه پُر از ناامیدی‌ام را با امیدواری داد: «خدا بزرگه!» و برای گرفتن وضو به دستشویی رفت. طبق عادت شب‌های گذشته، ابتدا نماز مغرب را می‌خواندیم و بعد برای صرف افطاری به آشپزخانه می‌رفتیم. نمازم را زودتر از مجید تمام کردم و به آشپزخانه بازگشتم که تازه متوجه شدم کنار جعبه زولبیا، یک شاخه گل سنبل سفید هم انتظارم را می‌کشد. شاخه سنبل را با دو انگشتم برداشتم و رایحه لطیفش را با نفس عمیقی استشمام کردم که مجید از اتاق بیرون آمد. با دیدن شاخه ظریف سنبل مقابل صورتم، لبخندی شیرین بر صورتش نشست و با لحنی عاشقانه زمزمه کرد: «امروز دلم خیلی برات تنگ شده بود... ولی وقتی حالتو دیدم، روم نشد چیزی بگم...» و بی‌آنکه منتظر پاسخ من بمانَد، قدم به آشپزخانه گذاشت و ساکت سر میز نشست. از اینکه ماه‌های اول زندگی مشترکمان این همه تلخ و پر درد و رنج شده بود که حتی فرصت هدیه دادن شاخه گلی را از قلب عاشقمان دریغ می‌کرد، دلم گرفت و با سکوتی غمگین سر میز نشستم. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 ظرف پایه‌دار خرما را مقابلم گرفت و با مهربانی تعارفم کرد. به صورتش نگاهی کردم که شیرینی لبخندش کم از شیرینی رطب‌های تعارفی‌اش نداشت و با گفتن «ممنونم!» یک رطب برداشتم که با لحن گرم و مهربانش سرِ صحبت را باز کرد: «الهه جان! می‌دونی امشب چه شبیه؟» خرما را در دهانم گذاشتم و ابروانم را به علامت ندانستن بالا انداختم که خودش با نگاهی که از شادی می‌درخشید، پاسخ داد: «امشب شب تولد امام حسن (علیه‌السلام)!» و در برابر نگاه بی‌روحم با محبتی که در دریای دلش به امام حسن (علیه‌السلام) موج می‌زد، ادامه داد: «امام حسن (علیه‌السلام) به کریم اهل بیت (علیهم‌السلام) معروفه! یعنی... یعنی ما اعتقاد داریم وقتی یه چیزی از امام حسن (علیه‌السلام) بخوای، دست رد به سینه‌ات نمی‌زنه! ما هر وقت یه جایی بدجوری گرفتار میشیم، امام حسن (علیه‌السلام) رو صدا می‌زنیم.» منظورش را خوب فهمیدم که مستقیم به چشمانش نگاه کردم و با طعم تردیدی که در صدایم طعنه می‌زد، پرسیدم: «یعنی تو می‌گی اگه شفای مامان منو خدا نمیده، امام حسن (علیه‌السلام) میده؟» از تندی کلامم، نرنجید و در عوض با لبخندی مهربان جواب داد: «نه الهه جان! منظور من این نیس!» سپس با نگاهی لبریز ایمان به عمق چشمان مشکوکم نفوذ کرد و ادامه داد: «به نظر من خدا به بعضی بنده‌هاش خیلی علاقه داره و همین علاقه باعث میشه که به احترام اونا هم که شده دعای یه عده دیگه رو مستجاب کنه! به هر حال تو هم حتماً قبول داری که آبروی امام حسن (علیه‌السلام) از آبروی ما پیش خدا بیشتره!» نگاهم را به گل‌های صورتی رومیزی دوختم و با کلماتی شمرده پاسخ دادم: «بله! منم برای امام حسن (علیه‌السلام) احترام زیادی قائل هستم...» که به چشمانم دقیق شد و برای نخستین بار در برابر نگاه یک دختر سُنی، بی‌پروا پرده از عشقش کنار زد و با صدایی که از احساسی آسمانی به رعشه افتاده بود، به میان نطق منطقی‌ام آمد: «الهه! فقط احترام کافی نیس! باید از ته دلت صداش بزنی! باید یقین داشته باشی که اون تو رو می‌بینه و صداتو می‌شنوه! باید یقین داشته باشی که اگه بخواد می‌تونه برای اجابت دعات پیش خدا وساطت کنه!» برای لحظاتی محو چشمانی شدم که انگار دیگر مقابل من و برای من نبود که در عالمی دیگر پلک گشوده و به نظاره نقطه‌ای ناپیدا نشسته بود تا اینکه از ارتفاع احساسش نزد من فرود آمد و با لبخندی که مثل ستاره روی آسمان صورتش می‌درخشید، ادامه داد: «الهه جان! برای یه بارم که شده تجربه کن! امتحانش که ضرری نداره! من مطمئنم امام حسن (علیه‌السلام) نمی‌ذاره دست خالی از در خونه‌اش برگردی!» در جواب جولان جسورانه اعتقاداتش مانده بودم که چه بگویم! من بارها بی‌بهانه و با بهانه و حتی با برنامه‌ریزی قبلی، مقدمه تمایل او به مذهب اهل تسنن را پیش پایش چیده بودم و او بدون هیچ توجهی از کنار همه آنها گذشته بود و حالا به سادگیِ یک توسل عاشقانه، مرا به عمق اعتقادات شیعه دعوت می‌کرد و از من می‌خواست شخصی را که هزاران سال پیش از دنیا رفته، پیش چشمانم حاضر دیده و برای استجابت دعایم او را نزد پروردگار عالم واسطه قرار دهم! در برابر سکوت ناباورانه‌ام، لبخندی زد و خواست به قلبم اطمینان دهد که عاشقانه ضمانت داد: «الهه جان! خیلی‌ها بودن که همینجوری خیلی کارا کردن! به خدا خیلی‌ها همینجوری تو حرم امام رضا (علیه‌السلام) شفا گرفتن! باور کن خیلی‌ها همینجوری تو هیئت‌ها حاجت گرفتن!» سپس مثل اینکه حس غریبی در چشمانم دیده باشد، قاطعانه ادامه داد: «الهه! من از تو نمی‌خوام که دست از مذهب خودت برداری! من همیشه گفتم تو رو همینجوری با همین عقایدی که داری، دوست دارم!» http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 و بعد سرش را پایین انداخت و با لحنی نرمتر دنبال حرفش را گرفت: «فقط نمی‌دونم چرا به دلم افتاد که ازت بخوام امشب خدا رو اینجوری صدا بزنی! شاید بخاطر امام حسن (علیه‌السلام) خدا جوابمون رو بده!» و شنیدن همین جمله کافی بود تا پس از چند دقیقه سکوت، شیشه بغضم بشکند و با حالتی مدعیانه عتاب کنم: «یعنی خدا این مدت به این همه اشک و ناله من هیچ کاری نداشته؟ یعنی این همه دعای من پیش خدا هیچ ارزشی نداشته؟ اصلاً من هیچی، اینهمه که عبدالله و بقیه دعا کردن فایده نداشته؟ یعنی دعای خود مامان با این حالش پیش خدا ارزش نداشته...» و باز هجوم گریه راه گلویم را بست و نتوانستم بگویم هر آنچه از حرف‌هایش بر دلم سنگینی می‌کرد. از طوفان گریه ناگهانی و هجوم اعتراضم جا خورد و با چشمانی که از ناراحت کردن دل من سخت پشیمان شده بود، فقط نگاهم می‌کرد. دستش را روی میز پیش آورد، دست لرزان از غصه‌ام را گرفت و با مهربانی صدایم زد: «الهه جان! تو رو خدا اینجوری گریه نکن! بخدا نمی‌خواستم ناراحتت کنم...» دستم را از حلقه گرم انگشتانش بیرون کشیدم و میان هق هق گریه، اعتراض کردم: «اگه نمی‌خواستی ناراحتم کنی، این حرفا رو نمی‌زدی... تو که می‌بینی من چه حالی دارم، چرا با این حرفا زجرم میدی؟...» باز دستم را گرفت و با چشمانی که به رنگ تمنا درآمده بود، التماسم کرد: «الهه جان! ببخشید، من فقط می‌خواستم...» و من بار دیگر دستم را از گرمای محبت دستانش محروم کردم تا اوج ناراحتی‌ام را نشانش دهم و با سنگینی بغضم، کلامش را شکستم: «فکر می‌کنی من کم دعا کردم؟ کم نماز و قرآن خوندم؟ کم به خدا التماس کردم که مامانو شفا بده؟ اصلاً می‌دونی چند شب تا صبح نخوابیدم و فقط گریه کردم و از خدا خواستم حال مامان خوب شه؟» از چشمانش می‌خواندم که اشک‌های بی‌امانم جگرش را آتش می‌زند که دیگر ادامه ندادم و او برای بار سوم نه با یک دست که با هر دو دستش، دستم را گرفت و زیر لب نجوا کرد: «الهه جان! دیگه چیزی نمی گم؛ تو رو خدا گریه نکن!» و اینبار جذبه عشقش به قدری قوی بود که نتوانستم دستم را عقب بکشم و میان بستر نرم دستانش به آرامش رسیدم و قلب بی‌قرارم قدری قرار گرفت. حالا وقت آن رسیده بود که با همه فاصله‌ای که بین عمق عقایدمان وجود داشت، در پیوند پیوسته احساسمان محو شویم. لحظاتِ خلوت عاشقانه و با صفایمان، به دردِ دل‌های من و غمخواری‌های صبورانه او گذشت تا سرانجام قطرات اشکم بند آمد و خیال مجیدم را اندکی راحت کرد. از روی صندلی بلند شد، شاخه گل سنبل را در لیوان بلورین پر از آب نشاند و مقابل چشمان من روی میز گذاشت. سپس جعبه زولبیا را هم آورد و همچنانکه مقابلم می‌نشست، در جعبه را گشود و با هر دو دست تعارفم کرد. نگاهی به ردیف زولبیا و بامیه که از شیره شربت می‌درخشید، کردم و پرسیدم: «اینم حتماً شیرینی امشبه؟ درسته؟» از هوشیاری زنانه‌ام لبخندی زد و با لحنی لبریز متانت پاسخ داد: «خُب ما معمولاً یه همچین شبی تو ماه رمضان زولبیا بامیه می‌گیریم!» در برابر پاسخ صادقانه‌اش لبخندی کمرنگ بر صورتم نشست و با دو انگشت یک بامیه برداشتم و به دهان گذاشتم که حلاوت دلنشین و عطر و طعم بی‌نظیرش، به جانم انرژی تازه‌ای بخشید و ضعف و سُستی را از بدنم ربود. احساس لذت بخش و شیرینی که چندان هم برایم غریبه نبود و خاطره روزهای دل انگیزی را زنده می‌کرد که شاید غم و رنج این مدت، یادش را از یادم برده بود. http://eitaa.com/cognizable_wan
📖 🖋 روز تولد امام رضا (علیه‌السلام) که مجید برای ما یک بشقاب شیرینی آورد و روز اربعین که به نیت من یک ظرف شله زرد نذری گرفته و با دنیایی از حیا و محبت به در خانه‌مان آورده بود! طعمی که نه از جنس این دنیا که شبیه طعامی آسمانی در خاطرم مانده و امشب با خوردن این بامیه، باز زیر زبانم جان گرفته بود. حالا دقایقی می‌شد که مجید به تماشای چشمان غرق در رؤیایم نشسته و من متوجه نگاهش نشده بودم که سرانجام صدایم زد: «الهه!» و تا نگاهم به چشمان منتظرش افتاد، لبخندی زد و پرسید: «به چی فکر می‌کردی؟» در برابر پرسش بی‌ریایش، صورتم به خنده‌ای ملیح باز شد و پاسخ دادم: «نمی‌دونم چرا، ولی تا این بامیه رو خوردم یاد اون روز افتادم که یه بشقاب شیرینی برامون اُوردی... راستی اون روزی رو که برای من شله‌زرد گرفته بودی، یادته؟» از شنیدن این جملات لبریز از عطر خاطره، به آرامی خندید و با صدایی سرشار از احساس پاسخ داد: «مگه میشه یادم بره؟ من اون روز شله‌زرد رو فقط برای تو گرفته بودم... از وقتی اون ظرفو از تو سینی برداشتم تا وقتی دادم به تو، هزار بار مُردم و زنده شدم! آخه نمی‌دونستم چه برخوردی می‌کنی. می‌ترسیدم ناراحت شی...» از تکرار لحظات به یادماندنی آن روز، دلم غمدیده‌ام قدری به وجد آمده و گوش‌هایم برای شنیدن بی‌قراری می‌کرد و او همچنان می‌گفت: «یه ده دقیقه‌ای پشت در خونه‌تون وایساده بودم و نمی‌دونستم چی کار کنم! چند بار دستم رو بردم بالا که در بزنم، باز پشیمون شدم... راستش دیگه منصرف شده بودم و داشتم بر می‌گشتم که خودت درو باز کردی و اومدی بیرون!» به اینجا که رسید صورتش مثل ماه درخشید و با شوری عاشقانه ادامه داد: «وقتی خودت از در اومدی بیرون، نمی‌دونستم چی کار کنم! نمی‌تونستم تو چشمات نگاه کنم! همه تنم داشت می‌لرزید!» سپس به چشمانم دقیق شد و با صدایی که از باران عشقش نَم زده بود، زمزمه کرد: «الهه! نمی‌دونم چرا هر وقت تو رو می دیدم همه تنم می‌لرزید!» خندیدم و با نگاه مشتاقم ناگزیرش کردم تا اعتراف کند: «وقتی شله‌زرد رو از دستم گرفتی و برگشتم بالا، تا شب به حال خودم نبودم! آخه من عهد کرده بودم تا آخر ماه صفر صبر کنم، ولی دیگه صبر کردن برام سخت شده بود!» و بعد مثل اینکه احساس گرمی در دلش جان گرفته باشد، هلال لبخند در آسمان صورتش ظاهر شد و با لحنی لبریز ایمان ادامه داد: «اون روز تا شب همش پای تلویزیون نشسته بودم و پخش مستقیم کربلا رو می‌دیدم!» انگار یادش رفته بود که مقابل یک اهل تسنن نشسته که اینچنین از پیوند قلبش با کربلا می‌گفت: «فقط به گنبد امام حسین (علیه‌السلام) نگاه می‌کردم و باهاش حرف می‌زدم! می‌گفتم من به خاطر شما صبر می‌کنم و خودتون کمکم کنید تا بتونم دَووم بیارم!» محو چشمانش شده بودم و باز هم نمی‌توانستم باور کنم که او چطور از پشت تصویر مجازی تلویزیون و از پس کیلومترها فاصله با کسی سخن می‌گوید که چهارده قرن پیش از دنیا رفته است و عجیب‌تر اینکه یقین دارد صدایش شنیده شده و دعایش به اجابت رسیده است! همان اعتقاد غریبی که از من هم می‌خواست تا به حقیقتش ایمان آورده و شفای مادرم را از این دریچه تازه طلب کنم! http://eitaa.com/cognizable_wan