#داستان_آموزنده
🔆آخوند كاشى
ايشان فرمودند:
از حوزه درس مرحوم ((آيت حق آخوند #ملا_محمد_كاشى )) معروف به #آخوندكاشى نقل مى كردند:
يك روز مرحوم آخوند قرار گذاشت كه ((تفسير كشاف )) را براى شاگردان درس بدهند، و بعد هم اعلام كردند در فلان تاريخ مثلا سر هفته هركس كه ميخواهد سردرس بيايد حتما بايد با خودش كتاب بياورد.
مرحوم آخوند حرفشان لايتغير بود و حرفى كه ميزد از حرفش روگردان نبود، روز موعود هم ميرسد، طلبه ها حاضر مى شوند.
درميان طلبه ها،طلبه اى بودكه مشهوربه قدس وتقوى بود كه خيلى تحويلش مى گرفتند. اين طلبه اتفاقا آن روز كتاب را نياورده بود، مرحوم آخوند درسشان را ميدهند، بعد يك نگاهى مى كنند كه كى كتاب دارد و كى ندارد، مى بينند اين طلبه معروف كتاب ندارد مرحوم آخوند هم تندخو بودند فرمودند: كتابت كو؟
گفت نياوردم . مرحوم آخوند هر چه ناسزا بود به آن طلبه مى گويند كه تمام طلبه هابه ايشان شك مى كنند، و ناراحت ومنزجر مى روند.
وقتى آخوند عصبانى مى شد، كسى جرئت نداشت از ايشان سئوال كند، تا اينكه دو سه روز از ماجرا گذاشت ، يك روز آخوند قليان مى كشيد هروقت آخوند قليان مى كشيد سرحال بود. يكى از خِصيصين مرحوم آخوند كه ظاهراً مرحوم خراسانى بوده اند مى گويد:
آقااين طلبه را شما چرا اينقدر اذيتش كرديد اين توى طلاب مشهور به قدس و تقوى است ، خلاصه به استاد ايراد مى گيرد،
مرحوم آخوند اين شعر را كه حافظ گفته مى خواند. تومومى بينى من پيچش مو تو ابرو بينى و من اشاره هاى ابرو. جوابى نمى دهد.
چيزى نمى گذرد كه آخوند مرحوم مى شود و بعد از دو هفته مى بينند چيزهاى اين طلبه راازتوى حجره مدرسه نيم آور دارند بيرون مى ريزند كاشف به عمل مى آيد ايشان مُبّلغ #بابى_ها و #بهايى هاست و اين گرگى بصورت ميش بوده ، توى اين مدت مرحوم آخوند با چشم برزخى ديده بوده .
تازه مى گويند شاگردان مرحوم آخوند توبه مى كنند.
📚داستانهايى از مردان خدا، قاسم مير خلف زاده
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan 📚✾