#قسمتچهلوپنجم
#نمنمعشق
یاسر
بعدازتوضیحاتی که بقیه ی همکارا دادند جلسه به پایان رسید و کم کم همه از اتاق خارج شدند...
من و امیرهم خواستیم خارج بشیم که سرهنگ صدام زد...
+سرگردموسوی،شماتشریف داشته باش
امیرنگاهی به من انداخت و آروم گفت
++داداش گاوت زایید،دوقلو...من که الفرار...
و سریعا متواری شد...
به سمت سرهنگ رفتم و بعدازاحترام نظامی گفتم
_درخدمتم ...
بادست اشاره به نشستن کرد...روی نزدیک ترین صندلی نشستم...
+چته یاسر،پریشونی...
واقعااحتیاج داشتم یکی اینوازم بپرسه...
_دایی...هیچی تحت کنترل من نیست،روزی که این نقشه رو پیشنهاددادم فکرمیکردم همه چی خوب پیش میره ولی الان....
لبخندی زد و گفت
+از تو توقع بیشتری داشتم. هنوز که چیز جدی رخ نداده...
_میدونید اگه مهسو جریان اصلی رو بفهمه چقدر داغون و شوکه میشه؟
+یاسریادت باشه قرارنیست بچه بازی کنی و این همه ادم بی گناه رو پای احساساتت قربانی کنی...
باعجز بهش نگاهی کردم و گفتم
_استانبول برای مهسویعنی جهنم...میدونم به محض رسیدن به اونجا همه چیو میفهمه...
نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت
+تحمل کن دایی جان...توکل و تحمل...
سری به نشونه ی تاییدتکون دادم و بعدازکسب اجازه از اتاق خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم...امیررو کنار ماشین دیدم...ریموت رو زدم و سوارشدیم و ماشین رو به حرکت درآوردم..
هردومون اخمامون درهم بود...سخت بود..راهی رو میخواستیم بریم که هیچ تضمینی نداشت...میخواستیم باپای خودمون به قتلگاه بریم...
گوشیم رو برداشتم و سیم کارت دو رو فعال کردم...
شماره ی مسعود رو گرفتم...
سریع برداشت...زدم روی بلندگو
+جانم میلادجان..
_سلام مسعود.مهمونی رو کنسل کن...
+عه ،چراداداش؟ماکلی تدارک دیدیم
_همین که گفتم،چراشم به خودم مربوطه...
و قطع کردم...سریع شماره ی عفریته ارو گرفتم...خیر سرش مادرمه...هه..فقط اسمش مادره...نه رسمش...
بانازجواب داد..
+جااانم گل پسر..
_سلام غزال من
+سریع بگوچی شده
_مهمونی کنسله...یعنی من برام یه کاری پیش اومده ،به مسعودگفتم کنسل کنه.گفتم درجریان باشی...
+ولی این قرار ما نبود میلاد
اخمام توی هم رفت و گفت...
_مسلما قرارمونم نبود من رو بااون دختره ی عوضی دوباره رو به رو کنی...
و تماس رو قطع کردم و سیم کارت رو خاموش...
#اسمآنروزکهنامیدهایشروزوصال
#درلغتنامهیمنروزمباداسترفیق
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan