فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قابل توجه اونایی که میگن زمان شاه آزادی بوده
نه عزیزم زمان شاه کثیف ترین سینما رو داشتیم
بلایی که امروز اصلاح طلبها سعی میکنن به سر سینما بیارن
همین بازی ندادن به خانم های محجبه و آقایون مومن هست.
اصلاح طلب با #ابتذالیزاسیونه کردن جامعه رابطه مستقیم داره.
🔺اعترافات #نوش_آفرین #بازیگر زمان #پهلوی:
زن ها را برهنه می کردند تا مردها بیشتر بیان #سینما 😢
.
ما #حق_انتخاب نداشتیم. اگر از زنان سواستفاده میکردند حق #اعتراض نداشتیم و هیچ قانونی از ما حمایت نمی کرد...😐
نهایت #بیحجابی و ارزش زن👆
#شاه #زمان_شاه #فیلم #فیلمفارسی #منوتو #سوتی #قانون #هنرپیشه #سلبریتی #فمینیسم #زن_ابزار_مرد #جنس_دوم #ابزار
💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #چهارم
نزدیک خانه رسیده بودند...
خاله شهین یادش افتاد که به خواهرش فخری خانم زنگ بزند.شماره اش را با گوشی گرفت و گفت:
_سلام فخری جون..... اره بابا، حمید رو فرستادم خیلی وقته نگران نباش..... عهههه مگه اونام دعوتن؟؟!!.... مگه قرار نبود نیان.!؟ باشه بهش میگم..... قربونت خداحافظ
به محض پایان یافتن مکالمه،یوسف گفت:
_چیشده خاله!؟
+هیچی خاله جون.. مثل اینکه پدرت، محمداقا و خانواده شون رو دعوت کرده. مادرت گف ما رو که رسوندی بری دنبالشون.😕
پدرش «کوروش خان» دو برادر داشت..
یکی «سهراب» و دیگری «محمد.» باشنیدن نام عمومحمد لبخندی زد،😊 بیشتر از هرکسی با او همنشین میشد و با او راحت بود، خودش هم علتش را نمیدانست.!
عمو محمد، همسرش طاهره خانم و دخترشان مرضیه، (دامادشان علی که رفیق و دوست هیئتی یوسف بود) و ریحانه.
رسیدن به خانه،...
همزمان باباز شدن در خانه بود.حمید بود که از در بیرون می آمد. خاله شهین و دخترها از ماشین پیاده شدند.خریدها را از صندوق عقب برداشتند.
سمیرا_سلام داداش حمیید
خاله شهین_میوه خریدی مادر!؟
حمید بادیدن خواهرانش...
چهره در هم کشید.😠سرش را به علامت پاسخ سلام تکان داد.اشاره ای به شالشان کرد. اما آن دو بیخیال تر از همیشه وارد خانه شدند.نگاه از آن دو گرفت و رو به مادرش گفت:
_اره الان گرفتم
خاله شهین رو به یوسف کرد و گفت:
_بیا داخل، دوباره ول نکنی بری تا شب پیدات نشه!! خیلی کار داریم.😐
این را گفت و وارد خانه شد..
یوسف سکوت را بهتر دید. بی حوصله تر از آن بود که جوابی برای خاله شهین داشته باشد.
حمید کنار ماشین آمد، سرش را از پنجره سرنشین پایین داد.
_به به اقایوسف..!!چه خبرا.. تعارف نکنیااا.جون تو اصلا حسش نیس سوار شم.که منو برسونی!!😜
باخنده گفت:
_کجا میخای بری حالا!؟😁
_مامانت دستور داده برم شیرینی ها رو هم
بگیرم.😕
_باش. بپر بالا.😁
حمید سوار ماشین شد...
دل دل میکرد چطور حرفش را بزند. شاید رک بودن بهتر از همه بود. در فکر بود که چگونه بگوید..
یوسف_ چیه حمید خیلی تو فکری؟!
_یه چیزی میخام بهت بگم،فقط امیدوارم بد برداشت نکنی، میدونی که علاوه بر پسرخاله، رفیقت هم هستم😊
_میگی چیشده یانه؟!
_میخای چکار کنی، برا آینده ت!! تصمیم نگیری، برات تصمیم میگیرنااا!!! حالا از من گفتن بود!!😑
به شیرینی فروشی رسیده بودند.
_منظورت چیه؟! کی میخاد برام تصمیم بگیره!؟ واضحتر حرفت رو بزن!😟
حمید در ماشین را باز کرد. پیاده شد. سرش را پایینتر آورد و گفت:
_از من گفتن بود، خوددانی. فعلا😊✋
حمید دستی برایش تکان داد...
و وارد شیرینی فروشی شد.یوسف مات حرفهای حمید بود.😟چراهای زندگیش جدیدا زیاد شده بود.
لحظه ای ذهنش بسمت مهمانی امشب رفت.قرار بود چه اتفاقی بیافتد!؟درخیابان رانندگی میکرد، بدون هیچ هدفی!!😒
وای خدای من..باز هم مهمانی!!!😣😭
♨️باز هم محفلی که مردانش فقط از سیاست میگفتند. و همیشه عده ای راضی و چند نفری ناراضی بودند. و طبق معمول پدرش بود که باابهت، زبان به نصیحت و سخنرانی میگشود.
♨️باز هم زنان و دختران فامیل، بااخرین مدلباس و آرایش های به روز.
♨️باز هم نزدیک شدن دختران و پسران فامیل، و هزاران مدل شوخی و خنده و سرگرمی، محض شاد شدن لحظه ای شان.
♨️باز هم عشوه و غمزه های دختران، فقط برای هم صحبتی بایوسف..!!و باز هم فقط و فقط یوسف!!😞
یاشار که خود مشتاق و پای ثابت مهمانی ها بود، اما یوسف هرچه #اعتراض میکرد، صدایش را کسی نمیشنید، پدر و مادرش هرکدام کار خودشان را میکردند!!باید کاری میکرد،...
اما خودش هم نمیدانست چکار.!.. کاری میکرد کارستان!!.. خدایا خودت راهی، حرکتی، نشانه
ای..😞🙏
و باز هم.باز هم گریه های یوسف...😭باز هم معذب بودنش در این مهمانی ها..😣باز هم رسید مهمانی هایی که از دید یوسف #احمقانه و #کابوس بود.😣و از دید بقیه #سرخوشی و #بهترین_تفریح. برپایی میهمانی ها #سخت بود و اجبار به ماندن #زجرآور.😣چرا تمامی نداشت..!؟
به ساعت نگاه کرد،..
تا ٧شب 🕖چند ساعتی را وقت داشت. از چرخیدن و رانندگی بی هدفش خسته شده بود،..
کلافه بود، تماما برایش زهر بود اینهمه فکرکردنی که به جایی نمیرسید!!
باصدای #اذان،✨به خودش آمد،...
مسجدی دید. به اولین بریدگی که رسید دور زد.وارد مسجد✨ شد.باراول بود به این مسجد می آمد، وضو✨گرفت. آب که بر پیشانیش میریخت مانند آبی بود بر آتش، آرامش میکرد،
در این لحظه فقط او بود وخدا.چشمانش را بست. از ته دل خدا راصدا زد. اما با سکوتش.باوضو آرام میشد و #بانمازآرامتر..
بعد از نماز حوصله خانه را نداشت...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
🔴 #شفّاف_و_متواضعانه
💠 دوستی میگفت صبح زود بخاطر کار اداری وارد ادارهی مربوطه شدم سالن اداره #شلوغ بود و کار ارباب رجوع کُند پیش میرفت دو سه ساعتی داخل صف بودم صدای زمزمهی اعتراض از داخل صف کم و بیش به گوشم میخورد با خود گفتم خدا به خیر کند اگر همین جور پیش برود صدای #اعتراض مردم بلند خواهد شد در همین لحظه درب اتاق مدیر باز شد آقای #مدیر آمد و رفت بالای یک صندلی ایستاد و بدون مقدّمه و با لحنی متواضعانه گفت: "من خاک کف پای همهی شما هستم، من شرمندهی شما شدم، سیستم کامپیوتر اداره امروز مشکل پیدا کرده و از صبح زود، سخت پیگیرم تا #شرمندهی شما مردم عزیز نشوم از همهی شما عذرخواهی میکنم و از همهی شما میخواهم بخاطر کوتاهی امروز #حلالم کنید! ..." به طرز عجیبی جوّ سالن تغییر کرد و کم و بیش، آرامش را در چهرهی مردم میدیدم دیگر کسی اعتراض جدّی نمیکرد ...
💠 چه خوب است در زندگی مشترک نیز سیستم شفّاف سازی و همسرداری متواضعانه رعایت شود و در مواقعی که حس میکنید همسرتان از فضای زندگی #کلافه و یا دلخور است متواضعانه و بدون قیافهی حق به جانب بگویید: "اگر کم و کاستی در زندگی وجود دارد مرا #حلال کن اگر در انجام وظایفم کوتاهی میبینی شرمندهات هستم."
💠 ذکر #متواضعانهی کمکاری خود نسبت به انجام وظایف همسرداری و بیان شفّافانهی تلاشهای #پنهان شما که از چشم همسرتان پوشیده مانده است #فرمول خوبی برای آرام کردن، امیدبخشی و تعدیل توقّعات و گلایههای همسر است.
#همسرداری
🧕http://eitaa.com/cognizable_wan