🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وپنجم
درب رو برای بهار باز کردم.
تا بهار این چهار طبقه بیاد بالا چند دقیقه ای طول میکشه رفتم صورتم رو بشورم که هم دعوام نکنه هم نگرانم نباشه😅🙈
بالاخره بهار پشت در نمایان شد.
مشکوکانه به صورتم نگاه کرد🤔
وگفت: گریه کردی؟
از ترسم سریع خودم رو لو دادم و گفتم : بخدا برای محسن نبود
این کتاب خوندم ( اشاره کردم به کتاب شعر محسن)
بهار : عه کتاب اتل متل عشق خون
من عاشق این کتابم حالا تو کدوم شعرش رو خوندی؟
_مادر #مفقودالاثر😢
بهار: میدونستی این شعر و خیلی از شعرهای این کتاب از روی واقعیته؟
_نه یعنی چی؟😢
بهار وایسا من برم شام بیارم تو سر سفره برام تعریف کن
بهار: باشه، شام چی گذاشتی؟
_سالاد ماکارانی😁
بهار میگم تو خبر داری تحویل پیکر شهید حججی چی شد؟😰
تو کانال های مجازی که هر روز یه چیزی میگن..
بهار: از شبکه خبر و یک باید اخبار رو پیگیری کنی
تا جایی که من میدونم دنبال تحویل پیکر هستن
_بهار بیا شام
خب حالا تعریف کن
بهار: ببین یه شهید #مفقودالاثر بوده
هیچ اثری ازش پیدا نمیشه
تا مامانش میره مکه تو کعبه میگه بچم باید صحیح و سالم برگرده
وقتی بر میگرده ایران دقیقا مثل خواسته اش بچه اش صحیح و سالم برمیگرده ایران
وقتی تو رفتی وسایل شام رو بیاری کتاب رو نگاه کردم دیدم #محسن بیشتر شعرهایی که از روی حقیقت نوشته شده رو علامت زده
اون شب با بهار یه عالمه حرف زدیم
بالاخره اول مهر شد و من و عطیه راهی مدرسه شدیم.
خبر شگفت آوری شنیدیم
ششم مهر #تشییع_پیکرشهیدحججی🌷 در تهران هست
قرار شده همه خانمها با هم بریم..
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan