#عاشقانهای_مادرانه
تو هــمآنی ڪه
دݪـم لڪ زده
ݪبخنـدش را
#خاطره نوشت:
اسیر شده بودیم، ما رو بردند اردوگاه العماره داخل اردوگاه؛ تعدادی از شهدای ایرانی رو دیدم معلوم بود بعد از اسارت به #شهادت رسیده بودند...
جمله ای ڪه روی دست یڪی از شهدای اونجا نوشته شده بود با خونـدنش مـو به بدنـم راست شد روی دست آن #شهید با خودکار نوشته شده بود:
"مادر من از تشنگی شہید شدم..."
🔗به ما بپیوندید👇🏻
🕊 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
#خاطره
🔺اي حاج آقا! دنیا دست شما #شیخاست
سفر بین شهري داشتم. 5 دقیقه قبل از اینکه اتوبوس حرکت کنه منم سوار شدم، تقریبا همه نشسته بودند.
داخل اتوبوس شدم و کیف دستی ام رو در محفظهي بالاي سرم گذاشتم، همونطور که هنوز ایستاده بودم، صندلیِ پشت
سریم یه جوانی حدودا 27 – 28 ساله بود، تا منو دید با تُنِ صدایی که بقیه هم بشنوند و کمی مزاحگونه گفت:
«اي حاج آقا! دنیا دست شما شیخاست» به سمتش برگشتم و با نگاه ملایمی، فوري عمامه ي مشکی ام رو از سرم برداشتم و بردم نزدیک دست هاش و به حالت تعارف گفتم:
«بیا، دنیا دست شما باشه» صداي خنده ي بعضی از مسافران که شاهد ماجرا بودند رو میشنیدم. عمامه رو همین طور نزدیک دستش گرفته بودم و دوباره با لبخند گفتم «بگیر، دنیا دست تو باشه»😁😉
اون جوان که صورتش سرخ شده بود، گفت «ممنون حاجی، شوخی کردم» گفتم «خلاصه من جدي گفتم» و همچنان
دستم به سمتش دراز بود.
گفت «نه شوخی کردم، دمت گرم حاجی» گفتم: پس اگه لازمش داشتی، میذارمش این بالا (وگذاشتم داخل محفظه ي بالاي سرم)
هیچی دیگه، خودش کلی امر به معروف شد. 😉
#امر_به_معروف
#انعطاف_در_برخورد
http://eitaa.com/cognizable_wan
خانومی تعریف میکرد: بعد از عقدم برای اولین بار شوهرم به خونمون اومده بود و در سالن با هم گرم صحبت بودیم💑
مادرم اومد و یک کیک خوشگل خونگی برامون آورد، بعد از اینکه کیک رو خوردیم، از شوهرم پرسیدم کیک چطور بود؟ از لبخندش فهمیدم که از کیک خیلی خوشش آمده😋
بهش گفتم: اینو خودم درست کرده ام و انشالا بعد از عروسی خیلی از اینها درست می کنم☺️
شوهرم نگاهی بهم انداخت و چیزی نگفت! بخودم گفتم چه پر رو حتی تعریفی ازم نکرد😒
رفتم از مادرم پرسیدم، مامان اون کیکو از کجا آوردی؟ مادرم گفت شوهرت با خودش آورده 😐😂😂
#خاطره
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #دهم
🍀راوے زینب🍀
توسکا با من همراه شد تا منو برسونه خونه.
تارسیدیم سر کوچه مون دنیا رو سرم آوارشد😨
دوتا آقا بالباس سبز پاسداری دم خونمون وایساده بودن
🕊یاحضرت زهرا داداش منو انتخاب کردی؟🕊
فاصله سرکوچه تا خونمون...
زیاد نبود ولی همون فاصله کم رو بارها خوردم زمین.😭
هربار که میخوردم زمین..
یه #خاطره از این شانزده سال کنار🌷داداش حسین🌷 یادم میومد.
تارسیدم دم خونه....
یکی از اون پاسدارا گفت:
_"خانم عطایی فرد بهتون تسلیت و تبریک میگم..
وقتی چشمامو باز کردم سرم تودستم بود.. چشمای مامان بابا قرمز😣
مراسمات حسینِ من شروع شد
روز #سوم تازه فهمیدم پیکرش قرار نیست برگرده😭💔
🥀عزیزخواهر..
حسین من..
کجادنبالت بگردم.. 😭
کدوم خاکو بو کنم..
تا آروم بشم.. 😭
مزار نداری..
تا نازتو بکشم.. 😭💔
برات سر کدوم مزار گریه کنم😭💔
حسییییییییین😭😭😭
برگشتم به عکس بی بی زینب نگاه کردم.. که خودش برام گرفته بود قاب کرده بودم.👀
بی بی جان😭
منم داغ #حسینمو دیدم.. 😭
بی بی..
حسین منو چجوری کشتن😭
حسین من..
الان پیکرش کجاست😭💔
دستم رو روی عکس بی بی کشیدم گفتم:
"مراقب حسینم باش😭💔
ادامہ دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
#خاطره
شاید تعجب کنید اگه بگم بهترین هدیه ي والدین به فرزندشان خاطره هست، خاطره های خوب و شاد.
خودتون چند لحظه فکر کنید، به پدر و مادرتون، به دوران کودکيتون، خیلی کم پیش میاد که ما وقتی میخواهیم از خاطرات و خوبیهای والدینمون یاد کنیم به فعالیتهای روزمره شون اشاره کنیم.
مثلا بگیم عاشق مامانم هستم چون هر روز سه وعده برای من غذا حاضر میکرد، یا مثلا هزاران بار لباسهای منو شسته و .... پس به خاطر کارهای روزمره ای که برای فرزندتون انجام میدید از او توقع نداشته باشید که عاشقتون باشه.
مغز ناخودآگاه وقتی میخواد از کسی یاد کنه خاطرات خاص رو به خاطر مياره. مثلا اگر یک روز با مادرتون آب بازی کرده باشید، یا با کمک همدیگه کیک پختين، یا به همراه پدرتون ماشین شستین و حسابی همدیگه رو خیس کردین.
اینها خاطراتی هست که همیشه در ذهن کودکان ثبت میشه و پدر و مادری در آینده در ذهن فرزندشون محبوب و دوست داشتنی تر هستند که خاطرات شیرین بیشتری برای فرزندشون به یادگار گذاشته باشند.
❤️ پس از همین امروز تصمیم بگیرید و بانک ذهن فرزندتان را با خاطرات شیرین و شاد پر کنید.*
#تربیت_فرزند
✅ http://eitaa.com/cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💥 #خاطره جالب سرکار گذاشتن حاج آقا روی آنتن تلویزیون 😁😁
http://eitaa.com/cognizable_wan
.
🌹🍀
🌷دکتر حسابی وچک سفید امضاء
دانشگاه شیکاگو، بسیار پیشرفته بود. مهم تر از هر چیزی آزمایشگاه های متعدد و معتبر آن بود.
من در لابراتوار بسیار پیشرفته اپتیک، مشغول به کار شدم. در خوابگاه دانشگاه هم اتاق مجهزی برای اقامت، به من داده بودند.
از نظر وسایل رفاهی، مثل اتاق یک هتل بسیار خوب بود. آدم باورش نمی شد که این اتاق در دانشگاه باشد. معلوم بود که همه چیز را، برای دلگرمی محققین و اساتید، فراهم کرده بودند.
نکته خیلی مهم و حائز اهمیت، آزمایشگاه ها و چگونگی تجهیزات آن بود. یک نمونه از آن مربوط به میزی می شد که در آن آزمایشگاه به من داده بودند. این میز کشوی کوچکی داشت.
از روی کنجکاوی آنرا بیرون کشیدم و با کمال تعجب، چشمم به یک دسته چک افتاد. دسته چک را برداشتم و متوجه شدم تمام برگه های آن امضا شده است!
فوراً آنرا نزد پروفسوری که رئیس آزمایشگاه ها و استاد راهنمای خودم بود بردم. چک را به او دادم و گفتم: ببخشید استاد، که بی خبر مزاحم شدم. موضوع بسیار مهمی اتفاق افتاده است. ظاهراً این دسته چک مربوط به پژوهشگر قبلی بوده و در کشوی میز من جا مانده است. و اضافه کردم، مواظب باشید، چون تمام برگ های آن امضا شده است، یک وقت گم نشود.
پروفسور با لبخند تعجب آوری، به من گفت: این دسته چک را دانشگاه برای شما، مانند تمام پژوهشگران دیگر دانشگاه، آماده کرده است، تا اگر در هنگام آزمایش ها به تجهیزاتی نیاز داشتید، بدون معطلی به کمپانی سازنده تجهیزات اطلاع بدهید. آن تجهیزات را، برای شما می آورند و راه می اندازند و بعد فاکتوری به شما می دهند. شما هم مبلغ فاکتور شده را روی چک می نویسید و تحویل کمپانی می دهید. به این ترتیب آزمایش های شما با سرعت بیشتری پیش می روند.توضیح پروفسور مرا شگفت زده کرد و از ایشان پرسیدم: بسیار خوب، ولی این جا اشکالی وجود دارد، و آن امضای چک های سفید است؛ اگر کسی از این چک سوء استفاده کرد، شما چه خواهید کرد؟با لبخند بسیار آموزنده ای چنین پاسخ داد: بله، حق با شماست. ولی” باید قبول کنید، که درصد پیشرفتی که ما در سال بر اساس این اعتماد به دست می آوریم، قابل مقایسه با خطایی که ممکن است اتفاق بیفتد نیست.”
#خاطره #دکتر_حسابی در #دانشگاه_شیکاگو
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 #خاطره #حجتالاسلام_قرائتی از پاسخهای یک دقیقهای به پرسشهای عقیدتی
💠 🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
💠 #خاطره شهید عبدالحسین برونسی
🔹همسر شهید برونسی می گوید:
▫️يك روز با دو تا از همرزماش آمده بود خانه. آن وقتها هنوز كوی طلاب مینشستيم. خانه كوچک بود و تا دلت بخواهد #گرم. فصل #تابستان بود و عرق همينطور شُرشُر از سرو رويمان میريخت. رفتم آشپزخانه. يک پارچ آب يخ درست كردم و آوردم برايشان. یكی از دوستهای عبدالحسين گفت:"ببخشيد حاج آقا." اگر جسارت نباشد میخواستم بگويم كولری را كه داديد به آن بنده خدا، برای خانه خودتان واجبتر بود. يكی ديگر به تاييد حرف او گفت: آره بابا، بچههای شما اينجا خيلي بيشتر گرما میخورند.
🌹كنجكاو شدم. با خودم گفتم: پس شوهر ما #كولر هم تقسيم میكند! منتظر بودم ببينم عبدالحسين چه میگويد. خندهای كرد و گفت: اين حرفها چيه شما میزنيد؟ رفيقش گفت: جدی میگويم حاج آقا. باز خنديد و گفت: شوخی نكن بابا جلوی اين زنها! الان خانم ما باورش میشود و فكر میكند اجازه تقسيم كولرهای دنيا، دست ماست. انگار فهميدند عبدالحسين دوست ندارد راجع به اين موضوع صحبت شود؛ ديگر چيزی نگفتند. من هم خيال كولر را از سرم بيرون كردم. میدانستم كاری كه نبايد بكند، نمیكند. از اتاق آمدم بيرون.
🔺بعد از #شهادتش، همان رفيقش میگفت:
▫️آن روزها وقتی شما از اتاق رفتيد بيرون، حاج آقا گفت: میشود آن خانوادهای كه شهيد دادند، آن #مادر شهيدی كه جگرش داغ دار است، توی گرما باشد و بچه های من زير كولر؟! كولر سهم مادر شهيد است، خانواده من گرما را میتوانند تحمل كنند.
—📚منبع: کتاب #خاکهای_نرم_کوشک
http://eitaa.com/cognizable_wan
دزد حاضر و بز حاضر
تو محل کار و در حال خدمت بودم که به خاطر یه مشکلی نیاز به مرخصی ساعتی داشتم.و برگه مرخصی را دو نفر از مسئولین بالاترم باید امضا می کردند.هرچه دنبالشون از این اتاق به اون اتاق می گشتم کمتر پیداشون می کردم تازه اینم بگم که هر کدومشون تو یه قسمت جداگانه بودند،ومن هم که عجله داشتم و دیگه عصبانی شده بودم ناگهان در یه اتاق را باز کردم و دیدم دوتایی شون اونجا حضور دارند.نمیدونم چی شد که یاد این ضرب المثل افتادم و یهویی گفتم: "دزد حاضرُ بز حاضر"و خدا را شکر بهم گیر ندادند و تازه کلی هم بهم خندیدند و من که عصبانی بودم بر عکس دیگه آروم شدم.
#ســــوتی #جوک #خاطره
#ارسال_سوتی
#ضرب_المثل
🇮🇷🌸🌹🌸
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
بهش گفتم: راضی ام شهید شوی ،ولی الان نه! توی پیری.
محمدحسین گفت: لذتی که #علی_اکبرِ امام حسین علیه السلام بُرد ،حبیب نبُرد...
#خاطره🌱
مرامهای خاص زیاد داشت اما بعضی چیز ها برایش قانون بود و خط قرمز داشت و یکی از آن خط قرمزها این بود: محمد حسین همیشه یکی از دیوارهای خوش اندازه که چشمخورش از بقیه جاها بیشتر بود را به عکس شهدا تعلق میداد و تو باید قبول میکردی که به واسطه عکس شهدا حرمت حضور شهدا را در خانه رعایت کنی
قرارداد که تمام میشد و خانه را که میخواستیم عوض کنیم بعضأ عکسها هم نو میشد، یادم هست وقتی پوسترهای کم عرض شهدا مد شده بود محمدحسین کلی ذوق زد که عکسهای بیشتری را میتواند در خانه جا بدهد.
#شهید_محمدحسین_محمدخانی♥️
راوی: همسر شهید
✾📚 ─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 #خاطره ای واقعی به این دلچسبی کمتر پیش میاد!...
#خدا_هست
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
🔹#خاطره جالب...
توجه یک #روحانی. 😂😂😂
🇮🇷🌸🌹🌸🇮🇷
─┅࿇࿐ྀུ༅𖠇💖𖠇࿐ྀུ༅࿇┅─
#کانال_دانستنی_های_زیبا بجمع ما بپیوندید👇👇👇
@cognizable_wan