🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#شب_هور
🌷دلشوره و توهم جانم را به بازی میگیرند. و باز هم انتظار.... آن صدای انفجار چه بود؟ اگر علیرضا زخمی شده باشد، چگونه او را برگردانم؟ عملیات فردا چه میشود؟! برمیخیزم. پایم را از کف قایق بیرون مینهم و در پاسخ سئوالاتی که به جانم افتادهاند، به راه میافتم. حالا به راه کار رسیدهام و به آرامی نفس نفس میزنم. از موانع خورشیدی میگذرم و آنجا، کمی دورتر، سایهوار، علیرضا را ....
🌷 علیرضا را نشسته میبینم که دوربین به چشم به روبرو مینگرد. تا چند قدمیاش جلو میروم و صدایم را خفه میکنم: علی.... با اشاره دست مرا میخواند. به یک خیز کنار او میرسم و گوشم را نزدیک دهانش میبرم؛ _من تا فردا شب میمونم. بچهها از همینجا عمل میکنن. برو! من هیچ حرفی نمیزنم. میدانم که هر کاری را به صلاح انجام میدهد. به سرعت برمیگردم.
🌷از دیشب تا به امشب، جانم به لب رسیده است. بلندتر از دیگران، در راه کار، گام برمیدارم تا به او برسم. آها.... آنجاست! _علی آمدیم.... علی؟! و اما ناگهان میشکنم. دو پای علیرضا، از زانو قطع شده بود و دستانش، چون دو ستون محکم، نشستهاش داشته بودند. و آن انفجار، در کار ملکوتی ساختن او شده بود....
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید علیرضا قوام، معاون گردان نوح، لشکر ۲۱ امام رضا (ع)
📚 کتاب "فرمانده من"، صفحات ۲۶ و ۲۷
✾📚 http://eitaa.com/cognizable_wan