هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #شصت_وچہارم
اتل متل یه مادر
چشاش به در خشکیده
فرزند دلبندشو
چندسال که ندیده😔
فرزند خوب و رعناش
رشید بود و جوون بود
بین جوونای شهر
یه روزی قهرمون بود
یه روزی فرزند نازش
اومد نشست کنارش
تموم حرفاشو زد
با چشمای قشنگش😍
میخواست بره بجنگه
با دشمنای ایران
با دشمنای قرآن
دشمن دین و قرآن
جوون بود و قهرمون
می خواست که پهلون شه
عاشورایی بمیره💔
تو جبهه غرق خون شه
اون مادر مهربون
راضی شد و غصه خورد😔😊
یاد فراق فرزند
قلب اونو میفشرد💔
آورد برا بدرقه
قرآن و یه کاسه آب
اما دل اون مادر
سوختش و گردید کباب😔
یه روز یه ماه نه چندسال
عزیز اون نیومد
جوون خوب و نازش
حالا دیگه #مفقوده
انگار که سرو و رعناش
از ابتدا نبوده
هر روز براش یه سال بود
با غصه میکشید آه😔
میگفت میاد یه روزی
فرزند خوبم از راه
جمعه دلش میگرفت
دعای ندبه میخوند
صدای گریه، زاریش
دل سنگ و می سوزوند😢😞
میگفت عزیز مادر
بگو به من کجایی
خیلی قشنگ میدونم
الان پیش خدایی
اون مادر منتظر
یه سال که رفت به مکه
گفت به خدا کو بچم
مجنونه یا تو فکه
رفت تو بقیع و داد زد
بچه من #مفقوده
سرباز فرزندتون
بوده یا نبوده؟؟
اسیره یا شهیده
جوونه یا پیر شده
بچم و سالم میخوام
اومدنش دیر شده
صبرم دیگه تمومه
بسه برام جدایی😭
بچم و سالم میخوام
عزیزکم کجایی؟
وقتی برگشت ایران
وقتی به خونه رسید
از پسر عزیزش
خبرهایی رو شنید
فرزند خوب و رعناش
دیگه به خونه اومد
سالم و دست نخورده
از زیر خاک در اومد
وقتی شعر تموم شد دیدم اشکام روی صورتم نشسته😭
همین موقع صدای زنگ در خونه بلند شد...
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan