💎بنـــامـ خــــداے یــــوســـــف💎
💎رمـــــان جذاب و نیمہ واقعے
💎 #حـــــــــرمٺ_عشــق
💞قسمـــٺ #پنجاه_وچهار
یوسف_ جان
_به محض نوشتنش، #میبخشمش☺️
_لااله الاالله.. شما تصمیم گرفتی ما رو به فنا بدی؟!
_همین که من میگم. وگرنه نمیخام.
یوسف _نچ
_عههه یوسف...! مهر حق زنه دوست دارم خودم تعیین کنم.
یوسف _ شما الان ٢۴ سالته بانو..مهریه محرمیتمون هم راضی نبودم.. چن سال دیگه پشیمون میشیااا😁
ریحانه _اولا منو دست کم گرفتی آقاااا. حرفام هنوزم سرجاشه..قراره دنیا رو بهم بریزم تا تو ازم #راضی باشی.. قرار نیست #سربارت باشم. که تو فکر کنی #بخاطرمهریه ام میخام اذیتت کنم. یه روزی... یه زمانی... 😇بعدشم من بجای تعداد سکه که بخام ببرم بالاتر، شما رو دارم که #ارزشت بیشتر از این چیزاست.
_مهریه حرف خداست..کلام اهلبیت.ع. هست. پشتوانه یه زن هست.!😊
ریحانه_ یادت رفته اون روز خونه آقابزرگ خودت گفتی.. خب منم #پشتوانه_ام_تویی_باپشتوانه_هات.🙈
یوسف _لااله الاالله.. من که هرچی میگم شما یه چی داری برا جواب دادن!! خب بفرمایید بنده چکار کنم الان..
ریحانه پشت چشمی نازک کرد و گفت:
_سنگینه آقااا😌
_یامولا علییییی😨😍
_اولیش سفر زیارتی ١۴ معصوم.🕌 دومیش حفظ ١٨جزء از قرآن.✨ بعدشم ١۴ سکه. سکه رو هم از الان بگم #بخشیدمش
پشت چراغ قرمز بودند...
ترافیک شدیدی بود. چشمانش را بست. سرش را تکیه داد. دیوانه شده بود با جملات بانویش، نمیدانست از ذوقش چه کند...
عجب #نشانه_ای... عجب #مهریه_ای..
چشمه اشکش جوشیده بود..😭😍
نمیخاست مقابل همسرش پایین بریزد اشکش را.میدانست هرچقدرهم آرام بگوید. ریحانه اش میشنود. اما باز زمزمه کرد.«خدایا هرچقدر #شکرت کنم.. باز کمه..»😭✨
اشکش روی محاسنش ریخت.
_ #الهی_لک_الحمد... #الهی_لک_الحمد..😭
اشکهایش را ریحانه پاک کرد.
_ببین حالا من که آرومم تو چرا گریه میکنی..! خوبه حالا منم بگم..😜
_چی😢
_خدایا منو #شهیدم کن از دست این عشقم نجاتم بده..😩
یوسف هردودستش را بالا برد.
_تسلیم.. تسلیم بانوجان.🤚😍✋ راستی یه چیزی..
_شما که همیشه باید تسلیم باشی😌... تازه... شرطم رو نگفتم.. همون شرطی که وقتی اومدی خواستگاری.. نگفتم تا الان.. الان وقتشه..ولی #اول_شما بگو بعد من میگم
_نچ.. بعدا میگم..شما شرطو بگو..!
_یووووسف.. بگو خب..😬
_شرطت بگو تا یادت نرفته.!
_شرطم اینه هیچوقت هیچ چیزی ازم پنهون نکنی.. البته منم هیچ چیزی ازت مخفی نمیکنم.. مطمئن باش
_شرط سختیه..
_اصلنم سخت نیس.. فک کن من #رفیقتم.. #دوستتم.. نمیخام چیزی تو دلت باشه..دلم میخاد همیشه #شاد باشی همیشه پیشرفت کنی.. هیچ چیزی #مانعت نباشه.. هرچی غم و مشکل داری بیار #برامن..
_لااله الاالله...
✨✨💚💚💚✨✨
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan
هوالمحبوب
🕊رمان #هادےدلـــــہا
قسمت #هفتاد
امروز وارد ششمین ماه بارداریم شدم
وآخرین ماه سال 96
گوشیم رو برداشتم و شماره محسن رو گرفتم
_سلام سرباز😁😍
محسن: سلام علیکم سردار
خوبی خانمم؟😁
جوجه سرباز خوبه؟😍
_خوبه عزیز دلم
محسن جان عزیزم زنگ زدم مطب واسه امروز وقت سونو گرفتم
میای باهم بریم؟
محسن: اره عزیزم این سید بچه امو
مسخره میکنه میگه بچه ات کاله😒
زینبم سید میگه شب بریم خونشون شام
خانم رضایی و مهدی اینا هم هستن
_ باشه عزیزم
من برم حاضر بشم
ساعت چند میای؟
محسن: ساعت 4 خونم خانمم
مواظب خودتون باش😊❤️
فعلا یاعلی
_ یاعلی
دلم امروز بی نهایت هوای برادر #شهیدم رو کرده بود😔💔
ماه پیش زمانی که دومین سالگرد #حسین بود، دلم میخواست تنها باشم ولی بهار، عاطفه، عطیه، مهدیه اومدن دنبالم بردنم مراسم حسین...
به ساعت نگاه کردم 3:30 بود دیگه باید حاضر بشم یه مانتو بارداری سرمه ای پوشیدم روسری کرم و ساق کرم.
چادر مهمونی ام رو گذاشتم تو کیفم داشتم فکر میکردم کدوم چادرم سرکنم که صدای #محسن اومد
اهل خونه کجایید؟
_بیا اینجا همسری☺️
محسن : چرا پس هنوز حاضر نیستی؟😐
_ نمیدونم کدوم چادرم رو سرکنم☹️
محسن: بذار کمکت کنم
آهان بفرمایید اینم چادر😍
چادر معمولی که پایینش دوختی
بدو بریم که میخوام ثابت کنم که حس پدرانه من قوی تر از حس مادرانه توست😁😁😍
قراره یه سرباز سید علی 😉دنیا بیاد
دقیقا حرف #محسن بود؛ بچمون #پسر بود.
داشتیم میرفتیم خونه عطیه اینا
محسن: خب خانمی حالا که باختی بگو ببینم اسم چی بذاریم😉😁
_ ایش توام با این پسرت😬
خودتم براش انتخاب کن😒
محسن: اوووووووه اخمشووووو😉
دختر جون پسر پشتیبانه مادره
اگه یه روزی نباشم میدونم یه مرد هست مواظبته☺️
زینب؟
_ جانم☺️
محسن: چه من بودم چه نبودم اسم پسرمونو بذار حسین
تا مثل داییش باشه
با این حرف محسن یاد وداع شهید طاهرنیا و پسرش افتادم...😢💔😔
ادامه دارد...
http://eitaa.com/cognizable_wan