💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_105
مهران محکم جلوی پای شیوا ترمز کرد.... شیوا خسته تنها نگاهش کرد!واقعا خسته شده بود
واقعا!
یک ماه بود که داشت با مرد روبه رویش کلنجار میرفت و به نتیجه نمیرسید!
شیوا پوفی کشید و راهی مغازه شد.مهران بی حرف پشت سرش قدم برمیداشت.
کرکره ی مغازه را داد باال وبی حرف وارد مغازه شد. مهران با دیدن گل های خشک شده که حالا
سی تایی میشوند لبخند میزند.
شیوا دیگر طاقتش طاق میشود و با صدای تقریبا بلندی میگوید:نمیخوایید تمومش کنید؟
مهران لبخندی میزند و روی صندلی گوشه ی مغازه مینشیند...
_سلام!
کلافه کرده بود شیوا را حسابی!
_سلام....
مهران کمی خم شد و گفت:چی رو باید تموم کنم؟ شما حتی یه دلیل قانع کننده هم به من نمیدید!
شیوا دلش میخواست گریه کند!با درماندگی میگوید:دلیل میخواید چیکار آقا مهران؟من واقعا
نمیخوام ازدواج کنم...نه با شما نه هیچ کس دیگه!
_منم دنبال چراشم...
شیوا دستی به پیشانی اش کشید.نه...نمیشد... پی همه چیز را به تنش مالید و تصمیمی گرفت که
به احمقانه یا عاقلانه بودنش شک داشت....
سمت در بازِ مغازه رفت و آن رابست و پلاکارت تعطیل است را نصب کرد.
با جدیت سمت مهران رفت و صندلی دیگری را پیش کشید. مهران کمی جا خورده بود.خودش را
جمع و جورکرد. شیوا نگاهش کرد و بعد چشمهایش رابرای چند ثانیه بست...دلش شور میزد
ولی...هرچه بادا باد!
نگاهش کرد وگفت:شما واقعا دلیل از من میخواید؟مهران هم جدی گفت:بله.
شیوا دوباره پرسید:حتی...حتی اگه با آبروی من مرتبط باشه؟
مهران تنها گیج نگاهش کرد.خواست چیزی بگوید که شیوا به علامت سکوت دستهایش را بالا
آورد.
آب دهانش را قورت داد و با صدایی لرزان گفت: خیلی خب...من براتون میگم...این داستان
منحوس را فقط من میدونم و آقا ابوذر و حالا هم شما... میگم تا همه چی تموم شه!ولی دلگیرم از
شما که مجبورم کردید تا دوباره حرف اون گذشته ی لعنتی پیش کشیده بشه!
مهران دهان باز کرد که شیوا گفت: تو رو خدا.... دیگه هیچی نگید و شنونده باشید و بزارید تموم
شه این ثانیه های جهنمی!
مهران نگران سکوت کرد و شیوا با همان صدای لرزان شروع به تعریف کردن ماجرا کرد:
یه خانواده سه نفره بودیم... پدرم آدم زحمت کشی بود.کارگری میکرد و زندگی رو میچرخوند.
فقیر بودیم اماآبرو مند! دست پدرم پیش هیچ کسی دراز نبود و همیشه افتخارش این بود نونش
نون حلاله!
تا اینکه ....
نفسی کشید و با زجر قورت داداین بغض :تا اینکه بابا رحیمم یه روز صبح سالم و سرحال از خونه
زد بیرون و ....
سر کارگر میگفت پاهاش سرخورده و از ارتفاع شش هفت متری با سر سقوط کرده!به همین
راحتی بی پدرشدم... اونموقع 14 سالم بود. چه روزگار سختی بود. بعد فوت پدرم هیچ کس
سراغمون نیومد!دوتا عمو داشتم که هر دو وضع مالی تقریبا خوبی داشتند!اماهمشون کشیده بودند
کنار مبادا فقر و بدبختیمون مصری باشه و بیوفته به جون زندگیشون.مادرم با سبزی پاک کردن و
خونه ی این و اونو تمیز کردن اوموراتمونو میگذروند. تا اینکه وقتی هفده ساله بودم درست سه
سال بعد مرگ بابا بیماری تنفسی مامان خونه نشینش کرد!
یه چند ماهی رو با فروش وسایل قیمتی خونه و حلقه ازدواجش که تنها سرمایه ی زندگیمون
محسوب میشد گذروندیم...اما نمیشد اینطور زندگی کرد. قید درس ومدرسه ام رو زدم.
http://eitaa.com/cognizable_wan