💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_136
شیوا با چشمان بی فروغش زل زده بود به خیابان شلوغ و پر ازدحام دم غروب.از فردای عمل
ابوذر و ملاقاتش دیگر رویش نشده بود تا به ملاقاتش برود. خودش را مسبب این اتفاق میدانست
و ابوذر مثل همیشه بزرگواری خرجش کرده بود و چقدر بدش می آمد از آن مهرانی که اگر روزی او
را میدید حرفها داشت برایش. آهی میکشد و نگاهش را میدهد به کتاب در دستانش.راه فراری
میخواست از این همه احساس تلخ.
مهران اما بیرون مغازه تکیه به دیوار چشم دوخته بود به دختر افسرده و غمگین کتاب خوان داخل
مغازه. احساس عذاب وجدان میکرد نسبت به همه چیز.نسبت به ابوذری که حالا به خاطر زبانِ
افسارگسیخته ی او روی تخت بیمارستان بود و یک سالی از زندگی اش عقب مانده بود تا شیوایی
که هر چه از دهانش در آمده بود نثارش کرده بود بی فکر و خود خواهانه.آنقدری شرمسار بود که
حتی روی آنکه به ملاقات رفیقش هم برود را نداشت. سیگار در دستانش را به احترام یاد ابوذر
خاموش کرد و قدم زنان دور شد از چند قدمی دختر دلشکسته ی این روزهایش.
***
امیرحیدر کتاب اخلاقی اسلامی اش را در دست داشت و بی هیچ تمرکزی سعی در مطالعه اش
داشت.اما بی آنکه بخواهد فکرش به این سو و آنسو میرفت. روزی را که ترخیص شده بود خوب
به یاد داشت. اصرار نابه جای مادرش را خوب تر از قبل میشد درک کرد.میخواست بگذارد به پای
لج و لجبازی و خود رایی اش اما دلش نیامد.او مادر بود و فکر میکرد بهترین کار را داشت در حق
ابوذر میکرد. به حرکات نگار که خوب دقت کرده بود دریافته بود شد آنچه نباید میشد! اینکه دو
خانواده و دو مادر بدون هیچ ملاحظه ای عروسم عروسم را خطاب کرده بودند این ذهنیت را
ایجاد کرده بود که همه چیز تمام شده است و مانده تشریفات کار.
شاید خودش هم بی تقصیر نبوده. باید زودتر از اینها میفهمید این حرفها فقط حرف نیست! کاش
جدی تر میگرفت این حرفها را.
مثل تمام این چند روز بی آنکه خود بخواهد فکرش پر گرفت و روی یاد یک دختر نشست. دختری
که سخت کنجکاو بود بداند چشمهایش چه رنگی دارد اما نشده بود... یعنی میخواست اما
نمیشد.چیزی این میان بود به نام حیای چشم و نگاه حلال و خب...نشده بود.
دختری که خوب رسم و رسوم مهربانی را میدانست و فاخرانه عشق میورزید و عاقلانه کوتاه می
آمد و دخترانه کم می آورد!دختری که از همان کودکی یه طرز خاصی زندگی میکرد.چند مادر داشت و مادر نداشت!خواهر بود
و برادری میکرد در حق برادرش.میان همان دعوا های عالم همسایگی بود که وقتی ابوذر و
امیرحیدر دعوا گرفته بودند و هنوز رفاقتی بینشان نبود آیه وکالت برادر را به عهده گرفته و سرش
داد کشیده بود که حق ندارد به برادرش بالا تر از گل بگوید! و در پاسخ به این سوال امیرحیدر
که شما کی باشی؟
با غرور گفته بودخانمِ آیه!که البته بعد ها امیرحیدر من باب تمسخر کسره ی میم آخر را انداخته
بود اما درست مثل یک اصطلاح جا خوش کرد در قابوسش تا امروز که دیگر معنای تمسخر
نمیدهد!و خوب است که اصلا میم آخر کسره ندارد نشان تمایز قشنگی میشود!
مثل تمام این چند وقت حواسش پرت دکتر خوش تیپ و کروات سورمه ای بیمارستان میشود.
مردی که نه هیزم تر به امیرحیدر فروفته بود و نه میراثی از او به تاراج برده تنها یک جور خاص به
آیه نگاه میکرد و تنها زیادی همراهی میکرد با آیه!
کلافه کتاب را بست و دستی به ریشهایش کشید تکیه داد به پشتیِ تخت داخل حیاط حوزه و خیره
به درخت های بی بر و بار از قاسم که سخت مشغول حفظ کردن عبارتهای کتاب پیش رویش بود
پرسید:قاسم. شده بعضی وقتا یه مسئله پیش روت باشه که در عین سادگی خیلی سخت باشه؟
قاسم فکری گفت:خب زیاد پیش میاد.بهش میگن سهل و ممتنه دیگه!
امیرحیدر متفکر نگاهش میکند و میپرسد:اینکه مدام به یکی فکر کنی؟ به طوری که خودت نخوای
اسمش چی میشه؟ دوست داشتن که میگن همینه؟
برمیگردد سمت قاسم و سوالش را تصیح میکند و پوست کنده میپرسد:اصلا تا حاال عاشق شدی؟
قاسم متعجب نگاهش میکند و بعد تک خنده ای میکند و حالت زاهدانه ای به خود میگرید و
میگوید:اعوذبالله من شرّ هذاالحوادث! نخیر برادر نشده شما هم برو توبه کن به فکر اصلاح خودت
باش!
امیرحیدر عصبی نگاهش میکند و میگوید:من جدیم قاسم.درست درمون جوابمو بده.
قاسم هم جدی میشود. کتاب را میبندد و دستی به سر و کله اش میکشد.و بعد گویی چیزی یادش
آمده باشد میگوید:عنصرالمعالی کیکاووس بن قابوس بن اسکندر بن وشمگیر بن زیار ....
امیرحیدر سرزنش کنان نامش را میخواند که قاسم حق به جانب میگوید:
http://eitaa.com/cognizable_wan