💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_143
_من که فعال چیزی نگفتم. یعنی راستش باید اول با شما درمیون میزاشتم.
میگوید:و نظرت؟
و نظرم؟ رسید به قسمت سخت داستان. سر به زیر می اندازم و خب من کمی خجالتیم! آرام
میگویم:راستش من فکر میکردم خیلی وجهه ی مردونه ای داره اون خواستگاری که الم تا کام با
دختره حرف نزنه و یه راست بره سراغ بزرگتر اون دختر!نمیدونم شاید زیادی سنت گرام! ولی
خب... اینکه خیلی چیز مهمی نیست...بابا محمد بهم گفتن بدون در نظرگرفتن رابطه ای که این
میون بین هممونه تصمیم بگیرم....
_چی میخوای بگی آیه....
محکم میگویم:من نمیخوام یه حورا و محمد دیگه باشیم.
نگاهم میکند.بی هیچ حرفی... سکوتت را هم عاشقم که یک دنیا حرف پدرانه را بغل گرفته!
***
خسته ام کرده کارهای امروز.اما مصمم برای دیدنش.خودش قرار گذاشته بود. بابا محمد دیشب
گفته بود هرچه خودم صلاح میدانم و من خب....
لباسم را عوض میکنم آماده میشوم برای رفتن به کافی شاپ نزدیک بیمارستان. نه عمه عقیله و نه
مامان پری و نه برادرم به هیچکدام نگفته ام و تنها بابا بود که میدانست. قبل رفتنم سری به ابوذر
میزنم و زهرا که کنارش بود خوب بود و خوش...
پاهایم لرزان است نمیدانم چرا...دروغ ندارم برای گفتن.اولین خواستگاری بود که میخواستم رو در
رو با او حرف بزنم. آدرس کافه دنج را سریع تر ازآنچه که فکرش را میکردم پیدا میکنم.در با
صدای جیرینگ جیرینگی باز میشود و با کمی جستجو خیره به میز پیدایش میکنم!
مثال اختلافمان از همینجا شروع میشد!
در دل هرچه ذکر آرامش دهنده میدانم به خورد دل و جانم میدهم برای آرامش و مهار این
لرزش.... نزدیکش میشوم و آرام سلامی میدهم. سرش را بالا میگیرد و نگاهم میکند.محو لبخند
میزند و من نگاه میگیرم از چشمهایش و رو به رویش مینشینم:_سلام آیه خانم!
خب این خانم تنگ اسمم را دوست داشتم و خوب بود که رعایت میکرد. خوب که جاگیر میشوم
گل رز قرمز رنگ را سمتم میگیرد.
مثال اختلافمان از همنیجا شروع میشد! با کمی تعلل گل را میگیرم و تشکر میکنم.
از احوالاتم میپرسد و از احوالاتم میگویم و بعد از کمی گپ و گفت معمولی میرود سر اصل مطلب.
_خب آیه خانم. فکراتو کردی؟ سه روز زمان کمی بود ولی برای شروع خوب بود به نظرم.
سخت بود همینطور نه آوردن... سرم را پایین گرفتم و گفتم:فکرامو کردم....
مشتاق نگاهم میکند و من آرام زمزمه میکنم:فکر کردم و دیدم ما کنار هم نمیتونیم آینده ای ایده آل
داشته باشیم!
وا رفته و مات نگاهم میکند!
زمزمه میکند:نه!! به همین صراحت و سهولت و سرعت؟ چرا؟
چرایش را هرکه بی طرف به ما دوتا نگاه میکرد میفهمید...ولی چرایش را میگویم: آقا آیین گفتم
نه...نه به خاطر فوکل و کراوتتون! نه به خاطر مادرم که مادری کرد براتونو و من گاهی احمقانه دلم
میخواست جای شما باشم! گفتم نه واسه این یه دنیا فاصله ای که با وجود بعد مکانی کمی که الان
بین ماست بینمون وجود داره! دنیایی پر از تفاوت های نا هم جنس و نا هم گون! که هرکاریشم
بکنید با هم حل نمیشن برای رسیدن به یه چیز مشترک!
_ما میتونیم کوتاه بیاییم! من کوتاه میام و به اعتقادات احترام میزارم تو میتونی کوتاه بیای و
احترام بزاری! این همه آدم با وجود اختلافات عمیق اعتقادی دارن با هم زندگی میکنن و با هم کنار
اومدن! حتی...حتی من میتونم به خاطر تو تغییر کنم!
خراب کردی آیین والا! خراب کردی!من؟ من چه محلی از اعراب داشتم این میان! اندیشه عوض
کنی برای من؟ و دو فردای دیگر برای بهتر از من چه میکینی؟ خدا؟ خدا کجا رفت این میان؟
خراب کردی آیین!
http://eitaa.com/cognizable_wan