💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_34
حاج رضا علی آب پاش را برداشت و دانه دانه گلدانهای حیاط را آب میداد: سرت سر چی شلوغ
بود!؟ یه زن گرفتن که این همه کولی بازی نداره!
ابوذر خندید و گفت: حاجی شما چه میدونید من چه اضطرابی رو این چند وقته تحمل کردم!
_اضطراب؟ اضطراب برای چی؟
_سر اینکه نکنه نشه؟ که خب خدا رو شکر ایشون شخصا راضین ...
حاج رضا علی چوبی برداشت و شاخه ای از شمعدانی ها را که خم شده بود به آن بست و در همان
حال گفت: ابوذر اگه نمیشد چیکار میکردی؟
ابوذر جا خورد! سوال سختی بود! و اعتراف کرد تا الان این را از خودش نپرسیده بود! اگر نشود چه
میکند؟
_مجنون میشی و بیابانگردی میکنی؟ یا فرهاد میشی و به جون کوه ها میوفتی؟کدوم یکی؟
ابوذر لبخندی زد و به فکر فرو رفت...مجنون میشد یا فرهاد؟ مطمئناَ هیچ کدام!
_هیچ کدوم حاج رضا علی... حاال که فکر میکنم...راستش...من فکر میکنم فقط تا چند وقتی
ناراحت باشم!
_بعدش چی؟
_بعدی نداره! زندگی میکنم!
_یک هفته از کار و زندگی و حوزه زدی برای اضطرابی که نتیجه اش شده این جمله:بعدی نداره!
زندگی میکنم!؟
مواخذه های این پیر مرد هم دوست داشتنی بود!
_حق با شماست حاجی!
آب پاش را سر جایش گذاشت و ابوذر را دعوت به نشستن روی تخت چوبی داخل حیاط کرد...
سکوتی بینشان برقرار شد و بعد ابوذر آرام پرسید: حاج رضاعلی...میدونید...من الان تو یه برزخم
راستش تکلیفم با خودم مشخص نیست میدونید...من تصوری در مورد زندگی بعد از مجردی
ندارم!حاج رضا علی با صدای بلند خندید و گفت: تو چقدر ماجرا رو جدی گرفتی جاهل! جو گیر شدی
اخوی!
ابوذر متعجب نگاهش کرد! : منظورتون چیه؟
_منظورم همونه که گفتم! راست و حسینی تو چرا میخوای ازدواج کنی؟
حاج رضاعلی گفته بود راست و حسینی! یعنی ابوذر باید تمام تئوری های پا منبری را کنار
میگذاشت و راست و حسینی نیتش را میگفت! به چه چیزهایی فکر نکرده بود! راست و حسینی
میخواست برای چه ازدواج کند؟
سکوت کرد و
سکوت کرد و
سکوت کرد!
حاج رضا علی مثل همیشه دستش را خواند!: دیدی هنوز مثل بقیه ای ابوذر؟
بذار من حرف دلتو بگم... میخوای ازدواج کنی که ازدواج کرده باشی! زن بگیری که زن گرفته
باشی! میخوای ازدواج کنی چون دوستش داری! و دوستش داری چون بالاخره باید یکی باشه که
دوستش داشته باشی! ته تهش چهارتا قربونت برم نثار هم کنید! تو اورت بدی که اهای فلانی :تو
تمام دنیای منی! اون بگه دورت بگردم! آخر آخرش مثل همه آدمهای نرمال از وجود هم لذت ببرید
و تمام!
همینه؟
ابوذر خیره وجود روبه رویش بود! آنقدری که حاج رضاعلی با باطنش آشتی بود خودش با خودش
نبود!
راست میگفت!
حاج رضا علی راست میگفت!
بد جور به ذوقش بر خورده بود !!!! ولی حق خورده بود!!حق بودحرفهای حاج رضاعلی! حق
_همینه حاجی! همینه!
http://eitaa.com/cognizable_wan