💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_67
_نه الآن .
نازنین باز خواست مخالفت کند که گفتم: مینا جون میرم برات میخرم اما پیش خودت داشته باش
دکترت اومد ازش اجازه بگیر و بخور باشه؟
با اکراه قبول کرد پیشانی اش را بوسیدم نازنین سرزنش وار گفت: باید همیشه حرف حرف
خودش باشه!
نگاهش کردم و گفتم: عیبی نداره بچه است دیگه!
نگاهی به ساعتم کردم و با حد اکثر سرعت خودم را به بوفه بیمارستان رساندم .با وسواس
پاستیل ها و شکلاتها را از نظر میگذرانم پاستیل دندانی شکل و شکلهای تخم مرغی نظرم را
جلب میکند.
مریم را بین راه میبینم .با دیدن پاستیل ها و شکلات ها در دستم با خنده میگوید: چه خبره آیه
کوچولو؟جشن گرفتی؟
_نه بابا برای مینا گرفتم
_ای جانم به هوش اومده
_آره خدا رو شکر.نگاهی به ساعتش می اندازد و انگار که عجله دارد میگوید: من دیرم
شده...راستی به نرجس جون یه سر بزن بالاخره دکترا رضایت دادن بعد از چند ماه انگار چند روز
دیگه داره مرخص میشه!!
با ذوق میگویم: راست میگی؟ بله
تند خداحافظی میکند و من هم خوشحال از این خبر خوش به بخش برمیگردم...
اما...اما کاش بر نمیگشتم.کاش اصلا آنروز آنجا نبودم.کاش شکلات خریدنم تا ابد طول میکشید
کاش نسرین و چند پرستار دیگر با عجله اتاق 210 نمیدویدند!
در شوک عمیقی فرو رفته بودم .صدای جیغ های بلند نازنین واقعا ترسناک بود.جیغ های بلندی که
حس میکردم الان است که پرده گوشهامو پاره کند!پاستیل ها و شکلات ها از دستم افتاد..پاهایم از رمق افتاده بود.میترسیدم ...میترسیدم به اتاق
210 نزدیک شوم.پرستاری نازنین را در آغوش گرفته بود و نمیگذاشت وارد اتاق شود. آرام
نزدیک اتاق شدم.صدای نازنین را میشنیدم که میگفت: آیه التماست میکنم بهشون بگو ولم کنن
...آیه یه کاری بکن.آیه مینا...
گوشهایم را گرفتم.خدای من این دیگر چه جهنمی بود؟
بالاخره جراتش را پیدا کردم و در اتاق را باز کردم. دکتر والا بود نسرین بود ...مینا بــ.....
مینا کجا بود؟ نمیخواستم باور کنم آن حجم انسانی زیر آن ملافه سفید میناست.نگاهم بین دکتر
والاو آن حجم انسانی رد و بدل میشد.باورم نمیشد ولی این آیین والا بود که سرش را پایین
انداخت و گفت: متاسفم.
همین؟ تمام شد؟ یک ملافه ی سفید و تاسف؟تمامش همین؟داشت از اتاق میرفت بیرون که
گفتم: دکتر...
برگشت و بی حرف نگاهم کرد...بغضم را فرو خوردم و گفتم: شکلات میخواست!
هیچ نمیگوید و تنها خیره ام می ماند.... زانوهام دیگر تحمل وزنم را نداشتند.بی اختیار گوشه ی
دیوار سر میخورم.صدای جیغ های نازنین قطع نشده و من به این فکر میکنم:هنوز شکلات هایش
را نخورده!
تخت مینا را با همان تن بی جان بردند.فکر کنم سمت سرد خانه بود! حالا من روی همان نیمکتی
نشسته بودم که روزی مینا کنارش بازی کرده بود سکوت سرد و خشنی دور و برم حاکم.سکوتی
که مو به تنم سیخ میکرد.
کسی لیوان لیوان داغ نسکافه به را به سمتم گرفت نگاهش کردم.دکتر والا بود.لحظه ای
اندیشیدم یعنی واقعا نمیشد؟
لیوان را از دستش گرفتم کنارم نشست.او هم سکوت کرد.اما بعد از چند دقیقه گفت: برام خیلی
عجیه که اینقدر احساساتی هستی! قبول کن داری زیاده روی میکنی.
هیچ نمیگویم.من دلائل خودم را داشتم.
ادامه میدهد: اگه اینجوری پیش بری زود تر از مردم عادی میمیری!
http://eitaa.com/cognizable_wan