💠بِسمـِاللهِالرَّحمنِالرَّحیمِ💠
💟 #عقیق_88
آیه با اجازه ای به جمع گفت و با خداحافظی کوتاهی از آنها خدا حافظی کرد. آیین خیره به او
رفتنش را تماشا میکرد. حتی قدم برداشتن های دخترک هم روی قاعده بود. تازگی ها بی آنکه
بداند حرکات این دختر را زیر نظر میگرفت. شبیه دیدن فیلم های جذاب و معمایی !
آیه سلام با نشاطی به ابوذر داد و ابوذر هم متقابلا پاسخش را داد. چند روزی میشد که درست و درمان همدیگر را ندیده بودند. ابوذر جعبه صورتی رنگی را از روی داشبورد برداشت و به آیه داد: بازش کن.
آیه کنجکاو در جعبه را باز کرد و با دیدن گردنبند ظریف و زیبای در آن جیغ خفیفی کشد و با
هیجان گفت:
_ای جونم زیر لفظی زهراست؟
ابوذر با لبخند سری به نشانه ی تایید تکان داد و گفت: خیلی قشنگه خیلی... انتخاب کیه؟
_عمه... دیروز با مامان رفتن انتخاب کردن من امروز رفتم تحویل گرفتم. زن گرفتن چه گرون
شده!
آیه میزند زیر خنده و میگوید: هر که طاووس خواهد جور هندوستان کشد!
_بعله! هر چی میکشیم از این طاووس و خواستن هاست دیگه!
آیه روی شانه هایش میزند و با تشر میگوید: خیلی هم دلت بخواد دختره قبول کرده زنت بشه آخوند دو... لاالهالاالله
_جان؟ من آخوند دوهزاریم؟ دختر من یه روحانی دینیم! نصف دخترای شهر آرزوشونه زن من بشن! آقا... متین... مومن.... تو دل برو.... با سواد مندس(مهندس!)... دیگه چی میخواید شما دخترا؟
_من من میکنی یاشیخ چه خبره؟
ابوذر بدون پاسخ دادن به آیه میگوید: میخوام بریم بام تهران!
_الان؟
_مگه چشه؟
_اولا اونجا برسیم از سرما یخ میزنیم دوما تا بریم دنبال زهرا کلی دیر میشه
ابوذر نگاهش کرد و گفت: با زهراجان نمیریم که!من و تو میریم! آخرین سفر مجردی آقا داداشت... خواهر برادری...
_ابوذری دیگه...
http://eitaa.com/cognizable_wan