♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت154🍃
در زندگے همہ ما آدمہا یڪ "حاج حیدر" وجود دارد.
اطرافمان را ڪہ خوب نگاه بیندازیم او را میبینیم.
اصلا گاهے حاج حیدر در درون خودمان هست و براے یافتنش بے جہت گرد جہان میگردیم.
فقط ڪافیست اندڪے بیشتر تأمل ڪنیم.
حاج حیدر وجودمان را باید بیابیم تا در جاهایے ڪہ درمانده میشویم دستمان را بگیرد.
و حاج حیدر آن روز دست مرا گرفت.
اگرچہ آن سرزدن ها بنوعے تنبیہ بود اما برایم خودسازے خوبے بود.
باید هر از گاهے خودم را این چنین تنبیہ ڪنم.
بعد از نماز بہ سمت بیمارستان حرڪت ڪردم. در راه بہ احسان زنگ زدم و گفتم ڪہ سیدعلے را برایم بیاورد، دلتنگش هستم شاید با دیدنش جانِ تازه اے بگیرم.
بہ بیمارستان رسیدم و منتظر علے ڪوچڪم بودم.
احسان و الہام با هم آمدند ، سیدعلے را
از دست احسان گرفتم.
_سلام بابایے ، خوبے عزیزم؟
میدونے چقدر دلم برات تنگ شده بود؟
چشمہاے گرد مشڪیش را بہ من دوختہ و خوب نگاهم میکند.
_مامانے هم دلش برات تنگ شده
بہ طرف اتاقش میروم.
بہ پرستار میگویم باید پسرم مادرش را ببیند.
بہ سختے قبول میڪند.
احسان و الہام از پشت شیشہ مارا نگاه میڪردند. همان موقع مامان و بابا و طاهر هم از راه میرسند.
وارد اتاق میشوم و سید علے را جلو میبرم نزدیڪ نزدیڪ
_سلام مامانے ، میبینے منو ، اومدم پیشت
علے ببین مامان اینجا خوابیده. فقط نمیدونم چرا بامن قہر ڪرده ؟
میدونے بابا مامانتو اذیت ڪرد؟
توهیچوقت مامان رو اذیت نڪن
روے صندلے ڪنار تخت مینشینم و سیدعلے را آرام روے سینہ حُسنا میگذارم دستم را زیرش گرفتم ڪہ فشار بہ قفسہ سینہ اش نیاید.
سیدعلے بوے مادرش را حس ڪرده بود سعے میڪرد خودش را بہ حُسنا بچسباند.
از پشت شیشہ الہام و مادرم گریہ میڪردند و احسان رویش را برگردانده بود انگار تحمل دیدن این صحنہ را نداشت.
_مامان حُسنا ببین من اومدم سیدعلے اومده ها ...
حُسنا پاشو پسرت تو رو میخواد .
چشمہ اشڪم بہ چشمانم فشار آورده بود پلڪہایم میسوخت و میبارید.
سیدعلے بہ گریہ افتاده بود .بوے مادرش را حس میڪرد .
_حُسنا پاشو علے شیر میخواد، پاشو خانومم بخاطر پسرت پاشو
دو دستم بہ سیدعلے بود ڪہ کنار حسنا قرار گرفتہ بود. سرم را روے تخت گذاشتم و گریہ ڪردم.
در دل میگفتم خدایا این صحنہ رو میبینے ، یہ روز هم بچہ هاے فاطمہ روے سینہ مادرشون افتاده بودند .
خدایا بہ معصومیت این بچہ نگاه ڪن نہ بہ گناهڪارے من ...
مادرشو بهش برگردون...
دستام شُل شده بود اما سیدعلے انگار خودش را بہ مادرش گرفتہ بود ڪہ تڪانے نمیخورد .
سرم را بالا آوردم دستے دور علے پیچیده شده بود.
حُسنا با چشمان بستہ دستش را دور علے گرفتہ بود.دستم را رها میڪنم
ڪاملا او را بغل گرفتہ بود.
با بہت بہ صحنہ روبہ رویم نگاه میڪنم .
_این ...دَس ...دست حُسناست.
دست خودشہ
تڪونش داد
خدایا ...
من خواب نیستم؟
از پشت شیشہ گریہ ، بُهت و تعجب بقیہ را میبینم.
همہ بہ طرف اتاق هجوم مے آورند.
من اما شوڪہ شده ام .
هنوز باور نمیڪنم ...
پرستار با سرعت بہ اتاق میاید.
سیدعلے گریہ میکند.
میخواهد او را از حُسنا بگیرد اما حُسنا مقاومت میڪند .
پرستار_خواهش میڪنم همہ بیرون باشید
دڪتر را پیج میڪنند.
در همین حین پلڪہاے حُسنا را میبینم ڪہ حرڪت میڪند.
_پلڪهاش حرڪت داره
بعد از چند دقیقہ دڪتر از راه میرسد.
علایمش را چڪ میڪند .
آرام ڪنار گوشش میگوید
_خانم حڪیمے اگر صداے منو میشنوید دستتون رو شل کنید .
ڪمے دستش را شل میڪند اما دوباره علے را بہ خودش میچسباند .
دڪتر _میتونید چشماتون رو باز ڪنید ؟
نزدیڪ میروم .
حُسنا آرام پلڪہایش را باز میڪند .
باز میڪند و سپش مجددا میبندد
دڪتر_ڪاملا طبیعیہ این بستن پلڪ .ممڪنہ دوباره بخوابہ ، وضعیتش خوبہ ...
نزدیڪ تخت میروم .
نمیدونم حرف بزنم یا نہ
سیدعلے گریہ اش شدید شده .الہام در را باز میڪند خم میشود و با چشمہاے اشڪے سیدعلے را از حُسنا میگیرد و بیرون مے بَرَد.
عشق مادر بہ فرزند چقدر مقدس و بزرگ است.این عشق حُسنا را بہ بیدار شدن مایل ڪرد.
چند دقیقہ بعد دوباره حُسنا پلڪہایش را باز ڪرد.
دوست داشتم با او حرف بزنم اما زبانم قفل شده بود.
بہ دیوار ڪنارش تڪیہ دادم .
چشمانش ڪہ باز شد
چند بار پلڪ زد دور وبر را نگاه ڪرد .
ڪم مانده بود همانجا قالب تہے ڪنم.
چشمش ڪہ بہ من افتاد دیگر طاقت نیاوردم .دست بہ تخت گرفتم و روے آن خم شدم .
اجزاء صورتم از فشار گریہ جمع شده بود.
بغضم ترکید و بے صدا اشڪ ریختم.
پاهایم سست شده بود. روے دو زانو خم شدم
لبش را تڪان میداد.
_خانم پرستار میخواد حرف بزنہ
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯