♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت47🍃🍂
از ڪوچہ پس ڪوچہ هاے تاریڪ روستا رد میشدیم.هیچ چراغ و نورے نبود.
بہ سختے جلو پایم را میدیدم. پایم بہ سنگے خورد و نزدیڪ بود بیفتم. کہ سیدطوفان دستم را گرفت .
وقتے رسیدیم حال زن بیچاره خوب نبود.
اول هول شدم اما ڪمے بعد، بہ خودم مسلط شدم.
همیشہ زهرا چیزهایے برایم میگفت. بہ یاد زهرا افتادم . ڪاش اینجا بودے ڪمڪم میڪردے...نہ همون بہتر کہ پات شڪست و نیومدے.
دوساعت طول ڪشید تا بالاخره بچہ بہ دنیا اومد . یہ پسر بود. پدرش از خوشحالے نمیدونست چیڪار ڪنہ .تو همون حین سیدطوفان با قولے ڪہ از اون مرد گرفت ، ڪاملا مخفیانہ از موبایلش استفاده ڪرده بود.
وقتے برگشتیم ازش پرسیدم
_تونستید تماس بگیرید؟
سیدطوفان_آره ،بہ محسن زنگ زدم گفتم بہ بقیہ هم خبر بده فعلا زنده ایم.
از وقتے برگشتیم سیدطوفان دمغ شده بود. تو حال خودش نبود ، مداوم تو فڪر بود و با خودش حرف میزد.
آخر هم طاقت نیاورد و بہ سراغ حاج آقا رفت.
با این حالِ طوفان من هم نگران شدم و البتہ ڪنجڪاو ،
بنابراین بہ بہانہ ڪار داشتن با زهره خانم وارد خونہ شدم
سعے ڪردم گوشامو تیز ڪنم:
حاج آقا_ یعنے دارن بہ این سمت میان؟
سیدطوفان_بلہ ،اون مردِ میگفت تو تڪریت در حال درگیرے هستند.خیلے هاشون فرار ڪردند یا عقب نشینے ڪردند و احتمالا تا فردا برسند اینجا .
"حَشدُ الشعبے" عراق باهاشون درگیر شده . اون جنگنده ها هم آمریڪایے اند دولت عراق از امریڪا خواستہ مواضع داعش رو هدف بگیره،تڪریت رو زدند .
این روستا هم براشون مهمہ ، مثل اینڪہ روستاے راهبردے هست و نمیخوان از دستش بدهند.
حاج آقا_نمے دونم باید چیڪار ڪرد.
دیگہ نتونستم گوش بگیرم .چون فرشتہ خانم شروع بہ حرف زدن کرد.
اما با تصور حضور داعشے ها در اینجا دچار اضطراب وحشتناڪے شدم.
***
سہ روز گذشت.
سیدطوفان بہ حالت اولش برگشتہ بود. بیشتر وقتہا اخم آلود و تلخ بود. اخلاقش عوض شده بود.
با تندے بامن صحبت میڪرد.
گاهے حتے از لحنش اشڪ در چشمانم جمع میشد.
شاید میخواست از من دل بڪند یا اینڪہ من راحت تر از اون دل بڪنم.
نگاهم نمیڪرد . بعضے وقتہا چشمش ڪہ بہ من مے افتاد نگاهش را میدزدید .
منم سعے ڪردم از او فاصلہ بگیرم . ترجیح میدادم پیش زهره خانم باشم.
موقع خواب هم همانجا میخوابیدم.
بہ دوریش باید عادت میڪردم اگرچہ سخت بود.
حساب ڪردم یڪ ماه از اسارتمان میگذشت.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯