eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃🍂 در این دوسہ روز، درگیرے ها شدید بود . در این حین داعش هم عقب نشینے ڪرده و وارد چندروستا شده بود. بعضیاشون هم بہ اینجا اومده بودند. تصمیم جمع این بود کہ هیچڪس بیرون نرود. غذا را جیره بندے کرده بودیم . ڪابوس شبہایم برگشتہ بود.اما در این کابوسہا برخلاف شبہاے قبل ، سید طوفان حتے یڪبار هم سراغم نیامد. دلم براے صحبت ڪردن با او تنگ شده بود. دیروز حتے یڪ ڪلام هم با من حرف نزد. حتے یڪبار صدایش زدم توجهے نڪرد. باید این دندان را از ریشہ بڪنم. اینقدر صداے شلیڪ ها زیاد بود کہ بیشتر وقتہا ترسیده گوشہ اے در خودم جمع میشدم. بعضے وقتہا تیرهایے بہ دیوارهاے خونہ اصابت میڪرد. این بار با دفعہ هاے قبل فرق داشت. صداها وحشتناڪ تر شده بود. صبح صداے درگیرے ها بہ قدرے بود کہ گوشهایم را با دست گرفتہ بودم. زهره خانم و مادرش گریہ میڪردند و دست بہ دعا بلند ڪرده بودند. یعنے آخرش چے میشہ؟ شروع بہ دعا و راز و نیاز ڪردم . ناگهان با صداے انفجار بلندے خونہ لرزید ،بہ گونہ اے کہ تمام پنجره هایش شڪست. احساس سوزشے در دست و صورتم میڪردم. بہ زمین افتادم. زهره خانم جیغ میڪشید ولے پس از چند ثانیہ دیگر صدایے نمیشنیدم .فقط صداے ممتد یڪ زنگ در گوشم مے پیچید. همہ چیز صامت شده بود . همه جا را خاڪ و غبار گرفتہ بود. چشمانم میسوخت.چیزے پیدا نبود. نمےدونم چقدر گذشت کہ پاهایے را جلو خودم دیدم و کسے کہ با من حرف میزد. اما صدایش را نمیشنیدم. چهره آشنایے داشت .صورت و موهاے خاڪے و دستهایے خونے ...خواب میدیدم؟ با من حرف میزد؟ پس چرا چیزے نمی شنیدم؟ چشمهایم بہ صورتش خیره بود . نمیتوانستم هیچ حرکتے ڪنم . شانہ هایم را تکان میداد. با کشیده ے محڪمے کہ بہ صورتم خورد صداے آن زنگ ڪمتر و ڪمتر شد . نمیدونم چقدر گذشت کہ صداها واضح شدند. صداے داد و گریہ مے آمد. بہ سختے از روے زمین بلند شدم .چند دقیقہ اے در شوڪ بودم . زهره خانم و مادرش روے زمین نشستہ بودند و نالہ میڪردند. سرم گیج میرفت .دست بہ دیوار گرفتم و بہ سختے از اتاق خارج شدم .روے زمین شیشہ هاے خورد شده بود. دیوار کوچہ ریخته بود و اثرے از اتاق ما نبود. اتاق ...اتاق ما سیدطوفان ...سیدطوفان اونجا بود ؟ آتشے در درونم شعلہ گرفت.بہ زمین نشستم ...زبانم قفل شده بود. هرچہ ڪردم آوایے از آن خارج نمیشد. بہ گلویم چنگ زدم.با سختے تمام دهانم باز شد. طوفاااااان ...سیییییید طوفان بہ یڪ باره حنجره ام باز شد و جیغ ڪشیدم طوفاااان .... طوفاااااان ....اے خدااااا یعنے تمام شد ؟ طوفانِ من رفت؟ نہ من اونو دیدم .دستش خونے بود؟یعنے خواب میدیدم؟ حاج آقا با لباس خاڪی و پاهای خونے از ڪنارم رد شد و از حیاط بیرون رفت . از ڪنار دیوار خراب شده ے ڪوچہ آقا محمود و حاج آقا را دیدم و بعد از آن مردے کہ دستهایش خونے بود و اسلحہ اے بہ دست داشت. خودش بود ...پس خواب ندیدم.نفسِ حبس شده ام را بیرون دادم. بہ سجده افتادم . خدایا شڪرت ... سیدطوفان_آقامحمود فقط زود باشین باید راه بیفتیم. بہ همہ بگید راه بیفتند نباید تعلل ڪنیم. حاج آقا_تو مطمئنے ؟ آخہ با این خانم ها چطورے میتونیم راه بیفتیم؟ سیدطوفان_حاجے مجبوریم راه دیگہ اے نیست.ارتش عراق بہ در ورودے روستا رسیده .روستا محاصره است اگر دیر بجنبیم ما رو هم قاطے اینہا میزنند . بہ من نگاهے ڪرد ،نگاهش اخم آلود نبود.رنگ نگرانے داشت.نفس عمیقے ڪشید و رویش را برگرداند . ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯