♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت57🌱
از روے ویلچر بلند شدم .هیچڪس تو اتاق نبود.
هنوز وقتے از روے صندلے بلند میشدم .سرگیجہ داشتم.
دستم را بہ تخت گرفتم .
چقدر آرام خوابیده بود.دقت نکرده بودم نسبت بہ روزهاے اول محاسنش بلندتر شده بود.
بہ سمتش قدم برداشتم کہ پام بہ پایہ ے تخت خورد.
تو دلم گفتم یہ وقت الان بیدار نشے...بزار بعد من بیدار شو .
آخہ میخوام رفتنم رو نبینے .
آروم حرف زدم :
_" اے آفٺاب آهسٺہ نِہ
پا در حريمِ یارِ من
ترسم صداےِ پاےِ تو خواب اسٺ و هُشیارش ڪند ...
اے پروانہ امشب پر نزن اندر حریــــم یارِ من
ترسم صداےِ شَهپَرت قدرے دل آزارش کند"... 🦋
دستاشو گرفتم .
_مےدونے دو روز و نیمہ ندیدمت مرد؟
اشڪام چڪید .خم شدم و دستشو بوسیدم .این دستہا رو دیگہ نمیبینم .
طوفان با دلِ من چہ ڪردے؟ عاشقم ڪردے و رفتے...
یادتہ گفتے حُسنا ڪاش زودتر اومده بودے تو زندگیم؟ دیر اومدم ، زود هم میخوام برم .
خوبہ کہ خوابے وگرنہ نمیتونستم این حرفہا رو بهت بزنم.
من با تو ...صداے گریہ ام در حال بلند شدن بود جلو دهانم رو گرفتم تا صدام بیرون نره .
من باید برم . بخاطر همہ چیز ازت ممنونم .بخاطر اینڪہ این حس قشنگ رو در من ایجاد ڪردے.بخاطر همہ توجہاتت .حمایتات
یڪ لحظہ سست شدم.
دستم رو روے قلبش گذاشتم.
_طوفان من بے تو با خاطراتت چہ ڪنم؟
سرمو بہ چپ وراست تڪون دادم.
حُسنا قوے باش.
دستامو برداشتم. تو فقط بلند شو.
این ڪشور بهت نیاز داره.
بخاطر مردم سرزمینت
نہ بخاطر من ...بخاطر اونہایے کہ اون بیرون منتظرت هستند. بخاطر ِ...بخاطرِ فاطمہ
چقدر گفتن این چند ڪلمہ برایم سخت بود.
دستامو بالا بردم
_خدایا اگر تو اون روزهای سخت، زبونے میگفتم اسماعیلم رو قربانی میڪنم الان عملا دارم از خودم میگذرم فقط بخاطر سلامتے این مرد.
من از طوفان گذشتم .بذار بمونہ و بندگیت رو کنہ.
میل من سوی وصال و قصد او سوی فراق
ترک کام خود گرفتم تا برآید کام دوست...
خداحافظ ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯