♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت60🌱
وسایلم پیش طاهره سادات جامونده بود.
آخرِ هفتہ زمزمہ رفتن بہ مهمونے بہ گوشم میرسید.
زهرا بہم زنگ زد وگفت شب جمعہ طاهره سادات براے ڪربلاشون و سلامتے سیدطوفان مهمونے گرفتند.
_بسلامتے
زهرا_ شما هم دعوتید.طاهره بہ مامانت زنگ زده دعوتتون ڪرده
_بسلامتے
زهرا_ڪلمہ دیگہ اے بلد نیستے بگے؟
_نہ
_اوه چہ بداخلاق ...میخواستم بیام پیشت دیگہ فرداشب میبینمت.
_من نمیام ، ازشون تشڪر ڪن ، حالِ مساعدے ندارم.مامان اینا رو حتما میفرستم.
زهرا _یعنے چے نمیاے؟دستت کہ خیلے بهتر شده چرا نمیاے؟ تو خونہ نمونے بهتره براے روحیہ ات میگم
_زهرا اصلا حوصلہ شلوغے و سوال و جواب رو ندارم .سلام برسونید بہشون.
وقتے زهرا حالم رو دید بیخیال شد.
مامان و بقیہ قبول نمیڪردند من تنہا بمونم. ولے میدونستم دایے حبیب دوست داره بخاطر زهرا هم شده بہ این مهمونے بره .هر ڪارے ڪردند ڪہ من راضے بشم ولے من زیر بار نمیرفتم.
نمیخواستم دوباره خاطراتم زنده بشہ .بدتر از اون تحمل دیدن فاطمہ ڪنار طوفان رو نداشتم.
بخاطر من هیچڪس بہ مهمونے نرفت.
امروز شنبہ جلسہ اول مشاوره ام بود.با دایے حبیب بہ مطب مشاور رفتیم.
خیلے از مشاوره راضے نبودم در واقع بہ دلم ننشست.
ولے بہ دایے هیچے نگفتم .
وسایلم رو طاهره سادات بہ زهرا داده بود . اون هم زنگ زد و گفت میخوام بیام پیشت.
وقتے اومد با دیدن دایے تو خونہ سرخ و سفید شد و سریع اومد تو اتاقم .
_تو خجالت ڪشیدن هم بلدے؟
زهرا_چےمیگے براے خودت ، این قضیہ دایے ات چیہ؟
_میگم ڪہ خجالت ڪشیدن بلد نیستے وگرنہ این سوال رو نمیپرسیدے .فقط بلدے جلو دایے بیچاره ما راه برےو ناز وغمزه بریزے.
نمے دونم از چےِ تو خوشش اومده.
پشت چشمے نازڪ ڪرد و گفت
زهرا_إِه دلتون هم بخواد .عروس دکتر گیرتون بیاد... حالا جدے چیزے گفتہ؟
_وایسا وایسا یواش تر ، چہ جلو جلو براے خودت میبرے و میدوزے .عروس دکتر ...
آره بابا ، آقا از شماے تحفہ خوشش اومده
گل از گلش شڪفت.
_حالا عروس خانم اجازه خواستگارے رو میدهند؟
سرشو پایین انداخت و مثلا با شرم وحیا گفت:
هرچے خانواده ام بگن.بعد هم تحفہ خودتے.
زدم پشت ڪمرش و گفتم :چہ شرم وحیایے ام میڪنہ خانم دڪتر
اما واقعا از تہ دل خوشحال شدم .
_البتہ حالا حالا تو ڪفِ خواستگارے بمون .
زهرا_نخیر، زودتر تصمیمتون رو بگیرید ڪہ خانواده ام دوتا عروسے افتادند.
خندیدم و گفتم :
_چہ پر رو ،عروس هم عروساے قدیم.
تو حالا با دایے ما حرف بزن ببینیم بہ تفاهم میرسید.
راستے حالا چرا دوتا عروسے؟
زهرا_یڪے دوماه دیگہ احتمالا عروسے سید طوفانہ بعدش هم ...
احساس ڪردم ڪسے یہ سطل آب یخ رویم ریخت. وا رفتم . نفس ڪشیدن برام سخت بود. بقیہ حرفهاے زهرا رو نمیشنیدم.
زهرا_حُسنا خوبے؟
_آره ، آره
زهرا _میگفتم اون شب مهمونے ،مامان طاهره سادات گفت ڪم ڪم باید برن خرید و فڪر عروسے براے سیدطوفان باشند.فاطمہ هم چہ قندے تو دلش آب میشد.
البتہ همون موقع طوفان مخالفت ڪرد و گفت بزارید یہ ڪم حالم بهتر شہ بعدا .عجلہ اے نداریم.
حالا ببینم زور حاج خانم میچربہ یا سیدطوفان
زهرا یڪسره حرف میزد ، همش هم در مورد طوفان
زهرا _میگم حُسنا تو با طوفان همسفر بودے ندیدے کہ ...
طاقت نیاوردم و داد زدم
_بسہ زهرا تمومش ڪن .هِے طوفان ...طوفان
اونقدر صداے داد زدنم بلند بود ڪہ مامان هم متوجہ شد و بہ اتاق اومد.
مادر_چے شده حُسنا جان
زهرا از رفتار من تعجب ڪرده بود. حال من خراب بود .وقتے زهرا متوجہ اوضاع شد بہ مامان گفت:
زهرا_هیچے حوریہ جون چیزے نیست. یہ ڪم قاطے ڪرده .دوستانہ خلوت ڪردیم.نگران نباشید.
مامان وقتے دید هیچکدوم چیزے نمیگیم از اتاق بیرون رفت.
من چرا اینجورے شدم؟ تحمل حتے شنیدنش رو ندارم .
آخرش ڪہ چے باید منتظر این لحظات میبودم.
نباید بزارم اون منو از پا بندازه .
دیگہ اجازه نمیدهم ...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯