♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت61🌱
زهرا نزدیڪم شد و منو بہ آغوش ڪشید.
چے شدے عزیز دلم ؟ حُسنا چرا اینجورے شدے؟ میخواے با من حرف بزنے راحت بشے؟
_زهرا ما چندسالہ باهم دوستیم ، از دوره دبیرستان تا الان . تو غم و شادے هاے هم شریڪ بودیم.
اگر میخواے این دوستیمون ادامہ داشتہ باشہ فقط یہ درخواست ازت دارم .تحت هیچ شرایطے ، هیچ زمانے نمیخوام اسمِ
سیدطوفان حسینے رو جلو من بیارے. نہ فقط اون ، هرچہ بہ اون ارتباط داره .از تاریخ عروسیش گرفتہ تا ...
نفس عمیقے ڪشیدم
_تا هرچیزے، حتے نمیخوام از طاهره سادات چیزے بگے. یا حتے ببینمش. از الان خونتون نمیام . ناراحت نشو
فقط درڪم ڪن .نمیخوام خاطره اون سفر برام تازه بشہ
زهرا ترسیده بود .فڪر میڪرد اونجا مورد اذیت و آزار قرار گرفتم.
زد زیر گریہ. من اما یہ قطره اشڪ هم نداشتم ڪہ بریزم .
_زهرا منو نگاه ڪن ، بہم قول میدے؟
زهرا_آره قول میدهم.
از اولین حرڪت خودم راضے بودم .من نباید ضعیف باشم .
چند روزے گذشت ولے اوضاع روحیم خیلے عوض نشده بود.
یہ روز دایے حبیب بہ اتاقم اومد و گفت تلفن باهات ڪار داره.
گوشے رو گرفتم اشاره ڪردم ڪیہ؟
دایے حبیب_حاج آقا پناهے
با حاج آقا سلام و احوالپرسے ڪردم . صداشون منو یاد اسارتمون انداخت.
باید فراموش ڪنم.
حالم رو پرسید .منم گفتم ڪہ خوب نیستم. شبہا هنوز ڪابوس میبینم.
خیلے آرام پرسید:
از آقاسید ڪہ خبرے نیست؟
" حاج آقا چرا این سوال رو میپرسید؟مگہ قراره خبرے بشہ "
دوست نداشتم راجع بهش صحبت ڪنم . فورا حرفو عوض ڪردم
_حاج آقا شما روانشناس یا مشاور خوبے سراغ ندارید؟
حاج آقا_ چرا یڪے رو میشناسم تو ڪارش حرفہ اے هست.ولے نگید من معرفے ڪردم .
آدرس و شماره تلفن خانم دڪترے رو داد و گفت روزهاے فرد فقط مطب هستند.
"دڪتر بتول صارمے"
با هر سختے بود برای عصر روز سہ شنبہ نوبت گرفتم .
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯