♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت79🍃
بعد خواستگارے اون شب، قرار بود حبیب و زهرا باهم صحبت ڪنند تا با درونیات هم بیشتر آشنا شوند.
حبیب نگاهے بہ ساعت انداخت یازده و نیم شب، با خودش فڪر ڪرد این وقت شب یعنے بیدار است؟
موبایلش را برداشت و براے زهرا پیام فرستاد
_سلام زهرا خانوم ! بیدارید ؟اگر موقعیت دارید میخواستم تماس بگیرم
زهرا در اتاقش دراز ڪشیده بود و پاے اینترنت، دنبال مدل لباس میگشت با دیدن پیام حبیب هیجان زده شد و نشست .
_سلام بلہ بیدارم
حبیب شماره زهرا را گرفت ، بعد از چند بوق ، تماس وصل شد
حبیب _سلام زهرا خانم ،خوب هستید؟
_سلام ممنون ...شما خوبید؟
زهرا صدایش میلرزید ، خودش هم نمیدانست چرا با وجود یڪ متر زبانے ڪہ بقول حُسنا دارد با شنیدن صداے حبیب ، دست وپایش را گم ڪرده است.
حبیب_مزاحم ڪہ نیستم
زهرا_نہ مراحمید
ڪاش همہ مزاحمت ها از سمت تو باشد.
هر دو ساڪت بودند
حبیب ڪہ تا قبل از آن ڪلے سوال قرار بود بپرسد باشنیدن صداے زهرا همہ را از یاد برد.
حبیب_حقیقتش خیلے حرف براے گفتن داشتم ، نمے دونم چرا فراموش ڪردم .
زهرا در دلش قند آب میشد و لبخند از لبش ڪنار نمے رفت.
حبیب نفس عمیقے ڪشید و گفت :
هیچ وقت فڪر نمیڪردم بتونم حتے براے چند دقیقہ باهاتون صحبت ڪنم چہ برسہ بہ خواستگارے و آشنایے
اون روز هم برام مثل معجزه بود .
زهرا_چرا؟
حبیب_آخہ فڪر میڪردم اگر پا پیش بزارم جواب رد میدید
زهرا_چطور همچین فڪرے ڪردید؟
حبیب_میگفتم خب شما با این پرستیژ اجتماعے بہرحال پزشڪے گفتن ،احتمالا پیش خودتون منِ مهندس مڪانیڪِ یہ لا قبا رو آدم هم حساب نمیڪنید .
حبیب نمیدانست ڪہ زهرا خیلے وقت است دلش ،در خانہ دوستش حُسنا جا مانده .
زهرا_اشتباه فڪر میڪردید.
حبیب _پس یعنے منو قبول داشتید؟
چہ اشڪال داشت زهرا حقیقت را بگوید
با خجالت گفت :
_بله
_میتونم بپرسم از ڪِے؟
زهرا_نہ دیگہ نمیشہ
حبیب خندید و زهرا دلش با شنیدن خنده هاےِ مردِ پشت خط ڪمے لرزید .
حبیب_خداروشڪر خیالم راحت شد حالا وقت اقرار ڪردن منہ .
روزهایے رو یادمہ ڪہ یہ دختر خانم چادرے خیلے شاد وسرزنده با دوستش تو خیابون بستنے میخوردن،اون دختر اصلا حواسش نبود ڪہ دایے دوستش پشت سرشون داره راه میره ، میگفت :"حُسنا چقدر دایے ات گنده دماغہ ...انگار از دماغ فیل افتاده ، دلم میخواست اونروز ڪہ جامون گذاشت با ڪفش بزنم تو اون ڪلہ اش .حیف ڪہ دخترم و شرم وحیا نمیزاره "
منم از پشت سر گوش میدادم و میخندیدم .فقط نفهمیدم ناغافل چرا دستشو عقب پرت ڪرد و بستنے بہ لباس من خورد.
بعد هم ڪہ با جیغش دو متر از جا پریدم.
زهرا از پشت گوشے لبش را بہ دندان گرفتہ بود ، بادستش بہ سرش زد و با خودش گفت
خاڪ بہ سرم هنوز یادشہ ، وااے ڪہ چہ ڪار احمقانہ اے ڪردم .
حبیب_ نميدونم چے شد بعد اون روز دوست داشتم یہ جورایے سر بہ سرش بزارم و تلافے کارشو جبران ڪنم .
زهرا_خوب هم جبران ڪردید
وقتے تو حیاط منتظر حُسنا بودم و شما داشتید ماشین میشستید، نفهمیدم چطور از پشت سر یہ سطل آب و کف روم ریختہ شد.
حبیب دوباره خندید و گفت :مثل موش آب ڪشیده شده بودید
فقط وقتے نگاهتون رو دیدم واقعا از ڪارم پشیمون شدم .دوست داشتم یہ جورایے از اونجا فرار ڪنم.
زهرا _براے همین شلینگ آب رو روے خودتون گرفتید؟
حبیب_آره میخواستم احساسِ همدردے ڪنید.
خلاصہ اینڪہ منو ببخشید . همہ ے این ڪارها براے این بود ڪہ بگم
برام مهم هستید،...خیلے وقتہ دلم گیرِ یڪے بود و اسمش ڪہ میومد دلم مے لرزید.
زهرا خانوم... من خیلے وقتہ دلم پیش شما گیره ، میدونم عاقبتم با شما بہ خیره ..من سختے هاے زیادے ڪشیدم ، بدون پدر ومادر تا اینجا رسیدم ،فقط خواهرم حوریہ ڪنارم بود .
زهرا ...خانوم ...میشہ مایہ ے آرامش من باشید؟
زهرا دست روے قلبش گذاشت ، احساسِ داغے میڪرد. دستاش میلرزید .
با خودش گفت یعنے همہ با شنیدن این حرفہا حالشون دگرگون میشود یا من فقط اینجورے ام
خودش را جمع و جور ڪرد و گفت :
_ان شاء اللہ، فقط مواظب باشید ڪہ سرتون بہ باد نره...
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯