♡﷽♡
#رمان_رؤیاےوصال❤️
#قسمت84🍃
دایے حبیب وقتے از مادر تصمیمم را شنید خیلے ناراحت شد.
یہ شب ڪہ تو اتاقم مثل همیشہ بعد از خستگے درس و بیمارستان دراز ڪشیده بودم در زد و وارد شد.
دایے_مزاحم نیستم ؟
_نہ بفرما
ڪنارم روے تخت نشست. نگاهش رو بہ پنجره دوخت و با پاهاش روے زمین ضرب گرفت . میخواست ڪلافگیش را پنہان ڪند اما اصلا موفق نبود.
دایے_میشہ بگے چے شد ڪہ بہ مہرداد جواب مثبت دادے؟
_من جواب مثبت ندادم ،فقط گفتم راجع بهش فڪر میڪنم .الان هم نہ ... گفتم چند ماه بعد
دایے_ همون ، چطور شد ؟چرا مہرداد؟ تو ڪہ میگفتے من با ڪسے ڪہ مثل خودم نباشه یہ ثانیہ نمیتونم ڪنار بیام .باید حتما متدین باشہ، اهل علم و مسجد و هیئت ...مہرداد بجز علم ڪدومشو داره ؟
_ایمان آدمہا رو خدا بہتر میدونہ ، از دل بنده هاش بیشتر از ما خبر داره ،شاید اون تو خیلے چیزها از ما جلوتر باشہ
دایے_حُسنا خودتو گول نزن ، اینہا توجیہہ .تو بہتر میدونے زندگے بازے نیست.از بعد اون سفر زندگیت بہم ریختہ .
بہ ماهیچے نمیگے ...بخدا اگر بدونم مشڪلت چیہ ، همہ ڪار براے خوشحالیت میڪنم .
_براے خوشحالے من ... فقط دعا ڪن ،خدا از تصمیم راضے باشہ...دعا ڪن بتونم خیلے چیزها رو فراموش ڪنم
دایے_بہ نظر من تو دارے از یہ چیزے فرار میڪنے . ببین من مےدونم شرایط اونجا سخت بوده ،چطور بگم ...نمے دونم...شاید اتفاقے برات افتاده ڪہ نخواے بہ ما بگے. گفتم بریم مشاوره ،اومدے ولے خوشت نیومد آخہ ...
_حبیب جان من مشاوره رفتم .بہترین مشاور هم هست. تنہا راهڪار اینہ ڪہ یہ زندگے جدید تشڪیل بدهم تا از فڪر گذشتہ بیرون بیام .
دایے _تو بگو چرا از بین این همہ آدم مہرداد ؟ مگہ جواد چہ اش بود؟ دوستم بود . میشناختمش. بچہ مومن ،ڪاری ، مهندس مڪانیک ،شریڪ شرڪتمون ...
حُسنا نمیدونست چطورے بہ دایے اش بفهمونہ
شاید غیر مستقیم بگہ بہتر باشہ
_دایے شرایط من با یہ دختر مجرد فرق میڪنہ ، همین بقول شما اقا جوادتون بدونہ من اسیر داعش بودم با خودش چہ فڪرے میڪنہ.
حُسنا باید تیر خلاصے رو میزد.
من باید با یڪے مثل خودم ازدواج ڪنم .
فقط لطفا بہ مامانم چیزےنگید ،نمیخوام غصہ بخوره .
دایے حبیب تو چشماش اشڪ جمع شد. میدونم روے ناموسش غیرت داره،تحمل شنیدن حتے این چند جملہ هم براش سخت بود.
دایے_ڪاش میتونستم برات ڪارے ڪنم.این همہ درد ڪشیدے و ما هیچکدوم نفهمیدیم .
اشڪاش چڪید ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
**
شب جمعہ بلہ برون دایے حبیب و زهرا بود . قرار بود همون شب هم صیغہ محرمیتے بینشون خونده بشہ .
از هر دو فامیل براے این مراسم چند نفر دعوت شده بودند.
از طرف دایے حبیب خانواده ما بودند و خالہ حانیہ . از طرف زهرا هم خانواده خالہ و دایے اش و خانواده طاهره سادات
از زهرا شنیدم ڪہ خانواده طاهره هم دعوت هستند.نمےدونستم سیدطوفان هم میاد یا نہ.حقیقتا توانایے روبہ رو شدن باهاش رو نداشتم.
پیراهن بنفش حریرم را پوشیدم و روسرے بلند ست اش را دور گردنم پیچاندم و ڪنار شانہ ام گره دادم .
ڪفش نسبتا پاشنہ بلندم را پا کردم ،چادر مشڪے ام را سر ڪردم و چادر رنگے ام را داخل کیفم گذاشتم و بیرون رفتم.
همہ باهم رسیدیم. دایے حبیب دستہ گل بزرگ بہ دست گرفتہ بود و عقب تر از همہ پشت سر من ایستاده بود.
خالہ حانیہ نگاه معنادارے بہ من و سپس بہ مہرداد انداخت و گفت ان شاء اللہ بزودے مراسم بلہ برونت ،ڪہ تو هم دستہ گل اینجورے بہ عروس خانم بدے.
خجالت ڪشیدم و بجاے خوشحالے غمے بزرگ بر دلم نشست.
در باز شد و همہ وارد حیاط شدیم .
آقایان در حیاط نشستہ بودند و خانمہا داخل خونہ .
سرم را بالا آوردم و با دیدن سیدطوفان با آن ڪت و شلوار سورمہ اے و بلوز آبے دلم هرے ریخت.
خدایا خودت نگهبان قلبم باش
نگاهش بہ پشت سر من ڪشیده شد . نمےدونم چہ دید ڪہ اخم هایش در هم رفت.
چقدر احساس دلتنگے داشتم .
برگشتم با چہره اخم آلود مہرداد مواجہ شدم .
خدایا ڪار بہ دعوا نڪشد.
مہرداد نزدیڪم شد و ڪنارگوشم آهستہ گفت
_این ، اینجا چیڪار میڪنہ؟
مضطرب بودم
برگشتم سمتش
_برادر خانمِ اقا محسنہ ...
پسرخالہ خواهشا بخاطر دایے حبیب امشبو خراب نڪن
از خانم ها جاماندم و خودم را بہ بقیہ رساندم.
وارد خونہ شدم . زهرا را صدا زدم ، سرتاپایش سفید بود. چادرش را سفت گرفت و جلو آمد .
دایے حبیب دستہ گل را بہ او داد و همزمان لبخندے زد وگفت :
تقدیم با عشق ...
زهرا گونہ هایش سرخ شد.
زهرا_ممنون ،خیلے قشنگ اند
چقدر حس خوبے ست بہ ڪسے ڪہ دوستش دارے برسے .
نگاهم حسرت داشت . همان موقع احساس ڪردم ڪسے دورتر نگاهش میخ من است .
برگشتم طوفان را دیدم با غمے بزرگ در چشمانش
اما فقط براے چندلحظہ ، فورا برگشت و با مہرداد چشم در چشم شد . هر دو اخم آلود و عصبانے بہم نگاه میڪردند.
امشب این دو رقیب را ڪجاے مجلس بگذارم.
↩️ #ادامہ_دارد....
☕️🍃☕️🍃☕️🍃
╭─┅═♥️═┅╮
http://eitaa.com/cognizable_wan
╰─┅═♥️═┅╯