eitaa logo
"دانستنیهای زیبا"
3.7هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
14.5هزار ویدیو
676 فایل
کانالی برای قشر جوان؛ بابهترین داستانها؛ تلنگرها؛ نکات زیبا؛ طنز جالب؛ و... ادمین: https://eitaa.com/amola_110 یک کانال #زیبا بجای #صدکانال مولانا: آنکس که نداند و نخواهد که بداند حیف است چنین جانوری زنده بماند جهت ارسال سوالات👇👇👇 @alimaoa_110
مشاهده در ایتا
دانلود
♡﷽♡ ❤️ 🍃 دایے حبیب وقتے از مادر تصمیمم را شنید خیلے ناراحت شد. یہ شب ڪہ تو اتاقم مثل همیشہ بعد از خستگے درس و بیمارستان دراز ڪشیده بودم در زد و وارد شد. دایے_مزاحم نیستم ؟ _نہ بفرما ڪنارم روے تخت نشست. نگاهش رو بہ پنجره دوخت و با پاهاش روے زمین ضرب گرفت . میخواست ڪلافگیش را پنہان ڪند اما اصلا موفق نبود. دایے_میشہ بگے چے شد ڪہ بہ مہرداد جواب مثبت دادے؟ _من جواب مثبت ندادم ،فقط گفتم راجع بهش فڪر میڪنم .الان هم نہ ... گفتم چند ماه بعد دایے_ همون ، چطور شد ؟چرا مہرداد؟ تو ڪہ میگفتے من با ڪسے ڪہ مثل خودم نباشه یہ ثانیہ نمیتونم ڪنار بیام .باید حتما متدین باشہ، اهل علم و مسجد و هیئت ...مہرداد بجز علم ڪدومشو داره ؟ _ایمان آدمہا رو خدا بہتر میدونہ ، از دل بنده هاش بیشتر از ما خبر داره ،شاید اون تو خیلے چیزها از ما جلوتر باشہ دایے_حُسنا خودتو گول نزن ، اینہا توجیہہ .تو بہتر میدونے زندگے بازے نیست.از بعد اون سفر زندگیت بہم ریختہ . بہ ماهیچے نمیگے ...بخدا اگر بدونم مشڪلت چیہ ، همہ ڪار براے خوشحالیت میڪنم . _براے خوشحالے من ... فقط دعا ڪن ،خدا از تصمیم راضے باشہ...دعا ڪن بتونم خیلے چیزها رو فراموش ڪنم دایے_بہ نظر من تو دارے از یہ چیزے فرار میڪنے . ببین من مےدونم شرایط اونجا سخت بوده ،چطور بگم ...نمے دونم...شاید اتفاقے برات افتاده ڪہ نخواے بہ ما بگے. گفتم بریم مشاوره ،اومدے ولے خوشت نیومد آخہ ... _حبیب جان من مشاوره رفتم .بہترین مشاور هم هست. تنہا راهڪار اینہ ڪہ یہ زندگے جدید تشڪیل بدهم تا از فڪر گذشتہ بیرون بیام . دایے _تو بگو چرا از بین این همہ آدم مہرداد ؟ مگہ جواد چہ اش بود؟ دوستم بود . میشناختمش. بچہ مومن ،ڪاری ، مهندس مڪانیک ،شریڪ شرڪتمون ... حُسنا نمیدونست چطورے بہ دایے اش بفهمونہ شاید غیر مستقیم بگہ بہتر باشہ _دایے شرایط من با یہ دختر مجرد فرق میڪنہ ، همین بقول شما اقا جوادتون بدونہ من اسیر داعش بودم با خودش چہ فڪرے میڪنہ. حُسنا باید تیر خلاصے رو میزد. من باید با یڪے مثل خودم ازدواج ڪنم . فقط لطفا بہ مامانم چیزےنگید ،نمیخوام غصہ بخوره . دایے حبیب تو چشماش اشڪ جمع شد. میدونم روے ناموسش غیرت داره،تحمل شنیدن حتے این چند جملہ هم براش سخت بود. دایے_ڪاش میتونستم برات ڪارے ڪنم.این همہ درد ڪشیدے و ما هیچکدوم نفهمیدیم . اشڪاش چڪید ، بلند شد و از اتاق بیرون رفت. ** شب جمعہ بلہ برون دایے حبیب و زهرا بود . قرار بود همون شب هم صیغہ محرمیتے بینشون خونده بشہ . از هر دو فامیل براے این مراسم چند نفر دعوت شده بودند. از طرف دایے حبیب خانواده ما بودند و خالہ حانیہ . از طرف زهرا هم خانواده خالہ و دایے اش و خانواده طاهره سادات از زهرا شنیدم ڪہ خانواده طاهره هم دعوت هستند.نمےدونستم سیدطوفان هم میاد یا نہ.حقیقتا توانایے روبہ رو شدن باهاش رو نداشتم. پیراهن بنفش حریرم را پوشیدم و روسرے بلند ست اش را دور گردنم پیچاندم و ڪنار شانہ ام گره دادم . ڪفش نسبتا پاشنہ بلندم را پا کردم ،چادر مشڪے ام را سر ڪردم و چادر رنگے ام را داخل کیفم گذاشتم و بیرون رفتم. همہ باهم رسیدیم. دایے حبیب دستہ گل بزرگ بہ دست گرفتہ بود و عقب تر از همہ پشت سر من ایستاده بود. خالہ حانیہ نگاه معنادارے بہ من و سپس بہ مہرداد انداخت و گفت ان شاء اللہ بزودے مراسم بلہ برونت ،ڪہ تو هم دستہ گل اینجورے بہ عروس خانم بدے. خجالت ڪشیدم و بجاے خوشحالے غمے بزرگ بر دلم نشست. در باز شد و همہ وارد حیاط شدیم . آقایان در حیاط نشستہ بودند و خانمہا داخل خونہ . سرم را بالا آوردم و با دیدن سیدطوفان با آن ڪت و شلوار سورمہ اے و بلوز آبے دلم هرے ریخت. خدایا خودت نگهبان قلبم باش نگاهش بہ پشت سر من ڪشیده شد . نمےدونم چہ دید ڪہ اخم هایش در هم رفت. چقدر احساس دلتنگے داشتم . برگشتم با چہره اخم آلود مہرداد مواجہ شدم . خدایا ڪار بہ دعوا نڪشد. مہرداد نزدیڪم شد و ڪنارگوشم آهستہ گفت _این ، اینجا چیڪار میڪنہ؟ مضطرب بودم برگشتم سمتش _برادر خانمِ اقا محسنہ ... پسرخالہ خواهشا بخاطر دایے حبیب امشبو خراب نڪن از خانم ها جاماندم و خودم را بہ بقیہ رساندم. وارد خونہ شدم . زهرا را صدا زدم ، سرتاپایش سفید بود. چادرش را سفت گرفت و جلو آمد . دایے حبیب دستہ گل را بہ او داد و همزمان لبخندے زد وگفت : تقدیم با عشق ... زهرا گونہ هایش سرخ شد. زهرا_ممنون ،خیلے قشنگ اند چقدر حس خوبے ست بہ ڪسے ڪہ دوستش دارے برسے . نگاهم حسرت داشت . همان موقع احساس ڪردم ڪسے دورتر نگاهش میخ من است . برگشتم طوفان را دیدم با غمے بزرگ در چشمانش اما فقط براے چندلحظہ ، فورا برگشت و با مہرداد چشم در چشم شد . هر دو اخم آلود و عصبانے بہم نگاه میڪردند. امشب این دو رقیب را ڪجاے مجلس بگذارم. ↩️ .... ☕️🍃☕️🍃☕️🍃 ╭─┅═♥️═┅╮ http://eitaa.com/cognizable_wan ╰─┅═♥️═┅╯