🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_بیست_پنجم
کلاس که تمام شد ، وسایلش را برداشت و خواست از در خارج شود که استاد صدایش کرد :
خانوم فتاح ؟
مهدا جلو رفت و گفت : بله ، استاد
ـ میخوام گروه بندی کنم واسه آزمایشگاه که قراره بریم ، لیست رو بهت میدم بنابر صلاح دیدت گروه بندی کن ، میخوام سر کلاسم مشکلی نباشه
ـ استاد ممکنه بچه ها...
ـ تصمیم استاد ربطی به دانشجو نداره
ـ بسیار خب ، سعی میکنم درست انجامش بدم .
سری به نشانه ی تایید تکان داد ، لیست را بسمت مهدا گرفت و گفت : بگیر ، جلسه بعد هم گروه بندی رو بهشون اعلام کن .
ـ بله ، حتما .
ـ خب من برم کلاس دارم ! به در اشاره کرد و ادامه داد ؛ تو هم برو حسنا منتظرته .
مهدا به طرف در برگشت ، حسنا را دید و بعد از خداحافظی با استاد ، بسمت خروجی دانشگاه راه افتادند که حسنا گفت : مهدا ؟
ـ جانم .
ـ قهر نیستی ؟ بخدا نمی دونستم خسته ای ، ببخشید . جون خودم نمیخواستم اذیتت کنم .
ـ اووو وایسا ببینم ، کی باز خواستت کرده حالا ؟! بعدشم من ازت خیلی ممنونم که جلومو گرفتی شیطون بدجوری از خستگی روز اول کاری داشت استفاده میکرد منم که ...
حسنا ، مهدا را بوسید و گفت : خیلی گلی ... راستی چی شده مهراد اینقدر باهات گرم میگیره ؟! یادم قبلا به خونت تشنه بود .
ـ الان غیرتی شدی ؟
ـ آره ، تازشم ممکنه مرصادتون خیلی غیرتی بشه
ـ حسنااااا
ـ هان ؟ این دوست داره ، مطمئنم . ناسلامتی پسر عمومه ، میشناسمش ، فقط ده سال ازت بزرگتره مشکلی نداری ؟
ـ اوه حسنا خوردی مخمو کی گفته ، یه اتفاقی افتاده یکم رفتارش بهتر شده همین .
ـ من میخوا...
مهدا با صدای بوق مرصاد در ماشین رو به حسنا گفت : ولش کن پسر عموتو ،حسنا ماشین داری ؟
ـ نه داداشم گفت شاید بیاد دنبالم .
ـ خب یه زنگ بهشون بزن ببین میان یا نه ! اگه نمیتونن بیان برسونیمت .
ـ جایی کار ندارین ؟ مزاحم نباشم ؟
ـ نه بابا ، اینهمه مرصاد مزاحم شما میشه یه بارم تو مزاحم شو اشکالی نداره .
حسنا خندید و شماره ی برادرش را گرفت :
الو ؟ سلام داداش !.... ممنون..... میتونی بیای دنبالم ؟ ..... نه بابا دشمنت . ... اشکال نداره ... دوستم هست با اون میرم ... کمی از مهدا فاصله گرفت و به فرد پشت خط گفت ؛ خواهر دوست امیرحسینه ... فتاح ... آره ... نه اونام شهرک میشینن ... باشه ... مراقبم ... خدانگهدارت
با هم بسمت ماشین مرصاد رفتند که حسنا گفت : داداش محمدم بود ، تازه از تهران برگشته .
ـ بسلامتی .
ـ سلامت باشی ، کلا زیاد حساسه .
ـ لازمه ، مرصاد ما هم گاهی اینقدر حساسیت نشون میده تعجب میکنم این همون برادر ۱۹ سالمه
ـ برعکس امیرحسین ما اصلا تو باغ نیست ..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊
💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️
📕 #رمان_شهیـــد_عـــاشـــق_چمــــران ༺🌹
💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈
🕊🌱 #قسـمـت_بیست_پنجم
از اوخواستم یک زود پز برایم بیاورد ، خودم هم رفتم شهر مرغ خریدم برای مصطفی سوپ درست کنم .
ناصر گفت: دکتر قبول نمی کند. گفتم: نمی گذاریم مصطفی بفهمد . می گوییم ستاد درست کرده . من با احساس برخورد می کردم . او احتیاج به تقویت داشت .
دلم خیلی برایش می سوخت .
زود پز را چون خودمان گاز نداشتیم بردیم اتاق کلاه سبزها. آن جا اتاق افسرهای ارتش بود و یخچال ، گاز و... داشت .
به ناصر گفتم: وقتی زود پز سوت زد هر کس در اتاق بود نیم ساعت بعد گاز را خاموش کند. ناصر رفت زود پز را گذاشت .
آن روز افسرها از پادگان آمده بودند و آن جا جلسه داشتند . من در طبقه بالا نماز می خواندم .
یک دفعه صدای انفجاری شنیدم که از داخل خود ستاد بود . فکر کردیم توپ به ستاد خورده . افسرها از اتاق می دویدند بیرون و همه فکر می کردند اینها ترکش خورده اند .
بعد فهمیدم زود پز سوت نکشیده و وسط جلسه شان منفجر شده . اتفاق خنده دار و در عین حال ناراحت کننده ای بود . همه می گفتند: جریان چی بوده ؟ زود پز خانم دکتر منفجر شده و... .
نمی دانستم به مصطفی چطور بگویم که ما چه کرده ایم در ستاد . برگشتم بالا و همان طور می خندیدم . گفتم: مصطفی یک چیز به شما بگویم ناراحت نمی شوید ؟ گفت: نه . گفتم: قول بدهید ناراحت نشوید . دوست داشتم قبل از دیگران خودم ماجرا را به او بگویم .
بعد تعریف کردم همه چیز را و مصطفی می خندید و می خندید و به من گفت: چه کردید جلوی افسرها؟ چرا اصرارداشتید به من سوپ بدهید ؟ ببینید خدا چه کرد .
غاده اگر می دانست مصطفی این کارها را می کند، عقب نمی آید ، اهواز می ماند و اینقدر به خودش سخت می گیرد ، هیچ وقت دعا نمی کرد زخمی بشود و تیر به پایش بخورد !
هر کس می آمد مصطفی می خندید و می گفت: غاده دعا کرده که من تیر بخورم و دیگر بنشینم سرجایم . و او نمی توانست برای همه آنها بگوید که او چقدر عاشق مصطفی است ، که این همه عشق قابل تحمل برای خودش نیست ، که مصطفی مال او است .
آن وقت ها انگار در مصطفی فانی شده بودم ، نه در خدا . به مصطفی می گفتم ایران را ول کن . منتظر بهانه بودم که او از ایران بیاید بیرون . مخصوصاً وقتی جنگ کردستان شروع شد .
احساس می کردم خطر بزرگی هست که من باید مصطفی را از آن ممانعت کنم . یک آشوب در دلم بود . انتظار چیزی ، خیلی سخت تر از وقوع آن است .
من می گفتم: مصطفی تو مال منی
. و او درک می کرد ، می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست ...
📝&ادامــــه دارد...
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹
📚 http://eitaa.com/cognizable_wan
#مردی_در_آینه
#قسمت_بيست_پنجم: ساندرز
مادر دنيل ساندرز توي بيمارستان بستري بود ... واسه همين نمي تونست براي صحبت با ما به اداره پليس بياد ...
دنبالش مي گشتيم که پرستار با دست به ما نشونش داد ... چهره جوان و غمگيني داشت ... و مهمتر از همه ايستاده بود و داشت با دست چپش، برگه هاي ترخيص رو پر مي کرد ...
با روي گشاده با ما دست داد ... هر چند اندوه رو مي شد در عمق چشم هاش ديد ... اندوهي که عميق تر از خبر مرگ يک شاگرد براي استادش بود ... انگار دوست عزيزي رو از دست داده بود ...
هيچ کلام ناخوشايندي در مورد کريس از دهانش خارج نمي شد ... هر چند، بيشتر اوقات حتي افرادي که مرتکب قتل شده بودن ... در وصف و رثاي مقتول حرف مي زدن تا کسي متوجه انگيزه شون براي قتل نشه ... اما غير از چپ دست بودنش ... دليل ديگه اي هم براي اثبات بي گناهيش داشت...
در ساعت وقوع قتل ... توي بيمارستان بالاي سر مادرش بود ... از صحبت با آقاي ساندرز هم چيز قابل توجهي نصيب ما نشد ... جز اينکه کريس ... توي آخرين شب زندگيش ... براي ديدن دبير رياضيش به بيمارستان اومده بود ...
- يه نوجوان ... شب براي ديدن شما اومده ... و بدون اينکه چيز خاصي بگه رفته؟ ...
خيلي عجيب بود ... با همه وجود مي خواستم بگم اعتراف کن ... اعتراف کن که پخش مواد دبيرستان زير نظر توئه ... چه جايي بهتر از اينجا براي اينکه مواد رو جا به جا کني ... جايي که به اسم مادرت اومدي و به خوبي مي توني ازش براي پوشش کارت، استفاده کني ...
خيلي آروم مکث کرد ...
- کريس خيلي آشفته بود ... چند بار اومد حرف بزنه اما يه فکري يا چيزي مانع از حرف زدنش مي شد ... سعي کردم آرومش کنم ... اما فايده نداشت ... به حدي بهم ريخته بود که موبايلش رو هم جا گذاشت ...
رفت سمت کيفش و موبايل کريس رو در آورد ... موبایلی رو که فکر می کردم حتما دست قاتله ...
- بعد از اينکه متوجه شدم با منزل شون تماس گرفتم و به پدرش گفتم ... قرار شد بعد از ظهر بياد و گوشيش رو ببره ... وقتي ازش خبري نشد دوباره با خونه شون تماس گرفتم که ...
و بغض راه گلوش رو بست ...
❤️ http://eitaa.com/cognizable_wan
💐🍃🌿🌸🍃🌼
🍃🌺🍂
🌿🍂
🌸
📕 #داستـــــان
#تاپــــروانگی
#قسمت_بیست_پنجم
✍حواست اینجاست؟با توام ریحانه...
با تلنگر ارشیا به زمان حال برگشت.چطور در چند دقیقه غرق خاطره ها شده بود...
_چی؟ آره حواسم اینجاست
_شنیدی دکتر چی گفت؟ بالاخره تا فردا مرخص میشم!
_خداروشکر، این که خیلی خوبه
_هه... بنشینمو صبر پیش گیرم!
خوب می دانست درد اصلی همسرش را!
ارشیا مرخص شد با دست و پای گچ گرفته و اخمی غلیظ که باز شدنی نبود اصلا!
رادمنش با جدیت تمام پیگیر کارهای شرکت و افخم بود.
اما آنطور که معلوم بود اوضاع مالی ارشیا هر روز خطرناک تر می شد و هیچ خبری از پیدا شدن افخم نبود ...ریحانه اگر همسرش را دوست نداشت با ترحم نگاهش می کرد!
باید دست به کار می شد برای نگه داشتن زندگیش. فشارخون ارشیا مدام بالا می رفت و دکتر جدیدا قرص آرامبخش و فشار هم تجویز کرده بود و این اصلا نشانه ی خوبی نبود!
با ترانه و زری خانم مشورت کرده بود، هر چند دلش راضی به این کار نبود اما باید کمکی می کرد. این روزها ارشیا سر کوچک ترین مساله ای داد و قال راه می انداخت و رگ های گردنش متورم می شد. می ترسید از گفتن، اما چاره ای نبود ...
برای تصمیمی که گرفته بود عزمش را جزم کرد. اگر حالا نمی توانست کاری کند و مفید باشد پس کی؟
جعبه را روی پای گچ گرفته اش گذاشت و لبه تخت نشست. سعی کرد لبخند بزند اما بیهوده بود. ارشیا با بدخلقی گفت :
_این چیه؟
_جعبه ی جواهراتم
_خب؟
شانه اش را بالا انداخت و گفت:
_لازمش ندارم
_بنداز دور
_شاید به دردت بخوره
_که کاردستی درست کنم؟
باید صبوری می کرد. در جعبه را باز کرد و به طلاهای داخلش اشاره کرد.
پرُ بود از زیورآلات قیمتی این سالها، که هیچ وقت طعم خوشی را زیر دندانش نبرده بود و برقش فقط چشم نواز بود!
_بفروش
ارشیا کمی کجکی نگاهش کرد و ناگهان زد زیر خنده، بلند و صدا دار! اشک های به چشم نشسته اش را پاک کرد، سرش را تکان داد و گفت:
_ببین به کجا رسیدم...خدایا!
ریحانه اما بغض کرد از این همه خودآزاری او.صدایش را صاف کرد و گفت:
_ارشیا جان،این روزا برای هر کسی پیش میاد، سخت هست اما گذراست.تو نباید انقدر خودت رو اذیت کنی. همه آدما توی زندگی چندبار شکست رو تجربه می کنن...
هنوز کلامش تمام نشده بود که نفهمید ارشیا از کجای حرفش ناراحت شد، ناگهان مثل پلنگ زخم خورده نیم خیز شد و با دست چنان جعبه را پرت کرد که تمام محتویاتش روی تخت و زمین پخش شد...تا کی باید ریز ریز جمعشان می کرد؟!
_شکست خوردن؟ تو چه می فهمی اصلا؟ ببینم من کی از تو کمک خواستم؟ هان؟ نکنه فکر کردی با فداکاریت دوباره همه چیز به روال عادی بر می گرده؟ مطمئن باش صدتا از این جعبه ها هم ناچیزه در مقابل بدهی های شرکت،اما من روی همین پای لنگ خودم دوباره وایمیستم. همینم مونده که تو با این عقل کوچیکت به من، به ارشیا نامجو ترحم کنی و از اموال شخصیت بذل و بخشش کنی!
چنان قرمز و کبود شده بود که ریحانه به غلط کردن افتاد، اما روزها بود که برای گفتن این حرف ها با خودش کلنجار رفته بود. نباید کوتاه می آمد
دست ارشیا را گرفت، محکم پسش زد و گفت:
_برو بیرون
دوباره کمی نزدیک تر رفت و با مهر گفت:
_ارشیا جان، من زنتم. درسته که توان کمک آن چنانی ندارم اما بهرحال این طلاها و پسانداز هم ...
ارشیا از نزدیکترین فاصله ممکن به صورتش تقریبا عربده زد:
_بس کن، متنفرم از لحنی که بوی ترحم بده!چرا نمی فهمی؟ برو بیرون!
ریحانه از چهرهی سرخ و کبودش ترسیده و مغزش انگار هنگ کرده بود.
_بلند شو برو بیرون تا دستم هرز نرفته!
لرزه به جانش افتاد، چقدر ترسناک شده بود،ارشیا تابحال هرگز حتی تهدید بهزدن هم نکرده بود!
صدای نفس های بلند و عصبیش توی گوش ریحانه کشیده تر می شد.حتما فشار خونش بالا رفته بود.
چاره ای جز رفتن هم داشت؟!
⇦نویسنده:الهام تیموری
⏪ #ادامہ_دارد....
http://eitaa.com/cognizable_wan
🌸
🌿🍂
🍃🌺🍂
💐🍃🌿🌸🍃🌼
#رمان
#جانم_میرود
#قسمت_بیست_پنجم
#نویسنده_فاطمه_امیری
بعد از صرف شام، شهاب و مهیا، از جایشان بلند شدند؛ تا کمی قدم بزنند.
شهاب دست مهیا را گرفت.
ـــ میدونی همیشه دوست داشتم، با همسر آیندم اینجا بیام!
مهیا به سمتش برگشت.
ـــ واقعا؟! حالا چی داره که تو اینقدر دوست داشتی بیاریم اینجا!
ـــ نمیشه دیگه سوپرایزه...
ـــ اِ میزاری آدم کنجکاو بشه، بعد میگی سوپرایزه!
شهاب به حرص خوردن مهیا خندید.
ــــ اینقدر کم طاقت نباش دختر...
شهاب دست مهیا را کشید. از بین درخت ها گذشتند، مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد.
ـــ وای شهاب اینجا چقدر ترسناکه!
شهاب چیزی نگفت. جلوتر رفتند.
مهیا به منظره ی روبه رویش، خیره ماند.
روبه رویش رود بود. گرچه کم آب شده بود؛ اما خیلی زیبا بود. مخصوصا که نور چراغ های رنگی پل سفید، روی آب های رود کارون منعکس شده بود.
مهیا با ذوق گفت:
ـــ وای شهاب! اینجا چقد قشنگه!!
شهاب نشست و مهیا را کنارش نشاند.
ـــ قبلش که میگفتی ترسناکه!
ـــ اول بار که میبینیش ترسناکه؛ اما بعد...
حرفش را ادامه نداد و به آب ها خیره ماند.
ـــ شهاب...
ـــ جانم؟!
ـــ اولین باری که منو دیدی، در موردم چه فڪری کردی؟!
شهاب لبخندی زد.
ـــ همون موقع که چند تا پسر، مزاحمت شدند. وای چقدر اعصابم رو خورد کردی... با اون زبون درازت!!
شهاب خندید و ادامه داد:
ـــ چی گفتی؟!
ژس مهیا را گرفت، دو دستش را به کمرش زد. با حالت مهیا گفت:
ـــ چیه نگاه میکنی؟! می خوای مدال بندازم گردنت؟!
بعد هم بلند خندید.
مهیا مشتی به سینش زد.
ـــ اِ شهاب ادای منو درنیار...
شهاب ضربه ای به بینی مهیا زد و گفت:
ـــ ناراحت نشو خانمی!
ـــ اما من اولین باری که دیدمت، دم درتون بود.
اولین چیزی به ذهنم رسید؛ آدم ریشو، مذهبی، متعصب، بداخلاق و شکاک بود.
شهاب با چشم های گرد شده، نگاهش می کرد.
ــــ دیگه چی؟!
ــــ خب قبول داشته باش... خیلی بد اخلاق بودی!
ــــ بداخلاق نبودم. لزومی نمیدیم با همه صمیمی رفتار کنم.
مهیا شونه ای بالا داد.
ـــ هر چی، ولی من الان خیلی خوشحالم!
شهاب لبخندی زد.
ـــ راستی میدونی برنامه مشهد کنسل شد؟!
مهیا با حالت زاری به طرف شهاب برگشت
ــــ چی؟؟ کنسل شد؟!!
ـــ آروم خانوم. آره... متاسفانه به خاطر مسائلی کنسل شد.
مهیا ناراحت سرش را پایین انداخت.
ــــ یعنی بدتر از این نمیشه!
شهاب لبخند زد و دستانش را دور شانه های مهیا حلقه کرد. مهیا سرش را به شانه های شهاب تکیه داد.
ـــ ناراحت نباش. ماه عسل قول میدم بریم مشهد خوبه؟!
مهیا سری تکان داد.
ـــ مهیا! یه خبر خوب!
ـــ چیه؟!
ـــ پس فردا میخوام برم ماموریت...
مهیا با شوک از شهاب جدا شد.
ــــ چی؟! ماموریت؟!
ـــ آره.
ـــ این خبر خوبیه؟!!!
شهاب لبخندی زد و دست مهیا را درستانش گرفت و فشرد.
ــــ آرده دیگه دو روز از دستم راحت میشی...
مهیا با بغض گفت:
ـــ ما که تازه عقد کردیم. آخه این ماموریت از کجا در اومد!
شهاب با اخم به مهیا نگاه کرد.
ـــ وای به حالت اگه یه قطره اشک از چشمات بریزه...
اما بعد از تمام شدن حرفش اشکی روی گونه ی مهیا سرازیر شد.
شهاب دستش را جلو برد و اشکش را پاک کرد...
#ادامه_دارد
http://eitaa.com/cognizable_wan
#رنج_مقدس
#قسمت_بیست_پنجم
تب کرده ام و هذیان گفته ام. چه خواب وحشتناکی دیده ام. سرما به جانم افتاده و نمی توانم جلوی لرزش تنم را بگیرم. چند لیوان آب میوه حالم را بهتر می کند. پدر می ماند کنارم و مادر را مجبور می کند که برود بخوابد.
ظهر فردا دوباره سهیل می آید و من صدایش را می شنوم که با مادر گفت و گو می کند، اما نمی توانم خودم را از رختخواب جدا کنم. دارد اصرار می کند که مرا ببرد دکتر.
- تو که می دونی لیلا دکتر برو نیست. الان هم حالش بهتره.
پدر هر بار نگران، حالم را می پرسد و تبم را کنترل می کند. بار آخر کنار گوشم می گوید:
- غصه نخوریا، بابا!
غصه چیست؟ آب است؛ شربت است؛ زهر است؛ غذا است ؛ درد است؛ چه معجون تلخی است که همه نباید بخورند ولی می خورند. همه ی دنیا قرار بوده که غصه ی خودشان را بخورند یا غصه ی همدیگر را؟ فرق این دوتا چیست؟
این چند جمله را می نویسم و دفترم را می بندم و می خوابم. عصر علی از سر کار می آید با میوه و شیرینی آرد نخودچی.
می آید و احوالم را می پرسد. معلوم است که می خواهد جبران این مدت سکوتش را بکند. شاید اگر گذاشته بودم حرف بزند و گذاشته یودم حرف بزنم این طور نمی شد.
تا با دم نوش آویشن شیرینی ها را بخورم، بی تعارف دفترم را از روی زمین بر می دارد و صفحه ای را که خودکار بین آن است باز می کند.
- علی نخن!
- نوشتنی رو می نویسن که خونده بشه، و الا برای چی خودکار حروم می کنی؟
این استدلالش برای عصر حجر است به قرآن! از جیب اولین شاه قاجار هم بیرون آمده است
خودکار را برمی دارد و می نویسد:
(( غصه جامی است پر از نوش دارود تلخ! اگر نباشد انسانیت مرده است و اگر باشد لذتی می میرد؛ اما در این جام، همیشه نوش نیست، گاهی نیش است و اصلا دارو هم نیست؛ آن هم برای کسانی که غصه ی خودشان را می خورند و همشان، علفشان است، خود خواهند؛ می پوسند در گنداب دنیا. آنهایی که غصه ی دیگران را می خورند، دوست خدا می شوند که هر کدامشان با تپش آسمان، مثل باران بر زمین باریده اند. جان می دهند تا زمین جان بگیرد، سبز می شوند و گرسنگان و تشنگان را نجات بدهند.
دفتر را روی پاهایم می گذارد. از اتاق بیرون نمی رود و روی صندلی پشت میز می نشیند. تا من متن را بخوانم، کاغذهای مچاله را باز می کند و صاف می کند؛ خجالت می کشم از نقاشی هایم. الان پیش خودش فکر می کند که عاشق سینه چاک سهیلم و نقاشی هایم نتیجه ی جنون است. لبخندی می زند و می گوید:
- سهیل رو تفسیر کردی!
- خودت گفتی فکر و تصمیمم با خودم.
برگه ها را روی هم می گذارد :
- حتما زندگی خوبی برات فراهم می کنه. با حساب دو دو تا چهارتا، بی عقلیه رد کردنش.
دلخور می شوم از قضاوتش :
- مگه زندگی ریاضیه؟!
نگاهم می کند و با تلخی می گوید :
- تو که اعتقاد داری ریاضت نباید باشه، پس به حساب زندگی کن تا آسایشت تهدید نشه. درونم هورمون های تلخ ترشح می کند.
- من رو قضاوت حیوانی می کنی؟ این بی انصافیه محض علی. من انسانم؛ اما نقد هم دارم. دنیا برای من هم هست؛ اما باور کن خود خواه نیستم. چرا باید تمام حرف های منو این طور ببینی ؟ تو اشتباه برداشت می کنی.
#نرجس_شكوريان_فرد
#رنج_مقدس
٭٭٭٭٭--💌 #ادامه_دارد 💌 --٭٭٭٭٭
http://eitaa.com/cognizable_wan