#قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم.
http://eitaa.com/cognizable_wan